معنی قصدها

حل جدول

قصدها

نیات

فرهنگ فارسی آزاد

اشکال

اَشْکال، صورت ها، مانندها، شبیه ها، قصدها (مفرد: شَکْل)،


عزائم

عَزائِم، اراده ها- قصدها- نیّت ها- تصمیم ها- عزم ها (مفرد: عَزِیْمَه)،


همم

هِمم، مجهودات، کوشش ها و سعی ها، عزم و قصدها (مفرد: هِمَّه)،

لغت نامه دهخدا

منویات

منویات. [م َن ْ وی یا] (ع ص، اِ) ج ِ منویه. قصدها. نیتها. نیت شده ها. مقاصد. رجوع به منوی و منویه و نیت شود.


حدلاء

حدلاء. [ح َ] (ع ص) تأنیث احدل، در تمام معانی. || کمانی که یکی از سرهای برگشته ٔ آن راست شده باشد. || رکیه حدلاء؛ مخالفه عن قصدها. (منتهی الارب). چاه ناراست و پیچیده. (ناظم الاطباء).


مرافعه دادن

مرافعه دادن. [م ُ ف َ / ف ِ ع َ / ع ِ دَ] (مص مرکب): خواجه زمانی اندیشید بد شده بود بااین احمد ینالتکین بدان سبب که از وی قصدها رفت بدان وقت که خواجه مرافعه می داد. (تاریخ بیهقی ص 268).


اغراض

اغراض. [اَ] (ع اِ) ج ِ غَرض، بمعنی پیش بند شتر مانند تنگ زین را. || ج ِ غَرَض، بمعنی نشانه ٔ تیر و خواست و آهنگ. (آنندراج) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). و رجوع به غرض شود. || مأخوذ از تازی. غرضها. خواهشها. آرزوها. مرادها. اراده ها. قصدها. نیت ها. مقصودها. نتیجه ها و فائده ها. (ناظم الاطباء): رسولی باید فرستاد و نامه ای نبشت بحضرت تا به اغراض وی واقف گردیم و آنچه رای واجب کند بفرمائیم. (تاریخ بیهقی ص 558). امیر گفت اغراض دیگر است. (تاریخ بیهقی ص 454). چون اغراض حاصل شد لشکرهای ما از آب بگذردو دست با لشکرهای سلطان یکی کنند و آتش این فتنه نشانده آید. (تاریخ بیهقی ص 519). چون دستوری یابد آن را عرض کند و مشافهه ٔ دیگر است با وی در بابی مهم تر که اگر اندر آن باب سخن نرود، عرضه نکند و پس اگر رود، ناچار عرضه کند تا اغراض بحاصل شود. (تاریخ بیهقی ص 209). فکر اصحاب اغراض... بی اثر نباشد. (کلیله و دمنه). آن چهار که مطلوبست بدین اغراض و بجز آن نتوانند رسید، کسب مال است از وجهی پسندیده. (کلیله و دمنه). و عاقل باید که در فاتحت کارها نهایت اغراض خویش پیش چشم دارد. (کلیله و دمنه). و مقرر است که دوستی تو با من ازبرای این اغراض بود. (کلیله و دمنه).
- اغراض شخصی، مقاصد شخصی.
- اغراض نفسانی، آرزو و خواهشی که از روی هوا و خواهش نفس باشد. (ناظم الاطباء).
|| در تداول امروز، دشمنی ها. قصدهای بد.


منشعب

منشعب. [م ُ ش َ ع ِ] (ع ص) شاخ در شاخ شونده. (غی-اث) (آنندراج). راه و یا درخت شاخ شاخ شده و پراکنده شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || شعبه شعبه و شاخ شاخ شده. (ناظم الاطباء).
- منشعب شدن، شعبه شعبه شدن. رشته رشته شدن. انواع گوناگون پیدا کردن:
و اندرین دوران که انصاف تو روی اندرکشید
فتنه ها شدذوشجون و قصدها شد منشعب.
انوری (از دیوان چ مدرس رضوی ص 521).
- منشعب گشتن، شاخ شاخ شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به ترکیب قبل شود.
|| جداشده. متفرع:
از نام وکنیتش ظفر و فتح منشعب
وز رسم و سیرتش شرف و فخر مستعار.
امیر معزی (دیوان چ اقبال ص 258).
حقیقت صدق، اصلی است که فروغ جمله ٔ اخلاق و احوال پسندیده از آن متفرع و منشعب اند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 344).
- منشعب شدن، جدا گردیدن. متفرع شدن: هر حیوانی که این دو قوت مدرکه و محرکه دارد و آن ده که از ایشان منشعب شده است او را حیوان کامل خوانند. (چهارمقاله ص 14). در ذکر تغییراتی که به اصول افاعیل عروض درآید تا فروع مذکور از آن منشعب شود. (المعجم چ مدرس رضوی ص 47). نفس را دو قوت است... و هر یکی از این دو منشعب شود به دو شعبه. (اخلاق ناصری). و نفس بر مثال شجره ٔ خضر است از او فروع شهوات بسیار منشعب شده. (مصباح الهدایه چ همایی ص 72). هر سنتی... بمثابت جدولی داند از بحروجود نبوی منشعب و ممتد شده. (مصباح الهدایه ایضاً ص 217).
|| نزد علمای صرف مزید فیه را گویند یعنی بناهایی که متفرع از اصل باشند به وسیله ٔ ملحق ساختن حرفی از حروف زائده که در این جمله جمع است: «هویت السمان » مانند اکرم. یا بوسیله ٔ مکرر ساختن عین الفعل از هر حرفی که باشد مانند کَرَّم َ. (از کشاف اصطلاحات الفنون).رجوع به منشعبه شود.


عزائم

عزائم. [ع َ ءِ] (ع اِ) عزایم. ج ِ عزیمه. (اقرب الموارد) (دهار) (منتهی الارب). رجوع به عزیمه شود. اراده ٔ قوی. قصد. آهنگ: عرفت اﷲ بفسخ العزائم و نقض الهمم (نهج البلاغه)، خداوند را از گسیختن اراده ها و تصمیمات و نقض کردن همت ها و قصدها شناخته ام. که رایهای وی دیگر بود و عزائم وی. (تاریخ بیهقی ص 115). معالی خصال ملوک اسلاف... قبله ٔ عزایم میمون داشته است. (کلیله و دمنه). عزایم شاهانه را بامداد فتح مبین... مؤید گردانیده. (کلیله و دمنه). آن لایق تر که به امضای عزائم در امور مبهم و مهمات معظم تعجیل فرموده نشود. (سندبادنامه ص 257). روایع اقبال طلایع عزایم او را استقبال می نمود. (جهانگشای جوینی). چون نوبت زوال دولت ایشان دررسید نه حیلت و عزایم و آراء ایشان را دستگیری توانست کرد و نه غلبه ٔ... (جهانگشای جوینی). حوادث دهر بوقلمون مطابق و موافق عزائم همایون... بود. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان آوی). || آن آیات قرآنی که بر آفات رسیدگان خوانند به امید به شدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آیات قرآن مجید که برای شفای بیمار خوانند. (غیاث اللغات) (آنندراج):
آفات دیو را بفضایل عزایمند
وَاعراض علم را بمعانی جواهرند.
ناصرخسرو.
- عزائم السجود، سوره هایی از قرآن مجید که سجده ٔ واجب در آنهاست. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). چنانکه گویند: لیست سجده «ص » من عزائم السجود؛ یعنی سجده ٔ سوره ٔ «ص » از سجده های واجب نیست ولی پیغمبر (ص) به پیروی از داود (ع) سجده ٔ آن را بجای می آورد. (از منتهی الارب).
- عزائم اﷲ، فرایضی که خداوند آنها را بر بندگان خود واجب کرده است. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب).
- عزائم المغفره، عزائم الغفران، اعمال و خصالی که بدان مغفرت مؤکد گردد. (منتهی الارب): از حضرت خواجه عزیزان علیه عزایم الغفران منقول است. (انیس الطالبین ص 47).
|| افسونها. (منتهی الارب). افسونهاو ادعیه که برای احضار جنیان و پریان خوانند. (غیاث اللغات) (آنندراج). هیپنوتیزم. (یادداشت مرحوم دهخدا):
چو هنگام عزایم زی معزم
به تک خیزند ثعبانان ریمن.
منوچهری.


کاله

کاله. [ل َ / ل ِ] (اِ) بمعنی کالا است که اسباب و متاع باشد. (برهان) (غیاث) (از آنندراج) (شعوری ج 2 ورق 258 ب). اثواب خانه. (شعوری ج 2 ورق 258 ب). حطام. سلعه:
یکی کاروان خانه اندر سرای
نبد کاله را بر زمین نیز جای.
فردوسی.
چون آن تخت و آن کاله ٔ ساده شاه
بدست آمدت برنهادی کلاه.
فردوسی.
وی [احمد عبدالصمد] قصدها کرد در معنی کاله ٔ وی [احمد حسن]. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 407). و از گوهرها و کاله ٔ خانه ها... (التفهیم).
حکمت حجت بخوان که حکمت حجت
بهتر و خوشتر بسی ز مال و ز کاله.
ناصرخسرو.
کاله ای که هیچ خلقش ننگرید
از خلاقت آن کریم آن را خرید.
مولوی.
کاله ٔ معیوب بخریدم بدم
شکر کزعیبش بگه واقف شدم.
مولوی.
گفت هر چه کاله و سیم و زر است
آن برد زان هر سه کو کاهلتر است.
مولوی.
دزد گرچه در شکار کاله است
شحنه باخصمانش در دنباله است.
مولوی.
نوخرانی که رسیدند ببازار کهن
کاله ٔ کاسد ایشان به بهایی نرسید.
مولانا (از آنندراج).
- امثال:
کاله برخرش بنه، یعنی متاعش را به روی خرش بار کن تا بداند کیست. (ناظم الاطباء). رجوع به کالا شود.
|| گلوله ٔ پنبه ٔ حلاجی کرده. (برهان). || پنبه ای که بجهت رشتن فتیله کرده باشند. کلافه ٔ رشته ٔ خام. (ناظم الاطباء) (برهان). || هر کدو را گویند عموماً. (برهان). هر ظرف عموماً. (آنندراج). || کدوی شراب خصوصاً. (از برهان) (آنندراج) (از شعوری ج 2 ورق 259). کدوی می. کدویی که باده در آن کنند. کدوی سیکی. (صحاح الفرس):
بدیدش همانجای بر تخت خویش
یکی بالغ و کاله ٔ می به پیش.
اسدی (گرشاسب نامه).
کند قرابه ٔ گردون تهی ز درد شفق
شبی که زهره بیادش نشاط کاله کند.
انوری.
|| ظرفی است سفالین که غربا به خاکستر پر کرده در حالت بیماری بجای ثفل دان پیش خود گذارند. (آنندراج):
کاله ٔ کون بدوش میگردد
همچو حلوافروش میگردد.
حکیم شفائی.
میدهد کان که در محل دارد
کاله ٔ خویش پر کنداز جو.
حکیم شفائی.
|| کوزه ٔ چوبین. (فرهنگ اسدی ص 462). || سود. (ناظم الاطباء). || خربزه ٔ کوچک و نارسیده باشد. (برهان) (آنندراج) (از شعوری ج 2 ورق 258 ب). و آن را کالک نیز نامند. (غیاث) (فرهنگ جهانگیری).خربزه ٔ خام بود. (اوبهی). || خیار نارس. (ناظم الاطباء). و رجوع به کالک شود. || زمینی که به جهت زراعت کردن آراسته و مهیا ساخته باشند. (برهان). زمینی که برای زراعت تیار ساخته باشند. (آنندراج از غیاث) (از شعوری ج 2 ورق 259). قطعه ای از مزرعه یا صیفی کاری: یک کاله خربزه.


طمغاج

طمغاج. [طَ] (اِخ) حقیقت مسمای این کلمه به نحو یقین معین نشد ولی بطور تقریب معلوم است که طمغاج نام ناحیه یا شهری بوده در اقصی ترکستان شرقی در حدود چین یا در داخلی ِ چین شمالی:
خود دل و طبع او ز سیم و شکر
کان طمغاج و باغ شوشتر است.
خاقانی.
صاحب کتاب طبقات ناصری اطلاعات ذیل را شفاهاً از سید اجل بهاءالدین رازی (سفیر خوارزمشاه به دربار چنگیز) گرفته و گوید: چون بحدود طمغاج و نزدیک دارالملک آلتون خان رسیدیم از مسافت دور پشته ٔ بلندی سپید «در نظر آمد...». و جای دیگر کلمه ٔ طمغاج و تنگت را با هم آورده و گوید: «جماعتی از ثقات چنین روایت کرده اند که در تواریخ ماتقدم و ایام سالفه و قرون ماضیه دربلاد ترکستان و ممالک چین و تنگت و طمغاج هرگز پادشاهی کریم و نیکواخلاق تر از اکتای پای در رکاب نکرده است.
محمدبن احمد النسوی در سیره ٔ جلال الدین منکبرنی (چ پاریس صص 4-5) گوید: حدثنی غیر واحد ممن یعتبر بقولهم ان ملک الصین ملک متسع دوره مسیره سته اشهر و قد قیل انه یحویه سور واحد و لم ینقطع الا عند الجبال المنیعه و الانهار الوسیعه و قدانقسم من قدیم الزمان الی سته اجزاء منها مسیره شهریتولی امره خان ای ملک بلغتهم نیابه عن خانهم الاعظم و کان خانهم الکبیر الذی عاصر السلطان محمد [بن تکش] التون خان توارثها کابراً عن کابر بل کافراً عن کافر و من عادتهم الاقامه بطمغاج و هی واسطه الصین و نواحیها...». و کمی پس از آن گوید: «فلما عاد آلتون خان الی مدینه المعروفه بطمغاج اخذ الحجاب علی عادتهم یعرضون کل یوم عده قضایا مما حدث مده غیبه...». در تقویم البلدان لابی الفداء در جدول بلاد چین نقلاً عن تاریخ النسوی المذکور می نویسد: و من تاریخ النسوی الذکری ذکر فیه اخبار خوارزم شاه و النهر (ظ: التتر) ان قاعده ملک التتر بالصین اسمها طومحاج (ظ: طومخاج).» زکریابن محمد قزوینی در آثار البلاد (چ ووستنفلد ص 275) گوید: طمغاج مدینه مشهوره کبیره من بلاد الترک ذات قری ً کثیره و قراها بین جبلین فی مضیق لا سبیل الیها الا من ذلک المضیق و لایمکن دخولها لو منع مانع فلایتعرض لها احد من ملوک الترک لعلمهم بأن قصدها غیرمفید و سلطانها ذو قدر و مکانه عند ملوک الترک و بها معدن الذهب فلذلک کثر الذهب عندهم حتی اتخذوا منها الظروف و الاوانی و اهلها زُعر لاشعر علی جسدهم و نساؤهم علی السواء فی ذلک... و حکی الامیر ابوالمؤیدبن النعمان ان بها عینین. احدیهماعذب و الاخری ملح و هما تنصبان الی حوض و تمتزجان فیه، و تمتد من الحوض ساقیتان، احداهما عذب لا ملوحه فیه و الاخری ملح و ذکر انه من کرامات رجل صالح اسمه ملیح الملاح وصل الی ملک الدّیّار و دعا اهلها الی الاسلام و ظهر من کراماته امر هذا الحوض و السواقی فاسلم بعض اهلها و هم علی الاسلام الی الاَّن ». و خلاصه ٔ این کلمه در یکی از قصاید مختاری غزنوی در مدح علاءالدوله محمد ملقب به ارسلان خان از ملوک خانیه ٔ ماوراءالنهر مذکور است، مطلع قصیده اینست:
خرگه خاقان ترکستان شده مالک رقاب
آسمان است و جمال ارسلان شه آفتاب.
و در وصف مجلس بزم خاقان گوید: از جمله ابیاتی:
ساقیان نادره گوینده ٔ شیرین ادا
مطربان چابک طمغاجی حاضرجواب.
(حواشی چهارمقاله ٔ عروضی چ لیدن ص 94).
احتمالاً کلمه ٔ طفقاج (تفغاج) باشد که بر ماچین اطلاق می شده است. رجوع به طفقاج در دیوان لغات الترک محمود کاشغری چ استامبول 1333 هَ. ق. ج 1 ص 378 شود.


کالا

کالا. (اِ) کالای. رخت و رخوت. (برهان). اسباب. (برهان) (غیاث). اسباب خانه. اثاث البیت. (غیاث) (مهذب الاسماء). دربای است خانه و مردم. مَحاش. (منتهی الارب). سامان و اثاثه. اثاث. (دستوراللغه). سِلعه. (منتهی الارب). اَخریان. (برهان). کالای خانه: بباید گفت تا رعیت آهسته فرونشینند و هر گروهی بجای خویش باشند. و اندیشه ٔ خوازها و کالای خویش میدارند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 292). و بیشتر طمع آن کالا و نعمت را که با وی بود چون بدو نزدیک شدند خواست که پسر خویش را بکشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 441).
بکاوید کالاش را سربسر
که داند که چه یافت زر و گهر.
عنصری.
چوعلم آموختی از حرص آنگه ترس کاندر شب
چو دزدی با چراغ آید گزیده تر برد کالا.
سنائی.
چو دزد خانه بر کالا همی جست
سریر شاه رابالا همی جست.
نظامی.
باغبان را خار چون در پای رفت
دزد فرصت یافت کالا برد تفت.
مولوی.
چون شعیب بدید که همه هلاک شدند غمگین شد و میگریست ندا آمد که کالای خویش را بسوزانید. (قصص الانبیاء 0ص 129). و اهل بیت و کسانی که بدوگرویده بودند کالاهای خویش را و چهارپایان خود را فراپیش گرفتند و بیرون رفتند. (قصص الانبیاء ص 129).
کسی را پاسبان باشد که در خوان [کذا] باشدش کالا.
فخرالدین مطرزی.
اگر خواهی که یابی قدر والا
مکن همسایگان را منع کالا.
استاد لطیفی.
صبا در صبحدم خیزد رباید برگ لعل گل
چو دزدی با چراغ آید گزیده تر برد کالا.
سلمان ساوجی.
عَرض. (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل) (نصاب). ضیاع. مال التجاره. بضاعت. متاع. (برهان) (غیاث) (دستورالاخوان) (منتهی الارب). قماش. (فرهنگ اسدی) (تفلیسی):
سواران جنگی همی تاختند
بکالا گرفتن نپرداختند.
فردوسی.
بازرگانان فرارسیدند تکبیر کردند کفجان چون چنان دیدند همه بهزیمت رفته و ستوران و کالاها همچنان بگذاشتند. (تاریخ سیستان). و بسیاری گوسفند و اسب و کالای از آن وی ببرند. (تاریخ سیستان). از وی قصدها رفت بدان وقت که خواجه مرافعه میداد و نیز کالای وی میخرید به ارزانتر بها. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 268).
در این بازارگاه پر ز طرار
همه کس دزد دان کالا نگه دار.
ناصرخسرو.
آنکه او غرق شود کی غم کالا دارد.
ظهیر فاریابی.
خصم از سپاهت ناگهی جسته هزیمت را رهی
چون خسته از نقب ابلهی جان برده کالا ریخته.
خاقانی.
میان بادیه ای هان و هان مخسب ار نه
حرامیان ز تو هم سر برند و هم کالا.
خاقانی.
به قندیل قدیمان در زدن سنگ
به کالای یتیمان بر زدن چنگ.
نظامی.
میوه فروشی که یمن جاش بود
روبهکی خازن کالاش بود.
نظامی.
ای که درین کشتی غم جای تست
خون تو در گردن کالای تست.
نظامی.
مشتری گر نعل اسبت ماه نو خواند مرنج
نیست کالا را ز طعن مشتری چندان زیان.
سلمان ساوجی.
چو کالا را بود جوینده بسیار
فزون گردد بدان میل خریدار.
نظامی.
راضی نمیشود بدل و دیده عشق او
این دزد در تفحص کالای دیگر است.
امیرخسرو.
کم شود قیمت کالا چو فراوان گردد
با فراوانی کالا ضرر آمیخته اند.
قاآنی.
- امثال:
کالا به دزد سپردن، نظیر دنبه به گرگ (یا) به گربه سپردن. (امثال و حکم دهخدا). تمثل: یعنی که به دزد میسپارم کالا.
کالای بد بریش خاوند. (امثال و حکم)، یعنی متاعی که در خریدن آن مضایقه کنند بواسطه ٔ بودن او در آن وقت بایع را میرسد که این حرف بگوید یعنی اگر بد است پیش شماست نه پیش ما. کالای بد به ریش صاحبش. (امثال و حکم دهخدا).
کالای کسان و جنگ موشان. (آنندراج).
|| پارچه ٔ ابریشمی. (ناظم الاطباء). || آلت، مهره های شطرنج. (فرهنگ رشیدی). بر مهره های شطرنج اطلاق کنند: چون التزام کرده است که جمله کالای شطرنج در دو بیت بیاورد لاجرم چندین رخ بر هم افتاده است. (المعجم چ تهران ص 318).
چو کالا بر فراز عرصه چیدی
عنان تا آخر بازی بریدی.
محمد عصار.
|| به لغت زند و پازند بانگ و فریاد و فغان را گویند. (برهان). به معنی بانگ فریاد و فغان. (از فرهنگ رشیدی). || لبن. (فهرست مخزن الادویه).


مصادره

مصادره. [م ُ دَ / دِرَ / رِ](از ع، اِمص) مصادرت. مصادره. تاوان.(ناظم الاطباء). تاوان گیری. مطالبه ٔ مال به زور یا به سبب ارتکاب گناه.(یادداشت مؤلف). اخذ جریمه. جریمه گیری. ضبط کردن اموال و دارایی کسی به سبب جرمی که مرتکب شده یا دزدی و سلوک در طریق ناراست که سبب بدست آمدن آن دارایی شده است.(یادداشت لغت نامه). در اسلام مصادره سابقه دارد و از زمان خلفای راشدین شروع شده است، به این معنی که اگر والیان(عمال) از راه تجارت یا طریق دیگر اضافه بر حقوق سودی به دست می آوردند خلفا نصف آن سود را به نفع بیت المال مصادره می کردند چنانکه عمر با والیان خود در کوفه و بصره و بحرین چنان کرد و این عمل را در آن زمان مقاسمه و مشاطره می گفتند. در زمان بنی امیه که مأمورین عالیرتبه ٔ دولت باظلم و زور و استبداد مردم را غارت می کردند مصادره به نام استخراج صورت می گرفت تا آن درجه که در اواخر حکومت بنی امیه عاملی که از کار برکنار می شد دارایی اورا حساب می کردند و آنچه از دستشان می آمد از دارایی والی ضبط می نمودند. در اوایل خلافت عباسیان مصادره معمول نبود ولی بعدها که بیداد و طمع حکام آغاز گشت مصادره نیز رایج شد. منصور محلی را به نام «بیت المال مظالم » تأسیس کرد و هرچه از مأموران به مصادره می گرفت در آن محل جمع می کرد. بعدها مهدی و هارون و مأمون و مهتدی نیز به سبب مالهای کلان که عمال از مردم ستده بودند به مصادره ٔ اموال آنان پرداختند. مصادره ٔ اموال عمال گاه پیش از مرگ و گاه پس از مرگ آنان صورت می گرفت، چنانکه هارون اموال علی بن عیسی والی خراسان را پیش از مرگ او مصادره کرد که تنها اموال منقولش 150 بار شتر بود و اموال محمدبن سلیمان پس از مرگ وی مصادره گردید. بعد از عمال مصادره ٔ وزیران شروع شد زیرا مالهای غارتی در بغداد نزد وزیران جمع می شد و خلفا آن را مصادره می کردند. این نوع مصادره در عهد مقتدر بیش از هر هنگام دیگر صورت گرفت زیرا او در خردسالی به خلافت رسیده بود و وزیران از این فرصت استفاده کرده اموال کلانی به دست آورده بودند مانند ابن فرات و خاقانی و حامدبن عباس و عبداﷲبن محمد و احمدبن عبیداﷲ که اموال همگی مصادره شد و خود زندانی یا کشته شدند. به این ترتیب در عهد عباسیان مصادره منبع درآمد عمومی و خصوصی شد. والی مردم را مصادره می کرد! وزیر والی را! و خلیفه وزرا را و طبقات مختلف مردم یکدیگر را! اما خلفا تا برای پرداخت سپاهیان و هزینه های دیگر مجبور نمی شدند اموال وزیران را مصادر نمی کردند خلفا اموال وزیران را متعلق به بیت المال و استرداد آن را که به زور از مردم گرفته شده بود برای رفع حوائج عمومی امری مشروع می دانستند.(از تاریخ تمدن اسلام جرجی زیدان ترجمه ٔ جواهرکلام صص 199- 204). مصادره ٔ اموال وزیران و امیران و صاحبان مشاغل و عمال و حکام در دستگاه سلاطین نیز رایج بوده است، چنانکه نمونه های بسیار از آن را در تاریخ بیهقی و دیگر کتب ادب و تاریخ می توان دید و البته این غیر از نقل کلیه ٔ اموال و ضبط املاک کسی بوده که با امیر یا سلطان رابطه ٔ مملوکیت داشته چنانکه موردی از آن را در سفرنامه ٔ ناصرخسرو(چ 3 دبیرسیاقی ص 107). می توان دید:
نه شان ز دزدان ترس و نه از مصادره بیم
نه خشک ریش ز همسایه و ز هم دندان.
فرخی.
وی [احمد عبدالصمد] قصدها کرد در معنی کاله ٔ وی بدان وقت که مرافعه افتاد با وی [احمد حسن] و مصادره.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 408).
غره مشو به رشوت و نازش که هرچه داد
بستاند از تو پاک به قهر و مصادره.
ناصرخسرو.
گردن ستبر کردی از سیم این و آن
با سیلی مصادره گردن ستبر به.
سوزنی.
جمله ٔ شهر در فرمان توست، مصادره و مطالبه ٔ شهر به خواست تو می باشد نه به نیک و نه به بد از تو بازخواستی نکرده ایم.(سمک عیار انتشارات آگاه ج 1 ص 47). دست مصادره درازکرد و خطه ٔ خراسان با سرها بغارتید.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 111). || تاوان دادن. تن به مال بازخریدن. جان به مال نگه داشتن: رنجهای بزرگ رسانیدندش و مالی دیگر به مصادره بداد و آخر خلاص یافت.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 507).
- دست به مصادره کردن، به مصادره اقدام کردن. مال ازمردم گرفتن به زور یا به سبب جرم: چون ازاخراجات و دخلها فرومانیم ضرورت را دست به مصادره... باید کرد.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 600).
- مصادره ستدن(گرفتن)، مصادره گرفتن. پول و مالی را به جریمه گرفتن: تا چند کس از معروفان لشکر خویش بکشت و از اعیان مصادره ستد و همگان از وی ملول شدند.(فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 56).
- مصادره کردن، مطالبه کردن. مؤاخذه کردن: احسان پادشاه آن است که بر مردم بهانه نگیرد و منقصتها نجوید و مصادره نکند.(مرصادالعباد ص 250).
- || تنبیه کردن. مجازات کردن به مال. جریمه کردن. مطالبه کردن مال کسی را به سبب گناهی که کرده است یا به جبر: پس خالدبن برمک را بگرفت واو را هزارهزار درم سیم مصادره کرد.(مجمل التواریخ و القصص). کسان خواجه ٔ بزرگ را همه بگرفتند و مصادره کردند.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 429).
گفتم چنین که حکم کنی تو مصادره ست
مرد حکیم کدیه کندنی مصادره.
سوزنی.
آنچه یافتندی به غارت بردندی و برسری مردم را مصادره کردندی تا یک باری مستأصل شدند.(فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 133). ظلم و مصادره ها و ناواجبات می کرد.(فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 107). حرکتی ازاو در نظر سلطان ناپسند آمد، مصادره فرمود و عقوبت کرد.(گلستان).
||(اصطلاح منطق) آنچه از مقدمات مسأله در اول کتابی یا بابی از هندسه قرار دهند.(از مفاتیح). ||(اصطلاح منطق) تصدیقی که معلم از متعلم یا مؤلف از قاری خواهد بی ذکر دلیل صحت آن تا سپس در موردی که معلم یا مؤلف در ذهن خود برای ذکر آن دلیل معلوم کرده است به ذکر آن پردازد و این بیشتر به علت صعوبت درک مبتدی باشد در اول یا مبتنی بودن فهم آن دلیل باشد به دانستن اموری که هنوز متعلم یا قاری آن امور نداند.(یادداشت مؤلف).
- مصادره به مطلوب(اصطلاح منطق)، عبارت از قرار دادن مدعی است عین دلیل را، یعنی دلیل را مدعی قرار دادن.(از فرهنگ علوم عقلی تألیف سجادی).

انگلیسی به فارسی

Cognitive Psychology

روان‌شناختی شناختی. روشی کلی در روان‌شناسی که بر فرآیند‌های درونی، روانی تاکید می‌نماید. برای روان‌شناسی شناختی، رفتار فقط بر اساس خصوصیات آشکار آن قابل مشخص کردن نیست، بلکه مستلزم توضیحاتی در سطح رخدادهای روانی، نمایش‌های ذهنی، باور‌ها، قصدها، و نظایر آن‌ها است.

معادل ابجد

قصدها

200

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری