معنی انباز

لغت نامه دهخدا

انباز

انباز. [اَم ْ] (ص) شریک. (برهان قاطع) (آنندراج) (دهار) (مؤید الفضلاء) (هفت قلزم). شقیص. (منتهی الارب، ذیل ش ق ص). مشارک. سهیم. قسیم:
گشاده بر ایشان بود راز من
بهر کار باشند انباز من.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 67).
خداوند بی یار و انباز و جفت
ازو نیست پیدا و پنهان نهفت.
فردوسی.
یکی نیست جز داور کردگار
که او را نه انباز و نه جفت و یار.
فردوسی.
سپاس از خدا ایزد رهنمای
که از کاف و نون کرد گیتی بپای
یکی کش نه آزو نه انباز بود
نه انجام باشد نه آغاز بود.
فردوسی.
ای میر ترا گندم دشتی است بسنده
با نغنغکی چند تراانبازم.
ابوالعباس.
همه کار شاید بانباز و دوست
مگر کار شاهی که تنها نکوست.
اسدی.
دل شاه ایمن بر آنکس نکوست
که در هر بد و نیک انباز اوست.
اسدی.
مقرم بقرآن و پیغمبرت
نه انباز گفتم ترا نه نظیر.
ناصرخسرو.
با هرچه آدمیست همی گویی
در هر غمی کش افتد انبازم.
مسعودسعد.
تا عشق بود عقل روا نیست که یزدان
در مملکت عاشقی انباز نخواهند.
خاقانی.
تو کیستی که بدین پایه دستگه که تراست
بروز بخشش گویی من و توایم انباز.
کمال الدین اسماعیل.
همه تویی ّ و ورای همه دگر چه بود
که در خیال درآرد کسی ترا انباز.
مولوی.
آن دو انبازان گازر را ببین
هست در ظاهر خلافی زآن و زین.
مولوی.
مگو دشمن تیغزن بر در است
که انباز دشمن به شهر اندر است.
سعدی.
آرزو می کندم در همه عالم صیدی
که نباشند حریفان حسود انبازم.
سعدی.
خدا را که مانند و انباز و جفت
ندارد شنیدی که ترسا چه گفت.
(بوستان).
انباز آوردن بخدای عز و جل، اشراک. (تاج المصادر بیهقی).
- انبازآرنده، مشرک. (دهار).
- بی انباز، بدون شریک:
معاذاﷲ چنین نتواند الا
خدای پاک بی انباز و یاور.
ناصرخسرو.
خدای راست بزرگی ّ و ملک بی انباز
بدیگران که تو بینی بعاریت داده ست.
سعدی.
و رجوع به ماده های زیر شود:انباز داشتن. انباز شدن. انباز کردن. انباز گردانیدن. انباز گرفتن. انباز گشتن. انبازگوی. انبازگیر. انبازناک.
|| رفیق. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء). مولی. (منتهی الارب). قرین. الیف. همدم. خلیط. همراه. موافق. (یادداشت مؤلف):
بهین مردمان مردم نیکخوست
بتر آنکه خوی بد انباز اوست.
ابوشکور.
این دشمن ترک در مملکت ما طمع کرد و از حد خویش بیامد و بحد ما اندر آمد باید که با وی حرب کنید و هر مردی که سلاح ندارد از شما سلاح بر من واجب است و شما انبازان منید و من انباز شماام. (ترجمه ٔ تاریخ طبری).
بتخت خرد برنشست آزتان
چرا شد چنین دیو انبازتان ؟
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 84).
نه از پادشا بی نیازاست دین
نه بی دین بود شاه را آفرین...
نه آن زین نه این زآن بود بی نیاز
دو انبازدیدیمشان نیک ساز.
فردوسی (ایضاً ج 7 ص 1996).
توانگر بود هرکه را آز نیست
خنک مرد کش آز انباز نیست.
فردوسی.
زهی رامین بکام دل همی ناز
که داری کام دل را نیک انباز.
(ویس و رامین).
چو هارون موسی علی بود در دین
هم انباز و هم همنشین محمد.
ناصرخسرو.
همچنان در قهرجباران بتیغ ذوالفقار
هیچکس انباز و یار حیدر کرار نیست.
ناصرخسرو.
علم کانباز عمل بود و جدا کردش دیو
بازگردند سرانجام و بباشند انباز.
ناصرخسرو.
چه چاره سازم کز عشق آن نگار دلم
ز شادمانی فرد است و با غمان انباز.
مسعودسعد.
آب و آتش خلاف یکدگرند
نشنیدیم صبر و عشق انباز.
سعدی.
یاوران آمدند و انبازان
هر یک از گوشه ای برون تازان.
سعدی (هزلیات).
|| همتا. (برهان قاطع) (آنندراج) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء). مثل. (فرهنگ فارسی معین). همال. کفو. مانند. نظیر. || محبوب. معشوق. (فرهنگ فارسی معین). همسر. شوی. شوهر. زوج. زوجه. هر یک از زن و شوهر:
همی گفت انباز و نشنید زن
که هم نیک زن بود و هم رای زن.
فردوسی (شاهنامه ٔ بروخیم ج 7 ص 2155).
بشد تیز و رازش بدهقان بگفت
که گر دختر خوب را نیست جفت
یکی پاک انبازش آرم بجای
که گردی به اهواز بر کدخدای.
فردوسی (شاهنامه ایضاً ج 8 ص 2296).
تو با دخترت گفتی انباز جوی
نگفتی که شاهی سرافراز جوی.
فردوسی (ایضاً ج 6 ص 1459).
چنین داد پاسخ که انباز مرد
نکاهد نسوزد نترسد ز درد.
فردوسی.
در پس پرده داشت انبازی.
سنائی (حدیقه).

انباز. [اَم ْ] (ع اِ) ج ِ نبز. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). لقبها. (آنندراج). رجوع به نبز شود.


انباز گشتن

انباز گشتن. [اَم ْ گ َ ت َ] (مص مرکب) قرین شدن. همراه شدن. جفت شدن. یکی شدن:
ز جایی که بد شادمان بازگشت
تو گفتی که با باد انباز گشت.
فردوسی.
ز جیحون دلی پر ز غم بازگشت
ز فرزند، با درد انباز گشت.
فردوسی.
که فغفور چین با وی انباز گشت
همه کشور چین پرآواز گشت.
فردوسی.
با تو انباز گشت طبع بخیل
نشود هر کجا شوی ز تو باز.
ناصرخسرو.
عاقبت هر یک بجوهر بازگشت
هر یکی با جنس خود انباز گشت.
مولوی.
|| مانند شدن:
از خواب و خور انباز تو گشته ست بهائم
آمیزش تو بیشتر است انده کمتر.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 172).


انباز گرفتن

انباز گرفتن. [اَم ْ گ ِ رِت َ] (مص مرکب) شریک گرفتن. جفت گرفتن:
کنون بررست پیش من بصد ناز
بپرواز اندر آمد بچه ٔ باز
همی ترسم که گر پرواز گیرد
بکام خود یکی انباز گیرد.
(ویس و رامین).


انباز گردانیدن

انباز گردانیدن. [اَم ْ گ َ دَ] (مص مرکب) شریک ساختن: دو کس را که با هم زیاده الفتی نباشد در عمل انباز گردانند. (مجالس سعدی).

فرهنگ عمید

انباز

همکار، شریک،
همتا،
[قدیمی] همراه، قرین،

گویش مازندرانی

انباز

امباز


دشت انباز

هم سامان در مزرعه، شریک، انباز

فارسی به آلمانی

انباز

Kompagnon (m), Partner (m), Teilhaber (m), Teilnehmer (m)

فرهنگ معین

انباز

شریک، دوست، مانند، همتا، محبوب، معشوق. [خوانش: (اَ) (ص.) = امباز: ]

حل جدول

انباز

شریک

مترادف و متضاد زبان فارسی

انباز

حصه‌دار، سهیم، شریک‌المال، شریک، هم‌بخش، مانند، مثل، همتا

فارسی به انگلیسی

انباز

Associate, Copartner, Fellow, Participant, Mutual, Partaker, Partner

فارسی به عربی

انباز

شریک، مشارک

فرهنگ فارسی هوشیار

انباز

(صفت) شریک، رفیق، همتا مثل، محبوب معشوق.

معادل ابجد

انباز

61

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری