معنی وجب

فارسی به انگلیسی

فرهنگ فارسی هوشیار

وجب وجب

وجب بوجب: ((تمام مواضع این دو مملکت وجب وجب فرسوده نعل مراکب تسلط واستیلای سپاه مظفرلواگشت. ))


وجب

پارسی است وژه آسمان را وژه وژه پیمودی همه را گردیدی خبر می دهی که در او نیست (فیه مافیه) بدست در تازی به وجب یا وژه ((شبر)) گفته می شود ترسو، نادان، مشک، تالاب آبگیر جایزه (اسم) واحد طول معادل فاصله بین انگشت شست و انگشت کوچک بدست شبر. یا نیم وجب. واحد طول معادل نصف یک وجب.


یک وجب

بدرازی یک وجب وبقدریک وجب.


وجب بوجب

شبربه شبر وجب بوجب قدم بقدم: ((سراسر سرزمین را. . . وجب بوجب پیغودم. ))

لغت نامه دهخدا

وجب

وجب. [وَ ج َ] (اِ) به معنی بدست که به هندی اردو بالشت گویند. (از غیاث اللغات) (آنندراج). شبر. (ناظم الاطباء). مقدار مسافت مابین خنصر و ابهام است در موقع بازکردن دست که تقریباً چهار گره میشود و مقصود از کوتاهی هم هست. (قاموس کتاب مقدس). کدست و وژه. (ناظم الاطباء). فاصله ٔ ما بین انگشت نر و انگشت کوچک چون انگشتان را از هم بگشایند. (ناظم الاطباء):
تو بدین کوتهی و مختصری
اینهمه کبر و نازبوالعجبی است
یک وجب نیستی و پنداری
کز سرت تا به آسمان وجبی است.
جمال الدین عبدالرزاق.
- وجب کردن، اندازه گرفتن با وجب. وژیدن. (ناظم الاطباء).
- امثال:
آشی برات بپزم که یک وجب روغن داشته باشد.

وجب. [وَ] (ع ص، اِ) شتر ماده ای که در پستانش فله بسته باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || مشک بزرگ از پوست تکه ٔ کوهی. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). ج، وِجاب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || گول و بددل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). احمق. || ترسو. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || خطر یعنی آنچه گرو بندند بدان از اسب دوانیدن و تیر انداختن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || ایستادنگاه آب. (از اقرب الموارد). ج، وجاب. (اقرب الموارد). || (مص) وجوب. وجب وجباً و وجوباً. (ناظم الاطباء). رجوع به وجوب شود. || وجیب. وَجَبان. طپیدن دل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || فروشدن و غروب کردن خورشید. (ازاقرب الموارد). فروشدن آفتاب. (منتهی الارب). || وجوب. یک مرتبه در روز خوردن. (از اقرب الموارد). || افتادن و مردن. (اقرب الموارد).


نیم وجب

نیم وجب. [وَ ج َ] (اِ مرکب) واحد طول معادل نصف وجب. (فرهنگ فارسی معین).


وجب کردن

وجب کردن. [وَ ج َ ک َ دَ] (مص مرکب) بدست کردن. پیمودن و اندازه گرفتن جامه و جز آن به وسیله ٔ وجب دست. اندازه گرفتن با وجب و وژیدن. (ناظم الاطباء). پیمودن به وجب که به فارسی آن را بدست گویند و بلشت به لام و شین معجمه لهجه ٔ عوام هند است. (آنندراج):
از جنون این خرابه را هرروز
می کنم همچو آفتاب وجب.
محمدقلی سلیم (ازآنندراج).

فرهنگ معین

وجب

(وَ جَ) (اِ.) فاصله بین انگشت شَست و انگشت کوچک وقتی انگشت ها از هم باز باشد.

حل جدول

وجب

واحد طول سنتی، اندازه دستی

بدست

مترادف و متضاد زبان فارسی

وجب

بدست، شبر

فارسی به عربی

وجب

نخله

فرهنگ عمید

وجب

فاصلۀ میان انگشت بزرگ و انگشت کوچک دست در حالی که تمام انگشت‌ها باز باشد، شبر،

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

وجب

وژه

معادل ابجد

وجب

11

قافیه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری