معنی سکک

لغت نامه دهخدا

سکک

سکک. [س ِ ک َ] (ع اِ) ج ِ سکه. (دهار). رجوع به سکه شود.

سکک. [س َک َ] (ع اِمص) کژی. || خردی گوش. || چسبیدگی گوش به سر. || پستی گوش. || خردی مغاک گوش. || تنگی سوراخ گوش در مردم و غیر آن. (منتهی الارب) (از آنندراج).


دوژه

دوژه. [ژَ / ژِ] (اِ) (از ماده ٔ دوسیدن) نام قسمی خار است. (یادداشت مؤلف). گیاهی است که به جامه آویزد و آن را سکک نیز گویند و به هندیش خنجره نامند. (شرفنامه ٔ منیری).گیاهی است از تیره ٔ پروانه واران جزو دسته ٔ شبدرها که گل آن سفید یا ارغوانی و یا صورتی است. شکل گل کروی و دارای خارهای قلاب مانندی است که بر پشم گوسفندان به هنگام چرا می چسبد. دوزه. دوچه. دوسه. (فرهنگ فارسی معین). نوعی از خار. (ناظم الاطباء). گیاهی است که ثمر آن گرهی است خاردار به مقدار فندقی و خارها بر آن رسته و بر دامن آویزد. (از آنندراج) (از فرهنگ اوبهی) (از فرس اسدی) (از فرهنگ جهانگیری):
به دلها اندر آویزد دوزلفش
چو دوژه اندر آویزد به دامن.
خفاف.
رجوع به دوزه شود. || گره چوب. (ناظم الاطباء).


مسته

مسته. [م ُ ت َ / ت ِ](اِ) جور و ستم. || غم و اندوه.(برهان)(انجمن آرا)(جهانگیری). || نام دارویی است که آن را به عربی سعد گویند.(برهان). بیخ گیاهی است دوائی که در کنار جو و کنار رودخانه ها و تالاب بهم رسد و آن را سکک نیز نامند.(جهانگیری). سعده.(الفاظ الادویه). || چاشنی باشد چنانکه باز را و شکاریها را گوشت دهند و بدان بنوازند.(لغت فرس اسدی). طعمه ٔ جانوران شکاری مثل باز و شاهین و چرغ و شکره.(از برهان). طعمه ٔ مرغان شکاری.(انجمن آرا). خورش شکره.(نسخه ای از لغت فرس). خورش اشکره.(صحاح الفرس). چاشنی شکره. خورش شکره. کمی از گوشت یا مغز سرطائری به مرغ شکاری دهند تا او به شکار حریص شود.(یادداشت مرحوم دهخدا). چشته. چاشنی. کریز. فریه:
منم خو کرده بر بوسش
چنان چون باز بر مسته.
رودکی.
راست چون بهر صید خواهی کرد
بازرا مسته داد باید پیش.
بونصر طالقان(از لغت فرس).
روزی که امل سست شود درطلب عمر
وقتی که اجل مسته دهد تیغ و سنان را.
ابوالفرج رونی.
خشم گردید مسته ٔ حلمت
زهر گردید مسته ٔ تریاک.
ابوالفرج رونی.
طعمه ٔ شیر کی شود راسو
مسته ٔ چرخ کی شود عصفور؟
مسعودسعد.
تنم به تیر قضا طعمه ٔ هزبر نهند
دلم به تیر عنا مسته ٔ عقاب کنند.
مسعودسعد.
باز ترا که شاه طیور است چون عقاب
از گوسفند پخته ٔافلاک مسته باد.
اثیر.
کیوان موافقان ترا گر جگر خورَد
نسرین چرخ را جگر جَدْی مسته باد.
انوری(ازانجمن آرا).
- مسته ٔ چیزی را خوردن، از آن چشته خور شدن. از آن مزه یافتن. از آن بهره مند گشتن و سود بردن. حریص و شائق شدن: و دیگر سهو آن بود که ترکمانان را که مسته ٔ خراسان بخورده بودند و سلطان ماضی ایشان را به شمشیر به بلخان کوه انداخته بود استمالت کردند.(تاریخ بیهقی ص 62).
- مسته خوار، مسته خور. چشته خور. کریزخور. خورده کریز.
- مسته خوردن، کریز خوردن. چشته خوردن. خوردن مرغ شکاری مسته را.
- مسته دادن، چاشنی دادن به مرغ شکاری:
چون مرغ چند دیدت هوای دل
یک چند داده بود ترا مسته.
ناصرخسرو.
- || طعمه دادن.
- مسته طلب، چشته طلب:
لیسیدم آستان بزرگان و مهتران
چون یوز پیر مسته طلب کاسه ٔ پنیر.
سوزنی.


سکه

سکه. [س ِک ْ ک َ] (ع اِ) آهنی که بدان مهر بر درهم و دنانیر زنند و با لفظ خوردن و زدن و نشاندن مستعمل است. (از اقرب الموارد) (آنندراج). آهنی که نقش زر رایج را بر آن کنده باشند. (برهان). مهره ٔ درم و دینار و آن آهنی منقوش است که بدان درم و دینار را نقش کنند. (آنندراج) (منتهی الارب). آهن منقش است که بآن نقش برکنند و آن را میخ دیناری هم گویند. (جهانگیری). آهنی که بدان بر سیم و زر نقش کنند. (غیاث). میخ درم. (زمخشری). میخ درم و آهن ج، سکک. (مهذب الاسماء). آلتی که بدان پول فلزین را ضرب کنند. (فرهنگ فارسی معین): نخست... بر سکه درم ودینار و طراز جامه نام ما نویسند. (تاریخ بیهقی).
عاقبت هرکه سر فروخت بزر
سرنگون همچو سکه زخم خوران.
خاقانی.
|| نقشی که بروی طلا و نقره و مس رائج باشد. (برهان):
نبید تلخ چه میویزی و چه انگوری
سپید سیم چه با سکه و چه بی سکه.
منوچهری.
شاه انجم غلام او زیبد
سکه ٔ دین بنام او زیبد.
خاقانی.
خطبه و سکه بنام او برما دارد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). سلطان از او التماس کرد که در ممالک خویش خطبه و سکه بنام او بکند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). رجوع به پول شود.
سکه کشانی که بزرمرده اند
سکه ٔ این سیم بزر برده اند.
نظامی.
گرچه در آن سکه سخن چون زر است
سکه ٔ زرّ من از آن بهتر است.
نظامی.
هرچند بیک سکه برآیند ولیکن
پیداست بسی قیمت دینار ز درهم.
سیف اسفرنگ.
|| پول فلزین که ضرب شده باشد. ج، سکک. (فرهنگ فارسی معین). || درهم و دینار به سکه رسیده. (آنندراج) (منتهی الارب). میخ پول. (درم و دینار). (فرهنگ فارسی معین): خطاب و سکه به القاب و خطاب عالی آراسته گردد. (سندبادنامه).
ای در نظر تو جانفزایی
در سکه ٔ تو جهان گشایی.
نظامی.
یافته در خطه ٔ صاحبدلی
سکه ٔ نامش رقم عادلی.
نظامی.
رجوع به پول شود.
|| آنچه بدان سکه زنند:
وگر ز سکه ٔ طاعت بگشته است جانم
چو سکه باد نگونسار زیر زخم عذاب.
خاقانی.
|| پول رائج:
شاهی که بدین سکه ٔ او بر گه آدم
خود نیست چنو از گه او تا گه آدم.
فرخی.
بی نمک مدح تو ذوق ندارد سخن
بی گهر کیمیا سکه ندارد عیار.
خاقانی.
- از سکه افتادن، از رونق افتادن متاعی. (از فرهنگ فارسی معین).
- || از دست دادن زیبایی خود. (فرهنگ فارسی معین).
- از سکه گشتن، بی رونق شدن:
ای برقرار خوبی با تو قرار من چه
از سکه گشت کارم تدبیر کار من چه.
خاقانی.
- بی سکه، کنایه از محقر و فرومایه. (آنندراج):
که بی سکه ای را چه یارا بود
که هم سکه ٔ نام دارا بود.
نظامی.
- سکه بودن کاری (امری)، رونق داشتن کاری. (فرهنگ فارسی معین).
- امثال:
به این ریش مردانه که این سکه ٔ مرتضی علی است.
سکه جن است و بنده بسم اﷲ.
سکه ٔ شاه ولایت هرجا رودپس آید.
مثل سکه به زر.
مگر پول ما سکه ٔعمر دارد.
|| طرز و روش. (جهانگیری). طرز و روش و قانون. (برهان):
تا در من و در تو سکه ای هست
این سکه ٔ بد رها کن از دست.
نظامی.
|| صورت و رخساری که خط برآورده و هر چیزی که خوب بنظر درآید. (برهان). رخسار که خط برآورده باشد. (فرهنگ فارسی معین). || درخت خرمای که صف زده باشند. (برهان) (جهانگیری). خرمابنان نشانده. (منتهی الارب) (آنندراج). خرمابنان. (مهذب الاسماء). || کوچه و بازار. (جهانگیری) (برهان). کوچه و محله و بازار و رسته. (غیاث). کوی. (دهار). طریق مسلوک که قوافل از شهری بشهری روند. (معجم البلدان). موضعی که در آن فیوج ساکنند از رباط یا قبه یا خانه و امثال آن، و میانه ٔهردو سکه تقریباً دو فرسنگ است. (مفاتیح العلوم). کوی و رسته. (مهذب الاسماء):
من و نبیذ و بخانه درون سماع و رباب
حسود بر در و بسیارگوی در سکه.
منوچهری.
- سکه البرامکه، نام کویی است. (شدالازار صص 300- 301).
- سکه البرید، موضعی در خوارزم و منسوب بدان است.
- سکه الخوز، نام کویی است به اصفهان و از آن کوی است احمدبن الحسن الخوزی. (منتهی الارب).
- سکه السجانین، نام کویی است. (شدالازار ص 280).
- سکه الصناعه، کوچه ای در شهر نسف که عده ای از علما بدانجا انتساب دارند. (الانساب سمعانی ص 349).
- سکه المغربین، نام کوهی است. (شدالازار ص 234).
|| راه برابر و هموار. (منتهی الارب) (آنندراج). راه راست و هموار. (فرهنگ فارسی معین). || لباس. (جهانگیری) (برهان). || گاوآهن که بدان زمین را شیار کنند. (جهانگیری). آهنی که بدان زمین را شیار کنند. (برهان). آهن آماج و کلند که بدان زمین کاوند. (آنندراج). || سیرت. (جهانگیری). سیرت و ناموس. (برهان). || هرچیز خوب و با رونق. (فرهنگ فارسی معین).

فرهنگ فارسی هوشیار

سکک

‎ کری، خرد گوشی، چسبگوشی

فرهنگ عمید

سکک

سکه

حل جدول

سکک

جمع سکه


جمع سکه

سکک

معادل ابجد

سکک

100

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری