معنی اخش

فرهنگ عمید

اخش

بها، ارزش، قیمت: خود فزاید همیشه مهر فروغ / خود نماید همیشه گوهر اخش (عنصری: ۳۳۷)،


آخش

اخش

فارسی به انگلیسی

لغت نامه دهخدا

اخش

اخش. [اَ] (اِ) ارز. (اوبهی). ارزش. (برهان). ارج. بها. (برهان). قیمت. (اوبهی). نرخ. ثمن:
خود نماید همیشه مهر فروغ
خود فزاید همیشه گوهر اخش.
عنصری (از صحاح اللغه).
و شمس فخری آخش بر وزن آتش بدین معنی آورده است (شعوری) و غلط است.


اخش ورش

اخش ورش. [اَ خ َ وِ رُ] (اِخ) رجوع به اخش ویرش شود.


اخش ویرش

اخش ویرش. [اَ خ َ رُ] (اِخ) ابن دارا و هو خسرو الاول. (آثارالباقیه). اخش ورش بن کیرش بن جاماسپ. (طبری). اخشیروش بن داریوش. (ابوالفرج بن العبری). خشیارشا پسر داریوش بزرگ. رجوع به خشیارشا و ایران باستان ج 1 ص 698، 897، 898، 903، 947، 953 و مجمل التواریخ والقصص ص 214 و 438 و قاموس کتاب مقدس شود.


آخش

آخش. [خ َ] (اِ) قیمت. بها. ارز. ارزش. صاحب معیار جمالی کلمه را بمد الف و فتح خا ضبط کرده، و بیتی نیز برای دعوی خود ساخته است و ظاهراً این درست نیست و اَخْش بر وزن بخش صحیح است، چنانکه عنصری گوید:
خود نماید همیشه مهر فروغ
خود فزاید همیشه گوهر اخش.


ثمن

ثمن. [ث َ م َ] (ع اِ) بها. ارز.نرخ. اخش. قیمت. مقابل ِ مثمن و صرف. ج، اثمان. اَثمُن. اَثمِنه: در میان اهل دیلم غلائی ظاهر شد بسبب تردد لشکر و تفحص از مواضع غلات و اقوات و تاراج کردن آن بی عوضی و ثمنی. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
هم ز لطف و جوش جان با ثمن
پرده ای بر روی جان شد شخص تن.
مولوی.
تو وکیلم باش و نیمی بهر من
مشتری شو قبض کن از من ثمن.
مولوی.
گوهر بود کش آب زیادت کند ثمن
گوهر بود که آتشش افزون کند بها.
هر آنکه کنج قناعت بگنج دنیا داد
فروخت یوسف مصری بکمترین ثمنی.
حافظ.
ثمن، بفتحتین هو ما یلزم بالبیع و ان لم یقّوم به. کذا فی جامع الرموز. فالقیمه ما قوّم به مقوم. والثمن قد یکون مساویاً للقیمه و قد یکون زائداً منه و قد یکون ناقصاً عنه و یجی ٔ ایضاً فی لفظ المال. و الحاصل ان ّ ما یقدّره الاقدان بکونه عوضاً للمبیعفی عقدالبیع یسمی ثَمناً و ما قدره اهل السوق و قرروه فیما بینهم و روّجوه فی معاملاتهم یسمّی قیمه و یقال له فی الفارسیه نرخ بازار. و فی البرجندی، فی فصل الصرف: قال الفقراء الثمن عندالعرب ما یکون دیناً فی الذّمه و الدراهم و الدنانیر لاتستحق بالعقد الا دینا فی الذّمه و العرض لایستحق بالعقد الا عیناً فکانت مبیعه فی کل حال و المکیل و الموزون یستحق بالعقد تارهًعیناً و تارهً دیناً. فان کان معیّنا فی العقد کان مبیعاً و ان لم یکن معیناً و صحبه الباء و قابله مبیع فهو ثمن. و نوع آخر و هو سلعه فی الاصل کالفلوس فان کانت رائجه کانت ثَمَنا و ان کانت کاسده کانت سلعه و الثَمَن اذا اطلق یراد به الدراهم و الدنانیر. (کشاف اصطلاحات الفنون).


فروغ

فروغ. [ف ُ] (اِ) به معنی فروز است که شعاع و روشنی و تابش آفتاب و آتش و غیره باشد. (برهان). روشنایی. نور. (یادداشت بخطمؤلف). افروغ. (حاشیه ٔ برهان چ معین):
تاهمه مجلس از فروغ چراغ
گشت چون روی دلبران روشن.
رودکی.
برافروز آذری ایدون که تیغش بگذرد از بون
فروغش از بر گردون کند اجرام را اخگر.
دقیقی (دیوان ص 124).
فروغی پدیدآمد از هر دو سنگ
دل سنگ گشت از فروغ آذرنگ.
فردوسی.
فروغ رخش را که جان برفروخت
در او بیش دید و دلش بیش سوخت.
فردوسی.
خود نماید همیشه مهر فروغ
خود فزاید همیشه گوهر اخش.
عنصری (دیوان ص 313).
از فروغ گل اگر اهرمن آید بچمن
از پری بازندانی دو رخ اهرمنا.
منوچهری.
ای خداوندی که گر روی تو اعمی بنگرد
از فروغ روی تو بیناتر از زرقا شود.
قطران.
علم، دل تیره را فروغ دهد
کندزبان را چو ذوالفقار کند.
ناصرخسرو.
بمعلولی تن اندر ده که یاقوت از فروغ خور
سفرجل رنگ بود اول که آخر گشت رمانی.
خاقانی.
گوی گریبان تو چون بنماید فروغ
زرین پروز شود دامن روح الامین.
خاقانی.
دروغ است اینکه گویندآنکه در سنگ
فروغ خور عقیق اندر یمن ساخت.
خاقانی.
فروغ روی شیرین در دماغش
فراغت داده از شمع و چراغش.
نظامی.
ز شب چندان توان دیدن سیاهی
که برناید فروغ صبحگاهی.
نظامی.
ممیراد این فروغ از روی این ماه
میفتاد این کلاه از فرق این شاه.
نظامی.
فروغ روی ترا خانه کی حجاب شود
به گل چگونه توان روی آفتاب نهفت.
ابن یمین.
ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما
آبروی خوبی از چاه زنخدان شما.
حافظ.
فروغ دل و دیده ٔ مقبلان
ولینعمت جان صاحبدلان.
حافظ.
|| شعله و شرار آتش و هرچه بدان ماند: فروغ خشم آتش غیرت در مغز وی بپراکند. (کلیله و دمنه).فروغ خشم در حرکات و سکنات او پیدا آمده بود. (کلیله و دمنه). فروغ آتش اگرچه فروزنده خواهد که پست شودبه ارتفاع گراید. (کلیله و دمنه).
اگر یکسر موی برتر پرم
فروغ تجلی بسوزد پرم.
سعدی.
|| رونق. (یادداشت بخط مؤلف):
به موبد چنین گفت، هرگز دروغ
نگیرد بر مرد دانا فروغ.
اسدی.
راست را دید او رواجی و فروغ
بر امید او روان کرد آن دروغ.
مولوی.
- بافروغ، بارونق. مرتب. آراسته. آنچه جلب نظر کنداز درخشانی و زیبایی:
گوش سر بربند از هزل و دروغ
تا ببینی شهر جان را بافروغ.
مولوی.
ترکیب ها:
- فروغ دادن. فروغ داشتن. فروغ گرفتن. فروغمند. فروغمندی. فروغناک. رجوع به این مدخل ها شود.


ارج

ارج. [اَ] (اِ) ارز. ارزش. (برهان). اخش. بها. (برهان). قیمت. (اوبهی) (برهان):
زمانه بمردم شد آراسته
وزو ارج گیرد همی خواسته.
فردوسی.
بهر جای زر را فشاند همی
که او ارج زر را نداند همی.
فردوسی.
سپرد آن زمین گیو را شهریار
بدو گفت برخور تو از روزگار
درشتی مکن با گنهکار نیز
که بی ارج شد بر دلم گنج وچیز.
فردوسی.
گهر داشتی ارج نشناختی
بنادانی از کف بینداختی.
اسدی.
اگر زرّ را ارج بودی بسی
بخاک وبسنگش ندادی کسی.
اسدی.
که دادی مرا یوسف پارسا
کز او ملک من یافت ارج و بها.
شمسی (یوسف و زلیخا).
گنج سخن گشاده و هر نکته ای از آن
افزون ز ارج و قیمت صد گنج شایگان.
سوزنی.
- باارج، باارزش. با قدر و قیمت. ارجمند. پربها:
بمهرست باارج در گنج شاه
به رای و بدانش نماینده راه.
فردوسی.
همی بود باارج در گنج شاه
بدو ناسزا کس نکردی نگاه.
فردوسی.
بمدح و ثنا ارجمندی و خود را
بمدح و ثنای تو باارج کردم.
سوزنی.
- بی ارج، بی بها. بی ارزش. بی قدر و قیمت:
کسی را که وام است ودستش تهی است
بهرجای بی ارج و بی فرهی است.
فردوسی.
|| مجازاً، مکانت. مرتبه. (جهانگیری) (برهان). مرتبت. مرتبه ٔ والا. قدر. (اوبهی) (برهان). مقدار. (جهانگیری). پایه. حد. (برهان). منزلت. اندازه. (مؤید الفضلاء) (برهان). مقام. مقام بلند. اعتبار. عزت. عزیزی. آمرغ. احترام. مقابل خواری و ذلت:
ناسزا را مکن آیفت که آبت بشود
بسزاوار کن آیفت که ارجت دارد.
دقیقی.
کنون ای خردمند ارج خرد
بدین جایگه گفتن اندرخورد.
فردوسی.
بدان ارج تو نزد من بیش گشت
دلم سوی اندیشه ٔ خویش گشت.
فردوسی.
ملک چون ورا دید با ارج و فر
که آنرا نه اندازه بود و نه مر...
فردوسی.
ز مهرش جهان را بود ارج و فر
ز خشمش بجوشد بتن در جگر.
فردوسی.
گرانمایگان [ایرانیان] زینهاری شدند
ز ارج بزرگی به خواری شدند.
فردوسی.
اگر زنده ماند بیک چندگاه
بداند مگر ارج تخت و کلاه.
فردوسی.
شمار جهان بازجُستن بداد
نگه داشتن ارج مرد نژاد.
فردوسی.
کسی را بود ارج از این بارگاه
که با دادو مهر است و با رسم و راه.
فردوسی.
کجاارج آن کشته نشناختند
بگرداب ژرف اندر انداختند.
فردوسی.
همه تاج داران که بودند شاه
برین داشتند ارج تخت و کلاه.
فردوسی.
ورا هرمز تاجور برکشید
به ارجش ز خورشید برتر کشید.
فردوسی.
هرآنکس که آید برین بارگاه
درم یابد و ارج و تخت و کلاه.
فردوسی.
همی یافت از مهتران ارج و گنج
ز خوی بد خویش بودیش رنج.
فردوسی.
فرازآمدش ارج و آزرم و چیز
توانگر شد آن هفت فرزند نیز.
فردوسی.
فراوان جهانجوی بنواختش
بزود آمدن ارج بشناختش.
فردوسی.
نمانم که کس تاج دارد نه تخت
نه آئین شاهی نه ارج و نه بخت.
فردوسی.
... که فرهنگتان هست و ارج و هنر
بدانید این را همه دربدر.
فردوسی.
چنین مرد را ارج نشناختی
بخواری ز تخت اندرانداختی.
فردوسی.
پسر داد یزدان بینداختم
ز بی دانشی ارج نشناختم.
فردوسی.
ز بس جنگ و خون ریختن در جهان
جوانان ندانند ارج مهان.
فردوسی.
یکی رامشی نامه خوانید نیز
کزان جاودان ارج یابید و چیز.
فردوسی.
جهان راست کردم بشمشیرداد
نگه داشتم ارج مرد نژاد.
فردوسی.
بفرمود تا پرده برداشتند
به ارجش ز درگاه بگذاشتند.
فردوسی.
یکی رزم جوید سپاه آورد
یکی بزم و زرین کلاه آورد.
فردوسی.
مرا ارج ایران بباید شناخت
خنک آنکه با نامداران بساخت.
فردوسی.
چو ارج تو این است نزدیک شاه
سگانندبر بارگاهش سپاه.
فردوسی.
که ای شاه مرغان ترا دادگر
بدان داد نیرو و ارج و هنر.
فردوسی.
چو خواهی کسی را همی کرد مه
بزرگیش جز پایه پایه مده
که چون از گزافش بزرگی دهی
نه ارج تو داند نه آن مهی.
اسدی.
من این بد مکافات آن ساختم
نه زان کارج تو شاه نشناختم.
اسدی.
نه تنها شه و خسرو کشور است
که شاه است و با ارج پیغمبر است.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بجائی اوفتی کآنجا خدائی
ترا باشد حقیقت بی ریائی
ز جمله فارغ و در جملگی درج
دریغا گر ندانی خویش را ارج.
عطار.
دل اگر نیست پسند تو بمن بازفرست
جان ندارد بر تو ارج بَتَن بازفرست.
شمس الدین کوتوالی (و در نسخه ای: کوهندانی).
|| لیاقت. || نجابت. || اصل و نسب. || زیبائی. (اوبهی). || کندن. (برهان). برکندن. جدا کردن. (برهان):
بظل همای همایون جاهت
دو بازوی زاغ سیه ارج کردم.
سوزنی.
|| ذراع. شاهرش. || کرگدن. و آن جانوریست در هندوستان شبیه به گاومیش، لیکن بر سر بینی شاخ دارد. (برهان). کرگ. ریما. انبیلا:
یک جهانی بی نوا بر پیل و ارج
بی طلسمی کی بماندی سبز مرج.
مولوی.
شاید کلمه ٔ کرج باشد صورتی از کرگ. || مرغی که پر آن در غایت نرمی باشد و بالشت را بدان پُر سازند و آنرا بترکی قو خوانند. (جهانگیری) (برهان). || کرانه. سرحد. || جدائی. تفریق.


ارز

ارز. [اَ] (اِ) (از پهلوی ارژ) بها. (برهان). قیمت. (ربنجنی) (مهذب الاسماء) (جهانگیری) (غیاث اللغات). ارزش. (برهان). ارج. اخش. نرخ. ثمن:
چرا مرغ کارزش نبد یک درم
به افزون خریدی و کردی ستم.
فردوسی.
نداند کسی ارز آن خواسته
پرستنده و اسب آراسته.
فردوسی.
ابا او یک انگشتری بود و بس
که ارز نگینش ندانست کس.
فردوسی.
یکی تاج بد کاندر آن شهر و مرز
کسی گوهرش را ندانست ارز.
فردوسی.
بها داد منذر چو بود ارزشان
که در بیشه ٔ کوفه بُد مرزشان.
فردوسی.
بدان مرد داننده اندرز کرد
همه خواسته پیش او ارز کرد.
فردوسی.
وزآن جایگه شد به اندیو شهر
که بردارد از روز شادیش بهر
که از کشور شورسان بود مرز
کسی خاک او را ندانست ارز.
فردوسی.
چون من به رشته کردم یاقوت مدح شاه
یاقوت را به ارز کم از کهربا کنم.
مسعودسعد.
مروت تو مرا گر به ارز من بخرد
مگر بروی زمین زر دمد بجای گیاه.
مختاری.
مها بنزد تو این بنده گوهری آورد
که جز سخات کس او را نداند ارز و بهاش.
سنائی.
دارد بس احسان و مروت کف کافیت
ارز درم و قیمت دینار شکسته.
سوزنی.
از تشنه بپرس ارز آب ایرا
ارز او داند که آرزو دارد.
خاقانی.
آنچه نخاس ارز یوسف کرد
ارز گفتار خام او زیبد.
خاقانی.
|| قدر. (برهان) (جهانگیری) (مؤید الفضلاء).رتبه. مرتبه. (جهانگیری) (برهان). درجه. جاه. مقام.مکانت. محل. حد. آمرغ:
نخواهیم ما باژ از این مرز تو
چو پیدا شود مردی و ارز تو.
فردوسی.
بیارای دل را بدانش که ارز
بدانش بود چون بدانی بورز.
فردوسی.
بسنده کند زین جهان مرز خویش
بداند مگر مایه و ارز خویش.
فردوسی.
از آن نامداران ده ودو هزار
سواران هشیار و خنجرگذار
فرستاد خسرو [پرویز] سوی مرز روم
نگهبان آن فرخ آباد بوم...
مگر هر کسی بس کند مرز خویش
بداند سر مایه و ارز خویش.
فردوسی.
پس او [زنگه] نبرده فرامرز بود
که بافر و بابرز و باارز بود.
فردوسی.
مگر رام گردد بدین مرز ما
فزون گردد از فرّ او ارز ما.
فردوسی.
دوانید لشکر سوی مرز خویش
ببیند به بیداردل ارز خویش.
فردوسی.
مگر بشنود پند و اندرزتان
بداند سر مایه وارزتان.
فردوسی.
مدارید بی دیدبان مرز خویش
پدید آورید اندرین ارز خویش.
فردوسی.
جهاندار کسری کنون مرز ما
بپذرفت و پرمایه کرد ارز ما.
فردوسی.
مقدار مرد و مرتبت مرد و جاه مرد
باشد چنانکه درخور او باشد و جدیر
ارز غنی بباشد اندرخور غنی
ارزفقیر باشد اندرخور فقیر.
منوچهری.
فرزانه نصیرالدین کز دولت او نیست
قدر هنر و ارز هنرمند شکسته.
سوزنی.
من ارز خویش بگفتم کنون تو میدانی
قلاده نیم گسل گشت و شیر خشم آلود.
اثیر اخسیکتی.
بردباری کن و قناعت ورز
تا به دلها قبول یابی و ارز.
اوحدی.
|| حرمت. احترام. عزت. آبرو:
دروغ ارز و آزرم کمتر کند.
ابوشکور بلخی.
از این پس برو بوم و مرز ترا
نیازارم از بهر ارز ترا.
فردوسی.
مگر بشنوی پند و اندرز من
ز بهر پسر مایه ٔ ارز من.
فردوسی.
اگر باژ بفرستی از مرز خویش
ببینی سرمایه و ارز خویش.
فردوسی.
اگر نیستت چیز لختی بورز
که بی چیز کس را ندارند ارز.
فردوسی.
چو روئین چنین گفت، برزوی برز
بدو گفت کای مرد بی آب و ارز.
فردوسی.
تو گفتیم باشی خداوند مرز
که این مرز را از تو دیدیم ارز.
فردوسی.
هر آنجا که خوشتر بود مرز تست
که پیش شه هندوان ارز تست.
فردوسی.
بدین ارز تو پیش من بیش گشت
دلم سوی اندیشه ٔ خویش گشت.
فردوسی.
شهنشاه برگشت از راه مرز
بهمدان، بباید بیفزود ارز.
حکیم زجاجی.
|| بهره. فایده. سود:
چنین گفت کآمد سپهدار طوس
یکی لشکر آورد با بوق و کوس
نه دژ مانده ایدر نه اسب و نه مرز
نشستن ندارد بدین بوم ارز.
فردوسی.
|| کام. آرزو:
فرستاد تا هر که آن دخمه کرد
همان کس کز آن کار تیمار خورد
بکشتند و تاراج کردند مرز
چنین بود ماهوی را کام و ارز.
فردوسی.
|| سعر. سندهای تجاری که ارزش آنها بپولهای بیگانه معین شده باشد. (نف مرخم) || ارزنده. ارجمند. پرقیمت. مقابل ناارز:
سخنهای من چون شنیدی بورز
مگر بازدانی ز ناارز، ارز.
فردوسی.
جوان چیز بیند پذیرد فریب
بگاه درنگش نباشد شکیب
ندارد زن و زاده و کشت و ورز
بچیزی ندارد زناارز و ارز.
فردوسی.
و رجوع به ناارز در همین ماده شود.
- باارز، ارجمند. گرانبها.
- || گرامی. معزز. مکرم:
بر این مرز باارز آتش بریخت
همه خاک غم بر دلیران ببیخت.
فردوسی.
که ای شاه بیدار با ارز و هش
مسوز این بر و بوم و کودک مکش
که فرجام روز تو هم بگذرد
خنک آنکه گیتی ببد نسپرد.
فردوسی.
- به ارز داشتن، قیمت نهادن: و گمان چنان بود که مکیان ایشان را به ارز دارند. (قصص الانبیاء ص 222).
- بی ارز، بی قیمت. بی بها:
هر آن شارسانی کز آن مرز بود
وگر چند بیکار و بی ارزبود
بقیصر سپارم همه یک بیک
از این پس نوشته فرستیم وچک.
فردوسی.
- || ناقابل. نامعتبر:
چو بی ارز را نام دادیم و ارز
کنارنگی و پیل و مردان و مرز...
فردوسی.
- ناارز؛ مخفف ناارزنده. بی ارز:
سخنهای من چون شنیدی بورز
مگر بازدانی ز ناارز، ارز.
فردوسی.
سواران پراکنده کردم بمرز
پدید آمد اکنون ز ناارز، ارز.
فردوسی.
ز مهتر بخواهد هم از کشت ورز
پدید آید از چیز ناارز، ارز.
فردوسی.

حل جدول

اخش

قیمت و ارزش


قیمت و ارزش

اخش


بها و قیمت

اخش، ارزش، نرخ، ثمن، قدر


بها وقیمت

اخش، ارزش، نرخ، ثمن، قدر

فرهنگ پهلوی

اَخشین

منسوب به اخش

معادل ابجد

اخش

901

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری