معنی مهل

لغت نامه دهخدا

مهل

مهل. [م ُ هََ ل ل] (ع اِ) میقات. (یادداشت مؤلف): وذات عرق مهل اهل العراق. (یاقوت در معجم البلدان).

مهل. [م َ هََ] (ع مص) پیش آمدن در خیر و نیکوئی. (منتهی الارب).

مهل. [م َ] (اِخ) یکی ازجزایر ذیبهالمهل. (ابن بطوطه). رجوع به ذیبه و ذیبهالمهل در ردیف خود شود.

مهل. [م َ هََ] (ع اِ) اسلاف متقدمین مرد. (منتهی الارب).

مهل. [م َ] (ع اِ) باش. (مذکر و مؤنث و واحد و تثنیه و جمع در وی یکسان است) گویند مهلا یا رجل و یا رجلان و یا رجال ویا امراءه؛ ای امهل. || رزق مهلا؛ یعنی مرتکب خطاها گردید پس مهلت داده شد و شتاب گرفته نشد در آن. || مَهَل. آهستگی و آرامش. نرمی. || زردآب مرده. مُهل. (منتهی الارب). || زمان. مهلت. زمان که بدهند. درنگ:
در صبوری بدان نواله ٔ نوش
مهل میخواست من نکردم گوش.
نظامی.
ببین که چند بگفتند با تو از بدو نیک
ببین که چند ترا مهل داد لیل و نهار.
عطار.
|| آهستگی. آرامی:
لیک مؤمن ز اعتماد آن حیات
می کند غارت به مهل و باانات.
مولوی.

مهل. [م َ] (ع مص) خضخاض مالیدن شتران را و آن نوعی از قطران است. || به آهستگی و نرمی چریدن گوسفند. (از منتهی الارب). || مُهلَه. رجوع به مهله شود.

مهل. [م ُ] (ع اِ) مس. || جوهر کانی هرچه باشد مانند سیم و زر و مس و آهن و جز آن. (منتهی الارب). از فلزات معدنی همچون زر و سیم و مس و آهن. (از اقرب الموارد). || گداخته از روی و مس و آهن، قوله تعالی: بماء کالمهل. (منتهی الارب). مس گداخته. (مهذب الاسماء). || قطران تنک. قطران رقیق. || روغن زیت. روغن زیتون یا دردی روغن زیت یا روغن زیت تنک. (منتهی الارب). تیرگی زیت. (مهذب الاسماء). || خاکستر. || خدرک که از نان فروریزد. || ریم و زهر و زردآب. (منتهی الارب). چرک. || زردآب مرده: و فی حدیث ابی بکر ادفنونی فی ثوبی هذین فانما هماللمهل و التراب. (منتهی الارب). زردآب و ریم که از لاشه ٔ مرده پالاید.

فرهنگ فارسی آزاد

مهل

مَهل، غیر از معانی مصدری، تأنی و آهستگی،

مَهَل، (مَهِلَ، یَمهَلُ) پیشی گرفتن در خیر و نیکی،

مَهَل، غیر از معانی مصدری، تَقَدُّم در خیر و نیکی، اَسلاف و پیشینیان،

مُهل، فلزات قابل ذوب مثل نقره و غیره، قطران رقیق، زیتون رقیق، سم،

فرهنگ معین

مهل

(مص م.) آهسته کار کردن، (اِمص.) آهستگی، مهلت، (اِ.) آهسته کاری، نرمی، مهلت. [خوانش: (مَ) [ع.]]

فلزات کانی مانند: مس، آهن و، قطران تنک و رقیق، روغن زیتون و دُردی آن، زرداب و ریم که از لاشه مرده پالاید. [خوانش: (مُ) [ع.] (اِ.)]

فرهنگ عمید

مهل

فرصت، مهلت،
نرمی و آهستگی،

ریم و زردابی که از لاشۀ مرده خارج شود،

حل جدول

مهل

آهسته کار کردن

فرهنگ فارسی هوشیار

مهل

پیش آمدن در خیر و نیکویی

معادل ابجد

مهل

75

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری