معنی خف

لغت نامه دهخدا

خف

خف. [خ َف ف] (ع مص) سبک گردیدن چیز. منه: خف الشیی ٔ خفا و خفه و خفیفاً. || سبکی کردن و شتاب کردن. منه: خف الرجل. || بزودی کوچ کردن قوم. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خف القوم خفا و خفوفاً و خفه. || بانگ کردن کفتار. منه: خف الضبع خفا. (منتهی الارب). || اطاعت کردن ماده خر خر نر را. منه: خف الاتن لعیرها. || شتافتن بسوی دشمن. منه: خف الی العدو. || اندک شدن قوم. منه: خف القوم. || کم و اندک گردیدن رحمت کسان. منه: خفت رحمتهم. || شتافتن کسی در خدمت کسی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خف فلان لفلان فی الخدمه خفه.

خف.[خ َ / خ ُ] (اِ) نوعی از آتشگیر است و آن گیاهی باشد نرم که زود آتش از چخماق در آن افتد و آنرا بعربی مرخ گویند. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (انجمن آرای ناصری). || رکو و پنبه ٔ سوخته را گویندکه بجهت آتشگیره مهیا سازند. (برهان قاطع) (از آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری). پده. پود. قَو. قاو. بود.بد. حرّاق. پیفه. (یادداشت بخط مؤلف):
آن سپهبد که زخم خنجر او
خف کند بر سر عدو مغفر.
فرخی.
مبارز را سر و تن پیش خسرو
چو بگراید عنان خنگ ویکران
یکی خوی گردد اندر زیر خوده
یکی خف گردد اندر زیر خفتان.
عنصری.
کزو بتکده گشت هامون چو کف
به آتش همه سوخته همچو خف.
عنصری.
لاله مشکین دل و عقیقین طرف است
چون آتشی اندر اوفتاده بخف است.
منوچهری.
خصمت بود بجنگ خف و تیرت آذرخش
تو همچو کوه و تیر بداندیش تو صدا.
اسدی.
معاذاﷲ که من نالم ز خشمش
وگر شمشیر بارد ز آسمانش
بیک پف خف توان کردن مر او را
بیک لج پخچ هم کردن توانش.
یوسف عروضی (از فرهنگ اسدی چ پاول هورن).
تف سیاستش از دیو دمنه دوخته خف
کف کفایتش از سر فتنه ساخته شیر.
ابوالفرج رونی.
خوف آن داردکز حقد و حسد دشمن تو
آتش افروزد و بر آتش خود گردد خف.
سوزنی.
چون دو دیدی ماندی از هر طرف
آتشی در خف فتاد و رفت خف.
مولوی (مثنوی).
ناوک بر تو نرم خف است و دلم آتش
دارند نگه ز آتش افروخته خف را.
مختاری غزنوی.
آتش زند و سنگ شبانان را
از اطلس افلاک دهد چرخ برین خف.
شمس فخری.
- خف رگ، سست رگ. بی غیرت. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج):
ازین خف رگ موی کالیده ای
بدی سرکه بر روی مالیده ای.
سعدی (ازآنندراج).

خف. [خ ِف ف] (ع ص) سبک. خفیف. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). || (اِ) گروه اندک. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: خرج فلان فی خف من اصحابه، ای فی جماعه قلیله.

خف. [خ ُف ف] (ع اِ) سَپَل شتر. سبل شتر. سول شتر. (از منتهی الارب).کف اشتر. کف فیل. (یادداشت بخط مؤلف). ج، اخفاف.
- ذوات الخف، اشتر و آنچه بدو ماند. (یادداشت بخط مؤلف).
|| سم شترمرغ. سم دیگر حیوانات را جز شترمرغ خف نگویند. || زمین درست. || آنقدر کف پای مردم که بزمین رسد. || شتر کلانسال. || هر آنچه پوشند. || موزه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). ج، خفاف.
- امثال:
رجع بخفی حنین، ناامید برگشت. خائب بازگشت کرد: قاموس بخفی حنین بازگردید. (تاریخ یمینی).
رجع حنین بخفیه، ناامید برگشت. رجوع به رجع بخفی حنین شود.

فارسی به انگلیسی

خف‌

Crouch

گویش مازندرانی

خف

تنگی و خفگی سینه و نفس، کپک

کمین، خم شدن، سر را خم کردن، ساکت و آرام

فرهنگ فارسی آزاد

خفّ

خِفّ، سبک، خفیف، کم، مقدار یا تعداد کم،

خَفّ، (خَفَّ، یَخِفُّ، خَفّ، خَفَّه، خِفَّه) سبک شدن- کم شدن- سبک یا کم بودن،

خُفّ، کفش- موزه، پاپوش، کفش سرپائی و راحت (جمع: اَخْفاف- خِفاف)،

فرهنگ عمید

خف

هرچیز خشک مانند گیاه خشک یا پنبه که زود آتش می‌گیرد و برای روشن کردن آتش به‌ کار می‌بردند: کزاو بتکده گشت هامون چو کف / به آتش همه سوخته همچو خف (عنصری: ۳۵۷)،

سبُک،

حل جدول

خف

کفش و پای افزار

نوعی آتشگیره

سم شترمرغ

سبک و خفیف

سم شترمرغ، سبک و خفیف، کفش و پای افزار

عربی به فارسی

خف

کفش پوست وزن , مار زهردار , پنجه , پا , چنگال , دست , پنجه زدن

فرهنگ فارسی هوشیار

خف

نهفت، پنهان، پوشیده

فرهنگ معین

خف

(خَ) (اِ.) آتشگیره، گیاه خشک که زود آتش بگیرد.

(خِ فِّ) [ع.] (ص.) سبک، خفیف.

معادل ابجد

خف

680

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری