معنی سپاهیگری

حل جدول

سپاهیگری

سربازی

فرهنگ عمید

سربازی

سپاهیگری،
مربوط به سرباز: لباس سربازی،
دلاوری، شجاعت،
فداکاری، جانبازی،

فرهنگ فارسی هوشیار

لشکری پیشه

(اسم) آنکه سپاهیگری پیشه دارد سپاهی نظامی: بروزگار سالف در حدود کالف مردی بود لشکری پیشه. . .


قزلباشیت

تازی ازترکی سرخ سری سرخ کلاهی سپاهیگری (مصدر) قزلباش بودن: غازیان قزلباش که به یکدیگر می رسیدند بجهت تعصب قزلباشیت و همکیشی در کشتن و بستن زیاده اهتمام نمی کردند.


نظامیه

نظامیه در فارسی مونث نظامی سپاهیگری، وابسته به خواجه نظام الملک نام آموزشگاه های او پیروان ابراهیم بن سیار نظام از خرد گرایان (معتزله) که نیکی را از سرنوشت و بدی را از خواست آدمی می دانست (صفت) مونث نظامی:. . . (امیر نظام) بار دیگر بسمت سرهنگی فوج گروس داخل خدمت نظامیه شد.

لغت نامه دهخدا

سلاح شوری

سلاح شوری. [س ِ] (حامص مرکب) فن سپاهیگری داشتن. عمل سلاحشور: تو در این خانقاه قلب این سلاحشوری می کنی. (کتاب المعارف).


لشکری کردن

لشکری کردن. [ل َک َ ک َ دَ] (مص مرکب) سپاهیگری کردن. در عداد سپاهیان درآمدن: تا آنگه که از آنجای بروند به لشکری کردن یا بمیرند یا پیر شوند. (حدود العالم).


گندآوری

گندآوری. [گ ُ وَ] (حامص مرکب) سپاهیگری و مردانگی. (از فرهنگ اسدی نخجوانی). دلاوری. جنگجویی. صفت گندآور:
بدان تا ز فرزند من بگذری
بلندی گزینی و گندآوری.
فردوسی.
|| سروری. سپهسالاری. امارت. پادشاهی:
بدو گوهر از هر کسی برتری
سزد بر تو شاهی و گندآوری.
فردوسی.
همان یاره و تاج و انگشتری
همان طوق و هم تخت گندآوری.
فردوسی.


سلاح شور

سلاح شور. [س ِ] (نف مرکب) آنکه در فن سپاهیگری مهارت تام داشته باشد و معنی ترکیبی آن ورزش و استعمال کننده ٔ سلاح است. (آنندراج). کسی که ورزش سلاح یعنی آلات جنگ کرده باشد و مستعد قتل و سلاح بسته بوده چه شور به معنی ورزش کننده آمده. (رشیدی): غلامان میخریدم ده ساله و یازده ساله و همه را فرض و سنت بفرمودم آموختن و استادان سلاح سلاحشور بیاوردم و... (مجمل التواریخ والقصص). رجوع به سلحشور شود.


ساقی

ساقی. (اِخ) (ملک...بگ) از امیرزادگان خراسان در قرن نهم بود. امیر علیشیرنوایی ذکراو را در مجلس پنجم تذکره ٔ خود آورده است. وی پسر جعفر بخشی بیگ است. در اوان کودکی در شعر فارسی و ترکی استعدادی داشت و در سپاهیگری نیز از متعینین زمان و منظور نظر سلطان حسین بایقرا بود. لیکن بعدها بر آن منوال نماند. او راست:
قلاده ٔ سگ او کن زه گریبانم
که هر زمان نفتد چاک تا بدامانم.
رجوع به ترجمه ٔ مجالس النفائس و لطائف نامه ص 113 ولطائف نامه ٔ ترجمه ٔ حکیم شاه محمد قزوینی ص 285 شود.


یوزده

یوزده. [دَه ْ] (اِ) (اصطلاح نظامی) در اصطلاح سپاهیگری دوره ٔ صفویه و قاجاریه به معنی افراد ساده ٔ نظامی و مترادف توابین بوده که مفرد آن به صورت تابین امروزه نیز به همین معنی متداول است و ظاهراً مراد افراد تابع یک یوزباشی یاافراد یک دسته ٔ صدنفری بوده است و به عبارت بهتر سپاهی که در شمار فوج صدنفری است: غلامان ساده ٔ کوچک... بعد از آنکه ریش برمی آوردند و بزرگ می شدند داخل یوزده و توابین قوللرآقاسیان می گشتند. (از تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 19). و رجوع به تابین شود.


قابلی

قابلی. [ب ِ] (اِخ) شاعر شیرازی (و یا ترشیزی). که دارای طبع خوب بوده و خود را به صورت مردم سپاهی می آراسته و در آخر کار از این سپاهیگری متقاعد گشته و به گوشه ٔ بی توشه ٔتوکل نشسته در اوائل حال هجو مردم بسیار میکرده در آخر از این کار نیز توبه کرده و این مطلع از اوست:
عجب نبود ز لطف ار زانکه بنوازی غریبان را
نوازش زآنکه رسم و عادت خوبی است خوبان را.
و اتفاقاً در این شعر هجو خود کرده که با وجودی که مزه ندارد قافیه هم معیوب است. (ترجمه مجالس النفائس ص 66 و 240).


هاشمی

هاشمی. [ش ِ] (اِخ) سیدعلی. از شعرای لطیف طبع قرن نهم هجری است. امیر علیشیر نوائی در کتاب مجالس النفائس از وی یاد کرده و درباره ٔ وی چنین مینویسد: سیدی صحیح النسب و الحسب است، و درملازمت میرزا عبداللطیف به سپاهیگری قیام نمود، طبعی زیبا دارد. سپس این بیت را از اشعار او نقل کرده:
در بیابان عدم بودم به فکر آن دهن
شد پدید آن خط سبز و گشت خضر راه من.
(مجالس النفائس ص 14 و 189).
در لطائف نامه ترجمه ٔ محمد فخری هراتی کلمه ٔ «علی » در نام وی نیامده و با عنوان سیدهاشمی ذکر شده است.


مانی شیرازی

مانی شیرازی. [ی ِ] (اِخ) از شاعران معاصر سام میرزای صفوی بود و در زمان شاه اسماعیل صفوی در سپاهیگری به مقام بلندی رسید. در نقاشی نیز دست داشت. درگورستان سرخاب تبریز مدفون است. غزل زیر از اوست:
حدیث درد من گر کس نگفت افسانه ای کمتر
وگر من هم نباشم در جهان دیوانه ای کمتر
وگر بی نام و ناموسم فراغم بیشتر باشد
وگر بی خان و مانم گوشه ٔ ویرانه ای کمتر
از آن سیمرغ را در قاف قربت آشیان دادند
که شد زین دامگه مشغول آب و دانه ای کمتر.
و رجوع به تحفه ٔ سامی ص 113 شود.


رامپور

رامپور. (اِخ) نام شهری است در سرزمین «روخیلخند» هندوستان و 64هزارگزی شمال باختری «باریکی ». این شهر دارای دانشگاه بزرگ و کتابخانه ٔ معظم و کارخانه های ابریشم بافی و تجارت وسیعو مهم است. مساحت آن در حدود 2447 میلیون گز مربع وجمعیت آن بر طبق آمار سال 1941 م. 477042 تن میباشدکه در حدود دوسوم آن مسلمان است. خاک آن حاصلخیز و سبز و خرم و مدارس آن دارای شهرت فراوان است و دانش پژوهان از سراسر شبه قاره ٔ هند و افغانستان برای کسب دانش بدان شهر روی می آورند. این شهر از نظر سپاهیگری نیز دارای اهمیت بسزایی است و هم اکنون جزء هندوستان میباشد. (از قاموس الاعلام ترکی) (وبستر جغرافیایی).

معادل ابجد

سپاهیگری

308

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری