معنی پانصدهزار

حل جدول

پانصدهزار

کرور


پانصدهزار قدیم

کرور


کرور

پانصدهزار قدیم

لغت نامه دهخدا

دال

دال. (اِخ) یاداللف نام نهری در سوئد. و آن از کوه دورفین سرچشمه گیرد و پس از طی پانصدهزار گز به خلیج بوتینا ریزد.آنرا آبشارهای بس زیباست. (از قاموس الاعلام ترکی).


ابومسعود

ابومسعود. [اَ م َ] (اِخ) احمدبن فرات الرازی. یکی از کبار محدّثین و بروایت شیخ جوزی او هزارهزار حدیث و پانصدهزار حدیث بخط خویش نوشته بود. وفات او به سال 259 هَ. ق. بود. رجوع به حبیب السیر ج 1 ص 296 شود.


فلوری

فلوری. [فْل ُ / ف ُ / ف ِ ل ُ] (اِ) ایتالیایی: فلورینو. فلورن. (فرهنگ فارسی معین). سکه ٔ رایج در هلند: و ازجمله ٔ هدایا چهل رأس اسب و موازی پانصدهزار عدد اشرفی فلوری که به رایج حال پنجاه هزار تومان شاهی عراقی است... (عالم آرا ص 116). رجوع به فلورن شود.


مستحدثات

مستحدثات. [م ُ ت َ دَ](ع ص، اِ) ج ِ مستحدث و مستحدثه. بناهای نو برآورده: مبلغ خراج عمارات و مستحدثات او در حوالی و حدود شهر از ابنیه ٔ عالیه و امکنه ٔ رفیعه... زیادت از پانصدهزار دینار باشد.(ترجمه ٔ محاسن اصفهان آوی ص 97). رجوع به مستحدث و مستحدثه شود.


کرور

کرور. [ک ُ] (اِ) نام شماره ای است چنانکه کرور ایران پانصدهزار است که پنج لک باشد. (آنندراج). نصف میلیون. (ناظم الاطباء). نزد ایرانیان معادل پانصدهزار است. (یادداشتهای قزوینی از فرهنگ فارسی معین).ج، کرورات. (فرهنگ فارسی معین): یا یکی از کرورات هشتگانه را در عین غارت زدگی و بی خانمانی ازعهده برنیاید. (از نامه های قائم مقام از فرهنگ فارسی معین). || واحد شماره و آن نزد هندوان ده میلیون است که معادل صد لک باشد و لک برابر با صدهزار است. (یادداشتهای قزوینی از فرهنگ فارسی معین). کرور هندی بیست کرور ایران است که یکصد لک باشد. (آنندراج). ابن بطوطه نویسد: نزد هندیان کرور صد لک است و لک صدهزار دینار. (سفرنامه ٔ ابن بطوطه از یادداشت مؤلف). || عدد بسیار زیاد. (ناظم الاطباء).


اشناس

اشناس. [اَ] (اِخ) سیوطی آرد: در سال 128 هَ. ق. الواثق باللّه اشناس ترکی را به سلطنت برگزید و وی را دو وشاح جواهرنشان و تاج گوهرنشانی ارزانی داشت و گمان میکنم واثق نخستین خلیفه ای بود که سلطانی تعیین کرد. (تاریخ الخلفاء سیوطی ص 226). و در ص 239 آرد: و در نخستین سال خلافت المعتز باللّه (152 هَ. ق.) اشناس که واثق اورا به سلطنت برگزید، درگذشت و از خود پانصدهزار دینار بجای گذاشت. و رجوع به عقدالفرید ج 4 ص 133 شود.


نروژ

نروژ. [ن ُرْ وِ] (اِخ) مملکتی در نیمه ٔ غربی شبه جزیره ٔ اسکاندیناوی. از شمال به اقیانوس منجمد شمالی، از جنوب به دریای شمال، از مشرق به کشور سوئد و از مغرب به اقیانوس اطلس محدود است. جمعیت آن در سال 1953 م. 3375000 نفر بود (در هر کیلومتر مربع ده نفر). اهالی نروژ از نژاد ژرمن و زبانشان نیز شعبه ای از السنه ٔ ژرمنی است و اغلب مذهب پرتستان دارند.حکومت آن مشروطه ٔ سلطنتی است. پایتخت آن شهر اسلو است با جمعیتی در حدود پانصدهزار تن. شهرهای مهمش عبارت است از: برگن، تروندهِیم، استاوانگر. صادرات نروژ چوب های جنگلی و کاغذ و ماهی و لبنیات است. واحدپولش «کرون » نام دارد.


مسارعت

مسارعت. [م ُ رَ ع َ](ع مص) مسارعه. با هم شتابی و جلدی نمودن.(غیاث). شتافتن. سرعت گرفتن. عجله کردن. تعجیل. و رجوع به مسارعه شود: پانصدهزار دینار بباید داد و چوب باز خرید و اگر نه فرمان را به مسارعت پیش روید.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 160). فرمان وی را به مسارعت پیش رفتند.(تاریخ بیهقی ص 123). مثال داده است [شیر] اگر مسارعت نمائی امانی دهم.(کلیله و دمنه). دیگران در تحویل تعجیل و مسارعت می نمودند.(کلیله و دمنه). و برفور نامه فرمود و مثال داد که در آمدن مسارعت باید نمود.(کلیله و دمنه). حالی به صلاح آن لایقتر که... بر وجه مسارعت روی به حیلت آری.(کلیله و دمنه).
- مسارعت کردن، شتاب نمودن. تعجیل کردن. شتافتن. عجله کردن. شتابی نمودن.


چانگ چئو

چانگ چئو. [چ ِ] (اِخ) خان چو. نام بندری است در چین شرقی بر ساحل دریای چین، مقابل جزیره ٔ فورموز و تقریباً بخط مستقیم پانصدهزار گز درمشرق مایل بشمال کانتون و جزء ایالت فوکین امروزی است. این بندر در عهد مغول اهمیتی بس عظیم داشته است و از لحاظ تجارت خارجی چین و رفت وآمد کشتیهای بزرگ تجارتی و مسافری مابین چین و هند و جنوب ایران و بلاد عرب یکی از مراکز عمده ٔ چین بوده است. و ابن بطوطه وقتی که از هند بچین آمده بود اولین نقطه ای از خاک چین که وی در آنجا پیاده شده همین شهر بوده است و در مراجعت از چین بهند نیز ازهمین بندر کشتی گرفته است. در عهد مغول نام این شهربتلفظ عامیانه چینیان «تسوتونگ » بوده که با حذف گاف (حرف اخیر) تلفظ آن بسیار نزدیک بکلمه ٔ «زیتون » عربی شنیده میشده است و بهمین جهت مؤلفین عرب و ایرانی در قرون وسطی نام این شهر را زیتون (بهمان لفظ میوه ٔ معروف) نوشته اند و در سفرنامه مارکوپولو نام این شهر به املای سایتون مرقوم است. (از حواشی شدالازار بقلم مرحوم قزوینی ص 508).


اخشید

اخشید. [اِ] (اِخ) سارک (؟). حاکم سمرقند. خوندمیر در حبیب السیر آورده: در سنه ٔ ست و خمسین (56 هَ. ق.) معاویه عبیداﷲبن زیاد را از حکومت خراسان عزل کرده زمام سرانجام آن ولایت را در قبضه ٔ اختیار سعیدبن عثمان بن عفان نهاده و سعید بخراسان رفته بعد از ضبط آن حدود لشکر بماوراءالنهر کشیده نخست قصد تسخیر بخارا نموده... سعید بعد از فیصل مهم بخارا لوای ظفرانتما بصوب سمرقند برافراخت و والی آن ولایت که او را اخشید سارک می گفتند درشهر متحصن گشته سعید ظاهر آن بلده را معسکر ساخت و آغاز محاصره کرد و چند نوبت میان اهل اسلام و اصحاب کفر و ظلام محاربات سخت اتفاق افتاد و قثم بن عباس رضی اللّ̍ه عنه در بعضی از آن معارک بسعادت شهادت رسید وقثم بحسب صورت مشابه حضرت خاتم الانبیاء (ص) بود و درتاریخ احمدبن اعثم کوفی مذکور است که چون سعید دانست که فتح سمرقند بجنگ تسخیرپذیر نیست مایل صلح گشت وبعد از آن آمدوشد نواحیان (؟) مقرر شد که اخشید مبلغ پانصدهزار درهم بمسلمانان دهد و یکروز دروازه ٔ شهررا بازگذارند تا سعید بدانجا درآمده از دروازه ٔ دیگر بیرون رود و سعید مال مصالحه گرفته بسمرقند خرامیدو حسب المقرر مراجعت نمود. (حبط ج 1 صص 239- 240).


معد

معد. [م ُ ع َدد](ع ص) آماده و تیارشده.(آنندراج)(غیاث). آماده و مهیا کرده شده.(ناظم الاطباء). آماده. مهیا. ساخته. مستعد.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): من که بونصرم باری هرچه امیر محمد مرا بخشیده است از زر و سیم و جامه ٔ نابرید و قباها و دستارها و جز آن همه معد دارم.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 259). خصوصاً که آثار نجابت در ناصیه ٔ او پیدا و منصب پادشاهی را معد و مهیا باشد.(سندبادنامه ص 147). در هر کراهیتی رفاهیتی و در هر مصایبی مصالحی معد است و تعبیه.(منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 95).
هرکه را دامن درست است و معد
آن نثار دل بر آن کس می رسد.
مولوی.
- معد شدن، آماده شدن. فراهم شدن. مهیا شدن: آنچه با تو گفتم هزارهزار و پانصدهزار دینار معدشده اززر و جواهر.(سیاست نامه).
- معد کردن، مهیا کردن. آماده کردن. فراهم کردن: سوری آنچه نقد داشت از مال و حمل نشابور و از آن خویش همه جمع کرده و بوسهل حمدونی را گفت تو نیز آنچه داری معد کن تا به قلعه ٔ میکالی فرستاده آید.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 552). هزارهزار معد کردم از زر وجواهر...(سیاست نامه). هفتاد کشتی که روز گریز را معد کرده بود بنه و اثقال... در آنجا نشاند.(جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 71). هرکس را آنچه میسر است ازسلاح و ساز یا عصا و چوبی معدکرده روی به کار آورد.(جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 87).
- معد گردانیدن، آماده کردن. مهیا کردن: و آن قدر مال که دیوار و مناظر بدان بنا توانست کرد، بذل کردند و معد گردانیدند.(تاریخ قم ص 34).


ضیاءالملک

ضیاءالملک. [ئُل ْم ُ] (اِخ) احمدبن خواجه نظام الملک. صاحب دستورالوزراء گوید: در زمان سلطان محمد رایت وزارت برافراخت ومدت چند سال از روی استقلال بلوازم آن امر پرداخت، چون آفتاب اقبالش بسرحد زوال رسید بسببی از اسباب نسبت به ابوهاشم همدانی که در تمول قارون ثانی بود آغازعداوت کرد. و پیوسته نزد سلطان زبان بغیبت جناب سیادت منقبت گشاده، معایب و مقابح راست و دروغ آن جناب را معروض می داشت و چون مزاج سلطانی با سیدابوهاشم همدانی متغیر گشت، ضیاءالملک قبول کرد که اگر سید را به او سپارند مبلغ پانصدهزار دینار بخزانه رساند و سلطان بدین معنی همداستان شد، ابوهاشم از کیفیت واقعه خبر یافت و از طریق غیرمشهور به یک هفته خود را از همدان به اصفهان رسانید و در همان شب بیکی از خواص سلطان که او را قراتکین می گفتند ملاقات فرموده، مبلغ ده هزار دینار پیشکش کرد و گفت: ملتمس آن است که مرا امشب بملازمت سلطان رسانی که دو سه کلمه معروض دارم، و قراتکین که نزد سلطان بغایت مقرب و گستاخ بود علی الفور سید را بملازمت سلطان رسانید و سید پادشاه را دعای خیر گفته، دُرّی که قیمت آن را مقومان ذوی البصیره نمی دانستند پیش سلطان نهاد و از روی تضرع و تخشع بعرض رسانید: مدتهاست که ضیاءالملک وزیر قصد مال و جان فقیر دارد و شنیدم که در این ایام بنده را به پانصدهزار دینار خریده است و حال آنکه مناسب نیست که پادشاه دین پناه فرزندزاده ٔ رسول را بفروشد و بدنامی ابدی جهت خود حاصل کند. اکنون برای اخراجات لشکر محقری ضرورتست، من مبلغ هشتصدهزار دینار بخزانه ٔ عامره فرودمی آورم، مشروط بر آنکه سلطان وزیر را بمن سپارد. سلطان را حب زر بر حفظ وزیر غالب آمد و التماس سید را قرین اجابت گردانید و سید مقضی المرام از مجلس پادشاه اسلام بیرون خرامیده متوجه همدان گردید و غلامی از خازنان سلطان از عقب او توجه کرد تا آن وجه را قبض کند و چون غلام بهمدان رسید خواست که در سرای سید نزول کند، روزی به قلغه و علفه بگذراند. سید پیغام فرستاد که: منزل تو کاروانسرا یا صحراست و مقام تو در همدان چندانست که زر شمرده تسلیم کنند. غلام از استماع این خبر برآشفته بخانه ٔ سید آمد و خواست که پای از حد ادب بیرون نهد. ابوهاشم گفت: گرد بی ادبی مگرد والاّ فرمایم که تو را از در سرای بیاویزند و صدهزار دیگر بخزانه ٔ جرمانه فرودآورم تا هزار غلام سیم اندام که در صورت و سیرت بهتر از تو باشند بخرند. غلام متقاعد شده، در عرض یک هفته بی آنکه قرضی کند یا متاعی فروشد آن مبلغ را تسلیم کرد اما فلسی بغلام نداد و غلام بتعجیل بازگشته مال را بنظر سلطان رسانید، حسب الحکم ضیاءالملک را بملازمان ابوهاشم سپردند. بعضی از مورخان گفته اند سید با وزیر بفحوای بیت:
بدی را بدی سهل باشد جزا
اگر مردی احسن الی من اسا
عمل کرد، و برخی بر آنند که مقتضای کلمه ٔ «جزاء سیئه بمثلها» را به حیز ظهور آورد. صاحب مجمل التواریخ و القصص گوید: سلطان چون ببغداد رفت ضیاءالملک احمد را معزول کرد و خطیرالملک ابومنصور راوزارت داد... در حبیب السیر شرح واقعه تقریباً بهمانگونه که در دستورالوزراء نقل شده، آمده است. رجوع به دستورالوزراء ص 185 و مجمل التواریخ ص 411 و حبیب السیر ج 2 ص 182 و 183 شود.

معادل ابجد

پانصدهزار

360

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری