معنی ضابط

لغت نامه دهخدا

ضابط

ضابط. [ب ِ] (ع ص، اِ) فراهم آورنده. نگاهدارنده. نگاهدارنده ٔ چیزی. آنکه ضبط مدینه و سیاست آن را از طرف سلطان بس باشد. شِحنه: گرد عالم گشتن چه سود، پادشاه ضابط باید. (تاریخ بیهقی). پادشاه ضابط باید، چون ملکی و بقعتی بگیرد و آن را ضبط نتواند کرد و زود دست بمملکت دیگر یازد... (تاریخ بیهقی ص 90). ما را خداوندی گماشت عادل و مهربان و ضابط. (تاریخ بیهقی). || مُبرّ: انّه لمُبِرّ بذلک، ای ضابط له. || رجل ضابط؛ مرد هشیار و توانا و سخت. || شتر قوی سخت. || شیر بیشه. (منتهی الارب). || در اصطلاح درایه، متقن مثبت. ج، ضابطون، ضُبّاط، ضوابط.

فرهنگ عمید

ضابط

حفظ‌کننده، نگه‌دارنده،
[قدیمی] حاکم، قائد،
[قدیمی] قوی، نیرومند،
[قدیمی] باهوش،

حل جدول

ضابط

نگاهدارنده

نگاه دارنده

مترادف و متضاد زبان فارسی

ضابط

بایگان، پاسبان، پلیس، شحنه، شرطه، محصل، ممیز، مباشر، حاکم، والی

فرهنگ فارسی هوشیار

ضابط

فراهم آورنده، نگاهدارنده چیزی


ضابط الارتباط

پیوند کار (مامور ارتباط)

فرهنگ معین

ضابط

نگاه دارنده، حفظ کننده، شحنه، حاکم، جمع ضوابط. [خوانش: (بِ) [ع.] (اِفا.)]

فارسی به عربی

ضابط

شرطی، محصل الدیون، مورشف


فرماندهی کردن

ضابط

عربی به فارسی

ضابط

افسر , صاحب منصب , مامور , متصدی , افسر معین کردن , فرماندهی کردن , فرمان دادن


ضابط بحری

دانشجوی سال دوم نیروی دریایی

فرهنگ فارسی آزاد

ضابط

ضابِط، ضبط کننده- نگاهدارنده و حفظ کننده- نیرومند و قوی- حکم و قاعده کلی و منطبق بر جزئیّاتِ مربوط به موضوعی واحد (در فارسی: قاعده و قانون)، درجه ای از درجات نظامی و انتظامی- حاکم- قائد- مأمور ضبط و توقیف- شیر درنده (جمع: ضُبّاط)،

انگلیسی به فارسی

archivist

ضابط


constable

ضابط

معادل ابجد

ضابط

812

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری