معنی آشفتن
لغت نامه دهخدا
آشفتن. [ش ُ ت َ] (مص) خشم گرفتن. غضب کردن. خشمگین شدن. تیز شدن. از جا دررفتن. تافته شدن:
ز خاقان مقاتوره آمد بخشم
یکایک برآشفت و بگشاد چشم.
فردوسی.
بروز چهارم برآشفت شاه
بر آن موبدان نماینده راه
که گر زنده تان دار باید بسود...
فردوسی.
همه یاد کرد آن کجا رفته بود
که شاه اردوان از چه آشفته بود.
فردوسی.
چو آن نامه برخواند پیروزشاه
برآشفت از آن نامور پیشگاه
فرستاده را گفت برخیز و رو
به نزدیک آن مرد بی مایه شو.
فردوسی.
چو بشنید پیغام او ساوه شاه
برآشفت از آن سنگدل رزمخواه.
فردوسی.
برآشفت از آن اسب او شهریار
جهاندیدگان را همه کرد خوار.
فردوسی.
چو بشنید بیژن برآشفت سخت
کزو شاه را تیره شد روی بخت.
فردوسی.
سیاوش بدانست کاین کار اوست
برآشفتن شاه بازار اوست.
فردوسی.
برآشفت ماننده ٔ پیل مست
یکی گرزه ٔ گاوپیکر بدست.
فردوسی.
ز دین مسیحا برآشفت شاه
سپاهی فرستاد بی مر براه
همی گفت پیغمبری کش جهود
کشد، دین او را نباید ستود.
فردوسی.
بسهراب گفت این چه آشفتن است
همه با من از رستمت گفتن است.
فردوسی.
مرا خود ز گیتی گه رفتن است
نه هنگام تیزی ّ و آشفتن است.
فردوسی.
برآشفت کشواد از آن نامدار
ز بس گرمیش شد فسرده شرار.
فردوسی.
شنیدم که از نیکمردی فقیر
دل آزرده شد پادشاه کبیر
مگر بر زبانش حقی رفته بود
ز گردنکشی بر وی آشفته بود.
سعدی.
|| برآشوبیدن. شوریدن. شورش کردن. انقلاب:
همی ریخت خون سر بیگناه
ازآن پس برآشفت بر وی سپاه.
فردوسی.
بعد از آن ترکان بر متوکل بیاشفتند و قصد کردندبر کشتن او. (مجمل التواریخ). پس پرویز همه بزرگان را بند کرد و بفرمود کشتن و ایشان مقداری هزار مرد بودند از مهتران عجم تا ایرانیان بیاشفتند و پسرش شیروی را از زندان بشب اندر بیرون آوردند و بپادشاهی بنشاندند. (مجمل التواریخ). || بهم برآمدن. رنجیدن از. سرگران شدن با:
چو بشنید رستم برآشفت ازوی
بدو گفت ای باب پرخاشجوی.
فردوسی.
|| بهیجان آمدن. آتشی شدن:
وصف عشق و عاشقان گفتن گرفت
وز کمال عشق آشفتن گرفت.
عطار.
|| مضطرب شدن. پریشان خیال گشتن. مشوش شدن. اضطراب. (حبیش تفلیسی). آلفتن. کالفتن. بشولیدن:
که او را ستاره شمر گفته بود
ز گفتار ایشان برآشفته بود
که باشد ترا زندگانی سه بیست
چهارم بمرگت بباید گریست.
فردوسی.
- آشفتن چشم، بهم خوردن آن. سرخی و یا آبریزش در آن پدید آمدن.
- آشفتن دریا، انقلاب آن.ارتجاج.
- آشفتن لانه ٔ زنبور و جز آن، زبرزیر کردن آن با چوبی و مانند آن برهم زدن آن. رجوع به آشوفتن شود.
- آشفتن موی و دستار، ژولیده و شوریده شدن آن:
صوفی سرخوش از این دست که کج کرد کلاه
بدو جام دگر آشفته شود دستارش.
حافظ.
- آشفتن هوا، باد سخت یا ابر سیاه یا برف با بوران پدید آمدن.
- امثال:
دستار کل که برآشفت تاجان بکوشد.
|| پریشان شدن. درهم و برهم شدن. کراشیده گشتن. کراشیدن. (تحفهالاحباب اوبهی). || تغییر به بدی. بدل شدن از حسن به قبح:
چنین بود تا شد بزرگیش راست
بر آن چیز بر، پادشه شد که خواست
برآشفت و خوی بد آورد پیش
بیک سو شد از راه و آئین خویش.
فردوسی.
داده آن صورت و آن هیکل آبادان
روی زی زشتی و آشفتن و ویرانی.
ناصرخسرو.
- آشفتن باد، سخت وزیدن آن: از آشفتن باد، چوب سراپرده بر سرش افتاده و از آن بمرد. (مجمل التواریخ).
- آشفتن بر، شیفته شدن به. عاشق گشتن به:
همی گفت هر زن که جفت عزیز
گهر بود کردش زمانه پشیز
بیاشفت بر بنده ٔ خویشتن
نه دل پاک مانده ست وی را، نه تن
بصد دل بر او عاشق و مبتلاست...
شمسی (یوسف و زلیخا).
لفظ و معنی بیکدگر جفت است
زآن خرد بر خطش بیاشفته ست.
سنائی.
اگر خود هفت سبع از بر بخوانی
چو آشفتی الف بی تی ندانی.
سعدی.
- آشفتن روزگار و زمانه، برگشتن آن. ادبار بخت:
چون روزگار برتو بیاشوبد
یک چند پیشه کن تو شکیبائی.
ناصرخسرو.
پیش زمانه چو برآشفته شد
خوار شود همچو عدو آشناش.
ناصرخسرو.
|| مصدر دیگر آن آشوب است. آشفتم. بیاشوب.
فارسی به انگلیسی
Agitate, Disarrange, Entangle, Unsettle
حل جدول
تشویش
فرهنگ فارسی هوشیار
فرهنگ معین
پریشان شدن، مختل شدن امور، خشم گرفتن، به هیجان آمدن، شورش کردن، شیفته شدن، رنجیدن. [خوانش: (شُ تَ) (مص ل.)]
فرهنگ عمید
آشفته شدن،
پریشان شدن، شوریده شدن، اضطراب،
از حالت طبیعی خارج شدن امور، از بین رفتن سامان کارها،
[قدیمی] خشمگین شدن،
مترادف و متضاد زبان فارسی
آشوببهپاکردن، برآشفتن، بههیجانآمدن، پریشانشدن، خشمگینشدن، شوریدن، متلاطمشدن، مشوششدن، ناراحتشدن
واژه پیشنهادی
معادل ابجد
831