معنی یخی

لغت نامه دهخدا

یخی

یخی. [ی َ] (حامص) چگونگی یخ. یخ بودن. نهایت سردی: دهن به این یخی دیده (یا آفریده) نشده است. (یادداشت مؤلف). || (ص نسبی) هرچیز منسوب به یخ: بازیهای یخی، قالبهای یخی، توده های یخی. (یادداشت مؤلف). || یخ فروش. آنکه یخ فروشد. که فروختن یخ پیشه دارد. (یادداشت مؤلف).

فارسی به انگلیسی

یخی‌

Iciness, Icy

فرهنگ عمید

یخی

یخ‌زده، منجمد: گوشت یخی،
از جنس یخ: مجسمهٴ یخی،
(صفت نسبی، اسم) یخ‌فروش،
(اسم) ‌نوعی بستنی،

فارسی به عربی

یخی

متجمد

فرهنگ فارسی هوشیار

یخی

(صفت) یخ فروش فروشنده یخ

گویش مازندرانی

یخ یخی

سرمایی – کسی که زیاد سردش شود

معادل ابجد

یخی

620

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری