معنی عدالتخانه

حل جدول

عدالتخانه

دادگستری قاجاریان


دادگستری قاجاریان

عدالتخانه


دادگستری قاجاریه

عدالتخانه

مترادف و متضاد زبان فارسی

عدالتخانه

دادسرا، دادگاه، دادگستری، محکمه


دادسرا

دادگاه، عدالتخانه، محکمه


محکمه

دادسرا، دادگاه، دادگستری، دیوان، عدالتخانه، عدلیه، مطب

فرهنگ معین

عدالتخانه

(~. نِ) [ع - فا.] (اِمر.) عدلیه، دادگستری.


دادگاه

محل دادرسی، اداره ای دادگستری که به دادخواست ها رسیدگی می شود، محکمه، عدالتخانه. [خوانش: (اِمر.)]

فرهنگ فارسی هوشیار

عدالتخانه

(اسم) عدلیه دادگستری (قاجاریه) توضیح مظفر الدین شاه به درخواست آزادی خواهان دست خطی مبنی بر تاسیس عدالت خانه صادر کرد.


داویخانه

دادگاه، عدالتخانه


دادگاه

(اسم) محل دادرسی، اداره ای در داگستری که به دادخواست ارباب رجوع رسیدگی و حکم صادر کند محکمه محکمه عدالت عدالتخانه، دخمه (مردگان) . یا دادگاه استان. دادگاهی فوق دادگاه شهرستان که در آن دعوایی را که حکم آن از دادگاه شهرستان صادر شده بعلت اعتراض یکی از طرفین دعوی مورد تجدید نظر قرار میدهد محکمه استیناف. یا دادگاه انتظامی دادگاهی است که در آن به تخلفات قاضیان رسیدگی کند. یا دادگاه بخش دادگاهی که در آن به دعاوی کوچک رسیدگی کند محکمه صلح صلحیه. یا دادگاه شهرستان دادگاهی است فوق دادگاه بخش، محکمه بدایت محکمه ابتدایی.

واژه پیشنهادی

اداره ای از تشکیلات قضایی

دادگاه-عدالتخانه

لغت نامه دهخدا

دیوانخانه

دیوانخانه. [دی ن َ / ن ِ] (اِ مرکب) (از: دیوان + خانه) بارگاه سلطنت. || عدالتخانه. (ناظم الاطباء). محکمه. دارالقضاء. (یادداشت مؤلف): و بر مقتضاء این ادرارنامه از دیوانخانه ٔ «لولاک لما خلقت الافلاک » منشیان قل لاأسئلکم علیه اجرا الا الموده فی القربی در حق اولاد مصطفی و احفاد مرتضی محرر و مقرر گردانیده اند. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 120). || دارالحکومه. (ناظم الاطباء). اداره ٔ حاکمی. محل نشستن امراء و ارباب دفاتر. (آنندراج). || مقابل اندرون خانه. بیرونی.


دادبک

دادبک. [ب َ] (اِ مرکب) رئیس عدالتخانه، دادک و مرکب از داد فارسی به معنی عدل و بک ترکی، ظاهراً مخفف بیوک، به معنی رئیس و سر و گویا قاضی عرفی بوده در زمان سلاجقه و پیش از آنان:
دادبک از رای او دست ستم بندکرد
زانکه همی رای او حکمت نابست و پند
گر زره پند او داد دهد دادبک
چوزه ز بن برکند شهپر بر بازو پند.
سوزنی.
رجوع به دادک شود.


دادک

دادک. [دَ] (اِ) لَلَه. (جهانگیری). اتابک. (انجمن آرا). مقابل «دادا» و «دَدَه » پیرغلام قدیمی باشد. (برهان). پیرغلام کهن:
تو آن نازنینی که درمهد فطرت
روان دایگان برتر از عقل و دادک.
اثیراخسیکتی (از انجمن آرا)
در نسخه ای از جهانگیری بجای دایگان، دادکان آمده است. و شاید مصراع دوم بصورت ذیل بوده:
روان دایگان مر ترا، عقل دادک.
|| (اِ مرکب) دادبیک. (جهانگیری). مخفف دادبیک یعنی رئیس عدالتخانه (از داد فارسی و بیک ترکی). میرداد، که دیوان عدالت بدو مفوض باشد:
همه بادش ز حاجب و ز امیر
همه لافش ز دادک و ز وزیر.
سنائی.
رجوع به دادبک شود.

معادل ابجد

عدالتخانه

1161

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری