معنی آسیبها

حل جدول

آسیبها

آفات، لطمات

فرهنگ فارسی هوشیار

آفات

ج آفت، آسیبها

لغت نامه دهخدا

تولستوی

تولستوی. [ت ُ ت ُ] (اِخ) آلکسیس. نویسنده ٔ روسی (1882-1945 م.) است. او راست: راه آسیبها. طلای سیاه. پتر کبیر. ایوان مخوف و جز اینها. (از فرهنگ فارسی معین ج 5).


آفات

آفات. (ع اِ) ج ِ آفت (آفه). آسیبها: آن چهار که مطلوب است و بدین اغراض بجز آن نتوانند رسید، کسب مال است از وجهی پسندیده... و صیانت نفس از حوادث و آفات آنقدر که در امکان درآید. (کلیله و دمنه). و حوادث و آفات عارضی... در کمین. (کلیله و دمنه).
بنفشه با شقایق در مناجات
فلک میگفت فی التأخیر آفات.
نظامی.
- آفات آسمانی، در زراعت، آسیبهای جوّی که به کشت رسد، چون سِن و تگرگ و ملخ و شجام و زنگ و امثال آن.
|| مصائب. بلیات. مِحَن.


رنج دیدن

رنج دیدن. [رَ دی دَ] (مص مرکب) آزار دیدن. دچار اذیت شدن. صدمه و آسیب دیدن. مشقت و محنت را گرفتار آمدن. مکابده:
بسی رنج دیدم ز خاقان چین
ندیدم که یک روز کرد آفرین.
فردوسی.
سپهبد چنین گفت چون دید رنج
که دستور بیدار بهتر ز گنج.
فردوسی.
فرامرز پسر کاکو را پیش آوردند و طغرل گفت رنجها دیدی، دل قوی دار. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 642). رنج دیدی بباید آسود. (تاریخ بیهقی ص 380). خواجه بروزگار پدرم آسیبها و رنجها دیده است. (تاریخ بیهقی).


عوائق

عوائق. [ع َ ءِ] (ع اِ) ج ِ عائق. (از اقرب الموارد). رجوع به عائق شود. || ج ِ عائقه. (از آنندراج) (از غیاث اللغات). رجوع به عائقه شود. || موانع و حوادث. (آنندراج) (غیاث اللغات). عوارض و موانع. || آسیبها و آفتها. (فرهنگ فارسی معین). || بدبختیها و سختیها و مصیبتها. (ناظم الاطباء). عوایق. رجوع به عوایق شود: بسبب نوازل محن و عوارض فتن و عوائق ایام و علائق روزگار، تیر تمنای ایشان بهدف مراد نمیرسید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 214).
- عوائق الدهر، سختیها و بلاهای زمانه. (منتهی الارب). شواغل روزگار از احداث. پیش آمدهای روزگار. (از اقرب الموارد).


پیغام آوردن

پیغام آوردن. [پ َ / پ ِ وَ دَ] (مص مرکب) رساندن پیغام. گزاردن پیغام. رساندن سخنی از کسی بدیگری:
ور زین سخن که یاد کنی تنگدل شود
پیغام من بدو بر و پیغام او بیار.
فرخی.
مستخرج و عقابین و تازیانه و شکنجه ها آورده و جلاد آمده و پیغام می آوردند از خواجه ٔ بزرگ. (تاریخ بیهقی ص 368). آنوقت پیغام آوردند از امیر و پس بپرسش خود امیر آمد. (تاریخ بیهقی ص 363). غلامی بود خرد... که پیغام سوی جد و جده ٔ من آوردی. (تاریخ بیهقی). دیگر روز مسعدی نزدیک من آمد و پیغام خوارزمشاه آورد. (تاریخ بیهقی). فراش پیری بود که پیغامهای ایشان آوردی و بردی. (تاریخ بیهقی). بوسهل آمد و پیغام امیر آورد... که خواجه بروزگار پدرم آسیبها و رنجها دیده است. (تاریخ بیهقی).
گر تو پیغامی ز من آری و زر
پیش تو بنهند جمله جان و سر.
مولوی.
ور تو پیغام خداآری چو شهد
که بیا سوی خدا ای نیک عهد.
مولوی.


نهنبن

نهنبن. [ن ُ هُم ْ ب َ / ن ُ هَم ْ ب َ / ن َ هُم ْ ب َ /ن ِ هَم ْ ب ِ] (اِ) سر دیگ و کوزه ها و تنور بود. (لغت فرس اسدی ص 391). سر دیگ و تنور باشد. (اوبهی). سرپوش دیگ. (غیاث اللغات) (فرهنگ خطی). سر دیگ و تنور و اوانی ها بود. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی). غطاء. (دهار). سرپوش دیگ و طبق وسرپوش تنور. (برهان قاطع). نهنبان. (برهان قاطع) (آنندراج) (رشیدی) (جهانگیری) (انجمن آرا):
بگشای راز عشق و نهفته مدار عشق
از می چه فایده ست به زیر نهنبنا.
کسائی (از لغت فرس).
دوستی این جهان نهنبن دلهاست
از دل خود بفکن این سیاه نهنبن.
ناصرخسرو.
چو جان در تن خرد در دل نهانست
به آمختن ز دل برکن نهنبن.
ناصرخسرو.
تا خامشند مطبخیان ضمیرشان
بر دیگ گنده گشته تو گوئی نهنبنند.
سنائی.
از جوش نشو دیگ نما تا فرونشست
از دود تیره بر سر گیتی نهنبن است.
انوری.
طوفانم از تنور برآمد چه سود از آنک
دامن چو پیرزن به نهنبن درآورم.
خاقانی.
همه چون دیگ بی سر زاده اول
کنون سر یافته یعنی نهنبن.
خاقانی.
به ار پای ازاین پایه بیرون نهم
نهنبن بر این دیگ پرخون نهم.
نظامی.
بسا جانا که همچون نیل در تن
همی جوشد در این نیلی نهنبن.
عطار.
|| نهنبن زانو؛ کاسه ٔ زانو. (یادداشت مؤلف): و جراحت که بر پیش زانو افتد نزدیک نهنبن زانو خطرناک بود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). شکستگی زانو بیشتر نهنبن زانو راافتد و شکستن وی آن است که کوفته شود یا شکافته شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). اگر این نهنبن بر این شکل برسر آن بند گشاد نبودی اندر این نشستن ها و حرکت ها ازهم بیوفتادی و اگر این نهنبن صلب و خشک بودی سر استخوانها را بکوفتی و از آسیبها بزودی شکسته شدی. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).


آسیب

آسیب. (اِ) زخم. کوب. ضرب:
به آسیب پا و بزانو و دست
همی مردم افکند چون پیل مست.
عنصری.
|| صدمه. کوس. کوست. عیب و نقص یا شکستگی که از زخم و ضرب پیدا آید:
همان گرد بررفت مانند دود
ز آسیب رخساره ٔ مه شخود.
فردوسی.
اندوهم از آن است که یک روز مفاجا
آسیبی از این دل بفتد بر جگر آید.
فرخی.
بدین شهر دروازه ها شد منقش
از آسیب و از کوس چتر و عماری.
زبیبی یا ربیبی یا زینبی یا زینتی.
|| ضرب. ضربت. زخم. ضربه:
که گشتستند از آسیب شمشیر و سنان تو
بنقش پیل گرمابه بشکل شیر شادروان.
عبدالواسع جبلی.
|| لطام:
سر بادبانها برآمد بر اوج
بجنبید کشتی ز آسیب موج.
فردوسی.
|| تعب. رنج. مشقت. کلفت:
چه آزادند درویشان ز آسیب گرانباری
چه محتاجند سلطانان به اسباب جهانبانی.
خاقانی.
|| جرح. خستگی. فکاری:
ز آسیب شیران پولادچنگ
دریده دل شیر و چرم پلنگ.
فردوسی.
رسیده آفت نشبیل او به هر کامی
نهاده کشته ٔ آسیب او به هر مشهد.
منجیک.
|| آفت. نکبت. بلا. فتنه. مصیبت. خطر. آکفت:
سپهدار هندوستان شاد گشت
کز آسیب اسکندر آزاد گشت.
فردوسی.
و هیچ آسیب نبود اندرین روزگار بسیستان تا آمدن طغرل. (تاریخ سیستان). بوسهل آمد و پیغام آورد که خواجه بروزگار پدرم آسیبها و رنجها دیده است... باید که در این کار تن دردهد. (تاریخ بیهقی).
اقلیم پارس را غم از آسیب دهر نیست
تا بر سرش بود چو توئی سایه ٔ خدا.
سعدی.
|| زیان. ضرر:
نه آسیب یابد بدین گنج تو
نه ارزد همه گنجها رنج تو.
فردوسی.
- آسیب آسیب !، الخطر الخطر! حذار حذار! اَلحذَر:
ای برادر سخن نادان خاری است درشت
دور باش از سخن بیهده آسیب آسیب !
ناصرخسرو.
|| گزند. آزار:
دلش باد شادان و تاجش بلند
تنش دور از آسیب و جان از گزند.
فردوسی.
چون بایشان بازخورد آسیب شاه شهریار
جنگ ایشان عجز گشت و سحر ایشان بادرم.
عنصری.
او را [دانیال را] با شیری در چاه کردند هیچ آسیبی نرسیدش. (مجمل التواریخ). زینهار تا آسیبی بدونزنی. (کلیله و دمنه). اگر روباه در حرص و شره مبالغت ننمودی... آسیب نخجیران بدو نرسیدی. (کلیله و دمنه).
قصد آن کردم که ذوالقرنین ثانی خوانمش
عقل گفت ای خاطرت آسیب نقصان یافته.
انوری.
گرچه ز هرچه دوست بد آسیب دیده ام
ورچه ز هرچه خصم بد آزار خورده ام.
خاقانی.
|| مالش. نظر نَحس:
مرد آسیب فلک یابد کاندر دو صفت
همچنو عنصر نفع آمد و سرمایه ٔ ضَر.
سنائی.
|| لگد. اسکیزه. جُفته. آلیز:
سواری پدید آمد اندر نبرد
کز آسیب اسبش جهان شد بدرد.
فردوسی.
آسمان زآسیب خنگش راست چون شیشه ز باد
چار جانب پس خزد کش وسعت میدان کند.
امیرخسرو.
|| تماس. سایش. ببساوش. تلاقی: در آنجا خداوند، حال آن آب را میگرداند تا درّ میشود. پردگیان با جمال باید که آسیب آن درّ چون با گوش و بناگوش ایشان باشد قدر آن درّ بدانند و جمال خود را بقیمت کامله بفروشند. (کتاب المعارف).
دست زن درکرد در شلوار مرد
خرزه اش بر دست زن آسیب کرد.
مولوی.
|| پرتو. (لسان الشعراء از مؤیدالفضلاء). نور، مقابل ضیاء. || تبش. هُرم:
شعله ٔقهر تو گر با کوثر آسیبی زند
زو برآید همچنان کز قعر دوزخ التهاب.
علی فرقدی.
یکی شعله ای باشدی سهمناک
که دوزخ از آسیب آن باشدی.
مسعودسعد.
|| دمش. وزش. نفحه:
گناه من بیک آسیب باد رحمت تو
بریزد ار مثل افزون ز برگ اشجار است.
امیرخسرو.
|| کوفتگی.
- آسیب دیده، آسیب رسیده، ضرب خورده. صدمه دیده.
- آسیب زدن، آسیب رسانیدن، صدمه و ضرب زدن.
- آسیبها، آفات.مصائب.
- آسیب یافتن، آسیب دیدن، صدمه دیدن.


آرایش

آرایش. [ی ِ] (اِمص، اِ) (از پهلوی آرایشن) اسم مصدر آراستن. زیب. زینت. تدبیج. زیور. جمال. زَین. زبرج. حلیه. (دهّار). زهره. تنقیش. زخرف. تجمل. تزیین. تزین. تحلی. تقین. پیرایه:
خرد گیر کآرایش کارتست
نگهدار گفتار و کردار تست
هم آرایش تاج و گنج و سپاه
نماینده ٔ گردش هور و ماه.
فردوسی.
ز کرده برخ بر نگارَش نبود
جز آرایش کردگارش نبود.
فردوسی.
هم آرایش پادشاهی بُوَد
جهان بی درم در تباهی بُوَد.
فردوسی.
که فرهنگ آرایش جان بود
ز گوهرسخن گفتن آسان بود.
فردوسی.
سلیح تن آرایش خویش دار
بود کِت شب تیره آید بکار.
فردوسی.
یکی بنده باشم بدرگاه تو
نخواهم جز آرایش گاه تو.
فردوسی.
زنی بود آرایش روزگار
درختی کزو فر شاهی ببار
فرانک بدش نام و فرخنده بود
بمهر فریدون دل آکنده بود.
فردوسی.
این عن فلان و قال فلان دان که پیش من
آرایش کراسه و تمثال دفتر است.
طیان.
خواجه بروزگار پدرم آسیبها و رنجها دیده است و ماندن وی ازبهر آرایش روزگار ما بوده است. (تاریخ بیهقی).
وین همه آرایش باغ بهار
بینی وین زیب و جمال و بهاش.
ناصرخسرو.
تن بیچارت زین شوی همی یابد
این همه زینت و آرایش و این تحسین.
ناصرخسرو.
آرایش سپاه تو چون برکشند صف
زین سرکشان خلخ و چاچ و تتار باد.
مسعودسعد.
بگفت اینقدر ستر و آسایش است
وزین بگذری زیب و آرایش است.
سعدی.
- آرایش این جهان، زخرف دنیا. زهره ٔ حیات دنیا.
|| ساز. سامان. آمادگی. اِعداد. تهیه. ساختگی. تنظیم.ترتیب:
بیک هفته بودش بر آنجا درنگ
همی کرد آرایش وساز جنگ.
فردوسی.
بسازند و آرایش ره کنند
وز آرامگه رای کوته کنند.
فردوسی.
بسازیم و آرایش نو کنیم
نهانی مگر باغ بی خو کنیم.
فردوسی.
|| تعبیه:
نگه کرد آن رزمگه ساوه شاه
به آرایش و ساز آن رزمگاه.
فردوسی.
|| باندازه کردن جامه پس از کوک زدن آن. دوباره اندازه کردن خیاط جامه ٔ کوک زده را دربر صاحب آن. فعل آن، آرایش کردن است. || در مثال ذیل معنی آرایش برای نگارنده مبهم است: و ایزد تعالی منفعت همه ٔ گوهرها به آرایش مردم بازبست مگر منفعت آهن که جمیع صنایع را بکار است و جهان آراسته و آبادان بدوست. (نوروزنامه). || اَدَب.رسم. آئین. نهاد:
سوی او یکی نامه ننوشته ای
ز آرایش بندگی گشته ای.
فردوسی.
سنگ بی نمج و آب بی زایش
همچو نادان بود بی آرایش.
عنصری (از صحاح الفرس).
|| تزیین. آذین کردن:
چو بشنید سیندخت گفتار اوی
به آرایش کاخ بنهاد روی.
فردوسی.
|| تسویل. تمویه. صورت سازی. ادب ِ بفریب. تعارف، باصطلاح امروز. تصنع. ظاهرسازی. تبدیل صورت:
از آن گفتم این کِم پسند آمدی
بدین کارها فرهمند آمدی
سپه ساختن دانی و کیمیا
سپهبد بدستت پدر با نیا
ز ما این نه گفتار آرایش است
مرا بر تو بر جای بخشایش است
بدین روز با خوارمایه سپاه
برابر یکی ساختی رزمگاه...
فردوسی.
چنین داد پاسخ که در خان تو
میان بتان شبستان تو
یکی مرد برناست کز خویشتن
به آرایش جامه کرده ست زن.
فردوسی.
تاریخها دیده ام بسیار... پادشاهان گذشته را که خدمتکاران ایشان کرده اند و اندر آن زیادت و نقصان کرده اند و بدان آرایش آن خواسته اند. (تاریخ بیهقی). || بسامانی. || زی ّ. || آذین. آئین. تحفل. || (اِخ) نام لحنی از سی لحن باربد که آن را آرایش خورشید نیز گویند.
- آرایش چین، معنی این ترکیب معلوم نیست، شاید آینه بندی یا پرده های نقاشی:
همه کاخ کرسی ّ زرّین نهاد
به پیش اندر آرایش چین نهاد.
فردوسی.
برآراسته دختر شاه را
نباید خود آرایشی ماه را
بخانه درون تخت زرین نهاد
بگرد اندر آرایش چین نهاد.
فردوسی.
بفرمود تا تخت زرین نهند
بخیمه در آرایش چین نهند.
فردوسی.
بفرمود [افراسیاب] کز نامداران هزار
بخوانند و از بزم سازند کار
سراسر همه دشت آذین نهند
بسغد اندر آرایش چین نهند.
فردوسی.
بایوانها تخت زرین نهاد
بخانه در آرایش چین نهاد.
فردوسی.
و در این دو بیت ظاهراً شاعر از آرایش چین معنی دیگری فهمیده است:
بود در آرایش چین خسروی
وز رُخَش آرایش دین پرتوی.
کاتبی.
روزی از آرایش چین شاهزاد
شد بسوی دشت دل از خالشاد.
کاتبی.


عیر

عیر. [ع َ] (ع اِ) خر، اهلی باشد یا وحشی، و اکثر گورخر و خر وحشی را به کار برند. و مؤنث آن «عیره» باشد. ج، أعیار، عیار، عُیور، عُیوره. جج، عیارات (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)، مَعیوراء. مَعیوری ̍ اسم جمع آن است. (از اقرب الموارد).
- امثال:
اًن ذهب العیر فعیر فی الرباط، اگر یک گورخر برود، گور دیگری در بند است. مثل است در مورد خرسند بودن به حال موجود و فراموش کردن گذشته. (از اقرب الموارد).
عیر بعیر و زیاده عشره؛ یک گورخر به یک گورخر و افزونی آن ده است. مثلی است در میان اهل شام بدان سبب که چون یکی از خلفای بنی امیه درمیگذشت جانشین وی ده درهم بر ارزاق اهل شام می افزود. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب).
هو کجوف عیر، او مانند جوف گورخر است، یعنی در او چیزی نیست که از آن نفع توان کرد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و گویند اصل این مثل «أخلی من جوف حمار» بوده است، یعنی تهی تر از داخل خر. و نیز گویند «عیر» در این مورد بمعنی طبل باشد. (از اقرب الموارد).
|| استخوان میان برآمده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). استخوان بالاآمده در میان کف. (از اقرب الموارد). || تندی هر چیزهموار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). هر برآمدگی در سطح مستوی. (از اقرب الموارد).
- عیرالصخره، تیزی و تندیی که از ابتدا در سنگ برآمده باشد. (از اقرب الموارد).
- عیرالقدم، برآمدگی در پشت پای. (از اقرب الموارد). تندی پشت پای. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- عیرالنصل، برآمدگی میان پیکان. (از اقرب الموارد). تندی میان پیکان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- عیرالورقه، خطی که میان برگ درختان قرار دارد. (از اقرب الموارد). خط سپید میان برگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
|| تندی اندرون گوش مرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). وتدی که در داخل گوش است. (از اقرب الموارد). || تندی رگ پشت، یعنی از دو جانب آن، و آن دو را «عیران » گویند. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). رجوع به عیران شود. || تیزی سر کتف. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- عیرالکتف، برآمدگی کتف: بر پشت کتف استخوان دراز است سرتاسر کتف چون شکل مثلث ایستاده. و این استخوان مر کتف را بجای خارهاست که بر پشت مهره هاست تا کتف را نیز سلاحی باشد که آسیبها بازدارد. و این استخوان را به تازی طبیبان «عیرالکتف » گویند یعنی خرک کتف، و این را ازبهر آن گویند که هرچه بر کتف نهاده شودبار آن بروی باشد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
|| کوه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جبل. (اقرب الموارد). || میخ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). وتد. (اقرب الموارد). || چوبی است در مقدم هودج. (منتهی الارب) (آنندراج). چوبی که در مقدم هودج بود. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || کنج چشم، یا پلک، یا مردمک، یا نگاه بگوشه ٔ چشم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد): فعلت ذاک قبل عیر؛ آن را انجام دادم پیش از یک نگاه بگوشه ٔ چشم (یک چشم بر هم زدن). (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از آنندراج). فعلته قبل عیر و ما جری، آن را انجام دادم پیش از یک گورخر و دویدن وی، منظور سرعت در کار است. و گویند «عیر» در اینجا مردمک چشم است، یعنی پیش از یک نگاه چشم. (از اقرب الموارد). || دهل. (منتهی الارب) (آنندراج). طبل و دهل. (ناظم الاطباء). طبل. (اقرب الموارد). || مهتر قوم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سید. (اقرب الموارد). || پادشاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مَلِک. (اقرب الموارد). || مکانی است که سبز و خرم بود و روزگار آن را تغییر داد و بی آب وعلف گشت. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). و رجوع به عیر (اِخ) شود. || مرغی است همچون کبوتر، و آن را عیرالسَّراه نیز گویند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رَهطی ̍. (از اقرب الموارد).


رنج

رنج. [رَ] (اِ) محنت. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زحمت. مشقت. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). کُلْفَت. (مهذب الاسماء) (دهار). تعب. عناء. سختی ناشی از کار و کوشش. تعب که در کار برند:
آنچه با رنج یافتی ّ و به ذل
تو به آسانی از گزافه مدیش.
رودکی.
به رنج اندر است ای خردمند گنج
نیابد کسی گنج نابرده رنج.
فردوسی.
گهی رزم بودی گهی ساز بزم
ندیدم ز کاوس جز رنج رزم.
فردوسی.
وز آن پس به خراد برزین بگفت
یک امروز با رنج ما باش جفت.
فردوسی.
چو سرو سیمین بودی چو نال زرد شدی
مگر ز رنج بنالیده ای براه اندر.
فرخی.
تا قواعد دوستی که اندر آن رنج فراوان برده آمده است تا استوار گشته استوارتر گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 209). بوسهل آمد و پیغام امیر [مسعود] آورد که خداوند سلطان می گوید که خواجه به روزگار پدرم آسیبها و رنجها دیده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 146). نوشتکین در پیش بودو جنگی پیوستند و حصاریان را بس رنجی نبود و سنگی می گردانیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 572).
چه باید کشید اینهمه رنج و باک
به چیزی که گوهرش یک مشت خاک.
اسدی.
چو باشد جهانی بدو دشمن است
چو نبود غم جان و رنج تن است.
اسدی.
رنج امروزین آسودن فردایین بود. (قابوسنامه).
تا نبینی رنج و ناموزی ز دانا علم حق
کی توانی دید بی رنج آنچه نادان آن ندید.
ناصرخسرو.
نبینی که چون بازگشتی بساعت
به راحت بدل گشت رنج درازش.
ناصرخسرو.
اینهمه لهو است و باشدلهو کار کودکان
رنج بردن در ره تقوی بود کار رجال.
معزی.
هیولا چیست ؟ اﷲ است فاعل، وین بدان ماند
که رنج باربر گاو است و آید ناله از گردون.
سنائی.
پس اگر روزی چند صبرباید کرد در رنج عبادت... عاقل چگونه سر باززند. (کلیله و دمنه). و کسری را به مشاهدت اثر رنجی که در بشره ٔ برزویه هرچند پیداتر بود رقتی عظیم آمد. (کلیله و دمنه). هرکه درگاه ملوک را لازم گیرد و از رنجهای صعب تجنب ننماید هرآینه مراد خویش... او را استقبال واجب بیند. (کلیله و دمنه).
به رنج نفس جهان را فکن به آسایش
که رنج نفس به ملک اندرون کرام کشند.
ابورجاء غزنوی.
گفت... دوست دیوانی را وقتی توان دید که معزول باشد و مرا راحت خویش در رنج او نمی باید. (گلستان).
نابرده رنج گنج میسر نمی شود
مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد.
سعدی.
جهان را چنین فتنه با هر سری است
که رنج یکی راحت دیگری است.
امیرخسرو دهلوی.
رنج راحت دان چو شد مطلب بزرگ
گرد گله توتیای چشم گرگ.
شیخ بهائی.
عیان شود خطر آدمی ز رنج خطیر
که تا نسوزد، بو برنخیزد از چندن.
قاآنی.
قید بی آلایشی آلودگی است
رنج چو عادت شود آسودگی است.
جلال الممالک.
- به رنج افتادن، گرفتار مشقت و محنت شدن. به سختی و تعب مبتلا شدن: گفت کیست که ما را به راه دیگر برد، یکی گفت من ببرم، پس در آن راه به رنج و تشنگی افتادند. (قصص الانبیاء).
- به رنج بودن، در صدمه و آسیب بودن.مورد آزار و اذیت قرار گرفتن. معذب بودن:
نباید که باشد کسی زین به رنج
بده هرچه خواهند و بگشای گنج.
فردوسی.
و آن عیب این است که وی سپاهان تنها داشت و مجدالدوله و رازیان دایم از وی به رنج و درد سر بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 264).
- به رنج در بودن. رجوع به ترکیب قبل شود:
توانم آنکه نیازارم اندرون کسی
حسود را چه کنم کو ز خود به رنج در است.
(گلستان).
- به رنج ماندن، گرفتار سختی و مشقت شدن. به محنت و تعب مبتلا شدن:
سزاوار شاهی سپاه است و گنج
چو بی گنج باشی بمانی به رنج.
فردوسی.
- بی رنج، بی زحمت. بی مشقت. بدون سختی و تعب و محنت: موسی دست به آن عصا کرد بی رنج از زمین برگرفت. (قصص الانبیاء).
گفت زیرا کز این سرای سپنج
هیچ راحت نیافت کس بی رنج.
سنائی.
از روزن فرودآمدمی بی رنجی. (کلیله و دمنه).
از این بایست چندین رنج بردن
که بی رنجی نخواهی گنج بردن.
عطار (اسرارنامه).
- تن از رنج آزاد کردن، خود را از مشقت و تعب آزادساختن. خویشتن را از سختی و محنت خلاص کردن:
سکندر دل از مردمان شاد کرد
ز رنج بیابان تن آزاد کرد.
فردوسی.
- تن را به رنج درآوردن، تحمل مشقت و سختی کردن. محنت و تعب بر خود رواداشتن:
به رنج اندرآری تنت را رواست
که خود رنج بردن به دانش سزاست.
فردوسی.
- در رنج افتادن، گرفتارمشقت و تعب شدن. رجوع به ترکیب «به رنج افتادن » شود: امیر را بهتر افتد در این رای که دیده است اما خداوند در رنج افتد. (تاریخ بیهقی).
- دل به رنج چیزی نهادن، به مشقت و تعب آن راضی شدن. به سختی و محنت آن رضا دادن. عنا و زحمت آن را بر خود قبول کردن: به رنج گرسنگی... دل بباید نهاد. (کلیله و دمنه).
- رنج بر تن نهادن، خود را گرفتار مشقت و تعب کردن. محنت و سختی بر خود هموار کردن:
ز بهر کسان رنج بر تن نهی
ز کم دانشی باشد و ابلهی.
فردوسی.
- رنج بر خویشتن یا خویش نهادن. رجوع به ترکیب قبل شود: این رنج بر خویشتن ننهد و دلتنگ نشود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 369). خواجه ٔ بزرگ رنجی بزرگ بیرون طاقت بر خویش می نهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 369).
- رنج برداشتن، تحمل مشقت و سختی کردن. رنج بر تن نهادن. رنج بر خویش نهادن. و رجوع به دو ترکیب اخیر شود:
ز بهر گوان رنج برداشتی
چنین راه دشوار بگذاشتی.
فردوسی.
- رنج کسی را بر باد دادن، حاصل مشقت وتعب او را به هدر دادن و ناچیز و بیهوده ساختن:
مده رنج و کردار قیصر به باد
مبادا که پند من آیدت یاد.
فردوسی.
- شعر به رنج، شعر متکلف:
بجز خریطه ٔ شطرنج و نرد و شعر به رنج
ز بزم خاقان چیزی برون نیاوردی.
سوزنی.
- کوتاه شدن رنج، بسر آمدن محنت و مشقت. پایان یافتن تعب و سختی. کم شدن عنا و زحمت:
چو بشنید از او این سخن شهره زن
بدو گفت کوتاه شد رنج من.
فردوسی.
|| بیماری. (برهان قاطع) (آنندراج) (فرهنگ نظام). بیماری بدن. (ناظم الاطباء). مرض:
دان که هر رنجی ز مردن پاره ای است
عضو مرگ از خود بران گر چاره ای است.
مولوی.
گفت من رنجش همی دانم که چیست
چون سبب دانی دوا کردن جلی است.
مولوی.
هین برو برخوان کتاب طب را
تا شمار ریگ بینی رنجها.
مولوی.
با آنکه در وجود طعام است حظّ نفس
رنج آورد طعام که بیش از قدر بود.
سعدی.
رنج تن مرد را حقیر کند
به کمند اجل اسیر کند.
مکتبی.
|| آزار. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). ایذاء. آسیب. (ناظم الاطباء). اذی. اذیت. صدمه:
تو بی رنج را رنج منمای هیچ
همه مردی و داد دادن بسیچ.
فردوسی.
جهان سربسر تیره از رنج اوی
ز نیکی تهی سال و مه گنج اوی.
فردوسی.
که گیتی بشویی ز رنج بدان
ز گفتار و کردار نابخردان.
فردوسی.
ز بس کش به خاک اندرون گنج بود
از او خاک پیخسته را رنج بود.
عنصری.
اندر سال سته و اربعمائه تنگ شد و قحط افتاد و مردمان را رنج رسید تا ماه رمضان این سال اندرآمد. (تاریخ سیستان). این بخشایش و ترحم کردن بس نیکوست، خاصه بر این بی زبانان که از ایشان رنجی نباشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 201). آغاز فصلی دیگر کردم چنانکه...بر خرد رنجی بزرگ نرسد. (تاریخ بیهقی). این خواجه... از چهارده سالگی باز... گرم و سرد بسیار چشید و رنجها دید. (تاریخ بیهقی).
نماند به تیغو به تدبیر و گنج
که آید ز دشمن به کشورش رنج.
اسدی.
ترا زین جاهلان آن بس که رنجی نایدت زیشان
سخن کوتاه کن زیشان نه از چاچی نه از رازی.
ناصرخسرو.
مسلمانم چنین بی رنج از آنم
چنان دانم چنین باشد مسلمان.
ناصرخسرو.
هیچ شنیدی که به آل رسول
رنج و بلا چند رسید از دهاش.
ناصرخسرو.
گفت در زیر پهلوی من چیزی است که مرا رنج می رساند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی). نقل است که منصورخلیفه وزیر را گفت که برو و صادق را بیار تا بکشم. وزیر گفت... امیرالمؤمنین را از وی رنجی نه، از کشتن وی چه فایده بود. (تذکرهالاولیاء عطار).
گر گزندی رسد ز خلق مرنج
که نه راحت رسد ز خلق نه رنج.
سعدی.
در آسمان ستاره بود بیشمار لیک
رنج کسوف بهره ٔ شمس و قمر بود.
ابن یمین.
- به رنج آمدن،دچار صدمه و آزار بودن. گرفتار آسیب و اذیت شدن:
نه از دشمنی آمدستم به رنج
که از چاره دورم بمردی و گنج.
فردوسی.
- به رنج کسی را فرسودن، به صدمه و آزار وی را از پای درآوردن. به آسیب و اذیت او را درمانده کردن:
به رنجش مفرسای و سردش مگوی
نگر تا چه آوردی او را بروی.
فردوسی.
- بی رنج، بی آزار. بی اذیت. بی آسیب:
تو بی رنج را رنج منمای هیچ
همه مردی و داد دادن بسیچ.
فردوسی.
چنین نیز یک سال گردان سپهر
همی گشت بی رنج، با داد و مهر.
فردوسی.
- رنج آمدن از کسی به کسی، آزار رسیدن. صدمه و آسیب وارد شدن:
ز چیزی که یابی فرستی به گنج
چو خواهی که از ما نیایدت رنج.
فردوسی.
|| آزردگی. (آنندراج) (ناظم الاطباء). آزردگی از کسی. (فرهنگ نظام). تکدر خاطر:
گر ایدونکه فرمان پذیری ز من
و گر نیست رنج آید از خویشتن.
ابوشکور بلخی.
چو بشنید خسرو بدان شاد گشت
همه رنجها بر دلش باد گشت.
فردوسی.
از دو چیز بر دل وی رنجی بزرگتر رسیده. (تاریخ بیهقی). همیشه بدخو در رنج بزرگ باشد و مردمان از وی به رنج. (تاریخ بیهقی).
- رنج بر خاطر نهادن. رجوع به ترکیب بعد شود: بسی رنج بر خاطرهای پاکیزه ٔ خویش نهادند تا چنان الفتی... بپای شد. (تاریخ بیهقی).
- رنج بر دل نهادن، آزرده خاطر شدن. دل آزردگی پیدا کردن:
رنج بر دل منه که گردون را
پیشه افزونی است و کم کردن.
مسعودسعد.
- رنج دل، آزردگی خاطر. دل آزردگی: دانست که اضطراب در محنت جز محنت نیفزاید و از مصارعه ٔ حوادث جز غصه و رنج دل نزاید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
- رنج نَفْس، آسیب دیدن وجود. آزار شخص: دمنه گفت عاقبت وخیم کدام است ؟ گفت [کلیله] رنج نفس شیر. (کلیله و دمنه). || ماندگی.
- رنج راه، کوفتگی تن ناشی از پیمودن راه:
ببردند فرهاد را پیش شاه
ز کاووس پرسید و از رنج راه.
فردوسی.
نخستین بپرسید قیصر ز شاه
از ایران و ازلشکر و رنج راه.
فردوسی.
بپرسیدش از رنج راه دراز
ز گردان و از رستم سرفراز.
فردوسی.
فرودآمد از تخت و شد پیش باز
بپرسیدش از رنج راه دراز.
فردوسی.
|| درد شکم. قولنج. (ناظم الاطباء). قصد از این لفظ دردهای بدنی باشد. (قاموس کتاب مقدس):
طفل راچون شکم بدرد آمد
همچو افعی ز رنج اندرپیخت.
پروین خاتون (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
و از تنگی مخرج آن رنج بیندکه در هیچ شکنجه آن صورت نتوان دید. (کلیله و دمنه). || اندوه. حزن. ملالت. (ناظم الاطباء). غم. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). دلتنگی. (فرهنگ نظام):
شادیت باد چندان کاندر جهان فراخا
تو با نشاط و راحت با درد و رنج اعدا.
دقیقی.
تو شادمانه و بدخواه تو در انده و رنج
دریده پوست به تن بر چو مغز پسته سفال.
منجیک ترمذی.
ترا تنگ تابوت بهر است و بس
خورد رنج تو ناسزاوار کس.
فردوسی.
یکی را همه ساله رنج است و درد
پشیمانی و درد بایدش خورد.
فردوسی.
چو سالش دو صد گشت و هفتادوپنج
سرآمد بدو ناز گیتی ورنج.
اسدی.
و با اینهمه رنج قصد خصمان... بر اثر. (کلیله و دمنه).
هیچ رنجی در جهان ما را نیاید پیش بیش
گر ز دل اندیشه ٔ پیشی و بیشی کم کنیم.
عبدالواسع جبلی.
|| (صوت) دریغ! افسوس !:
دل من از تو وفا جست و دردو رنج کشید
دریغ و رنج که در تو نیافت آنچه بجست.
سوزنی.
|| (اِ) جهد. کوشش. (ناظم الاطباء). || خشم. قهر. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء).غضب. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || زیان. نقصان. (ناظم الاطباء). || رنگ. لون. (برهان قاطع) (آنندراج). مبدل رنگ است بمعنی لون. (فرهنگ نظام). رنگ و لون و همیشه بطور ترکیب استعمال شود. (ناظم الاطباء). و رجوع به رنگ شود. (حاشیه ٔ برهان چ معین):
پهلو از پیه و گردن از خون پر
این به رنج از عقیق و آن از در.
نظامی (در وصف گورخر، هفت پیکر از حاشیه ٔ برهان چ معین).
رنج نارنج، آتشین از عشق اوست
میفروزد روز و شب از نار او.
شاه داعی شیرازی.
|| (فعل امر) فعل امر از مصدر رنجیدن است که در تکلم به اضافه ٔ حرف باء «برنج » استعمال می شود. (فرهنگ نظام). و در مورد فعل امر منفی یا نهی به اضافه ٔ حرف میم، بکار می رود:
گر گزندی رسد ز خلق مرنج
که نه راحت رسد ز خلق نه رنج.
سعدی.
رجوع به رنجیدن شود.


گذاشتن

گذاشتن. [گ ُ ت َ] (مص) نهادن. (برهان). هشتن. قرار دادن. وضع کردن. برجای نهادن: عذب، گذاشتن چیزی را. مغادره؛ ماندن و گذشتن. اغدار؛ سپس گذاشتن شتر و گوسپند را. حشر؛ به چرا گذاشتن ستور را شباروز. اسجال، گذاشتن مردمان را. خذلان، گذشتن یاری را. جمام، گذاشتن آب را تا جمع شود. تقطیع؛ گذاشتن اسب رمه ٔ اسبان راو از ایشان جدا شدن. خالاه، گذاشت آنرا:
خروشان زن آمدبه بهرام گفت
که کاه است لختی مرا در نهفت
بهائی جوالی همی داشتم
به پیش سپاه تو بگذاشتم.
فردوسی.
به انگشت از آن سیب برداشتش
بدان دوکدان نرم بگذاشتش.
فردوسی.
از مجلستان هرگز بیرون نگذارم
از جان و دل و دیده گرامی تر دارم.
منوچهری.
دشمن ز دو پستان اجل شیر بنوشد
بگذارد حنجر به دم خنجر پیکار.
منوچهری.
بسان سنان نیشتر داشتند
همی بر کژآکند بگذاشتند.
اسدی (گرشاسب نامه).
کجا رای پنهان شدن داشتی
نگین را ز کف دور نگذاشتی.
نظامی.
نقل است که در تقوی تا حدی بود که یک بار در منزلی فرودآمده بودو اسبی گرانمایه داشت، به نماز مشغول شد. اسب در زرع شد اسب را همان جای گذاشت و پیاده برفت. (تذکره الاولیاء).
قارون هلاک شد که چهل خانه گنج داشت
نوشیروان نمرد که نام نکو گذاشت.
سعدی (گلستان).
|| اجازه دادن. رخصت دادن:
بفرمود تا پرده برداشتند
ز اسپش به درگاه بگذاشتند.
فردوسی.
و او را اندر شهر نگذاشت پس او بدر شهر فرود آمد و مشایخ بر او شدند و گفتندصواب بازگشتن تو باشد. (تاریخ سیستان). و بیامد و مردمان او را اندر قصبه نگذاشتند برفت و بدیه خویش.... فرودآمد. (تاریخ سیستان). و بسلام کس نرفتی و کس رانزدیک خود نگذاشتی و با کس نیامیختی. (تاریخ بیهقی).
گوئی اندر پناه وصل شوم
تو شوی گر فراق بگذارد.
انوری.
ایشان را بر بام کوشک بازداشت بی زاد و آب و بوقت افطار بیرون نگذاشت. (جهانگشای جوینی).
بگذار که بنده ٔ کمینم
تا در صف بندگان نشینم.
سعدی (گلستان).
|| تحویل دادن. ادا کردن: و هفتصد دینار هر سال به دیوان گذارند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 145). || عبور کردن. گذشتن. مرور کردن. طی کردن: و چون از آنجا [از سول به هندوستان] بروی تا به حسینان راه اندر میان دو کوه است و اندر این راه هفتاد و دو آب بباید گذاشتن. (حدود العالم).
سکندر بیامد هم اندر شتاب
سوی شهر ایشان و بگذاشت آب.
فردوسی.
به یک دست بربود ایزد گشسب
که بگذاشتی آب دریا بر اسب.
فردوسی.
پس آگاهی آمد به افراسیاب
که شاه جهانگیر بگذاشت آب.
فردوسی.
شب تیره با لشکر افراسیاب
گذر کرد از آموی و بگذاشت آب.
فردوسی.
ز بهر گوان رنج برداشتی
چنین راه دشوار بگذاشتی.
فردوسی.
همی بود تا رود بگذاشتند
به خشکی بدان روی برداشتند.
فردوسی.
به تابوت ازآن دشت برداشتند
سه فرسنگ بر دشت بگذاشتند.
فردوسی.
سپاه از لب آب برگاشتند
بفرمود تا رود نگذاشتند.
فردوسی.
فرودآمد از کوه و بگذاشت آب
بیامد بنزدیک افراسیاب.
فردوسی.
بر این همنشان رود بگذاشتند
همه راه را خانه پنداشتند.
فردوسی.
از بیابانهای بی ره با سپه بیرون شدی
چون مراد آمد ترا بگذاشتی دریا سوار.
فرخی.
بر چنین اسبی چنین دشتی گذارم من شبی
تیره چون روز قضا و تنگ چون روز محن.
منوچهری.
دولت به رکوع آید آنجا که تو بنشینی
نصرت به سجود آید آنجا که تو بگذاری.
منوچهری.
|| عبور دادن. گذراندن:
به باغ اندر آوردگاهی گرفت
چپ و راست هرگونه راهی گرفت
همی هر زمان اسب برگاشتی
وز ابر سیه نعره بگذاشتی.
فردوسی.
همی ماهی از آب برداشتی
پس از گنبد ماه بگذاشتی.
فردوسی.
بفرمود تا پرده برداشتند
ز درگاهشان شاد بگذاشتند.
فردوسی.
همان تیغزن کندر شیرگیر
که بگذاشتی نیزه بر کوه و تیر.
فردوسی.
ز که با سپه نعره برداشتی
غو کوس از چرخ بگذاشتی.
اسدی (گرشاسب نامه).
بنزدش یکی چشمه و آبگیر
که پهناش نگذاشتی کس به تیر.
اسدی (گرشاسب نامه).
کجا گرز بر زخم بگماشتی
زمین از بر گاو بگذاشتی.
اسدی (گرشاسب نامه).
ز آب گنک سپه را به یک زمان بگذاشت
به یمن دولت و توفیق ایزد دادار.
فرخی.
از پی آنکه در از خیبر برکند علی
شیر ایزد شد و بگذاشت سر از علیین.
فرخی.
گذاره کرده بیابانهای بی فرجام
سپه گذاشته از آبهای بی فرناد.
فرخی.
چنان شادی افزود مهراج را
که بگذاشت از اوج مه تاج را.
اسدی (گرشاسب نامه).
ز بالای مه نیزه بفراشتی
ز پهنای کُه خشت بگذاشتی.
اسدی (گرشاسب نامه).
من از پند او روی برگاشتم
ترا سر ز خورشید بگذاشتم.
اسدی (گرشاسب نامه).
به نیکوترین پایه ام داشته ست
سرم را ز خورشید بگذاشته ست.
شمسی (یوسف و زلیخا).
|| طی کردن. سپردن. گذرانیدن. (برهان). و راه و عمر... را:
نخفتی به منزل چو برداشتی
دو روزه به یک روز بگذاشتی.
فردوسی.
پس آنگه یکی هفته بگذاشتند
همه ماتم و سوک او داشتند.
فردوسی.
چو نخجیراز آنجا که برداشتی
دو روزه به یک روز بگذاشتی.
فردوسی.
بشادی همی روز بگذاشتیم
ز تاج کئی بهره برداشتیم.
فردوسی.
از او من نهانت همی داشتم
چه مایه به بد روز بگذاشتم.
فردوسی.
همه زیج و صلاب برداشتند
بدان کار یکهفته بگذاشتند.
فردوسی.
جهان جای بقا نیست به آسانی بگذار
به ایوان چه بری رنج و به کاخ و ستن آوند.
طیان.
به شادکامی شب را گذاشتی برخیز
به خدمت ملک شرق روز را بگذار.
فرخی.
نوروز ونوبهار دلارام را
با دوستان خویش بشادی گذار.
فرخی.
دلا با تو وفا کردم کز این بیشت نیازارم
بیا تا این بهاران را بشادی با توبگذارم.
فرخی.
یک ره که گیتی گذشت خواهد
بی می نباید گذاشت ایام.
فرخی.
شبی گذاشته ام دوش خوش به روی نگار
خوشا شبا که مرا دوش بود با رخ یار.
فرخی.
بدین غم اندر نگذاشتم سه سال تمام
چنین سه روز همانا گذاشتن نتوان.
فرخی.
هزار مهر مه و مهرگان و عید بهار
بخرمی بگذار و تو شادمانه بمان.
فرخی.
بفال نیک تو را ماه روزه روی نمود
تو دیر باش و چنین روزه صدهزار گذار.
فرخی.
این مهرگان بشادی بگذار و همچنین
صد مهرگان بکام دل خویش بگذران.
فرخی.
خدایگان جهان باش وز جهان برخور
بکام زی و جهان را بکام خویش گذار.
فرخی.
تا روز بشادی بگذاریم که فردا
وقت ره غزو آید و هنگام تکاپوی.
فرخی.
به تندرستی و شاهنشهی و روزبهی
همی گذار جهان را بکام و تو مگذار.
فرخی.
و این شهر را سخت دوست داشتی که آنجا روزگاری به خوشی گذاشته بود. (تاریخ بیهقی).
دو هفته خوش و شاد بگذاشتند
از آنجا خوش و شاد برداشتند.
اسدی (گرشاسب نامه).
شب و روز جز شاد نگذاشتم
ز هر خوشئی بهره ای داشتم.
اسدی (گرشاسب نامه).
به آرام دل روز چندی گذاشت
چنین تا دگر شد ز تخمی که داشت.
اسدی.
سپهر از برم سال نهصد گذاشت
کنون آب از آن تاختن بازداشت.
اسدی (گرشاسب نامه).
بهم هفته ای شاد بگذاشتند
بر از کام و آرام برداشتند.
اسدی (گرشاسب نامه).
ای امیر مهربان این مهرگان خرم گذار
فر و فرمان فریدون ورز و با فرهنگ و هنگ.
؟ (حاشیه ٔ لغت فرس اسدی نخجوانی).
تاز بهر یکی که پنجه سال
عمر بگذاشت بی نماز و طهور.
ناصرخسرو.
کسی کز راز این دولاب پیروزه خبر دارد
به خواب و خور چو خر عمر عزیز خویش نگذارد.
ناصرخسرو.
به بر سگال شبی من چنان گذاشته ام
که تا به گردن آب است و تا به حلق خلاب.
مسعودسعد (دیوان چ رشیدیاسمی ص 34).
و روزگار اندر محنت و شبانی کردن همی گذاشتند. (مجمل التواریخ و القصص).
هزار قرن به شادی و خرمی بگذار
به لحظه ای دل خودرا دژم مدار و نژند.
سوزنی.
روزها به عبادت گذاشتی و شب ها به طاعت زنده داشتی. (سندبادنامه). چند روز بر این صفت بگذاشتند تا رمه کفار بتمامی مجتمع شدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 350). جوانی هست ودولت نیز داریم
جوانی را بتلخی چون گذاریم.
نظامی.
چه مشغولی از دانشت بازداشت
به بی دانشی عمر نتوان گذاشت.
نظامی.
گفت: در این ساعت که انگشت شهادت بگشادی در سرم ندا کردند که احمد، بهرام هفتاد سال در گبری بود ایمان آورد تو هفتاد سال در مسلمانی گذاشته ای تا عاقبت چه خواهی آورد. (تذکره الاولیاء عطار).
تو با ما روز و شب در خلوت و ما
شب و روزی بغفلت میگذاریم.
سعدی.
بلا دید و روزی به محنت گذاشت
به ناکام بردش بجایی که داشت.
سعدی.
ای که با زلف و رخ یار گذاری شب و روز
فرصتت باد که خوش صبحی و شامی داری.
حافظ.
|| طی کردن. سپردن مکان را. گذاشتن مکان:
دو چندان کجا راه بگذاشتند
یکی چشم ز ایرج نه برداشتند.
فردوسی.
بدین سان همه راه بگذاشتند
همه راه را باغ پنداشتند.
فردوسی.
بسی رنج دانم که برداشتی
بسی راه دشوار بگذاشتی.
فردوسی.
بر او آفرین کرد کای شهریار
همیشه به شادی جهان را گذار.
فردوسی.
بدین آمدن رنج برداشتی
چنین راه دشوار بگذاشتی.
فردوسی.
فرستادم این بار طوس وسپاه
ازاین پس من و تو گذاریم راه.
فردوسی.
سواران همه نعره برداشتند
بدان خرمی راه بگذاشتند.
فردوسی.
گفتا برو بنزد زمستان بتاختن
صحرا همی نورد و بیابان همی گذار.
منوچهری.
سپاه برگرفت و هیرمند بگذاشت. (تاریخ سیستان). و خواست که بیابان بگذارد. (تاریخ سیستان). باز بخواستی شد و بیابان بگذاشت. (تاریخ سیستان). بسیار مضایق ببایست گذاشت تا به نزدیک نماز پیشین آنجای رسید. (تاریخ بیهقی).
سپاه ازلب رود برداشتند
چو یک نیمه زآن بیشه بگذاشتند.
اسدی (گرشاسب نامه).
دلا چه داری انده به شادکامی زی
بتا به غم چه گذاری به ناز و لهو گراز.
مسعودسعد.
وبر پی او رسولان روان کرد او مسافتی تمام گذاشته بودو بر او نرسیدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). تا آخر روزمنازل میگذاشتی. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 409). || طی کردن و سپردن زمان را:
چنین گفت کای نامور شهریار
همیشه جهان را بخوبی گذار.
فردوسی.
و جهان را بخرمی گذاشت و به نام نیک از جهان بیرون شد. (نوروزنامه). زمستان گذاشتند در غایت خوشی. (چهارمقاله ٔ عروضی). || یله کردن. بازگذاشتن. ترک کردن. رها کردن و این لفظ به ذال معجمه و زای معجمه هر دو درست است. (آنندراج): خلا القوم، گذاشتندچیزی را و اختیار کردند غیر او را. تسییب، گذاشتن ستور را بر سر خود. قلاه، گذاشت و جدا شد از وی. الهاه، گذاشتن کاری را بعجز. اَتراک، گذاشتن چیزی را. نَسوَه، گذاشتن عمل. تسریح، به چرا گذاشتن ستور را. عُجوف، گذاشتن طعام را با وجود اشتها، ایثار باشد یا نه. (منتهی الارب):
ملول مردم کالوس بی محل باشد
مکن نگارا این خوی و طبع را بگذار.
ابوالمؤید بلخی.
دیوار کهن گشته نه بردارد پادیز
یک روز همه پست شود رنجش بگذار.
رودکی.
که بگذارد این شهر ایران همی
کند روی فرخنده پنهان همی.
فردوسی.
چنین گفت با نامور خوبروی
که مگذار این را ره چاره جوی.
فردوسی.
برآمیختند آن کجا داشتند
به گاه خورش دوک بگذاشتند.
فردوسی.
به ایران اگر دوستان داشتی
به یزدان سپردی و بگذاشتی.
فردوسی.
همان نیز نستور پور زریر
کز او بیشه بگذاشتی نره شیر.
فردوسی.
برآشفت و بگذاشت تخت و کلاه
به کهتر سپرد و خود آمد به راه.
فردوسی.
دلش گاه و بیگاه بد با خدای
بدی پیش او گاه و بیگه بپای
که بتخانه را هیچ نگذاشتی
کلید در پرده او داشتی.
فردوسی.
نه حدیث دل از میان بگذار
نبود خود به دل مرا فرمان.
فرخی.
حرب را از سیستان معزول کرد و محمدبن عروان بعمل سیستان آمد بزرگان سیستان وفدی سوی عبداﷲ عمر فرستادند به عراق و اندرخواستند تا حرب را بگذاشتند. (تاریخ سیستان). ازهر گفت من نکانک و نژند زال خورده ام عمرو [بن لیث] سیم از خزینه بداد و مرد [خونی] را بگذاشت. (تاریخ سیستان). و آنجا صلح کردند به شرطها و حسن [بن علی علیه السلام] امارت بگذاشت. (تاریخ سیستان). خطبه کرد محمدبن زید را و او به طبرستان بود و خطبه ٔ معتضد [باﷲ عباسی] را بگذاشت. (تاریخ سیستان). سلطان [مسعود] میگوید که خواجه روزگار پدرم آسیبها دیده و رنجها دیده است و ملامت کشیده و سخت عجب بوده است که وی را زنده بگذاشته اند. (تاریخ بیهقی). امیر گفت آن ولایت بزرگ و فراخ را دخل بسیار است و به هیچ حال نتوان گذاشت پس آنکه گرفته آمده است به شمشیر. (تاریخ بیهقی). چون شب تاریک شد آن ملاعین بگریختند و دیه بگذاشتند. (تاریخ بیهقی). ای مسعدی مرا به خویشتن بگذارکه سلطان مرا هم از پدریان میداند. (تاریخ بیهقی).
گر عاقلی ز هر دو جماعت سخن مگوی
بگذارشان به هم که نه افلح نه قنبرند.
ناصرخسرو.
بگذارش تا بدین همی خرد
دنیای مزور و حطامش را.
ناصرخسرو.
دیواری فرمود بر دو سه فرسنگی این موضع و پس آن [آن دیوار را] بگذاشت. و اگر دانمی که رومیان دین عیسی بگذارندی مسارعت نمودمی در ظاهر کردن مسلمانی. (مجمل التواریخ). عاجزتر ملوک آن است که... هرگاه حادثه ای بزرگ افتد... موضع حزم و احتیاط بگذارد. (کلیله و دمنه).
آز مانند خوک و خرس شناس
آز بگذار و از کسی مهراس.
سنایی.
آید به تو هر پاس خروشی ز خروسی
کای غافل بگذار جهان گذران را.
سنایی.
ترا یزدان همی گویدکه در دنیا مخور باده
ترا ترسا همی گوید که در صفرا مخورحلوا
ز بهر دین بنگذاری حرام از حرمت یزدان
ولی از بهرتن مانی حلال از گفته ٔ ترسا.
سنایی.
حلاج دکان گذاشت ایراک
جز آتش در دکان ندیده ست.
خاقانی.
و سیرت انسانی گذاشته و طبیعت حیوانی گرفته. (از نامه ٔ تنسر از ابن اسفندیار).
کدامین دیو طبعم را بر این داشت
که از باغ ارم بگذشت و بگذاشت.
نظامی.
نظامی گرزه ٔ زرین بسی هست
ره تو زهد شد مگذارش از دست.
نظامی.
فاروق گریست و خواست که خلافت را بگذارد و صحابه در میان فریاد کردند... کار چندین مسلمان ضایع نتوان کرد. (تذکرهالاولیاء). پس به ایشان نگریست، گفت: انی انا اﷲلا اله الا انا فاعبدونی. گفتند این مرد دیوانه شد اورا بگذاشتند و برفتند. (تذکرهالاولیاء عطار). و گفت دنیا چه قدر آن دارد که کسی گذاشتن او کاری پندارد که محال باشد. (تذکره الاولیاء عطار). یکی از او وصیت خواست، گفت: باطن خویش با حق گذار و ظاهر خویش به خلق ده... (تذکرهالاولیاء عطار).
نی گمانی برده ای تو زین نشاط
حزم را مگذار و میکن احتیاط.
مولوی (مثنوی).
نفسی سرد برآورد ضعیف از سر درد
گفت بگذار من بی سر و بی سامان را.
سعدی (بدایع).
عقل و ادب پیش گیر و لهو و لعب بگذار. (گلستان).
کسی مژده پیش انوشیروان عادل آورد، گفت: شنیدم که فلان دشمن ترا خدای برداشت، گفت: هیچ شنیدی که مرا بگذاشت. (گلستان).
عالم طفلی و خوی حیوانی بگذاشت
آدمی طبع و ملکخوی و پری سیما شد.
سعدی.
بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران.
سعدی.
... سقط گفت و سنگ برداشت و هیچ از بیحرمتی نگذاشت. (گلستان). دوستی را که بعمری فرا چنگ آرند به یک خطا نگذارند. (گلستان).
شیرین جهان تویی بتحقیق
بگذار حدیث ماتقدم.
سعدی.
چه میخواهم از طارم افراشتن
همینم بس از بهر بگذاشتن.
سعدی (بوستان).
بزلف گوی که آئین سرکشی بگذار
بغمزه گوی که قلب ستمگری بشکن.
حافظ.
|| نادیده گرفتن. بخشیدن. چشم پوشی کردن:
گناه از گنهکار بگذارد اوی
پی مردمی را نگه دارد اوی.
فردوسی.
بیت بالا در نسخه ٔ خطی چنین ضبط شده:
گناه از گنهکار بگذاشتن
ره مردمی را نگه داشتن.
فردوسی.
|| دور کردن. محو ساختن. از بین بردن:
ز دل یاد او هیچ نگذاشتی
امید از جهان سوی او داشتی.
شمسی (یوسف و زلیخا).
شب و روز از دیده نگذاشتی
ز هر کس گرامی ترش داشتی.
شمسی (یوسف و زلیخا).
|| راه دادن. رخصت دادن. اجازه دادن: روزی به در آن گرمابه شدیم که ما را در آنجا نگذاشتند. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو). که فلان روز ایشان را در حمام نگذاشتیم. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو). گفتیم اکنون که ما را در حمام گذارد. (سفرنامه ٔ ناصرخسرو). و سبب آنکه میخواره را گاه گاه قی افتد و گاه اسهال، نگذارد که خلط بد در معده گرد آید. (نوروزنامه). گویند ابلیس علیه اللعنه دم خر بگرفت و در سفینه ٔ [نوح] رفت نمیگذاشتندش. (مجمل التواریخ).|| محول کردن. گذاشتن کاری به کسی. واگذاشتن. بازگذاشتن. سپردن. کار به کسی گذاشتن. تفویض: وکل، کار با کسی گذاشتن. (زوزنی):
که من تاج شاهی سپارم به تو
همان گنج و لشکر گذارم به تو.
فردوسی.
به دیوانش کارآگهان داشتی
به بی دانشان کار نگذاشتی.
فردوسی.
ای خدا مگذار با من کار من
ور گذاری وای بر کردار من.
مولوی.
بلبلا مژده بهار بیار
خبر بد به بوم بازگذار.
سعدی (گلستان).
تو بر سر قدر خویشتن باش و وقار
بازی و ظرافت به ندیمان بگذار.
سعدی (گلستان).
|| منعقد کردن. فاتحه گذاشتن. ختم گذاشتن: در مسجد ختم گذاشته بودند. (تداول عامه).
|| انجام دادن:
خدمت مجلس جمال الملک
چون توانی گذاشت نیک نگر.
مسعودسعد.
|| عرضه کردن به. گردن زدن. کشتن با شمشیر و جز آن:
سراسر به شمشیر بگذاشتند
ستم کردن کوچ برداشتند.
فردوسی.
|| عرضه ٔ شمشیر کردن:
مبارزانی بر تیغ او به تیغ گذاشت
که هر یکی را صد بنده بود چون عنتر.
فرخی.
فعل گذاشتن با پیشاوندهای «بر» «با« »در» «باز« »اندر» «فرو» آید و معانی مختلف دهد.
- اسم گذاشتن، نامیدن کسی یا چیزی را به نامی.
- بار گذاشتن... دیگ را، دیگ را با لوازم آن بر روی آتش گذاشتن جهت طبخ.
- بازگذاشتن، ادا کردن. بجا آوردن:
من خوب مکافات شما بازگذارم
من حق شما بازگذارم بسزاوار.
منوچهری.
- || رها کردن. ترک گفتن: ندانم که کار کجا بازایستد که این ملک رحیم و حلیم و شرمگین را بدو باز نخواهند گذاشت. (تاریخ بیهقی). روی به هراه آورد و نیشابور بازگذاشت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). اژدهایی پدید آمده بود... و وحوش از بیم او گذر نتوانستند کرد و ولایت بازگذاشتند و او تا بسیاری (بساری ؟) بیامدی... (تاریخ طبرستان). و از تهور و تهتک و بی سامانی اتباع بیشتر از او متنفر شدند و برگردید و او را بازگذاشتند. (تاریخ طبرستان).
- باز گذاشتن دری را یا در چیزی را، گشاده گذاشتن آن.
- برگذاشتن، رها کردن. یله کردن. سر دادن:
فرودآمد و اسب را برگذاشت
بخفت و همی دل پراندیشه داشت.
فردوسی.
- || بالا بردن. افزون داشتن. افزون کردن:
برکشیدی مرا به چرخ برین
قدر من برگذاشتی ز قمر.
فرخی.
- بهم گذاشتن... چشمها را، روی هم نهادن پلکها...
- بهم گذاشتن... کتاب را، بستن آن.
- پا به سال گذاشتن، بزرگ شدن به سن.
- پا روی حق گذاشتن، حق را پایمال کردن. حقیقت را نگفتن.
- پیزی کسی را جا گذاشتن، دل کسی را به دست آوردن. به میل کسی کاری کردن.
- تخم گذاشتن، بیضه نهادن.
- تله گذاشتن، دام نهادن.
- تَنگ گذاشتن، چنانکه بادنجان پخته و پنیر را تا آب آن بیرون شود.
- جا گذاشتن، فراموش کردن چیزی را درجائی و با خود نبردن.
- جای گذاشتن، فرار کردن. تخلیه کردن. رها کردن:
زن و کودکان بانگ برداشتند
به ایرانیان جای بگذاشتند.
فردوسی.
- ختم گذاشتن، انعقاد مجلس فاتحه.
- درگذاشتن، بخشیدن. اغماض کردن: گفت: درگذاشتم، بازگرد این شغل بر تو قرار گرفت. (تاریخ بیهقی).
کسی را که عادت بود راستی
خطایی کند درگذارند از او.
سعدی.
اگر می نترسی ز روز شمار
از آن کز تو ترسد خطا درگذار.
سعدی.
نه کورم ولیکن خطا رفت کار
ندانستم از من گنه درگذار.
سعدی (بوستان).
از او درگذارم عملهای زشت
به انعام خویش آرمش در بهشت.
سعدی (بوستان).
بوالعجب شوریده ام سهوم به رحمت درگذار
سهمگین افتاده ام جرمم به طاعت درپذیر.
سعدی.
- || پیش افتادن. سبقت گرفتن:
به یک تازش از باد تک درگذاشت
دو گوشش گرفت و معلق بداشت.
اسدی (گرشاسب نامه).
- درگذاشتن... به خانه و اطاق وغیره، قرار دادن در.
- در میان گذاشتن، مطرح کردن.
- دم گذاشتن چای، پلو و غیره را، بر آتش نهادن تا بحد لازم بپزد.
- رخت بگذاشتن، مردن. ترک گفتن جائی را.
- روز گذاشتن، سپری کردن روز.
- ریش گذاشتن، نستردن و رها کردن موی ریش تا بلند شود.
- زلف گذاشتن، موی سر را بصورت زلف درآوردن.
- زمین گذاشتن، بر زمین نهادن. ترک کردن. رها کردن.
- زیر گذاشتن... کسی را، عقب انداختن وی.
- زیر و زبر گذاشتن...، معرب ساختن. بالای حروف کتاب حرکات زیر و زبر نهادن.
- سال گذاشتن، سپری کردن. گذراندن:
چنین سال بگذاشتم شصت و پنج
به درویشی وزندگانی و رنج.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 3 ص 114).
- سر بسر کسی گذاشتن، کسی را آزار دادن با گفتار.
- سر به صحرا و بیابان گذاشتن.
- صِحّه گذاشتن، امضا کردن.
- علامت گذاشتن، نشانه گذاشتن.
- فرمان گذاشتن، امر کردن. دستور دادن. فرمان دادن:
چه دارد به دل نامبردار شاه
چه فرمان گذارد به کار سپاه.
فردوسی.
- فروگذاشتن، رها کردن. واگذاردن. یله کردن: و این خود ملامت دنیاست که برداشت تا غرامت آخرت که فروگذاشت چیست ؟ (تاریخ سیستان). سالاری... فرستاده آید... تا آن دیار که گرفته بودیم ضبط کند... تا خواب نبینند آن دیار را مهمل فرو خواهند گذاشت. (تاریخ بیهقی).
و سیاست و تدبیر ملک فروگذاشت و از همه اطراف خوارج سر برآوردند و مستولی شدند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 42).اما منافقی فرونمیگذاشت. (راحه الصدور راوندی).
مصلحت دید بازداشتنش
روزکی ده فروگذاشتنش.
گردون فروگذاشت هزاران حلی که داشت
صاعی بساخت کز پی عید است درخورش.
خاقانی.
سنت پیشینگان فروگذاشت وبدعت این دبیر برداشت. (تاریخ طبرستان نامه ٔ تنسر).و گوش... از استماع آن مواعظ... کر ساخت تا مساعدت فائق فروگذاشت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). مقنعه های خویش در هم بشسته و او را بر روی قلعه (کذا) فروگذاشتند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). گفت: ایهاالامیر! چون لطف و تشریف روا داشتی مرا اثر کرد هیبت نماند و حاش للّه حرمت اسلام و حمایت جانب مسلمانی فروگذارم و محبوس را برگزینم. (تاریخ ابن اسفندیار). خروارها رسن آنجا بردند و درهم بسته و فروگذاشتند به قعر آن چاه نرسید. (تاریخ طبرستان).
- || اهمال کردن. غفلت ورزیدن. سستی کردن: از مکافات و قضاء حاجت تو هیچ فرونگذارم. (تاریخ طبرستان).
- || از دست دادن: فرصت فرونباید گذاشت. (تاریخ طبرستان).
- || افکندن.انداختن. کشیدن بر:
گر برقعی فرونگذاری بر این جمال
در شهر هرکه کشته شود در ضمان توست.
سعدی.
که برقعی است مرصع به لعل و مروارید
فروگذاشته بر روی شاهدجماش.
سعدی.
- قرار گذاشتن، وقتی را برای انجام کاری یا ملاقاتی معین کردن.
- کار گذاشتن چنانکه دری در کارگاه.
- کِرم گذاشتن، ایجاد کرم.
- کله به کله ٔ کسی گذاشتن....، با او برابری خواستن نمودن.
- کوته گذاشتن (باهاء غیرملفوظ)... سگ، زائیدن او.
- مته به خشخاش گذاشتن، در کاری بینهایت دقت کردن. سختگیری کردن در چیزی مانند حساب و غیره.
- محل نگذاشتن.... به کسی، به او بی اعتنائی کردن.
- منگنه گذاشتن، در فشار گذاشتن کسی یا چیزی را.
- نام گذاشتن، نامیدن چیزی یا کسی را به نام.
- نشانه گذاشتن، علامت نهادن روی چیزی.
- نصفه کاره گذاشتن، کاری را تمام نکردن. نیمه کاره گذاشتن.
- واگذاشتن، سپردن. واگذاردن به:
دایه ٔ دانای تو شد روزگار
نیک و بد خویش بدو واگذار.
نظامی.
- || برکنار داشتن. محفوظ داشتن. به یک سو کردن:
دشمن جان است ترا روزگار
خویشتن از دوستیش واگذار.
نظامی.
- وام گذاشتن، ادا کردن وام. پرداخت دین و بدهی. پرداخت قرض:
میکوش که وام او گذاری
تا بازرهی ز وامداری.
نظامی.
- وسمه گذاشتن، وسمه بر ابرو کشیدن.
- یک وری گذاشتن کلاه و امثال آن.
- امثال:
آفتاب بگذاری راه می افتد، در مورد خط بد به کار می برند، یعنی فلانی بسیار بدخط است. که خط او شبیه حشرات است.
اگر عبداللطیف بگذارد. رجوع به خدا خواسته شود.
خدا خواسته اگر حضرت عباس بگذارد؛ اگر مانعی پیش نیاید کار بر وفق مراد است.
رضای دوست به دست آرو دیگران بگذار.
طاقت مهمان نداشت، خانه به مهمان گذاشت، از مخارج مهمان عاجز بود. از عهده ٔ خرج برنمی آمد.
مرغ تخم گذاشت، شپش رشک گذاشت، سگ کوته گذاشت، در مورد دشواری کار و پیچیدگی امری گفته میشود.


گبر

گبر. [گ َ] (ص، اِ) مغ. (جهانگیری). آتش پرست. (برهان) (انجمن آرا). مجوس. زرتشتی به دین: هربذ، مجاور آتش کده و قاضی گبران. (منتهی الارب). بعقیده ٔ پورداود گبر از لغت آرامی هم ریشه ٔ «کافر» عربی مشتق است و امروزه در ترکیه (گور) گویندو آن اصلاً بمعنی مطلق مشرک و بیرون از دین (جددین) است ولی در ایران اسلامی به زرتشتیان اطلاق شده و معناً در این استعمال نوعی استخفاف بکار رفته است. این واژه با فقه اللغه که برخی از پارسیان در اینمورد بکارمیبرند و آن را ریشه ٔ گبران «هوزوارش » و بمعنی «مرد» دانند هیچگونه ارتباطی ندارد. علاوه بر این اطلاق، در آغاز برای مزید استخفاف گبر را با کاف تحقیر استعمال میکردند و «گبرک » و دین زرتشت را دین «گبرکی » میگفتند فردوسی راست [از زبان مسیحیان]:
که دین مسیحا ندارد درست
ره گبرکی ورزد و زند و است.
عنصری گوید:
تو مرد دینی این رسم رسم گبران است
روا نداری بر دین گبرکان رفتن.
ولی دقیقی در گشتاسب نامه «گبر» را بکار نبرده است.
زخونشان بمرد آتش زردهشت
ندانم چرا هیربذ را بکشت ؟
(مزدیسنا تألیف دکتر معین ص 395).
لفظ گبر بنیاد ایرانی ندارد باید همان کلمه ٔ کافر (جمع کفار) عربی باشد. لفظ کافر که با عرب بمیهن ما درآمد چون بیگانه بود بزبان ایرانیان نگردید ناگزیر بهیئت گبر = گور درآمد و از اینجا بسرزمینهای همسایگان ایران رخنه کرد البته این نباید مایه ٔ شگفت باشد که ایرانیان در آغاز استیلای عرب نمیتوانستند لغتهای سامی و بیگانه را درست بر زبان رانند، همان ایرانیانی که چندی پس از آن خدمات شایانی بزبان دشمنان خود کردند. ابوبکر محمدبن جعفر النرشخی (286- 348 هَ. ق.) گوید: چون ایرانیان بخارا از ادای تلفظ لغت عرب بر نمی آمدند بناچار بایستی نماز را به زبان پارسی بخوانند. کافر یگانه لغت عرب نیست که نزد ما گبر (= گور) شده باز لغتهایی در فارسی بجای مانده که از همان آغاز اسلام در ایران رنگ و روی دیگر گرفته است. از آنهاست از برای نمونه واژه ٔ مزکت پیداست که همان لغت مسجد در فارسی به این هیئت درآمده است البته ایرانیان که در زبان خود نامی از برای عبادتگاه عربهای مسلمان نداشتند مسجد آنان را مزکت خواندند. در همه فرهنگهای فارسی لغت اسدی و فرهنگ سروری و فرهنگ رشیدی و فرهنگ جهانگیری و جز اینها مزکت بمعنی مسجد یاد گردیده است. سوزنی گوید:
صدر عالم نظام دین کز لطف
شمه ٔ خلق تست مشک تبت
تو مشرف تری ز هر مردم
همچو بیت الحرام از مزکت
در مقدمه الادب زمخشری (467- 538 هَ. ق.) آمده: مسجد، مزکت، مژکت، مسجد جمعه مژکت آذینه، همچنین در السامی فی الاسامی، تألیف میدانی همزمان زمخشری آمده المسجد، مزکت، المسجد الجامع مزکت آذینه در صراح اللغه نیز آمده. مسجد بکسر جیم مزکت در کتاب صحاح الفرس از شمس الدین محمدبن فخرالدین هندوشاه معروف بشمس منشی که در سال 728 هَ. ق. در شهرتبریز گردآوری شده و پس از لغت فرس اسدی کهنترین لغت نامه ٔ فارسی به فارسی است آمده: «مزکت مسجد باشد و این لفظ معجم عربی است چنانکه عرب تعریب عجمی کند در سرخه (در نزدیکی سمنان) مسجد را، مزکت به کسر میم و کسر کاف گویند. در کتاب التفهیم ابوریحان بیرونی نیز مزکت بمعنی پرستشگاه بکار رفته است.
گبر، گبرک، گبرکی (بمعنی دین زرتشتی) در بسیاری از نوشته های نظم و نثر فارسی دیده میشود. فردوسی گوید:
بفرمان یزدان چو این گفته شد
نیایش همانگه پذیرفته شد
بپرید سیمرغ و بر شد به ابر
همی حلقه زد بر سر مرد گبر
زکوه اندرآمد چو ابر بهار
گرفته تن زال را در کنار.
فردوسی در جای دیگر شاهنامه در سخن از جنگ شاهپور ذوالاکتاف (به گفته ٔ خوارزمی هویه سنبا) در جنگ نصیبین که مردمش از عیسویان بودند گوید:
که ما را نباید که شاپور شاه
نصیبین بگیرد بیارد سپاه
که دین مسیحا ندارد درست
ره گبرکی ورزد و زند و اُست
چو آید ز ما برنگیرد سخن
نخواهیم استا و دین کهن
بازدر شاهنامه در لشکرکشی ارجاسب تورانی به بلخ و کشته شدن کی لهراسپ. و گروهی از هیربدان در آتشکده ٔ نوش آذر آمده:
همه پیش آذر بکشتندشان
ره گبرکی برنوشتندشان
ز خونشان بمرد آذر زردهشت
ندانم چرا هیربد را بکشت
عنصری در مدح سلطان محمود گوید:
چنین که دیدم آیین تو قوی تر بود
بدولت اندرآیین خسرو بهمن
تو مرد دینی و این رسم رسم گبران است
روا نداری بر رسم گبرکان رفتن.
در اینجا جشن سده اراده شده که محمود سبکتکین ترک نژاد آن را بزرگ میداشته اما شاعر چاپلوس درباری آن را رسم گبرکان دانسته و نکوهیده است باز عنصری در مدح محمود و جنگ وی در دره ٔ رام هندوستان گوید:
ز رام و از دره رام گر حدیث کنی
همی بماند گوش از شنیدنش مضطر
سپاه گبر بد و در چو لشکر یأجوج
نهاد آن دره محکم چو سد اسکندر
خدایگان بگشود آن بنصرت یزدان
براند دجله ز اوداج گبرکان کبر
چنانکه دیده میشود در اینجا هماوردان میدان جنگ محمود، هندوان هستند و از پیروان آیین برهمنی میباشند. اما عنصری آنان را گبرکان خوانده یعنی کفار ابوریحان بیرونی در کتاب التفهیم گوید: «و پارسیان را از جهت کیش گبرگی نشایست که سال را بیکی روز کبیسه کنند باز در کتاب التفهیم آمده. «پرورکان پنج روز پیشتر از آبان ماه و سبب نام کردن آنچنان است که گبرکان اندرین پنج روز خورش و شراب نهند روانهای مردگان را و همی گویند که جان مرده بیاید و از آن غذا گیرد. باباطاهر عریان همدانی که در سده ٔ پنجم هجری میزیست گوید:
اگر مستان مستیم از ته ایمان
اگر بی پا و دستیم از ته ایمان
اگر هند و اگر گبر و مسلمان
بهر ملت که هستیم از ته ایمان
در بسیاری از نسخه بدلها«گور» آمده اگر گوریم و ترسا ور مسلمان ! اگر گوریم و هند وور مسلمان ! اگر گوریم و ترسا ور مسلمون. پیداست که در اینجا از گبر یا گور در لهجه ٔ لری، زرتشتی اراده شده در ردیف هندو و ترسا و مسلمان. همه سخن سرایان و نویسندگان ما واژه ٔ گبر را در نظم و نثر خود بکار برده اند در میان آنان سعدی هم که در پایان سده ٔ هفتم هجری درگذشت چندین بار آن را در نوشته های خود آورده بویژه آنچه در آغاز گلستان خود گفته شایان توجه است:
ای کریمی که از خزانه ٔ غیب
گبر و ترسا وظیفه خور داری
دوستان را کجا کنی محروم
تو که با دشمنان نظر داری
در اینجا سعدی عیسویان را مانند نیاکان خود از دشمنان خدا پنداشته است، شرف الدین علی یزدی بفرمان ابراهیم میرزا پسر شاهرخ کتابی در تاریخ جهان گشایی تیمور نوشت و به آن «ظفرنامه » نام نهاد علی یزدی در آن هنگام چهار سال رنج عبارت پردازی کشید تا در سال 828 هَ. ق. کتاب بزرگ خود را در جهانگیری صاحب قران تتاری بپایان رسانید پایه ٔ کار این ظفرنامه، ظفرنامه ٔ دیگری است که نظام الدین شامی تألیف کرد اما این یزدی در هیچ جای کتاب خود از آن شامی نامی نمی برد و در سراسر آن تاریخ بیداد و ستمگری و سنگدلی آن درنده ٔ تتار را ستوده و همه کردارهای اهریمنی او را ایزدی خوانده است. اگر دو سه قرن پس از استیلای عرب بر ایران نویسندگانی از ما بیدادهای تازیان را با صلوات و سلام یاد کرده اند میتوان گفت تعصب سامی آنان بوده است. زیرا نتوانستند آنچه به نیاکانشان در چند قرن پیش رفت دریابند اما علی یزدی هم زمان تیمور چگونه رفتار آن دیو سهمگین را ندیده و نشنیده گرفت. خاندان تیموری گنبد و بارگاهی در یزد ساختند تا پرورش یافتگان دبستانهای «گبر و ترسا» از زیارت مزار شریف شرف الدین بی بهره نمانند، باری همین علی یزدی در ظفرنامه در نظم و نثر لفظ گبر را بمعنی کافر بکار برده است:
تن کافران خاک شد زیر نعل
ز خون سنگ آن درّه مجموع لعل
نهال سنان را ز نصرت بهار
ز سرهای گبران برآورد بار
ز بس گبر کافتاده دیگر نخواست
شد آن دره با قله ٔ کوه راست
ز بس خون که از زخم داران چکید
ز هندوستان خون به جیحون رسید.
پیداست که پهنه ٔ کارزار در هندوستان است و هماوردان این پیکار پیروان و کشیش برهمنی هستند که گبران یعنی کافران خوانده شده اند در تاریخ عالم آرای عباسی تألیف اسکندربیگ ترکمان، منشی شاه عباس بزرگ در لشکرکشی شاه طهماسب به گرجستان در همه جا مردم آن سرزمین بنام گبران یاد شده چنانکه میدانیم مردم آنجا عیسوی بودند و هنوز هم هستند و در پیکار آن دیار هم بسا اسکندر بیگ از کشته شدن کشیشان و ویران شدن کلیساها سخن داشته است. در آن تاریخ در جایی گوید: «رایات نصرت قرین همایون بجانب تفلیس در حرکت آمده، ساحت آن حدود از وجود ناپاک گبران متمرد پاک کرد.» باز گوید: در اینحال جنود اسلام بسر ارباب کفر و ظلام ایلغار نموده چون به مسکن و مقام گرجیان بی ایمان رسیدند تیغ یمانی غازیان سرافشانی آغاز نموده عرصه ٔ آن سرزمین را از خون گبران و کشیشان رنگین ساخته خانه های آن بدکیشان را به آتش قهر سوخته غنیمت فراوان به دست سپاه کینه خواه درآمد. این پیش گفتار گنجایش آن را ندارد که بیش از این از نوشته های نظم و نثر فارسی چه کهنه و چه نو گواهانی از برای نمودن مفهوم لفظ گبر برشمریم همین اندازه که برشمردیم بخوبی مینمایاند که لفظ گبر بجای لفظ کافر بکار رفته یا بمعنی بیدین و بدکیش آورده شده است. در برخی از لهجه های کنونی ایران به همین معنی رواج دارد چنانکه درلهجه ٔ بلوچی که گور گفته میشود. در لهجه ٔ سمعانی گبر به همین معنی است و در آذربایجان گاوورا گویند در سرزمینهای همسایه ٔ ایران هرجا که این لفظ راه یافته به همین معنی بکار میرود چنانکه گوره در عراق و گاوور در لهجه ٔ کردی رایج عراق و گاوو در ترکیه در چند صد سال پیش از این هم گاوور در سرزمینهای دولت عثمانی هماره در سر زبانهای مردم بود شاردن که چندین سال در روزگاران صفوی در ایران گذرانیده در سفر اول از سال 1075 تا 1081 هَ. ق. در زمان شاه عباس دوم و شاه سلیمان اول و سفر دوم از سال 1082 تا 1088 هَ. ق. در زمان شاه سلیمان اول (1077- 1105 هَ. ق.) درسفرنامه ٔ خود چندین بار از زرتشتیان یاد می کند. در جایی گوید: زرتشتیان را در هند پارسی نامند و در ایران گور خوانند. این واژه یک کلمه ٔ عربی است بمعنی کافر یا بت پرست و ترکها (ترکهای عثمانی مراد است) گویند. ترکها همه عیسویان را به این نام باز خوانند و کسانی را که بدین و آیین خود ترکها نیستند «گاوور» نامند من خود دیدم که این لفظ همیشه در سر زبانهای ترکهاست و هر آنگاه که از یهودیان و عیسویان سخن بمیان آید همین لفظ درباره ٔ آنهابر زبان رانده میشود هر چند که شاردن نتوانست چیزی از آیین زرتشتیان به دست بیاورد و بچند تن از آنان که برخورد، خودداری کردند که بدو چیزی از دین خود بگویند آنچه شاردن از آنان شنیده و آنچه به چشم خود دیده در سفرنامه ٔ خود آورده است. در جایی گوید: من هیچ چیز را درست تر از این نیافتم که زرتشتیان اسکندر را به بدی یاد میکنند، بجای اینکه مانند دیگران او را بستایند او را راهزن و غارتگر و ستمکار میدانند هم چنین تازیان را دشمن دارند و همه آسیبها و گزندها و شوربختی ها که به ایران روی داده از اینان دانند جهانگرد ایتالیائی پیترو دلا وال که از سال 1616 تا فوریه 1624 م. (1025 تا ربیعالاول 1033 هَ. ق.) در ایران گذرانیده و شاه عباس بدو مهربان بود در سخن از اصفهان و برزن زرتشتیان در آنجا گبرستان گوید «گبرها در اینجا پرستشگاه ندارند چه هنوز آن را نساختند اینان از تازیان بیزارند خود را گبر نمی نامند زیرا این لفظ به معنی کافر و بیدین و بت پرست است خود را بهدین خوانند دیگر از مردم اروپاکه در روزگار صفوی در ایران بود و از زرتشتیان هم کم و بیش یاد کرد الئاریوس آلمانی است که در روزگار شاه صفی (1038- 1052 هَ. ق.) در ایران بوده زرتشتیان را بنام گبر و برزن آنان را در اصفهان گبرآباد یاد کرده است، تاورنیه بازارگان فرانسوی سالها در ایران گذرانیده در جایی از سفرنامه ٔ خود گوید: در پایان سال 1654 م. / 1065 هَ. ق. برای انجام داد و ستدی که با گبرها داشتم سه ماه در کرمان ماندم در این شهر بیش از ده هزار گبر هستند و بداد و ستد پشم می پردازند در چهارمنزلی کرمان پرستشگاه بزرگ آنان است. و پیشوای بزرگ آنان در همانجا جای دارد هر زرتشتی ناگزیر است در هنگام زندگی خود به آنجا برای زیارت برود. جهانگردان و بازرگانان و گماشتگان سیاسی اروپائی که در روزگار پادشاهی خاندان صفوی در ایران بوده و سفرنامه ای از خود بیادگار گذاشته اند و در آنها از زردتشتیان نیز سخن بمیان آورده اند بیش از اینها هستند هر چند سفرنامه های آنان سودمند است و آنچه درباره ٔ زندگی پیروان آیین کهن یاد کرده اند با ارزش است باید از بسیاری از آنها بگذریم تا سخن به درازا نکشد در میان این ها سفرنامه ٔ اتر شایان توجه است هر چند که او پس از سپری شدن روزگار صفویان در ایران بود. اتر سوئدی (26 سپتامبر 1749 م. درگذشت) در زمان طهماسبقلی خان (نادر شاه) به ایران آمد و سفرنامه اش از سندهای بسیار گران بهای آن زمان است، درباره ٔ زرتشتیان نوشته پس از بیست ماه اقامت در اصفهان و فرصتی که برای آموختن زبان فارسی داشتم با خود اندیشیدم که دیگر ضرورتی برای اقامت بیشتر در اینجا نیست در همان روزهائی که میخواستم از ایران بیرون بروم خبر مرگ نادرشاه پراکنده شد چون احتمال آشوب میرفت به اندرز دوستان خود زودتر راهی شدم در روز دوازدهم آوریل 1739 م. / 1152 هَ. ق. با چند تن ارمنی وگرجی راه بغداد پیش گرفتیم، در روز 27 آوریل رسیدیم به کنگاور در آنجا ویرانه ٔ آتشکده ای دیده میشود آنچنانکه در آنجا بمن گفتند هنوز چند تن از گبران در کنگاور بسر می برند اما دین خود را از دیگران پنهان میدارند و بظاهر مسلمان اند و نزد مردم چنین بشمار آیند، تا زمان شاه عباس در سراسر ایران آتشکده های بسیاربرپا بود کوه البرز و سرزمینهای فارس و خراسان از این آتشکده ها برخوردار بود همه جای ایران گبران میزیستند شاه عباس آنان را یکسره نابود کرد و آتشکده های آنان را ویران ساخت و آنان را ناچار کرد که بدین اسلام درآیند و یا از ایران بیرون روند هزاران هزار از آنان به هند روی آوردند سرزمین ایران که پیش از این کم جمعیت بود پس از این پیش آمد کم جمعیت تر گردید و دیگر نتوانست از این کاهش سربلند کند در هیچ جای ایران ندیدم که گبرها به ظاهر شناخته شوند بجز در یگانه ده گبرآباد بنزدیکی اصفهان.آنچه ما از واژه ٔ گبر یا گور درمییابیم همان است که دانشمندان و خاورشناسان نیز در نظم و نثر فارسی از آن دریافته اند و نوشته های اروپائیان هم در زمان صفویان کمترین شبهه در مفهوم زشت و توهین آمیز آن به جای نگذاشته است در میان بسیاری از این خاورشناسان جکسن امریکائی که در هشتم ماه اوت 1937 درگذشت و پاگلیارورا نام می برم که هر دو لفظ گبر را معادل کافر دانسته اند. برخی خواسته اند لفظگبر (= گور = گاور) را به واژه ٔ آرامی «گبره » بپیوندند، گبره مانند صدها لغت دیگر سامی (آرامی) که در پهلوی دیده میشود و به آنها «هزوارش » نام داده اند شاید بیش از صد بار در نوشته های پهلوی که امروزه در دست داریم به کار رفته چه درنوشته هائی که از روزگار ساسانیان بجای مانده و چه در نوشته هائی که در قرنهای اولی اسلامی به ما رسیده است. گبره از واژه های بسیار رائج است و در همه جا این لفظ هزوارش بجای واژه ٔ «مرد» آمده است در گزارش پهلوی اوستا (زند) یعنی تفسیری که در آن روزگار به زبان پهلوی به اوستا نوشته شده فزون و فراوان به واژه ٔ گبره برمیخوریم و در همه جا از برای واژه ٔ اوستایی نر آورده شده است. نر در اوستا چنانکه در فارسی و مرت در پهلوی هم بمعنی مرد است در برابر زن و هم بمعنی دلیر و یل و پهلوان و نر در اوستا و فارسی در استعاره و مجاز بمعنی دلیر و یل گرفته می شود معادل آرامی آن (گبره) بمعنی مطلق مرد است. در مقابل زن. همچنین باید یادآور شویم که هیچیک از هیئت های لفظ گبر = گور = گاور = و گبره از واژه های آرامی (هزوارش) بمعنی مرد پیوستگی با واژه ٔ گبر بمعنی زره ندارد گبر، نامی که به زرتشتیان داده شده باید همان کلمه ٔ کافر عربی باشد و این دشنامی است که ازدشمنان دین و آیین ایران به یادگار مانده است این کلمه از همان آغاز تاخت و تاز تازیان چنانکه گفتیم درایران رخنه کرد و چون زبان ایرانیان از عهده ٔ تلفظ واژه های بیگانه برنیامد به این هیئت درآمده البته بااین هیئت دگرگون گشته پس از گذشتن یک دو قرن دیگر نتوانستند ریشه و بن این لفظ را بشناسند و گمان بردندکه پیروان دین زرتشتی را باید چنین خواند گبرکی که دیدیم چندین بار در شاهنامه و التفهیم بیرونی بکار آمده بدون توجه به اصل لغت بمعنی کیش زرتشتی و دین مزدیسنا بکار رفته است. اما در هزار شعر دقیقی که فردوسی در شاهنامه ٔ خود آورده واژه های گبر و گبرکی دیده نمی شود با آنکه در آن هزار شعر سخن از دین زرتشتی و سنتهای آن آئین و ستیزه ٔ ایرانیان و تورانیان است درسر آن آیین یکتاپرستی، ناگزیر دقیقی از معنی زشت این واژه آگاه بوده که آن را بکار نبرده است. دلایل فراوان در دست است که دقیقی به دین نیاکان خویش پایدار مانده زرتشتی کیش یا بهدین بود. شک نیست اگر امروزه کسی از ما پیروان دین کهنسال و پاک ایران را بچنین نام ننگین بنامد ناگزیر از مفهوم زشت و نکوهیده ٔ آن آگاه نیست زرتشتیان دیرگاهی است که خود را بهدین خوانند و همین نام برازنده است. (فرهنگ بهدینان صفحه ٔ پنج تا شانزده): و دیگر گویند: گبران و بسته کستیان که ایزد اندر جهان نخستین چیز مردی آفرید و گاوی و آن مرد گیومرث خوانند. (ترجمه ٔ بلعمی).
شه گیتی ز غزنین تاختن برد
برافغانان و بر گبران کهبر.
عنصری.
تو مرددینی و این رسم رسم گبران است
روا نداری بر رسم گبرکان رفتن.
عنصری.
اگر صد سال گبر آتش فروزد
سرانجامش همان آتش بسوزد.
(ویس و رامین).
تا گبر نشی بتی بتو یار نیی
ور گبر شئی از بهر بتی عارنیی
آن را که میان بسته بزنار نیی
او را بمیان عاشقان کارنیی.
باباطاهر.
و بسیار مردم بکشتند و گبر و مسلمان و غارت کردند و به کاشن شدند... (تاریخ سیستان چ بهار ص 369). و بوحفص منصوربن اسحاق را طلب کرد که اندراین فترت گریخته بود و بسرای گبری نزدیکان مصلی متواری بود. (تاریخ سیستان چ بهار ص 299). ستودان، گورستان گبران بود همچون طاقی برآرند. (فرهنگ اسدی نخجوانی). گوئیم بتوفیق خدای تعالی که جهاد کردن واجب است بر (مسلمانان با) ترسایان و جهودان و مغان و گبران وکافران. (وجه دین ناصرخسرو). سلیمان بن عبدالملک... دل در آن بست که برمک را از بلخ بیاورد و وزارت خویش دهد اندیشید که مگر هنوز گبر باشد پس بررسید مسلمان زاده بود شاد شد. (تاریخ بخارا).
چون جهان مادر و تو فرزندی
گر نه ای گبر عقد چون بندی.
سنایی.
دنیی ارچه ز حرص دلبر تست
دست زی اومبر که مادر تست
گرنه ای گبر پس بخوش سخنیش
مادر تست چون کنی بزنیش.
سنایی.
کمان گروهه ٔ گبران ندارد آن مهره
که چارمرغ خلیل اندرآورد ز هوا.
وطواط (از مزدیسنا دکتر معین ص 90).
از در سید سوی گبران رسید
نامه ٔ پران و برید روان.
خاقانی (از مزدیسنا دکتر معین ص 465).
اگر نه شمع فلک نور یافتی ز کفت
چو جان گبر شدی تیره بر مسیح وثاق.
خاقانی.
مسلمانیم ما او گبر نام است
گر این گبری مسلمانی کدام است.
نظامی.
همان گبران که بر آتش نشستند
ز عشق آفتاب آتش پرستند.
نظامی.
مسلمانان من آن گبرم که دین را خوار میدارم
مسلمانم همی خوانند و من زنار میدارم.
عطار.
هر که یک ذره میکند اثبات
نفس او گبر یاجهود بود.
عطار (دیوان ص 164).
ما مرد کلیسیا و زناریم
گبر کهنیم و نام نو داریم
دریوزه کنان شهر گبرانیم
شش پنج زنان کوی خماریم
ما گبر قدیم نامسلمانیم
نام آور کفر و ننگ ایمانیم.
عطار (از مزدیسنا دکتر معین ص 513).
گر دی بصومعه درمرد خلیل بدم
امروز پیش مغان چون گبر آزریم
گر چه بصورت حال از مؤمنان رهم
لیکن از راه صفت گبرم چو بنگریم.
عطار.
چندباشی در میان خرقه گبر؟
پاره گردان زود اسلام ای غلام !
عطار (از مزدیسنا دکتر معین ص 513).
گرمیسّر کردن حق ره بدی
هر جهود و گبر از او آگه شدی.
مولوی.
تا نبیند مؤمن و گبر و جهود
کاندرین صندوق جز لعنت نبود.
مولوی.
اما محبت در حق باری در همه عالم و خلایق از گبر و جهود و ترسا و جمله ٔ موجودات کامن است...
(فیه مافیه چ فروزانفر ص 206).
فتادند گبران پازندخوان
چو سگ درمن از بهر آن استخوان.
سعدی (از مزدیسنا دکتر معین ص 486).
ای کریمی که از خزانه ٔ غیب
گبر و ترسا وظیفه خور داری.
سعدی (گلستان).
بدانست پیغمبر نیک فال
که گبر است پیرتبه بوده حال.
(بوستان).
اگر صد سال گبر آتش فروزد
بیک دم کاندرو افتد بسوزد.
(گلستان).
ازآن گبر و مسلمان یهودی
پس از توحید حق واﷲ اکبر.
(تاریخ ادبیات ادوارد براون بدون ذکر نام شاعر ص 40 ج 3).
به گورستان گبرانم سپارند از پس مردن
مسلمانی مباد از پهلوی من در عذاب افتد.
امیرخسرو دهلوی (از جهانگیری).
|| بی دین. ملحد. (فهرست ولف):
بپرید سیمرغ و برشد به ابر
همی حلقه زد برسر مرد گبر.
فردوسی.
رجوع به به دین و گور شود.
|| خود و خفتان و آنچه بدان ماند از آهن. جوشن. زره. لباس جنگ. قردمانی، پوشاکیست جنگی. (منتهی الارب):
از شعر جبه باید و از گبر پوستین
باد خزان برآمد ای بوالبصر درفش.
منجیک.
چو بشنید شه همچو یکباره ابر
بسر برش پولاد و در تنش گبر.
فردوسی.
وز آن پس بپوشم گرانمایه گبر
کنم شهر توران کنام هزبر.
فردوسی.
میان بسته با نیزه و خود و گبر
همی گرد نعلش برآمدبه ابر.
فردوسی.
چو شد روز رستم بپوشید گبر
نگهبان تن کرد بر گبر ببر.
(شاهنامه ٔ چ بروخیم ص 1689).
برخش دلاور سپردم عنان
زدم بر کمربند گبرش سنان.
فردوسی.
یکی گبر پوشید زال دلیر
به جنگ اندرآمد به کردار شیر.
فردوسی.
سپهدار با گرز و با گبر و خود
به لشکر فرستاد چندی درود.
فردوسی.
میان بسته با نیزه و خود و گبر
همی گرد نعلش برآمد به ابر.
فردوسی.
بزرگان که از کوه قاف آمدند
ابا نیزه و گبر و لاف آمدند.
فردوسی.
همی گرز بارید گفتی ز ابر
پس پشت بر جوشن و خود و گبر.
فردوسی.
ز ایران تبیره برآمد به ابر
که آمد خداوند کوپال وگبر.
فردوسی.
برفتند با نیزه و خود و گبر
همی گرد لشکر برآمد به ابر.
فردوسی.
بفرمود تا جوشن و خود و گبر
ببردند با تیغ پیش هزبر.
فردوسی.
بزرگان که دیدند گبر مرا
همین شیر غرّان هزبر مرا...
فردوسی.
زدم چند بر گبر اسفندیار
چنان بد که بر سنگ ریزند خار.
فردوسی.
پیاده ز هامون ببالا برفت
سوی رود با گبر و شمشیر تفت.
فردوسی.
بیامد زواره گشاده میان
ازاو گبر بگشاد و ببر بیان.
فردوسی.
کف اندر دهانشان شده خون و خاک
همه گبر و برگستوان چاک چاک.
فردوسی.
کمان جفاپیشه چون ابر بود
هم آورد با جوشن و گبر بود.
فردوسی.
که با تیر او گبر چون باد بود
گذر کرد اگر کوه پولاد بود.
فردوسی.
گمانی نبردم که رستم زراه
به ایوان کشد گبر و ببر و کلاه.
فردوسی.
ز گردان خاور سواری چو ابر
برون تاخت با خود و با خشت و گبر.
اسدی (گرشاسب نامه).
امن تو بهر تن بر خفتان و گبریست
جود تو جهان را پس هر کسری جبریست
هول تو بهرخاطره ببری و هزبریست
از بهر بداندیش تو هر شهدی صبریست
وز بهر نکوخواهان هر کف تو ابریست
ابریست که بارانش بود درهم و دینار.
منوچهری.


ب

ب. (حرف) حرف دوم است از الفباء فارسی و نیز حرف دوم از الفبای عربی و همچنین حرف دوم از ابجد و آنرا «با» و «باء» و «بی » خوانند. و آن یکی از حروف محفوره، شفهیه، لاقه. (المزهر ص 160). قلقله و هوائیست. (برهان در کلمه ٔ هفت حرف هوائی). و در حساب جُمَّل آنرا به دو (2) دارند. و در نجوم علامت و رمز برج جوزاست. و نیز رمز ماه رجب باشد. و در موسیقی علامت بقیه است. و در اصطلاح علماء علم منطق مراد از «ب » محمول باشد چنانکه مراد از «ج » موضوع است، و این انتخاب دو حرف «ب » و «ج » برای محمول و موضوع بجهت اختصار و عمومیت است.و در اصطلاح سالکین، مراد از باء اول موجودات ممکنه باشد و آن مرتبه ٔ دوم از وجود است چنانکه گفته اند:
الف در اول و با در دوم جوی
بخوان هر دو یکی را هر دو میگوی.
و در اصطلاح شطّاریان از متصوفه علامت برزخ باشد چنانکه در کشف اللغات بیان این معنی شده است. و گاه در تقطیع بحساب نیاید:
مردانش را ذلیل چو گرشاسب و روستم
راعیش را رهی چوبلیناس و دانیال.
ناصرخسرو.
ب (به) گاه ساکن شود پیش از همزه، ضرورت را:
که داند بایران که من زنده ام
بخاکم و یا بآتش افکنده ام.
فردوسی.
دمنده سیه دیوشان پیش رو
همی بآسمان برکشیدند غو...
جهاندار طهمورث بافرین
بیامد کمربسته ٔرزم و کین.
فردوسی.
و گاه حذف شود:
همی رفت تا مرز توران رسید [تابمرز توران]
که از دیدگه دیدبانش بدید.
فردوسی.
ابدالها:
این حرف در زبان پارسی چون در اول و جزء حروف اصول کلمه باشد بحروف دیگر بدل گردد.
>گاه بدل یا (همزه ٔ مکسوره) آید: سابیدن، ساییدن (سائیدن).
>گاه به «پ » بدل شود:
شبان = چوپان.
برنج = پرنج. بزده = پزده (نام شهری).
>گاه به «ج »:
برسام =جرسام.
>گاه به «د»:
بالان = دالان.
>گاه به «غ »:
چوب = چوغ: چوب الف، چوغ الف. جوب، جوغ (بمعنی جوی).
>گاه به «ف »:
ابزار = افزار.
اریب = اریف (وریب).
زنجبیل = زنجفیل.
زبان = زفان. (غیاث) (آنندراج): یکی ازو اقرار بزفان و تصدیق بدل و دیگر نماز پنجگانه و دیگر روزه ٔ سی روز. (منتخب قابوسنامه ص 16). و بزفان دیگر مگوی و بدل دیگر مدار. (منتخب قابوسنامه ص 34). زفان را بخوبی و هنر آموختن خو کن و جز خوبی گفتن زفان را عادت مکن. زفان تو دایم همان گوید که تو او را بر آن داشته باشی و عادت کنی که گفته اند: هرکه زفان او خوشتر هواخواهان او بیشتر. (منتخب قابوسنامه ص 29). چنانکه امیرالمؤمنین علی علیه السلام فرمود که هرچه در دل دارد مردم، بر فلتات زفان او آشکار گردد... (تاریخ غازانی ص 232). بغ، فغ. برغست، فرغست. خبه، خفه: خفه کردن، خبه کردن. کبتر، کفتر.
>گاه به «ق »:
جوب = جوق.
>گاه به «ک »:
بوف = کوف.
بوشاسب = کوشاسب (گوشاسب).
برغست = کرغست.
برنج = کرنج.
>گاه به «گ »:
بستاخی = گستاخی.
بنجشگ = گنجشگ.
بوشاسپ = گوشاسپ.
بشتاسب = گشتاسب.
باله = گاله (بمعنی نوعی از جوال). (غیاث) (آنندراج).
>گاه به «لام »:
بیک = لیک (به معنی لکن عربی).
>گاه به «میم »:
غژب = غژم. (غیاث).
غزب = غزم. (آنندراج).
>گاه به «و»:
بالیدن = والیدن:
سرو همی والد اگر چندخار
خشک و نگونسار و سقطقامت است.
ناصرخسرو.
نبشتن = نوشتن:
خاطر تو نبشت شعر و ادب
بر صحیفه ٔ دلت بدست ضمیر.
ناصرخسرو.
کز بدیها خود بپیچد بدکنش
آن نبشتستند در استا و زند.
ناصرخسرو.
تاب = تاو:
خرد شکستی به دبوس طمع
در طلب تاو مگر تار خویش.
ناصرخسرو.
شب = شو. شوغار = شبغار. (حاشیه ٔ دیوان ناصرخسرو ص 209).
آب = آو. (آنندراج). (در تداول گناباد خراسان و گیلکی و طبری و بسیاری از لهجه های ایرانی).
بازو = وازو. (غیاث).
نانبا = نانوا.
ساربان = ساروان.
شیربان = شیروان.
باز = واز. (آنندراج).
بازگونه = واژگونه:
در کمان ننهند الا تیر راست
این کمان را باژگونه تیرهاست.
مولوی.
بال = وال (نوعی ماهی). (آنندراج). یخچال بان = یخچال وان.
ریباس = ریواس.
نردبان = نردوان.
برزیدن = ورزیدن.
کبر = کور.
باشامه = واشامه.
برغست = ورغست.
زابل = زاول:
زابلی = زاولی:
خجسته درگه محمود زاولی دریاست
چگونه دریا کانرا کرانه پیدا نیست.
(منسوب بفردوسی).
زابلستان = زاولستان:
به ملک ترک چرا غره اید یاد کنید
جلال و دولت محمود زاولستان را.
ناصرخسرو.
بزیدن = وزیدن.
بزان = وزان:
نه فرسودنی ساخته ست این فلک را
نه آب روان و نه باد بزان را.
ناصرخسرو.
برنا = ورنا. (غیاث) (آنندراج).
گرمابه = گرماوه.
چراغبانی = چراغ وانی.
زندباف = زندواف.
اشناب = اشناو.
نبه، نوه (فرزند فرزند).
شوربا = شوروا.
بزغ = وزغ.
بیران = ویران.
بیرانه = ویرانه.
ترابیدن = تراویدن (تلابیدن).
پیل بار = پیل وار.
تاب = تاو.
گبز = گوز:با نغزان نغزی، با گوزان گوزی یا با گبزان گبزی (گبز و گوز هر دو آمده است). یابد = یاود: و آنچ یاود برگیرد. (مجمل التواریخ و القصص ص 510).
نُبی = نوی (قرآن).
دست آبرنجن = دست آورنجن.
بیابان = بیاوان.
زبر = زور.
نبرد = نورد.
نهیب = نهیو. (بکسر نون) (آنندراج).
سیب = سیو. (آنندراج).
تبر = تور.
لبیشه = لویشه.
پابند = پاوند.
چوزه ربا = چوزه لوا.
خواب = خواو. (آنندراج).
>گاه به «هَ»:
شناب = شناه (آشناه به معنی سباحت و شنو).
بوش = هوش (به معنی کروفر). (غیاث) (آنندراج).
>هرگاه در کلمه ای «ن » پیش از «ب » واقع شود در بسیاری کلمات در تلفظ «نون » به «میم » بدل شود (در تداول عامه):
انبان = امبان.
تنبان = تمبان.
جنبان = جمبان.
چنبه = چمبه.
دنبه = دمبه.
و در بعض کلمات «نون » و «ب » (نب) بدل به «میم » شود:
خنب = خم.
خنبره = خمره.
سنب = سم.
دنب = دم.
حرف «ب » در تعریب:
>گاه بدل «پ » آید:
بیشیارج = پیشیاره.
اصبهان = اسپهان.
بلاس = پلاس.
>گاه بدل «ف »:
بغپور = فغفور.
بلخ = فلخ.
اصبهان = اصفهان. (صبح الاعشی ج 1 ص 190).
>گاه بدل «و»:
بسد = وسد.
زیبق = جیوه.
حرف «ب » در عربی:
>گاه به «ج » بدل شود:
حجاب = حجاج.
>گاه به «غ »:
جناب = جناغ.
>گاه به «ف »:
اسکاب = اسکاف.
بدع = فزع.
>گاه به «م »:
مطبئن = مطمئن.
بحت = محت.
لازب = لازم.
بهلاً = مهلاً.
حابله = حامله.
مظائبه = مظائمه.
یشب = یشم.
نقب = نقم.
حشربه = حشرمه.
بک = مک.
بکر = مکر. (لهجه ٔ عرب ربیعه). (صبح الاعشی ج 1 ص 190).
ذاب = ذام.
کاتب السر = کاتم السر. (در تداول عامه) (صبح الاعشی ج 1ص 104).
>گاه به «ن »:
ذاب = ذان.
|| این حرف در نثر معاصر به اول مضارع التزامی و امر درآید چون: برود، برو. و درنظم و نثر قدیم مخصوصاً در لهجه ٔ خراسان بر سر تمام زمانها درمی آمد چون مزید مقدم فعل. و امروز، تغییری در معنی کلمه با این افزایش نمی یابیم و شاید در نزدقدما در معنی اثر داشته است. فقط در بعض افعال مثل این است که تشدید و تأکید و ضرورت و وجوب و لزومی به معنی میدهد و از این رو می توان آنرا باء تأکید و یا چون گاهی مفید این معانی نیست آنرا باء زینت نامید: و اندر فصل خزان مردم محرور و خشک مزاج را شراب ممزوج باید خورد و از شربتها گلشکر و شراب انار و شراب پودنه و مفرحهای معتدل بکار باید داشت. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). معنی آن است که اگر خورند شراب ممزوج باید خورند و اگر بکار دارند مفرح معتدل باید بکار دارند و اگر «بائی » برباید خورد و بر بکار باید داشت بیفزائیم و بگوئیم «بباید خورد» و «بکار بباید داشت » معنی لزوم و وجوب و ضرورت دهد یعنی واجب است که شراب خورند و واجب است که شراب ممزوج خورند و واجب است که مفرح بکار برند و واجب است که از مفرح معتدل بکار برند:
بپرسیدم از هرکسی بیشمار
بترسیدم از گردش روزگار.
فردوسی.
ترا از دو گیتی برآورده اند
به چندین میانجی بپرورده اند.
فردوسی.
بشد شیده نزدیک افراسیاب
دلش برنهاده بر آتش کباب.
فردوسی.
بشد شاه ترکان ز پاسخ دژم
غمی گشت و برزد یکی تیزدم.
فردوسی.
نخستین فطرت پسین شمار
توئی خویشتن را ببازی مدار.
فردوسی.
بدو گفت مادر که ایدون کنم
که او را بزرگی بافزون کنم.
فردوسی.
از او گر پذیری بافزون شود
دل از ناسپاسی پر از خون شود.
فردوسی.
رها کن مرا و بترکم بگوی
که ما را بسی سختی آمد بروی.
فردوسی.
همه چیز دادند درویش را
بنفرین بکردند بدکیش را.
فردوسی.
نگه کن سرانجام خود را ببین
چو کاری بیابی بهم برگزین.
فردوسی.
آئین همه چیز تو داری و تو دانی
آئین مه مهر نگهدار و بمگذار.
فرخی.
من شست بدریا فرو فکندم
ماهی برمید و برد شستم.
معروفی.
اینجا روزگاری ببود. (تاریخ سیستان). و جهان را بآرام کرد تا روزگار کیکاوس. (تاریخ سیستان). همام بن زیاد بر خراج بیامد. (تاریخ سیستان). فرموده بود [آلتونتاش] که کوس نباید زد تا بجای نیارند که او میرفت. (تاریخ بیهقی). عبدوس را بر اثر وی بفرستادند. (تاریخ بیهقی). دستوری داده بودیم رفتن را و برفت [آلتونتاش]. (تاریخ بیهقی). آلتونتاش... گفت [به مسعود] بنده را خوشتر آن بود... که بر سر تربت سلطان ماضی بنشستی. (تاریخ بیهقی). امیر... بفرمود تا خلعت او که راست کرده بودند خلعتی سخت فاخر و نیکو... زیادتها فرمود. (تاریخ بیهقی). و بشنوده باشد خان... که چون پدر ما... گذشته شد، غایب بودیم از تخت ملک. (تاریخ بیهقی). ببایددانست بضرورت که ملوک ما بزرگترین ملوک روی زمین اند. (تاریخ بیهقی). خدای تعالی... بر خلق روی زمین واجب کرده که بدان دو قوه بباید گروید. (تاریخ بیهقی). پس بباید دانست که برکشیدن تقدیر ایزد... پیراهن مکلل از گروهی و پوشانیدن در گروهی دیگر اندر آن حکمت هست ایزدی. (تاریخ بیهقی). این عهدنامه را برین جمله بپرداخت و به نزد منوچهر فرستاد. (تاریخ بیهقی). پیش آمد [آلتونتاش] و خدمت کرد و امیر ویرا در بر گرفت و بسیار بنواختش. (تاریخ بیهقی). دستوری یافت [آلتونتاش] که دیگر روز برود. (تاریخ بیهقی). استطلاع رای دیگر تا بروم نخواهم کرد. (تاریخ بیهقی). تو که بونصری باید که اندیشه ٔ کار من [آلتونتاش] بداری. (تاریخ بیهقی). تو که بونصری... ممکن نخواهی بودن در شغل خویش که آن نظام که بود بگسست. (تاریخ بیهقی). چون یک پاس از شب بماند آلتونتاش با خاصگان خویش برنشست و برفت. (تاریخ بیهقی). آلتونتاش چون پیغام بشنود برخاست و زمین بوسه داد. (تاریخ بیهقی). آلتونتاش گفت بنده را... چون پیر شده است از لشکری دست بکشیدی. (تاریخ بیهقی). دیگر آنکه از پاریاب سوی اندخود رفتن نزدیکست، باید بسازد [آلتونتاش] تا از پاریاب برود. (تاریخ بیهقی). هرچه داشتند... بستدند. (تاریخ بیهقی). ایزد... آدم را بیافرید. (تاریخ بیهقی). نخست خطبه خواهم نبشت... آنگاه تاریخ روزگار همایون او برانم. (تاریخ بیهقی). اخبار این پادشاه براندم. (تاریخ بیهقی). وی [اسکندر] را بشناختند و خواستند که بگیرند اما بجست. (تاریخ بیهقی). بدان شاخها اسلام بیاراست. (تاریخ بیهقی). حالهای حضرت بدیدم... (تاریخ بیهقی). خداوند ما از این دو [اردشیر و اسکندر] از قرار اخبار و آثار بگذاشته اند. (تاریخ بیهقی). امیر وی را نیکوئی گفت و بنواخت. (تاریخ بیهقی). رقعه بنمودم دوات دار را گفت بستان. (تاریخ بیهقی). چون خداوند... به بنده... مثال داده تا بنده بمکاتبت صلاحی بازنماید یک نکته بگفت با این معتمد. (تاریخ بیهقی). بار بگسست و بدیوان بازآمد استادم. (تاریخ بیهقی). پس از این بیارم آنچه رفت بجای خویش. (تاریخ بیهقی). من [عبدالرحمن] و یارم دزدیده با وی [امیرمحمد] برفتیم. (تاریخ بیهقی). آنرا ایستاده ام [عبدالرحمن] تا این یک نکته ٔ دیگر بشنوم و بروم. (تاریخ بیهقی). علی حاجب که امیر را نشانده بود فرمودیم تا بنشاندند. (تاریخ بیهقی). امیر... چون نامه بخواند سجده کرده پس برخاست و بر قلعت برفت. (تاریخ بیهقی). از دور مجمّزی پیدا شد... امیر محمد او را بدید. (تاریخ بیهقی). چون دور برفت و هنوز در چشم پدیدار بود بنشست. (تاریخ بیهقی). نماز پیشین احمد دررسید... و دروقت حاجب سبکتکین او را بقلعه فرستاد تا نماز شام بماند. (تاریخ بیهقی). بنده [آلتونتاش] را فرمان بود برفتن و به فرمان وی برفت. (تاریخ بیهقی). امیرالمؤمنین اعزازها ارزانی داشتی... تا بشتابیم و به مدینهالسلام رویم. (تاریخ بیهقی). استادم دو نسخت کرد این دو نامه را... و نسخه ها بشده است چنانکه چند جای این حال بیاوردم. (تاریخ بیهقی). عبدوس را حقی نیکو بگزارد [آلتونتاش] تا نوبت نیکو دارد و عذر بازنماید. (تاریخ بیهقی). چون عبدوس... حالها بازراند مقرر گشت که... آن روز سخن محال بگفته بودند. (تاریخ بیهقی). ابتدا بباید دانست که امیرماضی... شکوفه ٔ نهالی بود که ملک از آن نهال پیدا شد. (تاریخ بیهقی). هر چه رفته بود با من [ابوالحسن] بگفت [مسعود]. (تاریخ بیهقی). امروز آنرا تربیت باید کرد تا... مجاملت در میان بماند. (تاریخ بیهقی). مرد [آلتونتاش] به شادمانگی برفت. (تاریخ بیهقی). بدان نامه بیارامید و همه ٔ نفرتها زایل گشت. (تاریخ بیهقی). آن معانی که پیغام داده شد باید که بشنود. (تاریخ بیهقی). در این روزگارکه به هرات آمدیم وی را بخواندیم تا ما را ببیند و ثمره ٔ کردارهای خویش را بیابد. (تاریخ بیهقی). حال آن جمله با ما گفتند و حقیقت روشن گشته است. (تاریخ بیهقی). آنچه... به فراغ دل بازگردد بباید نبشت. (تاریخ بیهقی). چون این سخنان نبشته نیاید وی بدگمان بماند. (تاریخ بیهقی). امیر گفت... من از وی [آلتونتاش] خشنودم و فرمود که خلعت وی راست باید کرد تا برود. (تاریخ بیهقی). اندیشیدیم که مگر آن جای دیرتر بماند. (تاریخ بیهقی). آن طایفه از حسد وی [بونصر] هرکسی نسختی کرد و شرم دارم که بگویم بر چه جمله بود. (تاریخ بیهقی). رسول فرستادیم نزدیک برادر... و مصرح بگفتیم که ما را چندین ولایت در پیش است آنرا به فرمان امیرالمؤمنین بباید گرفت. (تاریخ بیهقی). خبر آن دوست و دشمن بدانست. بهرچه ببایست که باشد پادشاهان بزرگ را از آن زیادت تر بود [محمود]. (تاریخ بیهقی). من نسختی کردم چنانکه در دیگر نسختها و در این تاریخ بیاورده ام همه را. (تاریخ بیهقی). زود پیش باید گرفت... تا پیش از آنکه از هرات برویم این دو نامه گسیل کرده آید. (تاریخ بیهقی). سلطان گفت به امیرالمؤمنین باید نامه نبشت... و به قدرخان هم بباید نبشت تا رکابداری به تعجیل ببرد. (تاریخ بیهقی). بوالحسن... را بخواند [مسعود] و پیغام های نیکو داد سوی آلتونتاش. (تاریخ بیهقی). مرد آنگاه آگاه شود که نبشتن گیرد و بداند که پهناء کار چیست. (تاریخ بیهقی). ملوک روزگار... چون... بروند، فرزندان ایشان... بر جایهای ایشان نشینند. (تاریخ بیهقی). بگویم که ایشان شعررا بغایت نیکو بگفتندی. (تاریخ بیهقی). مقرر است که این تکلفها از آن جهت بکردند تا فرزندان از آن الفت شاد باشند. (تاریخ بیهقی). و طرفه آن بود که از عراق گروهی را با خویشتن بیاورده بودند. (تاریخ بیهقی).نوادر عجایب بود که همه بیاورده ام... بجای خویش. (تاریخ بیهقی). مؤدب چون بازگشتی نخست آن دو تن بازگشتندی و برفتندی. (تاریخ بیهقی). او را پیوسته بخواندندی تا حدیث کردی و اخبار خواندی. (تاریخ بیهقی). جدمرا فرمود تا...آنچه بباید از وظایف و رواتب ایشان راست می دارد. (تاریخ بیهقی). چون از این فارغ شوم...تاریخ روزگار همایون او را برانم. (تاریخ بیهقی). چون دانست که کار خداوندش ببود دل در آن مال نبست. (تاریخ بیهقی). امیرماضی... قاعده ٔ ملک... پیش خداوند نهاد و برفت. (تاریخ بیهقی). دشمنان کار خویش بکرده بودند. (تاریخ بیهقی). اگر... طبع آن باشد که من [آلتونتاش] بتن خویش بیایم نباید خواند که البته نیایم. (تاریخ بیهقی). امیرمحمود سیستان بگرفت. (تاریخ بیهقی). و هرچند می براندیم ولایتهای بانام بود در پیش. (تاریخ بیهقی). وقت سحرگاه فراشی آمد و مرا بخواند، برفتم. (تاریخ بیهقی). رقعه بنمودم... چون بخواند مرا پیش تخت روان خواندند. (تاریخ بیهقی). خواجه... فرمود تا خوردنی آوردند و چیزی بخورد. (تاریخ بیهقی).امیر بونصر مشکانرا بخواند، نقیبی بتاخت... گفت خداوند می بخواند. (تاریخ بیهقی). روی کوفته و قبای پاره کرده بنمود. (تاریخ بیهقی). بیاورم پس از این که برهر یکی از اینها چه رفت. (تاریخ بیهقی). امیر چون نامه بخواند بنوشت. (تاریخ بیهقی). هنوز ده روز نیامده است که حصیری آب اینکار را پاک بریخت. (تاریخ بیهقی). بیاورم ناچار این حال را تا بدان واقف شده آید. (تاریخ بیهقی). معتمدی را از آن بنده بفرمود تا بزدند. (تاریخ بیهقی). امیر مسعود چون پیغام پدر بشنود بر پای خاست. (تاریخ بیهقی). بدان وقت که امیر محمود از گرگان قصد ری کرد... مواضعتی که نهادنی بود بنهاد. (تاریخ بیهقی). بوسعید از شادی بگریست سخت به درد. (تاریخ بیهقی). چون رسولان برسیدند و پیغامها بگزاردند... (تاریخ بیهقی). امیر جلال الدوله محمد چون این بشنید بگریست. (تاریخ بیهقی). چند پایه که برفتی [امیرمحمد] زمانی نیک بنشستی و بیاسودی. (تاریخ بیهقی). امیر را براندند و سواری سیصد... با او. (تاریخ بیهقی). چون بیاسود مأمون خلیفه در شب به دیدار وی رفت. (تاریخ بیهقی). امیرمحمد آن نسختها بداد. (تاریخ بیهقی). آن معتمد... پس بمدتی دراز بشتاب بیامد و چیزی در گوش امیر بگفت. (تاریخ بیهقی). و یکی بود از ندیمان این پادشاه [امیرمحمد]... بگریست و پس بدیهه ای نیکو گفت. (تاریخ بیهقی). ما وی را [امیرمحمد] بدیدیم... گریستن بر ما فتاد. (تاریخ بیهقی). چون ازجنگل ایاز برداشتند... از چپ راه قلعه ٔ مندیش... پیدا آمد و راه بتافتند و بر آن جانب رفتند. (تاریخ بیهقی). گفتم [عبدالرحمن] وفاداری آن است که تا پای قلعت برویم. (تاریخ بیهقی). امیر... معتمدی را گفت بتاز و نگاه کن تا آن گرد چیست ؟ آن معتمد بشتاب برفت. (تاریخ بیهقی). من پیغام بتمامی بگزاردم و جواب باز بردم. (تاریخ بیهقی). امیر سوگند بخورد. (تاریخ بیهقی). خواجه بستد و دست سلطان بوسه داد و بازگشت بسوی خانه. (تاریخ بیهقی). نسخت سوگندنامه بیاورده ام درمقامات محمودی که کرده ام. (تاریخ بیهقی). خواجه...دست امیر ببوسید و بازگشت و بنشست. (تاریخ بیهقی). کسانی که خواجه از ایشان آزاری داشت نیک بشکوهیدند. (تاریخ بیهقی). این روز چون... بار بگسست سلطان مسعود... خلوت کرد با وزیر. (تاریخ بیهقی). خواجه... بیرون از صدر بنشست و دوات خواست، بنهادند. (تاریخ بیهقی). بونصر بستی دبیر را... خواجه... بنواخت. (تاریخ بیهقی). خواجه این دو تن را بخواند. (تاریخ بیهقی). افسون این مرد بزرگوار در وی کار کرد و با وی بیامد. (تاریخ بیهقی). در حال آنچه گفتنی بود بگفتم و دل ویرا خوش کردم. (تاریخ بیهقی). سحرگاهی استادم مرا بخواند برفتم. (تاریخ بیهقی). سه روز بیاسود، پس به درگاه آمد. (تاریخ بیهقی). یکروز به خدمت آمد، چون بازخواست گشت امیر ویرا بنشاند. (تاریخ بیهقی). استادم مرا سوی وی پیغامی نیکو داد، برفتم و بگزاردم. (تاریخ بیهقی). ما فرمودیم تا این قوم را... بنواختند. (تاریخ بیهقی). حاجب غازی در نشابور شعار ما را آشکار کرده بود و خطبه بگردانیده. (تاریخ بیهقی). ما [مسعود]در این نقطه حرکت خواهیم کرد... جهانی در هوی وطاعت ما بیارامیده. (تاریخ بیهقی). حاجب غازی در...آن نواحی... بسیار لشکر بگردانیده و فرازآورده. (تاریخ بیهقی). کسانی که دست بر رگ وی نهاده بودند.... نخواستند که کار بدست مستحق افتد که ایشان را بر حدود و جوانب بدارد. (تاریخ بیهقی). گریستن بر ما فتاد، کدام آب دیده که دجله و فرات چنانکه رود براندند. (تاریخ بیهقی). مصرح بگفتم که بر اثر سالاری محتشم فرستاده آید به آن جانب تا آن دیار را که گرفته بودیم ضبط کند. (تاریخ بیهقی). عهد خراسان و جمله ٔ مملکت پدر را بخواستیم. (تاریخ بیهقی). بوعلی کوتوال بگفته که از برادر ما آن شغل می برنیاید. (تاریخ بیهقی). بونصرمشکان نیز با دبیر آلتونتاش بگفت بدین چه شنود. (تاریخ بیهقی). دلهای رعیت لشکری و بر طاعت ما... بیارامید. (تاریخ بیهقی). پس... امام بوصادق و دیگران رابنواخت و امیدهای سخت خوب کرد. (تاریخ بیهقی). امیربرفت و غزو سومنات کرد و بسلامت باز آمد. (تاریخ بیهقی). چون کارها بدین نیکوئی برفت برکات این اعقاب راخواهد بود. (تاریخ بیهقی). جواب فرستاد که خراسان بشوریده است. (تاریخ بیهقی). و دیگر سهو آن بود که ترکمانان را که مسته ٔ خراسان بخورده بودند و سلطان ماضی ایشانرا بشمشیر به بلخان کوه انداخته بود استمالت کردند. (تاریخ بیهقی). نامه ها بخوانده آمد. (تاریخ بیهقی).
ای شده مدهوش و بیهش پند حجت را بدار
کز عطای پند برتر نیست در دنیا عطا.
ناصرخسرو.
چون بحاصل شودت کیسه و بند
بتو بدهم من این جلیل جهاز.
ناصرخسرو.
که جنباند او را که همواره ایدون
چه خواهی که آرد بحاصل ز ایدر.
ناصرخسرو.
[خضر گفت] کشتی را بعیب کردم تا ملک نستاند. (مجمل التواریخ و القصص). گنجی نهاده است که روزی فرزندان مرد صالح خواهند بود آنرا بعمارت کردم. (مجمل التواریخ والقصص).اگر مرا هزار جانستی... یکساعت ترک همه بگویمی و سعادت دوجهانی در آن شناسمی. (کلیله و دمنه).
از جاه تو و مال تو در دهر کسی نیست
ناکرده بحاصل غرض جاهی و مالی.
سوزنی.
غله ٔ خواجه بحاصل کن و بفروش و بها
سوی من بنده فرست ارنه چو من کذّابی.
سوزنی.
پند سعدی بگوش جان بشنو.
سعدی.
یا طی ارض او را بحاصل آید. (انیس الطالبین بخاری نسخه ٔ کتابخانه ٔ مؤلف ص 9). ما این معاملت با تو بجهت آن کردیم که آن شریف زاده را یقینی بحال درویشان بحاصل آید. (انیس الطالبین ص 105).
|| و گاه در اول مصدر یا اسم عربی و یا معرب درآید: چون قصه ای کرد [محمود] و حاجب... به کرمان آمد و در باب ما برادران بقسمت ولایت سخن رفت چندان نوبت داشت. (تاریخ بیهقی). چون عبدوس بدو [آلتونتاش] رسید وی جواب داد که بنده را فرمان بود برفتن و به فرمان عالی برفت. (تاریخ بیهقی).
|| و گاه «ب » و کلمه ٔ مابعد، صفت مرکب گردند: این جا بشرح تر یاد کرده آمده است. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). بسیار حیوانات در شهوت از آدمی بقوت تر باشند. (آداب الملوک فخر رازی).
|| و گاه بجای «ب »، «می » آرند: گفت سنگها از آن طرف که راه خانه ٔ تست بینداز تا من بر اثر آن میروم. (قصص الانبیاء ص 93).
|| و چون بر سر فعل مبدو به نون نفی و میم نهی درآید مقدم افتد: نرفت، بنرفت. نماند، بنماند. گو، بمگو. رو، بمرو:
بنگریزد کس از گرم آفروشه.
رودکی.
غم مخور ای دوست کاینجهان بنماند
هر چه تو می بینی آنچنان بنماند.
سعیدطائی.
آئین همه چیز توداری و تودانی
آئین همه مهر نگهدار و بمگذار.
فرخی.
... و هیچکس را در این دو روز نزدیک امیربنگذاشتند. (تاریخ بیهقی).
از زرد و سرخ مرد بنفریبد
نار است صره ٔ وی و قنطارش.
ناصرخسرو.
ور عاریتی بازستانند تو رخ را
بر عاریتی هیچ بمخراش و بمخروش.
ناصرخسرو.
بنشناخت، بانگی بر او زد بلند
بر او حمله ای برد و او را فکند.
نظامی.
زبهر سود خود این پند بنیوش
متاعی کان بنخرند از تو مفروش.
نظامی.
خونم بمریز زانکه بس زود
من بی تو بسی بخون بگردم.
عطار.
بیمار شود عاشق لیکن بنمی میرد
ماه ارچه شود لاغر استاره نمی گردد.
مولوی.
گفته بودند بخوبان بنباید نگریست
دل ببردند ضرورت نگران گردیدیم.
سعدی (طیّبات).
هرگز آندل بنمیرد که توجانش باشی
نیکبخت آنکه تو در هر دو جهانش باشی.
سعدی (طیّبات).
|| برای ترکیب دو اسم، گاه «ب » در میان آنها درآورند و آنگاه افاده ٔ از زمانی بزمانی، یا مکانی بمکانی کند: ماه بماه. روز به روز. سال به سال. دقیقه به دقیقه. ساعت به ساعت. قرن به قرن. منزل به منزل. مرحله به مرحله:
چو منزل بمنزل بیامد [یزدگرد] به ری
ببود و برآسود از رود و می.
فردوسی.
در عربی نیز این امر صادق است. چون، نجماًبنجم: مهلتی و توقفی باشد تا وی این حاصل را نجماً بنجم، بسه سال بدهد. (تاریخ بیهقی).
ارکان گهرست و مانگاریم همه
وز قرن بقرن یادگاریم همه.
ناصرخسرو.
ساعت بساعت خبر شایعتر میشد. (بدایع الازمان فی وقایع کرمان). || و گاه از مجموع کلمه ٔ مرکب سازند: رنگ برنگ. دوش بدوش. روبرو. سربسر:
شعر بی رنگ و لیکن شعرا رنگ برنگ
همه چون دول روان و همه شنگند و مشنگ.
قریع الدهر.
تیهو به دهن شاخ گیائی دارد
و آهو به دهن درون، گل رنگ برنگ.
منوچهری.
لاغر و زردشده بهر چه ای ؟
سربسر دردشده بهر چه ای ؟
جامی.
چاکران ایستاده صف درصف
باده خواران نشسته دوش بدوش.
هاتف.
|| و گاه بمعنی (با) (بمعانی مختلف) باشد:
همی فزونی جوید آواره بر افلاک
که تو به طالع میمون بدو نهادی روی.
پیروز مشرقی.
وبه منقار در آن سوراخ می کرد. (ترجمه ٔ تفسیر طبری).
امروز بامداد مرا ترسا
بگشود باسلیق بنشکرده.
کسائی.
بتیغ طرّه ببرد ز پنجه ٔ خاتون
بگرز پست کند تاج بر سر چیپال.
منجیک.
از ایشان جز او دخت خاتون نبود
به پیرایه و رنگ و افسون نبود.
فردوسی.
به فرمان تو کوه هامون کنیم
به تیغ آب دریا همه خون کنیم.
فردوسی.
به خنجر بدونیم کردش براه
نجنبید بر تخت کاوس شاه.
فردوسی.
بزاری همی گفت پس پیلتن
که شاها دلیرا سرانجمن.
فردوسی.
همیدون بزاری نیایش گرفت
جهان آفرین را ستایش گرفت.
فردوسی.
خروشی برآمد زلشکر بدرد
رخ نامداران شد از درد زرد.
فردوسی.
فرامرز پیش پدر شد چو گرد
به پیروزی از روزگار نبرد.
فردوسی.
روانش شد از کرده ٔ خود بدرد
برآورد از دل یکی باد سرد.
فردوسی.
چگونه سرآمد به نیک اختری
برایشان همه روز کنداوری.
فردوسی.
گرازان بدندان و شیران بچنگ
توانند کردن به هرجای جنگ
یلان هم بشمشیر و تیر و کمان
توانند کوشید با بدگمان.
فردوسی.
به بازیگری ماند این چرخ مست
که بازی نماید بهفتاد دست.
فردوسی.
زمانی بخنجر زمانی بتیغ
زمانی بباد و زمانی بمیغ.
فردوسی.
به پیلان گردنکش و گاومیش
سپه راهمی توشه بردند پیش.
فردوسی.
برو پیش او تیز و بنمای چهر
بیارای و میسای رویش بمهر.
فردوسی.
چنین گفت [خسروپرویز] اکنون بروبوم ری
بکوبند پیلان جنگی به پی.
فردوسی.
بدین آلت و رای و جان و روان
ستود آفریننده را چون توان.
فردوسی.
نه بینی بچشم و نه پوئی بپای
بگوئی ببانگ بلند ای خدای.
فردوسی.
پرستندگان پرده برداشتند
به اسبش ز درگاه بگذاشتند.
فردوسی.
چنین گفت آزاده کای شیرمرد
به آهو نجویند مردان نبرد.
فردوسی.
(هدیه فرستادن خسروپرویز به قیصر روم)
نخستین صدو شصت پیداوسی
که پیداوسی خواندش پارسی
بگوهر بیاکند هریک چو سنگ
نهادند بر هر یکی مهر تنگ
مر آن هریکی را بها صدهزار
درم بود کز دفتر آمد شمار.
فردوسی.
به بیراه راه بیابان گرفت
به رنج تن از دشمنان جان گرفت.
فردوسی.
سرش راست بر شد چو سرو بلند
بگفتار خوب و خرد کاربند.
فردوسی.
بچندان فروغ و بچندان چراغ
بیاراسته چون به نوروز باغ.
فردوسی.
ندانم بدینها که گفتی بمن
چه بد بینی ای زال از خویشتن.
فردوسی.
بیک جامه و چهر وبالا یکی
که پیدا نبود این از آن اندکی.
فردوسی.
بخندید خسرو به آواز گفت
که گفتار تو با خرد باد جفت.
فردوسی.
بپای اندر آتش نباید شدن
نه بر موج دریا بر ایمن بدن.
فردوسی.
خوشا با رفیقان یکدل نشستن
بهم نوش کردن می ارغوانی.
فرخی.
مرا بتی است که بر روی او به آذرماه
گل شکفته بود و ارغوان تازه بهم.
فرخی.
بجوشیدش از دیدگان خون گرم
بدندان همی کند از تنش چرم.
عنصری.
فرو کوفتند آن بتان را به گرز
نه شان رنگ ماند و نه فر و نه برز.
عنصری.
کز او بتکده گشت هامون چو کف
به آتش همه سوخته همچو خف.
عنصری.
بس نپاید تا به روشن روی و موی تیره گون
مانوی را حجت آهرمن و یزدان کند.
عنصری.
پراکنده با مشکدم سنگ خوار
خروشان بهم شارک و لاله سار.
خطیری.
و بعض غلامان پدر با او بهم میرفتند. (تاریخ سیستان). و ازآنجا به سیستان آمدند هر دو بهم. (تاریخ سیستان). وبزرگان خویشان و مبارزان لشکر بهم بنشستند و عهدی بستند در موافقت با یکدیگر. (تاریخ سیستان). گشت ساکن ز درد، چون دارو
زن به ماجوچه در دهانش ریخت.
پروین خاتون (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
بمانید اندرین پیوند جاوید
فروزنده بهم چون ماه و خورشید.
(ویس و رامین).
خواجه... رقعتی نبشت بخط خویش (تاریخ بیهقی). امیرالمؤمنین بخط خویش ملطفه باید نبشت. (تاریخ بیهقی). مجمّز دررسید با نامه، نامه ای بود به خط سلطان مسعود به برادر. (تاریخ بیهقی). گفت [مسعود]...باید... نامه نبشت تا توقیع کنم و به خط خویش فصلی در زیر آن بنویسم. (تاریخ بیهقی). فصلی بخط [مسعود] در آخر آن [نامه] است. (تاریخ بیهقی).نصر... سوگند سخت گران نسخت کرد بخط خویش. (تاریخ بیهقی). خواجه بوسعید... آنچه در طلب آن بودم مرا عطاداد و پس بخط خویش نبشت. (تاریخ بیهقی). آنرا خداوند بخط خویش جواب نویسد. (تاریخ بیهقی). منشور بر دسته ٔ کاغذ بخط من متوسط نبشته شد و آن را پیش امیر برد. (تاریخ بیهقی). و آنرا جوابها به خط خداوند سلطان و بتوقیع مؤکد گردد. (تاریخ بیهقی). امیر بخط خویش گشادنامه یی نبشت بر این جمله. (تاریخ بیهقی). امیر مواضعت را جواب نبشت بخط خویش. (تاریخ بیهقی). بخط خویش پوشیده به رمز و معما ملطفه نبشت. (تاریخ بیهقی).و رسول را بازگردانید و مردی جلد سخن گوی از معتمدان خویش بدو فرستاد. (تاریخ بیهقی). سوی پسر کاکو و دیگران... نامها فرمودیم. بقرار گرفتن این حالها بدین خوبی و آسانی. (تاریخ بیهقی). بهم نشستند و شراب خوردند که استادم در چنین ابواب یگانه ٔ روزگار بود. (تاریخ بیهقی). هر کاری بتوان کرد به نیروی ایزد تعالی. (تاریخ بیهقی). من او را دست خواجه نخواهم داد که چنین چاکران را فروخورد به انتقام خویش. (تاریخ بیهقی). چون خداوند به لفظ عالی خویش امیدهای خوب کرد... بنده فرمان عالی را ناچار پیش رفت. (تاریخ بیهقی). مهمات سخت بسیار است که آن را کفایت نتوان کرد و جز به دیدار و رأی روشن خواجه... (تاریخ بیهقی). چون...خواستی [سلطان] که حشمت براند... ایشان... وی را بیدار و هشیار کردندی... تا وی آنرا بخرد و عقل خود استنباط کردی. (تاریخ بیهقی). والی هرات وی را بحشم و مردم یاری داد. (تاریخ بیهقی). مرد خردمند با عزم و حزم آن است که وی به رای روشن خویش بدل یکی بود. (تاریخ بیهقی). فرمود تا رسول او را بخوبی بازگردانیدند. (تاریخ بیهقی). اگر سلاح بر شیر زدی و کارگر نیامدی بمردی و مکابره شیر را بگرفتی. (تاریخ بیهقی). خیز و به سلامت به خانه بازگرد. (تاریخ بیهقی). مردم غوری... بفلاخن سنگ می انداختند. (تاریخ بیهقی). درین تن سه قوه است یکی خرد... و جایگاهش سر به مشارکت دل، دیگر خشم... سه دیگر آرزو. (تاریخ بیهقی). هرکس که او خویشتن را بشناخت که وی زنده است و آخر به مرگ ناچیز شود... او آفریدگار خویش را بدانست. (تاریخ بیهقی). خردمندان را به چشم خرد میباید نگریست و غلط را سوی خود راه نمیباید داد. (تاریخ بیهقی). حاجب گفت...که همه قوم با وی خواهند رفت... و من اینجاام تا همگان را بخوبی و نیکوئی برابر وی بیارند. (تاریخ بیهقی). و دو تن... بازوی امیر گرفتند و رفتن گرفت سخت بجهد. (تاریخ بیهقی). دو منشور نبشته آمد و بتوقیع آراسته گشت. (تاریخ بیهقی). مرا [عبدالرحمن] تنها پیش خواند [امیرمحمد] و گفت بوبکر دبیر بسلامت رفت بسوی گرمسیر. (تاریخ بیهقی). امیر معتمدی را گفت... بتاز و نگاه کن تا آن گرد چیست، آن معتمد به شتاب برفت. (تاریخ بیهقی). و آن گرد وی [بوبکر دبیر] بود و بجمازه میرفت بشادکامی تمام. (تاریخ بیهقی). لشکر راکه به مکران رفته اند قوتی بزرگ باشد و بمقام کردن تو به قصدار... (تاریخ بیهقی). حاجب... پیغام داد که... معتمدی از هرات به نزدیک امیر می آید به چند پیغام. (تاریخ بیهقی). خردمندان را به چشم عبرت در این باید نگریست. (تاریخ بیهقی). خدای تعالی... واجب کرده که بدان دو قوه بباید گروید و بدان راه راست ایزدی بدانست. (تاریخ بیهقی). [خداوند] این پادشاه را پیدا آرد... تا آن بقعه... بدان پادشاه... آراسته تر گردد. (تاریخ بیهقی). بسوی بلخ آمد [مسعود]... و به کوشک در عبدالاعلی فرود آمد بسعادت. (تاریخ بیهقی). امیرماضی چند رنج برد... تا قدرخان خانی یافت، بقوت مساعدت وی کار او قرار گرفت. (تاریخ بیهقی). بدان نامه بیارامید [آلتونتاش] مرد بشادمانگی برفت. (تاریخ بیهقی). عبدوس و بوسعد مسعدی جواب آوردند سخت نیکو... عذر رفتن بتعجیل سخت زیبا بازنموده. (تاریخ بیهقی). رأی چنان واجب کرده که این نامه فرموده آمد و بتوقیع ما مؤکد گشت. (تاریخ بیهقی). با وی [علی تکین]... عهدی باید کرد... و چون کرده آمد نواحی تخارستان و بلخ... به مردم آگنده باید کرد. (تاریخ بیهقی). و آن یکدیگر را دیدار کردن بر در سمرقند بدان نیکوئی و زیبائی. (تاریخ بیهقی). عهد کرده ام بسوگندان مغلظه که وی را از دست افشین نستانم. (تاریخ بیهقی). خودرا اندر افکنی و بخواهش و تضرع و زاری پیش این کار بازشوی. (تاریخ بیهقی). هرکس که این مقاله بخواند بچشم خرد و عبرت باید اندر این نگریست. (تاریخ بیهقی).سلطان مسعود بسعادت و دوستکامی می آمد تا به شبورقان، و آنجا عید اضحی بکرد. (تاریخ بیهقی). امیر بچشمی نیکو می نگریست. (تاریخ بیهقی). چون خداوند.... به بنده.... مثال داده تا بنده بمکاتبت صلاحی بازنماید یک نکته بگفت به این معتمد. (تاریخ بیهقی). بتن عزیز خویش پیش کار میرفت با غلامان و پیادگان و تکبیر کردند. (تاریخ بیهقی). امیران غور بخدمت آمدند گروهی برغبت و گروهی برهبت. (تاریخ بیهقی). همیشه میخواهم که آنرا بشنوم از معتمدی که آنرا به رای العین دیده باشد. (تاریخ بیهقی). جهد کرده آید تا بناهای افراشته در دوستی را افراشته تر کرده آید... تا... دشمنان بکوری روزگار کران کنند. (تاریخ بیهقی). آن دیار تا روم... به برادر یله کنم... تا خلیفت ما باشد و به اعزاز بزرگتر داریم. (تاریخ بیهقی). آنچه رفته بود بشرح بازگفتم. (تاریخ بیهقی). رقعتی نبشتم بشرح تمام و پیش شدم. (تاریخ بیهقی). با بوصادق در نشابور گفته بود [حسنک] که مدرسه خواهد کرد بتکلف. (تاریخ بیهقی). هیچکس را زهره نباشد که نام خواجه به زبان آرد جز بنیکوئی. (تاریخ بیهقی). و غرض دیگر آنکه ما تا عاجز و بدنام شویم و بعجز بازگردیم و دم کنده شویم. (تاریخ بیهقی). پانصدهزار دینار بباید داد و چوب بازخرید و اگرنه فرمان را به مسارعت پیش روید. (تاریخ بیهقی)..... منتظریم جواب این نامه را... تا به تازه گشتن اخبار سلامتی خان... لباس شادی پوشیم. (تاریخ بیهقی). ازآن شرح کردن نباید که به معاینه ٔ حالت و حشمت... وی [محمود] دیده آمده است. (تاریخ بیهقی). گفته آمد تا برادر را به احتیاط در قلعت نگاه دارند. (تاریخ بیهقی). بهم هفته ای شاد بگذاشتند
سر از کام و آرام برداشتند.
(گرشاسب نامه).
زرافه را که عم کیخسرو بود با طوس بهم فرستاد و فرمود که قصد افراسیاب کند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 44). و خویشتن با لشکر بهم رود کاسرود عبر کردند و روی به ترکستان نهادند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 44). زرافه سستی کرد و با علم بهم بر سر کوه شد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 44). و ملکی داشت [قباد بن فیروز] بنظام و رونق. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 84). و جمله ٔ پشته هاو نشیب و افراز آن ولایت به غله بکارند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 144).
و فضل پسر مهترین یحیی، با هارون الرشید شیر خورده بودند بهم. (مجمل التواریخ و القصص). سراپرده زده بودند مأمون و معتصم بهم نشسته و برف آورده بودند. (مجمل التواریخ و القصص).
خواهنده ز تو گر طلب کند دل
از جود دل و جان بهم فرستی.
سوزنی.
از سر زلف تو بوئی سربمهر آمد بما
جان به استقبال شد کای مهد جانها تا کجا.
خاقانی.
و موسم زمستان بود و بسیار حشم با مسعود بودند. یک ماه از اصفهبد دستوری خواستند. پنجاه سر اسب بساخت و پنجاه استر ببار و صد جامه ٔ رومی و بغدادی و صد دست طرایف مازندرانی و صد زره... پیش کش کرد. (تاریخ طبرستان).
بپای خویش کرا یافتی که شد سوی دام
بدست خویش کرا دیده ای که خود را کشت.
رفیعالدین لنبانی.
با علی بن موسی الرضا رضی اﷲعنه به نیشابور آمد هر دو بهم در کجاوه ای بودند بر یک اشتر. (تذکرهالاولیاء عطار).
ای شکم خیره بنانی بساز
تا نکنی پشت به خدمت دوتا.
سعدی.
به دست آهن تفته کردن خمیر
به از دست بر سینه پیش امیر.
سعدی.
چه خوش بود دو دلارام دست در گردن
بهم نشستن و حلوای آشتی خوردن.
سعدی (طیبات).
دو هیزم را بهم خوشتر بود سوز.
سعدی (گلستان).
شبی درجوانی و طیب و نعم
جوانها نشستیم چندی بهم.
سعدی (بوستان).
دو همجنس دیرینه ٔ هم قلم
نباید فرستاد یکجا بهم.
سعدی (بوستان).
بیار آنچه داری ز مردی و زور
که دشمن بپای خود آمد به گور.
سعدی.
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی بهم سازیم و بنیادش براندازیم.
حافظ.
|| و گاه ظرف زمان باشد بمعنی در. در مدت. هنگام. گاه. در طول: بآغاز؛ دراول:
خواجه ابوالقاسم از ننگ تو
برنکند سر بقیامت ز گور.
رودکی.
نیل دهنده توئی بگاه عطیت
پیل دمنده بگاه کینه گزاری.
رودکی.
چون لطیف آید بگاه نوبهار
بانگ رود و بانگ کبک و بانگ تز.
رودکی.
به نوبهاران بستای ابرگریان را
که از گریستن اوست این جهان خندان.
رودکی.
درخش ار نخندد بگاه بهار
همانا نگرید چنین ابر زار.
ابوشکور.
نداند دل آمرغ پیوند دوست
بدانگه که با دوست کارش نکوست.
ابوشکور.
اگر از من تو بد نداری باز
نکنی بی نیاز روز نیاز
نه مرا جای زیرسایه ٔ تو
نه ز آتش دهی بحشر جواز
زستن و مردنت یکی است مرا
غلبکن در، چه باز یا چه فراز.
ابوشکور (از لغت فرس چ اقبال ص 365).
هر چه ورزیدند ما را سالیان
شد بدشت اندر بساعت تند و خوند.
آغاجی.
عهد و میثاق باز تازه کنیم
از سحرگاه تا به بانگ نماز.
آغاجی.
عهد و میثاق باز تازه کنیم
از سحرگاه تابوقت نماز.
آغاجی.
کوهسار خشینه را به بهار
که فرستد لباس حورالعین.
کسائی.
زواله اش چو شدی از کمانگروهه برون
ز حلق مرغ بساعت فرو چکیدی خون.
کسائی.
که گیتی به آغاز چون داشتند
که ایدون بما خوار بگذاشتند.
فردوسی.
به دو هفته گردد تمام و درست [ماه].
فردوسی.
به چندان فروغ و بچندان چراغ
بیاراسته چون به نوروز باغ.
فردوسی.
بیک هفته بودش برآنجا درنگ
همی کرد آرایش و ساز جنگ.
فردوسی.
من و شیده و دشت و شمشیر تیز
برآرم بفرجام ازو رستخیز.
فردوسی.
بدانگه کجا خواست بگذاشت آب
به پیران چنین گفت افراسیاب.
فردوسی.
بیامد بجای پرستش بشب [کیخسرو]
به دادار دارنده بگشاد لب.
فردوسی.
بیک هفته با سوک بود و دژم
بهشتم برآمد ز شیپور دم.
فردوسی.
بدو هفته در پیش درگاه شاه
از انبوه بخشش ندیدند راه.
فردوسی.
به ایرانیان گفت [کیخسرو] کز کردگار
بود هرکسی شاد و به روزگار...
که اویست جاوید فریادرس
بسختی نگیرد جز اودست کس.
فردوسی.
چو شب تیره شد با سپه برنشست [گشتاسب]
همی رفت جوشان و گرزی بدست
بشبگیر لهراسب آگاه شد
غمی گشت و شادیش کوتاه شد.
فردوسی.
بزرگان چنین بیدرنگ آمدند
به یک هفته از چین بگنگ آمدند.
فردوسی.
چون یکی جغبوت پستان بند اوی
شیردوشی زد به روزی یک سبوی.
طیان.
گوئی تو از قیاس که گر برکشد کسی
یک کوزه آب از او بزمان تیره گون شود.
لبیبی.
بیک ماه بالا گرفت آن نهال
فزون زانکه دیگر درختان بسال.
عنصری.
همه آبستن گشتند بیک شب که و مه.
منوچهری.
در باغ به نوروز درم ریزانست
بر نارونان لحن دل انگیزانست.
منوچهری.
بگاه غرق نوح علیه السلام. (تاریخ سیستان). غرهالمحرم بود پس دفن عمربسه روز. (تاریخ سیستان). و او و یاران سخت رنجه و ضعیف و درمانده گشته بودند که از بنه، بشبی آمده بود. (تاریخ سیستان). این پادشاه... بروزگار جوانی... پنهان از پدر شراب میخورد. (تاریخ بیهقی). بوسهل آمد و پیغام امیر آورد که خواجه بروزگار پدر آسیبها دیده. (تاریخ بیهقی). بونصر مشکان... بروزگار گذشته در میان پیغامهای من او بوده است. (تاریخ بیهقی). چند نکت دیگر بود سخت دانستنی که آن بروزگار کودکی چون بال برکشید... واقع شده بود. (تاریخ بیهقی). اکنون.... ایمنیم که بروزگار دیلمان نبودیم. (تاریخ بیهقی). این عبداﷲ بروزگار وزارت وی صاحب برید بلخ بود. (تاریخ بیهقی). حال حسنک بر تو پوشیده نیست که بروزگار پدرم چند دردی در دل ما آورده. (تاریخ بیهقی). بروزگار سلطان محمود به فرمان وی درباب خواجه ژاژ میخائیدم، که همه خطا بود. (تاریخ بیهقی). شغل امور وزارت و حساب بوالخیر بلخی میراند که بروزگار امیرماضی عامل ختلان بود. (تاریخ بیهقی). پدر ما... ما را ولیعهد کرده بود بروزگار حیات خویش. (تاریخ بیهقی). من یاد دارم سلطان پدر ترا که اینجا بود بروزگار کودکی و این ولایت وی داشت. (تاریخ بیهقی). که بروزگار امیر عادل سبکتکین رضی اﷲعنه هم چنین تضریبها ساخته بودند. (تاریخ بیهقی). دیگر که بوسعید سهل بروزگار گذشته وی را بسیار خدمتهای پسندیده از دل کرده بود. (تاریخ بیهقی). این حصیری... خود جباری بود بروزگار سلطان ماضی. (تاریخ بیهقی). اینکار... دانی که بآن روزگار چون راست شد. (تاریخ بیهقی). اینکار چنان داشته شود که بروزگار امیر ماضی. (تاریخ بیهقی). به همه روزگارها آنجا ملکی بود مطاع و محتشم. (تاریخ بیهقی). آواز دادم غلامی را که بمن نزدیک وی بودی بهر وقت، نام وی سلام. (تاریخ بیهقی) ما [مسعود] که از وی [آلتونتاش] بهمه روزگارها این یکدلی و راستی دیده ایم توان دانست اعتماد ما به نیکوداشت... و برکشیدن فرزندانش... تا کدام جایگاه باشد. (تاریخ بیهقی). امام بوصادق را نگاه داشتند... پس از آن باندک مایه روزگار قاضی قضاتی ختلان ویرا داد. (تاریخ بیهقی). از چنین و مانند چنین اثرها بود که او را بکودکی ولیعهد کرد. (تاریخ بیهقی)... دارالملک غوریان بوده بروزگار گذشته. (بیهقی). بعضی را از آن حقها گزارده آمده و بیشتر مانده است که بزورگار گزارده آید. (تاریخ بیهقی). بدانوقت... امیرمحمود از گرگان قصد ری کرد. (تاریخ بیهقی). تو بوقت آمدن بفرمان... پدر آمدی. (تاریخ بیهقی). امیر بوقت قیلوله آنجا رفتی و خواب آنجا کردی. (تاریخ بیهقی).که آنچه بوقت وفات پدر، امیر ماضی رحمهاﷲعلیه کرد ونمود از شفقت و نصیحتها. (تاریخ بیهقی). آن معتمد بشتاب برفت پس بمدتی دراز بشتاب بیامد. (تاریخ بیهقی). حاجب بلگاتگین رقعه ای پیش داشت که خواجه بشبگیر این رقعه فرستاده است. (تاریخ بیهقی). مؤدب چون بازگشتی بفاصله... پس امیرمسعود پس از آن بیک ساعت... (تاریخ بیهقی). این نسخت فرستاده آمد سوی قدرخان که وی زنده بود هنوز و پس از این بدو سال گذشته شد. (تاریخ بیهقی). جهان عروسی... را مانست در آن روزگار... خاصه بلخ بدین روزگار. (تاریخ بیهقی). حاجب نوبتی... گفت آمدن چیست بدین وقت. (تاریخ بیهقی). بدان روزگارکه به مولتان میرفت تا آنجا مقام کند که پدرش از وی بیازرده بود. (تاریخ بیهقی). اگر بدان وقت بود که پدر ما خواست که ویرا ولیعهدی باشد... ازبهر ما جان را برمیان بست [آلتونتاش]. (تاریخ بیهقی). بندگانرانامه های نیکو ارزانی دارند بدان وقت که ایشان در جهان پیدا آیند. (تاریخ بیهقی). موسی علیه السلام بدان وقت شبانی میکرد یکشب گوسفندان را سوی حظیره می راند. (تاریخ بیهقی). چند نکت دیگر بود... و من شمتی از آن شنوده بودم بدان وقت که به نشابور بودم. (تاریخ بیهقی). بدان وقت شغل دیوان رسالت من می داشتم. (تاریخ بیهقی). جدّ مرا... بدان وقت که آن پادشاه به غور رفت فرمود تا بخدمت ایشان قیام کند. (تاریخ بیهقی). بایتکین...بدان وقت که امیرمحمود سیستان بگرفت. (تاریخ بیهقی). بدان وقت که بر در سمرقند دیدار کردند. (تاریخ بیهقی). گفت امیر دیوان رسالت بدو خواهد داد گفتم کیست از او شایسته تر، بروزگار امیرشهید رضی اﷲعنه وی داشت. (تاریخ بیهقی). به ابتدای روزگار بافراطتر بخشیدی. (تاریخ بیهقی). بوسهل را به اول دفعه پیغام دادیم که چون تو در میان کاری من بچه کارم. (تاریخ بیهقی). مرا [عبدالرحمن] تنها پیش خواند و سخت نزدیکم داشت چنانکه همه روزگار چنان نزدیک نداشته بود [امیرمحمد]. (تاریخ بیهقی). از فرایض است با ایشان [خاقان ترکستان] مکاتبت کردن بوقت آمدن ببلخ. (تاریخ بیهقی). باید که به هشت روز به هرات روی. (تاریخ بیهقی). محمود را... فرمان چنانست این خیلتاش را که به هرات به هشت روز رود. (تاریخ بیهقی). سواری... نامزدکرد، با سه اسب خیاره ٔ خویش و با وی بنهاد که بشش روز و شش شب...به هرات رود. (تاریخ بیهقی).
و چندانک به ابتدای عهد، طریق عدل میسپرد، به عاقبت، سیرت بگردانید. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 107). و میان هر دو جانب جنگهای عظیم رفت و به آخر ظفر اپرویز را بود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 102).
هر که از مهر و از وفا زاید
زو نیاید بعمر جور و جفا.
سوزنی.
به اول عهد زنبور انگبین کرد
به آخرعهد باز آن انگبین خورد.
نظامی.
چنان کرد آفرینش را به آغاز
که پی بردن نداند کس بدان راز.
نظامی.
دوش مرغی بصبح می نالید
عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش
گفتم این شرط آدمیت نیست
مرغ تسبیح خوان و من خاموش.
سعدی.
بسالی که در بحر کشتی گرفت
بسا سالها نام زشتی گرفت.
سعدی (بوستان).
بروزگار سلامت شکستگان دریاب. (گلستان).
ای کریمی که بدوران بهار عدلت
در همه روی زمین باد خلافی نوزید.
سلمان.
بعد ازین قصه بساعتی در کاروانسرا در حجره ای بجمعی نشسته بودم. (انیس الطالبین نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ص 151). پیش از آنکه بحضرت خواجه پیوندم بمدتی مقامری کرده بودم. (انیس الطالبین نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ص 99). پیش از آنچه بصحبت ایشان مشرف گردم بچندین سال مرا جذبه ای پیدا شده بود. (انیس الطالبین نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ص 81). و گویند ک

معادل ابجد

آسیبها

79

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری