معنی فضح

لغت نامه دهخدا

فضح

فضح. [ف َ ض َ] (ع مص) اندک سپید گردیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به افضح شود. || (اِ) هرچه بر آن سرخی باشد. (منتهی الارب).

فضح. [ف َ] (ع مص) رسوا کردن کسی را. (منتهی الارب). آشکار کردن بدیهای کسی را. (از اقرب الموارد). || پدیدار شدن صبح و غالب شدن کسی راروشنی صبح و نیک نمایان گردیدن. (منتهی الارب). مانند فصح به صاد مهمله. رجوع به فصح شود. || آشکار کردن و کشف کردن راز معما. || غلبه کردن ماه بر ستارگان در روشنی. (از اقرب الموارد).


فاضح

فاضح. [ض ِ] (ع ص) آشکارکننده. پرده دری کننده:
ناطقه چون فاضح آمد عیب را
می دراند پرده های غیب را.
مولوی.
اسم فاعل از فضح. رجوع به فضخ شود. || (اِ) صبح را نیز گفته اند چون همه چیز را ظاهر میکند و از پرده بدرمی آورد. (اقرب الموارد).


حاجب

حاجب.[ج ِ] (اِخ) هبهاﷲبن حسن مکنی به ابوالحسن. ابن الانباری نام او را در طبقات النحویین آورده است. وی ازافاضل اهل ادب، و شاعری ملیح الشعر است. او راست:
یا لیله سلک ازمان بطیبها فی کل مسلک
اذ ارتقی درج المسرره مدرکا ما لیس یدرک
والبدر قد فضح الظلام فستره عنه مهتک
و کانما زهر النجوم بلمعها شعل تحرّک
و الغیم احیانا یموج کانه ثوب ممسک
و کان ّ نشر المسک ینفح فی النسیم اذا تحرک
والنور یبسم فی الریاض فان نظرت َ الیه سرک
شارطت نفسی ان اقو
م بحقها والشرط املک
حتی تولی اللیل منهزما و جاء الصبح یضحک
واه الفتی لو انه فی ظل طیب العیش یترک
والمرء یحسب عمره فاذا اتاه الشیب فذلک.
و او در آخر ماه رمضان سنه ٔ 428 هَ. ق. در خلافت القائم بامراﷲ ببغداد، فجاءه بمرد. رجوع شود به معجم الادباء چ مارگلیوث ج 7 ص 239 و 240.


رسوا کردن

رسوا کردن. [رُس ْ ک َ دَ] (مص مرکب) فضیحه. (ترجمان القرآن). کَبت. (منتهی الارب). اخزاء. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن). خزی. تهتک. افضاح. فضح. (دهار).اخزاء. افتضاح. (مصادر اللغه ٔ زوزنی). ذأم. تندید.پرده از کار بد کسی برداشتن. فاش کردن عمل یا اعمال زشت کسی. مفتضح کردن. (یادداشت مؤلف):
مگر کاهش تیز پیدا کند
گنهکار را زود رسوا کند.
فردوسی.
به کاری که زیبا نباشد بسی
نباید که یاد آورد زآن کسی
که خود را بدان خیره رسوا کند
وگرچند کردار والا کند.
فردوسی.
بیاری و رسوا کنی دوده را
بشورانی این کین آسوده را.
فردوسی.
تن خویش در جنگ رسوا کند
همان به که با او مدارا کند.
فردوسی.
هرگز منی نکرد و رعونت زبهر آنک
رسوا کند رعونت و رسوا کند منی.
منوچهری.
گر امروزت بدستی جلوه کرده ست
کند فردا بدیگر دست رسوا.
منوچهری.
یوسف به صبر خویش پیمبر شد
رسوا شتاب کرد زلیخا را.
ناصرخسرو.
جهل را گرچه بپوشی خویشتن رسوا کنی
گرچه پوشیده نماند گرّ جهل از گر بتر.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 162).
چون و چرا عدوی تو است ایرا
چون و چرا همی کندت رسوا.
ناصرخسرو.
بلاد یمن فروگرفتند و زنان را رسوا کردند و قتلهای بی اندازه رفت. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 95).
لطف حق با تو مداراها کند
چونکه از حد بگذرد رسوا کند.
مولوی.
تا دل مرد خدا نامد به درد
هیچ قومی را خدا رسوا نکرد.
مولوی.
مرد می ترسید زآن کش بودزر
مرد را رسوا کند بس زود زر.
عطار.
مه که سیه روی شدی در زمین
طشت تو رسواش نکردی چنین.
نظامی.
زر خرد را واله و شیدا کند
خاصه مفلس را که خوش رسوا کند.
مولوی.
کرد رسوایش میان انجمن
تا که واقف شد زحالش مرد و زن.
مولوی.
مردمان را عیب نهانی پیدا مکن که مر ایشان را رسوا کنی و خود را بی اعتماد. (گلستان).
آن به که لب از خواهش الماس ببندم
رسوا نکنم داغ نمک خواره ٔ خود را.
طالب آملی.
تنکیل، رسوا بکردن. (از تاج المصادر بیهقی).فضح، رسوا کردن کسی را. کشفته الکواشف، رسوا کردم او را. (منتهی الارب). و رجوع به رسوا نمودن شود.


رسوایی

رسوایی. [رُس ْ] (حامص) رسوائی. فضیحت و مذلت. (آنندراج). افتضاح و بی آبرویی و بدنامی و ذلت و فضیحت و بی حرمتی. (ناظم الاطباء).اِبَه. موئبه. خزی. فتنه. فضاح. فضاحه. فضوح. فضوحه. فضیحه. لوءه. مهانه. مهجره. ویله. هاجره. هتکَه َ. هون. (منتهی الارب). حالت و کیفیت رسوا. افتضاح. بی آبرویی. بدنامی. (فرهنگ فارسی معین). صفت رسوا. پیدا وفاش شدن عیب یا عیوب نهانی کسی. پیدا آمدن و مشهور شدن زشتیهای اعمال کسی. پیدا و مشتهر گشتن راز نامناسب از کسی. فضاحت. خزی. ننگ. عار. فضوح. فضح. (یادداشت مؤلف). سواه. سؤاه. (مهذب الاسماء):
هر آن پیری که برنایی نماید
جهانش ننگ و رسوایی نماید.
(ویس و رامین).
برآورند بیک جا دروغ و رسوایی
جدا ندید مر آنرا ازین هگرز کسی.
ناصرخسرو.
پنجاه سال بر اثر دیوان
رفتی به بی فساری و رسوایی.
ناصرخسرو.
شاید که ز بیم شرم و رسوایی
در جستن علم دل کنی یکتا.
ناصرخسرو.
خون رسواییست نادانی برون بایَدْش کرد
اندک از دل پیش از آن کاو مر ترا رسوا کند.
ناصرخسرو.
ولیکن چون کسی بیاید که خان و مان ببرد من نیز خواهم که رسوایی که در جهان نگنجد بجای او بکنم. (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی). خدیجه گفت: من نپسندم آن که رسوایی من باشد. (قصص الانبیاء ص 217).
هرچه بفرستی به رسوایی کشد
دل شفاعت خواه رسوایی فرست.
خاقانی.
در عهد تو زیبایی چیزیست که خاص است آن
در عشق تو رسوایی کاریست که عام است آن.
خاقانی.
رسوازده ٔ زمانه گشته
در رسوایی فسانه گشته.
نظامی.
گر آید دختر قیصر نه شاپور
ازین قصرش به رسوایی کنم دور.
نظامی.
ظلم شد امروز تماشای من
وای به رسوایی فردای من.
نظامی.
بر سر میدان رسوایی ّ عشق
عالمی را همچو شیدایی ببین.
عطار.
عاشقان را چه غم از سرزنش دشمن و دوست
یا غم دوست خورد یا غم رسوایی را.
سعدی.
خبر از عشق نبوده ست و نباشد همه عمر
هرکه او را خبر از شنعت رسوایی هست.
سعدی.
هرکه با دانا مشورت کند از رسوایی ایمن باشد. (از اقوال منسوب به سقراط، از تاریخ گزیده).
- امثال:
خر بیار و رسوایی بار کن. (فرهنگ نظام).
روستایی رسواییست. (امثال و حکم ج 2 ص 880).
عشق پیری گر بجنبد سر به رسوائی زند (کشد). (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 1102).
کوس رسوایی ما بر سر بازار زدند. (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1246).
مرگ به از رسوایی است. (فرهنگ نظام).
صلیعاء؛ هر رسوایی و فاحشه و کار بد ظاهر و پیدا. قلائد عَوْکَل، رسواییها. (منتهی الارب). فضیحت، رسوایی کشیدن. (دهار). موئبات، رسواییها. رجل متهتک، مرد بی پروا، که از رسوایی باک ندارد. (منتهی الارب).
- به رسوایی کشیدن، منجر به رسوایی شدن. به بی آبرویی و زشتی انجامیدن. (یادداشت مؤلف):
هرچه بفرستی به رسوایی کشد
دل شفاعت خواه رسوایی فرست.
خاقانی.
- رسوایی بار آوردن، کاری کردن که نتیجه اش آشکار شدن به بدی باشد. (فرهنگ نظام). مرتکب عملی که به زشتی کشد، شدن.

حل جدول

فضح

رسوا کردن


رسوا کردن

فضح

فرهنگ فارسی هوشیار

فضح

‎ رسوا کردن، دمیدن سپیده

معادل ابجد

فضح

888

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری