معنی چسباندن
لغت نامه دهخدا
چسباندن.[چ َ دَ] (مص) رجوع به چسب و چسپ و چسپاندن شود.
بخاک چسباندن
بخاک چسباندن. [ب ِ چ َ دَ] (مص مرکب) به خاک انداختن. به خاک رساندن. || کنایه از خوار و ذلیل ساختن. (ناظم الاطباء) (آنندراج). || رسوا کردن. (آنندراج).
فارسی به انگلیسی
Affix, Attach, Attachment, Fasten, Glue, Jam, Plaster, Post, Stick
فارسی به ترکی
yapıştırmak
فرهنگ عمید
وصل کردن و پیوند کردن دو چیز بهوسیلۀ مادهای چسبناک،
نسبت دادن اتهامی به کسی،
خود را به کسی علاقمند یا وابسته نشان دادن،
حل جدول
الصاق
فارسی به عربی
فارسی به آلمانی
Zement (m)
مترادف و متضاد زبان فارسی
متصل کردن، وصل کردن، پیوند زدن، چسبانیدن
فرهنگ فارسی هوشیار
(مصدر) (چسبانید چسباندخواهد چسبانید بچسبان چسباننده چسبانیده لازم: چسبیدن) متصل کردن دو چیز بهم پیوستن دو چیز بیکدیگر. چسبانیدن
بست چسباندن
(مصدر) چسباندن بست تریاک برسر حقه وافور.
وصله چسباندن
چفته بستن گناه بر نهادن (مصدر) محلق کردن وصله بچیزی پینه زدن، متهم ساختن: ((رفتار شما طوری است که کسی نمیتواند وصله ای بشما بچسباند. ))
فارسی به ایتالیایی
فرهنگ معین
(مص م.) پینه زدن، (عا.) تهمت زدن. [خوانش: (~. چَ دَ) [ع - فا.]]
معادل ابجد
170