معنی هجر

لغت نامه دهخدا

هجر

هجر. [هَُ ج َ] (اِخ) موضعی است. (منتهی الارب).

هجر. [هََ] (ع مص) جدایی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (غیاث). جدا شدن. (شمس اللغات). از کسی بریدن. (ترجمه ٔ علامه ٔ جرجانی) (تاج المصادر بیهقی) (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه). هجران. (تاج العروس). || دور گشتن. تباعد. (معجم متن اللغه) (تاج العروس). || از جماع بازماندن در روزه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کناره گیری کردن در روزه از زنان. (از اقرب الموارد). هجران. || پریشان گفتن بیمار. (شمس اللغات). یافه گفتن در بیماری یا در خواب. (تاج المصادر بیهقی). یاوه گفتن در بیماری.هذیان گفتن. هجیری. اهجیری. (از معجم متن اللغه). هُجر. || سخن زشت گفتن. هُجر. (از معجم متن اللغه) (اقرب الموارد). || ستودن کسی را. (ناظم الاطباء) (از معجم متن اللغه). || ترک کردن و واگذاشتن چیزی را. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (تاج العروس). گذاشتن چیزی را و ترک دادن. (منتهی الارب) (آنندراج). هجران. || ترک کردن گشن گشنی را. (از معجم متن اللغه). || گذاشتن شرک را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (اقرب الموارد) (تاج العروس). هجره. هجران. || هجار بستن شتر را و تنگ برکشیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). تنگ برکشیدن شتر را. (شمس اللغات). پای شتر با تهی گاه بستن. (تاج المصادر بیهقی). هجار بستن شتررا. (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه). هجور.

هجر. [هََ ج َ] (ع اِ) در لغت حمیر به معنی قریه است. (معجم متن اللغه) (تاج العروس).به لغت حمیر و عرب عاربه قریه باشد، از آنجمله: هجرالبحرین و هجر نجران و هجر جازان. (معجم البلدان).

هجر. [هَُ ج ُ] (ع اِ) ج ِ هجیر. رجوع به هجیر شود.

هجر. [هََ] (اِخ) حازمی گوید: موضعی است که در شعر بعضی از شعرا آمده. (از معجم البلدان).

هجر. [هَِ] (از ع، اِمص) جدایی. مفارقت. ضد وصل. (ناظم الاطباء). دوری. فراق. هجران.

هجر. [هََ ج َ] (اِخ) نام شهری که مرکز بحرین است. و با الف و لام (الهجر) نیز آورده اند. و تمام ناحیه ٔ بحرین را نیز هجر گفته اند و این صواب است. (از معجم البلدان چ جدید). نام شهری است در قسمت شمال شرقی و موسوم به الحساء بحرین از جزیرهالعرب، در ساحل بحر فارس. که در روزگار گذشته مرکز خطه ٔ بحرین بوده و گاهی خود خطه را هم بدین اسم نامیده اند. فعلاً ویرانه ای بیش نیست. (از قاموس الاعلام ترکی). مستوفی آرد. «... و شهرستان آن [بحرین] را هجر گفته اند، اردشیر بابکان ساخت و در زمان سابق آن را بالحسا و قطیف و خط وارز، والاره، و فروق، و بینونه و سابون و دارین و غابه از ملک عرب شمرده اند، اکنون جزیره ٔ بحرین داخل فارس است و از ملک ایران... و جزار قطیف و لحسا و دیگرها اکثر اوقات مطاوعت حکام بحرین نمینمایند. از میوه های بحرین خرما بیشتر است و از آنجا به بسیار ولایات برند. (نزههالقلوب ج 3 ص 137). عبدالجلیل رازی گوید: ببطیحه و بطحاء و هجر و لحسا و... امیران همه شیعی. (کتاب النقض ص 505). نسبت بدان هجری است بر قیاس و هاجری بر غیرقیاس. (معجم متن اللغه) (تاج العروس) (معجم البلدان) (منتهی الارب).
- امثال:
کمتسبضع التمر الی هجر. ابوعبیده گوید: این مثل از امثال مبتذله است و وجه آن اینکه هجر معدن خرماست و برنده ٔ خرما بد آنجا خطاکار است. (از مجمع الامثال میدانی ص 515). یا، کجالب التمر الی هجر. (معجم اللغه):
اهدی کمستبضع تمراً الی هجر
او حامل وشی ابراد الی الیمن.
(از امثال وحکم دهخدا).
و در فارسی، خرما به هجر بردن نظیر زیره به کرمان بردن است. (از امثال و حکم دهخدا):
کرا رودکی گفته باشد مدیح
امام فنون سخن بود ور
دقیقی مدیح آورد نزد او
چو خرما بود برده سوی هجر.
دقیقی.
شعر ما پیشت چنان باشد که از شهر حجاز
با یکی خرما کسی هجرت کند سوی هجر.
سنائی.
«در زبان من آمدکه ما در حمل این بضاعت مزجات به حضرت کافی الکفات آن را مانیم که خرما به هجر تحفه برد». (ترجمه ٔ تاریخ یمینی، نسخه ٔ خطی کتابخانه مؤلف).

هجر. [هَِ ج ِرر] (ع اِ) خوی و عادت و شأن. (ناظم الاطباء). هِجّیر. هِجریّاء. هَجّیری ̍. اِهجیری ̍. اُهجورَه. اِهجیراء.

هجر. [هََ] (ع اِمص) جدایی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (غیاث) (آنندراج). ضد وصل. قطیعه. (معجم متن اللغه). بُعد. انقطاع. فراق. دوری. افتراق. هجران. مفارقت:
زمانه حامل هجر است و لابد
نهد یک روز بار خویش حامل.
منوچهری.
روی مرا هجر کرد زردتر از زر
گردن من عشق کرد نرمتر از دوخ.
شاکر بخاری.
کار من در هجر تو دائم نفیر است و فغان
شغل من در عشق تو دائم غریو است و غرنگ.
منجیک ترمذی.
«دشمن که به مدارا و ملاطفت به دست نیامد... از او نجات نتوان یافت مگر به هجر». (کلیله و دمنه).
گفت نی گفتمش چو گشتی باز
مانده از هجر کعبه دل به دونیم.
ناصرخسرو.
هر شب ز دست هجرش چندان به یارب آیم
کز دست یارب من یارب به یارب آید.
خاقانی.
به هجرت خوشترم دانم که از هجر تو وصل آید
به مهرت خوش نیم دانم که از مهر تو کین خیزد.
خاقانی.
در طلبت کار من خام شد از دست هجر
چون سگ پاسوخته دربدرم لاجرم.
خاقانی.
آلوده به خونابه ٔ هجر تو روانها
پالوده ز اندیشه ٔ وصل تو جگرها.
خاقانی.
شب وصل است و طی شد نامه ٔ هجر
سلام فیه حتی مطلع الفجر.
حافظ.
برآی ای صبح روشن دل خدا را
که بس تاریک می بینم شب هجر.
حافظ.
و درمحاوره، فارسی زبان معمولاً به کسر اول خواند. || در عربی گویند: لقیته عن هجر؛ یعنی ملاقات کردم با وی بعد سالی و یا پس از شش روز و یا زیادتر از آن و یا بعد غیبت. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه) (تاج العروس). ابن اعرابی گوید:
لما أتاهم بعد طول هجره
یسعی غلام اهله ببشره.
(از تاج العروس).
|| ترک کار لازم. (فرهنگ نظام). ترک کاری که انجام دادنش لازم است. (اقرب الموارد). || در اصطلاح صوفیه، التفات کردن بغیر حق را گویند چه در ظاهر و چه در باطن. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به کلمه ٔ هجران شود. || فراخی و فراوانی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ج، اهجار: «مایلده الا هجر من الاهجار»؛ یعنی خصب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). || درازی و کلانی درخت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ذهبت الشجره هجراً؛ یعنی طولا و عظماً. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج العروس). درعربی گفته میشود: هذا اهجر منه، یعنی اطول و اضخم ودر بعضی از منابع اعظم آمده. (از اقرب الموارد) (از تاج العروس). || (اِ) نیم روز، یعنی از وقت زوال آفتاب مع ظهر یا از وقت زوال تا عصر. (منتهی الارب) (آنندراج). نیمروز. (فرهنگ نظام). نیمه ٔ روز. هنگام زوال تا عصر. (اقرب الموارد). || سختی گرما. (منتهی الارب) (فرهنگ نظام) (آنندراج) (اقرب الموارد). || مهار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مهار شتر. (فرهنگ نظام). خطام. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه) (تاج العروس). || زه کمان. (منتهی الارب (آنندراج) (ناظم الاطباء). خطام. (اقرب الموارد) (تاج العروس) (معجم متن اللغه). || (ص) نیکو و گرامی نژاد. جوانمرد و بهتر. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). الحسن الکریم الجید. (اقرب الموارد) (تاج العروس) (معجم متن اللغه). و نیز گویند: جمل هجر، کبش هجر؛ یعنی نیکو و گرامی. (از تاج العروس).

هجر. [هَِ] (ع ص) شتر لائق و فائق، مذکر و مؤنث در وی یکسان است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). شتر پیه ناک و فائق در رفتار. (از معجم متن اللغه).

هجر. [هَِ ج ِرر] (ع اِمص) به سوی ده هجرت کردن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج). مهاجرت به ده. (از اقرب الموارد) (تاج العروس). هجرت کردن از بادیه به ده. (از معجم متن اللغه). اسم است مهاجرت را. (ناظم الاطباء).

هجر. [هََ ج ِ] (ع ص) بهتر و فاضلتر از غیر خود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || گران بار سست رونده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (تاج العروس) (معجم متن اللغه).

هجر. [هَُ] (ع اِ) سخن زشت و بیهوده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (شمس اللغات). کلام قبیح. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه). فحش. (تاج العروس). || هذیان. سخن پریشان بیمار تب دار. (معجم متن اللغه). || اسم است از اهجار. (اقرب الموارد). ج، هواجر، غیر قیاسی. (معجم متن اللغه) (تاج العروس).

هجر. [هََ ج َ] (اِخ) نام شهرهایی است که مرکز آن صفاست و بین آن و یمامه ده روزراه و فاصله ٔ آن از بصره پانزده روز راه با شتر است. (از معجم البلدان). با الف و لام، موضع دیگری است که در روزگار پیغمبر گشوده شد و گفته شده است که در سال 8 یا 10 هجرت بر دست علأبن الحضرمی فتح گردید. (معجم البلدان). در حضرموت دو قصبه بدین اسم موجود بوده. (از قاموس الاعلام ترکی). نام یک حصه از روستای مازن. (منتهی الارب) (قاموس). دژی است از مخلاق مازن. (معجم البلدان). صاحب تاج العروس در شرح کلمه ٔ «حصه» گوید: در تمام نسخ قاموس «حصه» است ولی صحیح آن چنانکه در معجم البلدان آمده «حصنه» میباشد. ابن الحائک گوید: هجر قریه ٔ صمد و جازان است. (از معجم البلدان).

هجر. [هَُ] (ع مص) پریشان گفتن و هذیان گفتن در خواب و بیماری. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه) (تاج العروس). هذیان درآینده در خواب و مرض و پریشان گفتن. (منتهی الارب). پرت و پلا گفتن. هَجر. هجیری. اهجیری. || بیهوده گفتن. (ترجمان عادل بن علی). فسوس کردن در منطق و سخن زشت و بیهوده و فحش گفتن. (منتهی الارب) (از معجم متن اللغه) (از اقرب الموارد). || ترک چیزی کردن. ترک کار لازم کردن. (از معجم متن اللغه). هَجر.

هجر. [هََ ج َ] (اِخ) شهری در یمن، مذکر و منصرف آید و گاه مؤنث و غیرمنصرف. (ناظم الاطباء). شهری است به یمن بر مسافت یک شبانه روز از عثر، خرما را به وی نسبت کنند. (منتهی الارب). شهری است نزدیک مدینه که بین آن و عثر یک شبانه روز راه است. مذکر و منصرف و گاهی مؤنث و غیرمنصرف است. (از اقرب الموارد). قلال هجریه منسوب بدان است. (معجم متن اللغه) (تاج العروس). شهری است [به عربستان] با مردم بسیار بر کران دریا. (حدود العالم). شهری است به یمن که بین آن و عثر یک شبانه روز راه است. (معجم البلدان چ جدید).

فرهنگ معین

هجر

(هِ) [ع.] (اِ مص.) جدایی، دوری.

فرهنگ عمید

هجر

دوری و جدایی از کسی،

حل جدول

هجر

دوری از کسی، فراق و جدایی

کوچ

فراق، جدایی

دوری از کسی، فراق، جدایی

مترادف و متضاد زبان فارسی

هجر

جدایی، دوری، فراق، مفارقت، هجران،
(متضاد) وصل

فرهنگ فارسی هوشیار

هجر

جدائی، مفارقت، ضد وصل، دوری

فرهنگ فارسی آزاد

هجر

هُجر، هذیان، حرف زشت و کلام قبیح،

هِجر، نام مرکز بحرین است، در قدیم بحرین شامل تمام ناحیه جنوب خلیج فارس از بصره تا عمان بود،

هَجِر، فاضل و فائق بر غیر،

هَجَر، غیر از معانی مصدری، خوب و کریم، وسط روز، شدّت گرما، جدائی از همسر (بدون طلاق)، مهار، در فارسی با تلفظ هِجر و بیشتر به همان معانی اسم صدر یعنی جدائی و فراق مصطلح است،

معادل ابجد

هجر

208

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری