معنی نابهنگام
لغت نامه دهخدا
نابهنگام. [ب ِ هََ] (ص مرکب، ق مرکب) نه بوقت. نه بوقت خود. نه بهنگام. نه بوقت سزاوار. بی وقت. بی موقع:
نابهنگام بهارم که به دی مه شکفم
که به هنگامه ٔ نیسان شدنم نگذارند.
خاقانی.
|| نابجای. نه بجای خود.نه آنجا که باید. بیمورد. بیجا:
گرستن بهنگام با سوک و درد
به از خنده ٔ نابهنگام سرد.
(گرشاسب نامه).
- امثال:
ضرر بهنگام به از نفعنابهنگام.
فارسی به انگلیسی
Anachronism, Ill-Timed, Inopportune, Untimely, Untoward
حل جدول
بیموقع، بیوقت
بی موقع، بی وقت
دیرگاه، نابهنگام
بى موقع
بیموقع
نابهنگام
بیموقع- بیوقت
نابهنگام
بی وقت
نابهنگام
مترادف و متضاد زبان فارسی
بیموقع، بیوقت، غیرمترقبه، غیرمنتظره، ناگاه، نامناسب، ناوقت،
(متضاد) بموقع
فرهنگ عمید
نابههنگام
فارسی به عربی
خاطی تاریخیا، غیر مناسب، غیر ناضج
فرهنگ فارسی هوشیار
نه بوقت، بیوقت، بیموقع
انگلیسی به فارسی
معادل ابجد
169