معنی وضع

فارسی به انگلیسی

وضع‌

Acy _, Age _, Attitude, Configuration, Case, Condition, Enactment, Ence _, Estate, Footing, Frame, Imposition, Ion_, Lie, Mood, Ness _, Or _, Order, Pass, Place, Position, Posture, Setup, Shape, Ship _, Situation, Standing, State, Status, Thing, Tone, Trim, Ty _, Way

فارسی به ترکی

وضع‬

durum, ortam

فرهنگ فارسی هوشیار

وضع

‎ نهش، استش ایستا کردن، کویی کم کردن کاستن کاست کاهش، برپا کردن، خواری، فروتنی، گستردن، ساختگی، نهاده گذارده، ساختگی، جاور (حالت)، ریخت، زایش زاییدن ‎ (مصدر) نهادن چیزی را در جایی قرار دادن، ایجاد کردن، کم کردن کاستن، خوار کردن ذلیل کردن. -5 (اسم) قرار دهندگی، کاست کاهش، ایجاد: ((اما وضع این فن خود نه از بهار آنست تا کسی شعر گوید. . . ))، خواری ذلت، فروتنی. یا وضع جناح. فروتنی، گستردگی: وضع بساط، (اسم) طرز شیوه وضع پسندیده، ترتیب نهاد: ای همه وضع زمان را ز تو قانون و نسق وی همه کار جهان را ز تو ترغیب و نظام. (وحشی) جمع: اوضاع. یا سرو وضع. سرو شکل هیئت ظاهری. یا به سرو وضع خود رسیدن. سروشکل وهیئت ظاهری خودرادرست کردن. یا سرو وضع خود را درست کردن. هیئت ظاهری خود را درست کردن. -13 موقع موقعیت وضع اجتماعی وضع سیاسی، (اسم) وضع در اصلاح فقه واصول بدو معنی بکار میرود یک معنی مصدری یعنی قرار دادن لفظ درازا ء معنای بخصوص که آنرا اصطلاحا نوعی تعهد یا قراردادمی شمارند. دوم خصوص معنایی که در نظر گرفته میشود تا لفظی بازا ء آن قرار دهند پیش از آنکه عمل وضع انجام گیرد. یا وضع حمل. زایمان. یا وضع حمل کردن. زاییدن.

فرهنگ عمید

وضع

کیفیت، حالت، چگونگی و حالت هرچیز،
[عامیانه، مجاز] وضعیت مالی، توان مالی: فعلاً وضعمان خوب نیست،
[عامیانه، مجاز] حالت بدن: وضع مزاجی،
ایجاد کردن، پدید آوردن: وضع قوانین جدید،

عربی به فارسی

وضع

اهنگ , مقام , جای نگین , قرارگاه , کار گذاری , وضع ظاهر

لغت نامه دهخدا

وضع

وضع. [وَ] (ع مص) موضع [م َ ض ِ / م َ ض َ].موضوع. بنهادن. (تاج المصادر بیهقی). نهادن چیزی رابر جای. (منتهی الارب). بار نهادن. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ترتیب عادل بن علی). خلاف رفع. (اقرب الموارد).
- وضع حمل، نهادن بار. زادن.
- وضع ید، خوردن: وضع یده فی الطعام، اکله. (اقرب الموارد).
|| اثبات کردن. (اقرب الموارد).
- وضع کردن، تقنین کردن.
|| از مرتبه کسی را فرودافکندن. (از منتهی الارب) (آنندراج). فرودافکندن از درجه، و افکندن چیزی را. (اقرب الموارد).
- وضع کردن، افکندن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
|| کم کردن بر غریم چیزی از مال یافتنی. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (آنندراج).
- وضع کردن، موضوع کردن. منها کردن. کم کردن.
|| سبک سر و تیزرو گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). || ودیعت نهادن نزد کسی. (منتهی الارب) (آنندراج). || نهادن زن معجر را از سر. (منتهی الارب) (از آنندراج) (اقرب الموارد). || بچه آوردن زن. (منتهی الارب) (آنندراج). || در آخر طُهر و ابتدای حیض آبستن گردیدن زن. (منتهی الارب) (آنندراج). آبستن شدن زن در آخر طهرش. (از اقرب الموارد). || تیز رفتن ناقه. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). || زیان زده گردیدن در تجارت. (منتهی الارب) (آنندراج). زیان کردن در تجارت. سود نبردن. (اقرب الموارد). || گیاه شور خورانیدن شتر را و ملازم آن گردیدن. || گیاه شور خوردن وملازم آن بودن. || خوار ساختن نفس خود را. || گردن زدن. || ساقط و محو کردن جنایت کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). || ناکس و دون رتبه گردانیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). || ترک کردن و واگذاردن. || دروغ بستن و افترا کردن. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || تألیف کردن. تصنیف کردن. || اقامه کردن و به پا داشتن. (اقرب الموارد): وضع عصاه، ای اقام. || مقاتله کردن و جنگیدن و پیکار کردن. و این دو معنی به کنایه است. (اقرب الموارد). || کف ّ و بازداشتن: وضع یده عن فلان، کف عنه. (از اقرب الموارد). || (اِ) حال. حالت. سان. || روش. طرز. (آنندراج) (ناظم الاطباء). ج، اوضاع. (آنندراج):
وضع تسلیم از مزاج شعله خویان برده اند
با شرر مشکل که گرددآشنا افتادگی.
بیدل (از آنندراج).
|| ترتیب. (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- وضع اساس، نصب و ترتیب. (ناظم الاطباء).
- وضع اوراقی، طور و حال نامنتظم که بر یک وتیره نباشد. (آنندراج).
- وضع بی شیرازه، وضع اوراقی. (آنندراج):
وضع از تأثیر بی شیرازه چون دفتر شود
قسمت آن را که از سررشته ٔ دفتر کنند.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- وضع پسندیده، ترتیب و طرز و روش پسندیده. (ناظم الاطباء).
|| نهاد. || جای. ساخت. (ناظم الاطباء). || (اِمص) کاهش. کاست. || ایجاد. || خواری. ذلت. || فروتنی. (فرهنگ فارسی معین). || گستردگی: وضع بساط. || (اصطلاح ادبی) وضع در لغت، قرار دادن لفظ است در برابر معنی، و در اصطلاح تخصیص دادن چیزی است به چیز دیگر که هرگاه چیز اول اطلاق گردد یا حس شود چیز دوم فهمیده شود از آن و مراد از اطلاق استعمال لفظ است و اراده ٔ معنی و مراد از حس و احساس استعمال لفظ است اعم از اینکه با این استعمال اراده ٔ معنی شده باشد یا نشده باشد. (تعریفات سید جرجانی). تعیین چیزی برای دلالت کردن بر چیزی، چیز اول را موضوع گویند خواه لفظ باشد خواه غیر لفظ چون خط و عقد و نصب و اشاره و جز اینها و چیز دوم را موضوع له گویند. برای تفصیل این مطلب و بیان اقسام آن رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود. || (اِ) (اصطلاح فلسفه) هرچه آن را اجزائی بود و اجزاء آن را با یکدیگر و یا جهات عالم نسبتی بود و جمله را به سبب این نسبت هیأتی حاصل شود و این هیأت را وضع خوانند، و این وضع خود مقوله ای است به انفراد، مانند قیام و قعود و استلقاء و انبطاح و غیر آن. (اساس الاقتباس). وضع عبارت است از هیأت عارض بر چیزی به سبب دو نسبت، یکی نسبت بعضی اجزاء آن به بعض دیگر و دوم نسبت اجزاء به امور خارجی آن چون قیام و قعود که هر یک هیأتی است که بر شخص عارض میشود به سبب نسبت به امور خارجی آن. (از تعریفات سید جرجانی). این وضع یکی از مقولات عشر ارسطو شمرده میشود. رجوع به نفائس الفنون و کشاف اصطلاحات الفنون و رجوع به ذووضع شود. || (اصطلاح فلسفه) هرچه قابل اشارت حسی بود، گویند آن را وضع است و به این معنی گویند نقطه را وضع باشد و وحدت را وضع نبود یعنی نقطه قابل اشارت بود و وحدت ازآنروی که وحدت باشد، نبود. (اساس الاقتباس). و رجوع به شرح تجرید و شرح حکمهالعین و کشاف اصطلاحات الفنون شود. || (اصطلاح فلسفه و منطق) هرچه آن راوجودی قارّ بالفعل بود و اتصال و ترتیبی چون اجزاء آن را با یکدیگر نسبت دهند وضع خوانند. مثلاً گویند مربع را وضعی است که ضلع او با زاویه ٔ او بر چه نسبت باشد و زاویه ٔ او با ضلع بر چه نسبت و این وضع به حقیقت از مقوله ٔ اضافت بود. (اساس الاقتباس).

وضع. [وُ] (ع مص) بچه آوردن زن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || در آخر طهر و ابتدای حیض آبستن گردیدن زن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). در حال حیض آبستن شدن زن. (المصادر زوزنی). در آخر پاکی آبستن شدن. (تاج المصادربیهقی). || (اِ) آن بچه که نطفه برای جسم او در آخر ایام طهر نزدیک به حیض در رحم مادر بسته شود و مضغه گردد، و آن بچه ضعیف الخلقت باشد. (غیاث اللغات از نصاب الصبیان و منتخب اللغه و صراح اللغه).

فرهنگ فارسی آزاد

وضع

وَضع، (وَضَعَ، یَضَعُ) ذلیل و خوار کردن، وضیع نمودن، نوشتن، خودداری کردن و بازداشتن، وضع در ترکیب با کلمات دیگر معانی اصطلاحی متعددی دارد مثلاً وَضَعَ عُنُقَهُ یعنی زد گردنش را -وَضَعَ یَدَهُ فی الطَّعامِ یعنی غذا خوردن، وَضَعَ عَصاه یعنی توقف کرد و ایستاد در مسیرش، وَضَعَ السِّلاحَ فِی العَدُوّ یعنی کشت دشمن را، وَضَعَ الحَدِِیثَ یعنی دروغ گفت..،

وَضع، غیر از معانی مصدری، موضع، حالت، موقف، چگونگی (جمع: اَوضاع)،

حل جدول

وضع

حالت و چگونگی

حالت، چگونگی

مترادف و متضاد زبان فارسی

وضع

اسلوب، راه، روش، شیوه، طرز، طریقه، نهج، حالت، حال، شکل، موقعیت، هیئت، گذاشتن، نهادن، جنبه، چگونگی، کیفیت، وجه، ایجاد، تاسیس، تشکیل، خلقت، قرار، نهاد

فارسی به ایتالیایی

وضع

posizione

فرهنگ معین

وضع

(مص م.) نهادن، گذاردن، ایجاد کردن، (اِ.) هیئت، شکل، نهاد، روش. [خوانش: (وَ) [ع.] (مص م.)]

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

وضع

نهش، برنهادن، نهشت

فارسی به عربی

وضع

اتزان، اکذوبه، بادره، سلوک، سمت، صله، عصا، فرض، محطه، مرحله، موطی، هاله، هیئه، وقفه


وضع ظاهر

وضع

معادل ابجد

وضع

876

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری