معنی لو

فرهنگ معین

لو

(اِ.) خال (در بازی ورق).، یک ~ ورقی که یک خال داشته باشد.، دو ~ ورقی که دو خال داشته باشد.

(لُ) (اِ.) دام، تله (این کلمه به تنهایی کاربرد ندارد.)، ~ دادن راز کسی را فاش کردن مشت کسی را باز کردن.، ~رفتن گرفتار شدن به دلیل برملا شدن راز.

نوعی از حلوا، صفراء، زردآب. [خوانش: (لَ یا لُ) (اِ.)]

(~.) [ع.] (حر. ربط. شرط) اگر، گر. لولو.

(~.) (اِ.) پشته، بلندی.

(~.) (اِ.) = لب: شفه.

فرهنگ عمید

لو

اگر،

لب،

* لو دادن
* لو دادن: (مصدر متعدی) [عامیانه] اسرار خود یا دیگری را فاش کردن،
* لو دادن چیزی: [عامیانه، مجاز] آن را مفت از دست دادن،

نوعی حلوا،

صفرا، زرداب،

پشته، تپه،

حل جدول

لو

نوعی حلوا، خبر رسواگر، افشای راز، توپ را می دهند

خبر رسواگر

افشای راز

توپ را می دهند

مترادف و متضاد زبان فارسی

لو

افشا، رسوا، فاش، شفه، لب، لوچه، بلندی، پشته، تپه، رش، زرداب، صفرا

گویش مازندرانی

لو

سربالایی، لگد، ساقه ی خزنده ی خربزه و هندوانه، نام درختی...

نام مرتعی در آمل

عوعوی سگ، لبه، کنار، ته انتها، شیب کوه یا تپه

فرهنگ فارسی هوشیار

لو

اگر گر (اسم) لب شفه.


لو انداختن

(مصدر) هیاهو کردن، لو دادن.


لو انداز

(صفت) آنکه لو اندازد هیاهو کننده.

فرهنگ فارسی آزاد

لو

لَو، اگر (حرف شرط)، اگر (حرف تمنی و آرزو)، به معانی دیگر مثل تقلیل (واو) و یا مصدری نیز می آید،

لغت نامه دهخدا

لو

لو. (پسوند) مزید مؤخر امکنه باشد: پیچه لو.آب لو. مقصودلو. کندلو. دیرسمالو. زیادلو. فراسانلو.بالو. خرسگلو. قولو. فهلو (پهله = فهله). سپانلو.

لو. (اِ) ظرف هرچه باشد. (شعوری).

لو. (اِخ) نام قصبه ای از مازندران. (جهانگیری) (برهان).

لو. (اِخ) نام رودخانه ای به فرانسه به درازای 125هزار گز.

لو. [ل َ وِن ْ] (ع ص) کج از ریگ و تیر. || دردگین شکم. || پیچش زده. (منتهی الارب).

لو. [ل َ / لُو] (اِ) حلوا. (جهانگیری). نوعی از حلوا. (برهان):
لو و لوزینه اش در کار کردند
ز جام عشرتش بیدار کردند.
مجیر بیلقانی.
|| پشته. بلندی. (از جهانگیری) (از برهان):
بدو بر شبان گفت ایدر بدو
ره تازه پیش آیدت پر ز لو.
فردوسی.
|| زردآب. (جهانگیری). زردآب را نیز گویند که به عربی صفرا خوانند. (برهان):
غلط مکن ز ترش گر برای دفعلو است
ز رشک چون تو نگاری است رنگ و بوی ترش.
مولوی.
|| لب. (جهانگیری). به معنی لب هم آمده که به زبان عربی شفه گویند، چه در فارسی باء به واو و برعکس تبدیل می یابد. (برهان):
مخلف خالدار مو لو شکر و کفاخشن
حاجت وصف بنده نی هرکه خشن مجاخشن.
پورفریدون.
|| لاو.
ترکیب ها:
- لو انداختن. لوانداز. لو دادن. رجوع به هر یک از این مدخل ها در ردیف خود و لاو شود.
|| نامی که در شهسوار و رامسر به اوجا دهند. رجوع به اوجا شود. || در لهجه ٔ گیلکی، بیاره یعنی بته ٔ پاره ای گیاهان، چون: هندوانه، خربزه، کدو، خیار و مانند آن.

لو. [ل َ] (ع حرف) حرف شرط. اگر. اِن. گر. لوفُرض ِ، اگر فرض شود. ولو، ولو اینکه، اگر هم. صاحب منتهی الارب گوید: هو حرف یقتضی فی الماضی امتناع مایلیه و استلزامه لتالیه. سیبویه... (منتهی الارب):
شک نیاوردگان کرده یقین
اِن و لوشان به جای رای وزین.
دهخدا.
- شاه لولاک، نبی اکرم.
- لولاک، اشاره به حدیث: لولاک لما خلقت الافلاک.


لو رفتن

لو رفتن. [ل َ / لُو رَ ت َ] (مص مرکب) از دست رفتن. لو داده شدن. رجوع به لو دادن شود.

معادل ابجد

لو

36

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری