معنی زله
لغت نامه دهخدا
زله. [زِل ْ ل َ / ل ِ] (اِ) در تداول، بمعنی ستوه و عجز می آید.
- زله آمدن، به ستوه آمدن. عاجز شدن. به تنگ آمدن. زله شدن. بجان آمدن.
- زله آوردن، عاجز کردن. به تنگ آوردن. به ستوه آوردن.
- زله شدن، زله آمدن. عاجز شدن. در تنگنا قرار گرفتن. به تنگ آمدن. ستوه شدن.
- زله کردن، عاجز کردن. زله آوردن. ناچار کردن. به ستوه آوردن. به تنگ آوردن. ستوه کردن.
زله. [زَ ل َه ْ] (ع مص) زله زلهاً (بالتحریک)، طمع کردن. (از ذیل اقرب الموارد).
زله. [زَل ْ ل َ / ل ِ] (از ع، اِ) آنچه از طعام بهر کسی نگاهدارند. (غیاث اللغات). طعام و خوردنی که شخص میهمان از مجلس ضیافت با خود ببرد. (ناظم الاطباء). آنچه برگیرند با خود از مائده ٔ دوستی یا خویش خود را یا دیگری را. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زله. ولیمه ٔ مهمانی و عروسی. (فرهنگ فارسی معین): شیخ ما گفت اصل زله از اینجاست که مصطفی، ما را از آنجا زله آورد از نزدیک دوست اکنون زله از خانه ٔ دوستان باید کرد نه از خانه ٔ بیگانگان. (اسرارالتوحید).و چون دعوتی بودی، کاسه ٔ خوردنی و قلیه و شیرینی ازبهر زله ٔ من از مطبخ روان بودی. (اسرار التوحید).
رای اقضی القضاه اگر خواهد
زله پیش از نکاح بفرستد.
خاقانی.
عیسیم از بیت معمور آمده وز خوان خلد
خورده خوان و زله اخوان را ز خوان آورده ام.
خاقانی.
از خوان دل چو برگ سدابی بیافتی
بفرست زله ای سوی اخوان صبحگاه.
خاقانی.
تلطفی فرمای که از مائده ٔ کرام بی زله ٔ اشباع بر نتوان خاست. (سندبادنامه ص 168).
از سر خوانی که رطب خورده ای
از پی ما زله چه آورده ای.
نظامی.
غم هر کس، کسی را درنگیرد
که مهمان زله ٔ غم برنگیرد.
امیرخسرو دهلوی.
- زله کردن، فرستادن طعام و خوردنی از مجلس ضیافت برای کسی:
دگر از پی دوستان زله کرد
که حلوا به تنها نشایست خورد.
نظامی.
|| در عربی، طعامی باشد که مردم فرومایه از جایی بردارند و برند. (برهان) (آنندراج). پس خورده و طعامی که مردم فرومایه از جایی بردارند. (غیاث). و به این معنی با لفظ گذاشتن و داشتن و بستن و ربودن مستعمل است. (از آنندراج). طعامی که مردم فرومایه از جایی بردارند و با خود برند. (فرهنگ فارسی معین).
- زله برداشتن، ریزه ٔ طعام برداشتن. پس مانده ٔطعامی را جمع کردن و بردن:
مائده از آسمان شد عائده
چونکه گفت انزل علینا مائده
باز گستاخان ادب بگذاشتند
چون گدایان زله ها برداشتند
کرد عیسی لابه ایشان را که این
دائم است و کم نگردداز زمین
بدگمانی کردن و حرص آوری
کفر باشد نزد خوان مهتری.
مولوی (مثنوی چ خاور ص 4).
- زله بستن، عمل زله برگرفتن از خوان:
ز خواب سردر منزل تواند زله ها بستن
سبکسیری که جای توشه دامن بر کمر بندد.
صائب (از آنندراج).
- زله بند، کسی که طعام پس مانده ٔ یک وقت را به وقت دیگر نگاهدارد. (غیاث) (از آنندراج):
که زله بند نباشند مردم اوباش.
؟ (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زله خوار، زله خور. ریزه خوار. آنکه پس مانده ٔ طعامی را از خوان برگیرد:
زله خوار تیغ و مور خوان اوست
وحش و طیر و انس و جان در شرق و غرب.
خاقانی.
ما زله خوار مائده ٔ میر حاجبیم
نعمان روزگار طفیلی خوان ماست.
خاقانی.
ما را دلی است زله خور خوان صبحگاه
جانی است خاک جرعه ٔ مستان صبحگاه.
خاقانی.
- زله ربای، زله کش. رباینده ریزه های خوان. برگیرنده ٔ پس مانده ٔ طعامی از خوان:
انس و پریش چون ملک، زله ربای مائده
دام و ددش چو مورچه هدیه فزای مملکت.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 462).
رجوع به ترکیب زله کش شود.
- زله کش، برگیرنده ٔ پس مانده ٔ طعامی از خوان. زله ربای. رباینده ٔ ریزه های خوان:
با خویشتن آورده بهر مائده ای بر
کاسه شکنان زله کشان لقمه ربایان.
سوزنی.
رجوع به ترکیب زله ربای شود.
زله. [زَل ْه ْ] (ع اِ) شکوفه و ریحان. || حسن و خوبی شکوفه و ریحان. || سنگی که بر آن آبکش ایستاده شود. || سرگشتگی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
زله. [زَ ل َه ْ] (ع اِ) غم و اندوه که به ذات کسی برسد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
زله. [زَل ْ ل َ / ل ِ / زِل ْ ل َ / ل ِ] (اِ) پرنده ای است به گرمای صعب بانگ بردارد، بانگی تیز و او چند ناخنی باشد. و چزد نیز خوانندش. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 494). جانوری باشد شبیه به ملخ که پیوسته در میان غله زارها و هوای گرم فریاد طولانی کند و آنرا جَزد هم خوانند و بعضی گویند جانوری است سیاهرنگ وپر او در زیر کاسه ٔ پشت او می باشد و آن نوعی از جعل باشد و بعضی دیگر گویند جانوری است پردار که بیشتر در حمامها و جاهای نمناک بهم می رسد و شبها فریاد تندو تیز و طولانی می کند و او را چرخ ریسه نیز می گویند. (از برهان) (از آنندراج). جانوری است مانند ملخ که به خانه و صحرا در هوای گرم فریاد می کند. (فرهنگ جهانگیری). همان زانه ٔ مرقوم که در گرما آواز کند. (فرهنگ رشیدی). کرمی است پردار که در موسم گرما شبها آوازکند به هندی جهینگر گویند. (غیاث). حشره ای است شبیه ملخ و سبزرنگ که در غله زارها و هوای گرم بانگ کند. جزد. چزد. (فرهنگ فارسی معین). خزنده ای است خرد بیشتر به گرمابه بود و بعضی پر نیز دارند به شب شور کنند. (از شرفنامه ٔ منیری). یک نوع جانور کی مانند ملخ وباآواز که دارای آواز طولانی می باشد. (ناظم الاطباء).سانسکریت جهیلیکا، جهیلی. سوسک. زنجیره. (حاشیه ٔ برهان چ معین):
بانگ زله کرد خواهد کر گوش
و ایچ ناساید به گرما از خروش.
رودکی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 494).
گویش مازندرانی
درد خفیف و آزاردهنده ی استخوان و ماهیچه ها که براثر کم کاری...
زهره، کیسه ی زردآب
یخ، گوشت لخت
مانده، خسته، از پای افتاده، بی زار، متنفر
برف آویخته از شاخه های درخت، ماهیچه، سوز سرما
فرهنگ فارسی هوشیار
لغز، گناه، لالنگ خوراکی که مردم از خانه ی مردم با خوان دوست و خویش بردارند و با خود برند، سنگریزه ی نرم ماسه کار نیک، تا سه، تنگدمی تازی گشته از لاتین دو انگشتی از گیاهان شکوفه ی سپرغم (اسم) گیاهی است از تیره صلیبیان که در حدود 4 گونه آن شناخته شده و در نواحی گرم آسیای غربی و شمال افریقا روید سله.
فرهنگ عمید
حشرهای سبزرنگ شبیه ملخ که بیشتر در غلهزار یافت میشود و صدای بلندی ایجاد میکند، جرواسک، چزد، زانه: بانگ زله کرد خواهد کرّ گوش / وایچ ناساید به گرما از خروش (رودکی: ۵۳۳)،
ولیمه و مهمانی عروسی،
خوردنی و خوراکی که از مهمانی با خود میبردند،
فرهنگ معین
(مص ل.) لغزیدن، (اِ.) خطا، مهمانی عروسی، آن چه از خوردنی که از مهمانی با خود برند. [خوانش: (زَ لِّ) [ع. زله]]
(~.) (اِ.) حشره ای است شبیه ملخ و سبز رنگ که در غله زارها و هوای گرم بانگ کند؛ سوسک و زنجره و جزد و چزد نیز گویند.
حل جدول
غذای مانده
مترادف و متضاد زبان فارسی
بستوه، بیچاره، خسته، درمانده، مستاصل
فارسی به عربی
عاجز
معادل ابجد
42