معنی بلاتکلیف
لغت نامه دهخدا
بلاتکلیف. [ب ِ ت َ] (ع ص مرکب) (از: ب + لا (نفی) + تکلیف) بدون تکلیف. بی تکلیف. آنکه نداند چه کار باید بکند. (فرهنگ فارسی معین). که نداند چه بایدش کردن.
فارسی به انگلیسی
Pending
فرهنگ معین
(~. تَ) [ع.] (ص.) آن که نداند چه کار باید بکند، بدون تکلیف.
حل جدول
دارای آینده نا معلوم
دارای آینده نامعلوم
معطل
کنایه از بلاتکلیف
پا در هوا
منتظر و بلاتکلیف
چشم به راه، سرگردان
معطل
مثل فرد بلاتکلیف
یک لنگه پا
بلاتکلیف و آواره
سفیل و سرگردان
کیفیت بلاتکلیف ماندن کاری
تعلیق
فرهنگ واژههای فارسی سره
بی برنامه
کلمات بیگانه به فارسی
بی برنامه
مترادف و متضاد زبان فارسی
پادرهوا، معلق، معوق، نامشخص، نامعلوم،
(متضاد) مشخص، معلوم
واژه پیشنهادی
سردرگم
معادل ابجد
573