معنی الحاح

لغت نامه دهخدا

الحاح

الحاح. [اِ] (ع مص) ستیهیدن در سؤال و درخواست و طلب چیزی. (منتهی الارب). درخواست کردن. (تاج المصادر بیهقی). زاری کردن و درخواستن و مبالغه کردن در کاری. (آنندراج) (از غیاث اللغات). ستیزیدن و ستیزه کردن در خواستن چیزی. اِلحاف. (اقرب الموارد) (تاج المصادر بیهقی). اِلظاظ. (اقرب الموارد). پژوژناکی. (از ترجمه ٔ رساله ٔ حی بن یقظان). تقاضا و ابرام و اصرار و التماس. درخواست از روی عجز و فروتنی. (ناظم الاطباء): از من بپرس به الحاحی تمام. (کلیله و دمنه). زن مراجعت الحاح در میان آورد. (کلیله و دمنه). و در این باب الحاح ومبالغه ٔ تمام بجای آوردند. (روضهالصفا). || پیوسته باریدن باران و بر جای بودن آن. (منتهی الارب). ایستادن ابر و دایم باریدن باران و بر جای بودن آن. (آنندراج). || سرکش گردیدن شتر و ناقه. (منتهی الارب) (آنندراج). سرکش شدن شتر. (از اقرب الموارد). || فروخوابیدن ناقه بی علتی. (منتهی الارب) (آنندراج). || مانده شدن مطیه و آهسته رفتن او. (منتهی الارب) (آنندراج). ماندن و ناتوان شدن چارپا و آهسته رفتن آن. (از اقرب الموارد). || ریش کردن پالان پشت ستور را. (منتهی الارب) (آنندراج). زخمی کردن بار پشت ستور را. (از اقرب الموارد). || جای نرفتن شتر و جز آن. (منتهی الارب). از جای نرفتن شتر و جز آن. (آنندراج). بر جای ماندن و حرکت نکردن شتر. (از اقرب الموارد).


الحاح کردن

الحاح کردن. [اِ ک َ دَ] (مص مرکب) ستیزه کردن در سؤال و خواستن چیزی. الحاف. ستیهیدن. رجوع به اِلحاح شود: اگر ما [معتصم] دوش پس از الحاح که کردی ترا اجابتی کردیم در باب قاسم، بباید دانست که آن مرد چاکرزاده ٔ خاندان ماست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 174). سبکتکین الحاح میکرد و میترسانیدشان. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 204). و بعیب نداشته اند در هیچ روزگار که اندر چنین کارهای بزرگ با نام الحاح کنند. (تاریخ بیهقی). اکنون چون خداوند الحاح میکند بی ادبی باشد سخن ناگفتن. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 495).

فرهنگ فارسی هوشیار

الحاح

درخواست چیزی با التماس


الحاحات

جمع الحاح.


پژوژناک

(صفت) الحاح کننده مصر.

فرهنگ معین

الحاح

(اِ) [ع.] (مص م.) اصرار کردن، پافشاری کردن. ج. الحاحات.


پژوژ

(پَ) (اِ.) اصرار، الحاح.

فرهنگ عمید

الحاح

در طلب چیزی اصرار و پافشاری کردن، خواستن چیزی با زاری و التماس،
درخواست کردن،

حل جدول

الحاح

ابرام، اصرار، پافشاری


پافشاری نمودن

الحاح


پا فشاری کردن

الحاح


پافشاری کردن

الحاح

مترادف و متضاد زبان فارسی

الحاح

ابرام، اصرار، التماس، پافشاری

فرهنگ فارسی آزاد

الحاح

اِلْحاح، در طلب و خواستن پافشاری کردن، (در فارسی: بالتماس خواستن)،

واژه پیشنهادی

معادل ابجد

الحاح

48

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری