معنی تفکر
لغت نامه دهخدا
تفکر. [ت َ ف َک ْ ک ُ] (ع مص) اندیشه کردن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار) (ترجمان جرجانی ترتیب عادل بن علی) (آنندراج). تأمل. (تاج العروس). اندیشیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نظر کردن و تأمل در چیزی. (ازاقرب الموارد). اندیشه و فکر و تعمق. (ناظم الاطباء). تصرف دل است در معانی اشیاء بخاطر درک مطلب. (از تعریفات جرجانی). اندیشه کردن. اندیشیدن:
در این تفکر بودند کآفتاب ملوک
شعاع طلعت کرد از سپهر مهد اظهار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از بیهقی چ ادیب ص 278).
حیران و دلشکسته چنین امروز
از رنج و از تفکر دوشینم.
ناصرخسرو.
در آن تفکر مانده دلم که فردا را
بگاه این شب تیره چه خواهدم زادن.
مسعودسعد.
وبه تأمل و تفکر، محاسن این کتاب بهتر جمال داد. (کلیله و دمنه).
تفکر در مناجات الهی
تضرع شد به مقصودی که خواهی.
نظامی (الحاقی).
نمودش گر نمود آسمان است
تفکرها تضرعهای جان است.
نظامی (ایضاً).
بی تفکر پیش هر داننده هست
آنکه با گردنده، گرداننده هست.
مولوی.
سر به جیب تفکر فروبرد. (گلستان).
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی.
سعدی.
رجوع به تفکر کردن شود.
تفکر کردن
تفکر کردن. [ت َ ف َک ْ ک ُ ک َ دَ] (مص مرکب) اندیشیدن و فکر کردن. (ناظم الاطباء):
چو در عادت او تفکر کنی
همه غدر و مکر و فریب و دهاست.
ناصرخسرو.
تفکر کن از این معنی تو در شاهین و مرغابی
گریزان است این از آن و آن بر این ظفر دارد.
ناصرخسرو.
باز در عواقب کارهای عالم تفکر کردم. (کلیله و دمنه).
تفکر شبی با دل خویش کرد
که پوشیده زیر زبانست مرد.
(بوستان).
گفت هرگه من تفکر می کنم
خلق عالم را تصور می کنم.
اسیر لاهیجی (از آنندراج).
رجوع به تفکر شود.
فرهنگ عمید
اندیشیدن، به فکر و اندیشه فرورفتن،
فارسی به عربی
انعکاس، تذکر، فکر
فارسی به آلمانی
Meditation (f)
فرهنگ معین
(مص ل.) اندیشه کردن، (اِمص.) اندیشه. [خوانش: (تَ فَ کُّ) [ع.]]
مترادف و متضاد زبان فارسی
استدلال، تامل، تدبر، تصور، تعقل، خیال، فکر، اندیشه، اندیشیدن، اندیشه کردن، فکر کردن،
(متضاد) تخیل
فارسی به انگلیسی
Consideration, Reflection, Ruminnation, Thinking, Thought
بحر تفکر
Trance
تفکر کردن
Cogitate, Reflect, Think
فرهنگ فارسی هوشیار
اندیشه کردن، تامل، نظر کردن
معادل ابجد
700