معنی یخی
لغت نامه دهخدا
یخی. [ی َ] (حامص) چگونگی یخ. یخ بودن. نهایت سردی: دهن به این یخی دیده (یا آفریده) نشده است. (یادداشت مؤلف). || (ص نسبی) هرچیز منسوب به یخ: بازیهای یخی، قالبهای یخی، توده های یخی. (یادداشت مؤلف). || یخ فروش. آنکه یخ فروشد. که فروختن یخ پیشه دارد. (یادداشت مؤلف).
فارسی به انگلیسی
Iciness, Icy
فرهنگ عمید
یخزده، منجمد: گوشت یخی،
از جنس یخ: مجسمهٴ یخی،
(صفت نسبی، اسم) یخفروش،
(اسم) نوعی بستنی،
فارسی به عربی
متجمد
حل جدول
نوعی بستنی
غول یخی
یتی
کلبه یخی اسکیمو
ایگلو
کلبه یخی اسکیموها
ایگلو
ایالت یخی آمریکا
آلاسکا
آلاسکا، اورگن، یوتا
ایالت بستنی یخی
آلاسکا
سرزمین یخی روسیه
سیبری
ایالت یخی امریکا
آلاسکا
از ورزشهای یخی
پاتیناژ
فرهنگ فارسی هوشیار
(صفت) یخ فروش فروشنده یخ
گویش مازندرانی
سرمایی – کسی که زیاد سردش شود
معادل ابجد
620