معنی بتو

لغت نامه دهخدا

بتو

بتو. [] (اِخ) این نام در تاریخ سیستان به دنبال اسم شخصی به نام شاهین آمده است و مرحوم ملک الشعراء بهار حدس زده که شاید نام محلی است و شاهین منسوب به آن است: و یعقوب به بتو رسید بامداد بود و شاهین به بتو راه نمونی نمود. (تاریخ سیستان ص 207). روز سدیگر شاهین بتو کورثر (کذا) بود. (همان کتاب ص 234). مرد برخاست پیش شاهین بتو شد. (ایضا ص 266). و رجوع به تاریخ سیستان ص 266، 234، 207 و 291 شود.

بتو. [ب ُ ت ُ] (اِ) نامی است که در مکران به اسکنبیل دهند. (یادداشت مؤلف).

بتو. [ب ُ ت َ] (اِ) درتداول عامه دیوار که تیغه و صندوقه نیست. (یادداشت مؤلف). || (ص) یک پارچه. بیک پاره. تمام. درسته. بی نقص. شاید از ترکی بوتن. (یادداشت مؤلف).

بتو. [ب َت ْوْ] (ع مص) اقامت نمودن در جای. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب): بتا بالمکان بتواً؛ اقامت نمود در آن جای. (ناظم الاطباء). بتا بالمکان، اقامت نمود. (منتهی الارب).

بتو. [ب َ] (اِخ) دهی از دهستان طاغنکوه فدیشه ٔ نیشابور. در 30 هزارگزی باختر فدیشه. کوهستانی. سکنه ٔ آن 403 تن، آب از قنات. محصول آنجا غلات، شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).

بتو. [] (اِ) آلوچه سگک. میوه ای است که رنگ آن سرخ میباشد به مقدار نخود و چوب آن مانند چوب زغال است و درخت آن بزرگ نمیباشد و چون رسیده باشد می چینند و حل می کنند و تو بر تو برهم انداخته نگاه میدارند و در آفتاب می نهند تا سخت میشود. مانند خمیر و مانند نان تنک به تیر چوبه ٔ باز می برندو خشک میکنند (مقصود لواشک است). (از فلاحت نامه).

بتو. [ب َ ت َ] (اِ) سمت باختر و برآمدن آفتاب است. مشرق. مقابل مغرب. (برهان قاطع). مرادف خراسان. (فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ شعوری) (آنندراج) (از انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). || جائی را گویند که همیشه آفتاب در آنجا بتابد و آن نقیض نساست. (برهان قاطع). جائی که همیشه آفتاب تابد. ضد نسا. (فرهنگ رشیدی) (از فرهنگ شعوری). و در اصل بتاب بلکه باتاب بوده یعنی گرمی و پرتو آفتاب آنجا را میگرفته بر ضد نسا که جائی را گویند که آفتاب نتابد. (آنندراج) (از انجمن آرا). شمال. مقابل نسا. (ناظم الاطباء). جای آفتاب گیر. (از فرهنگ نظام). این کلمه در تداول عامه ٔ گناباد هنوز هم متداول است.

بتو. [ب َ ت ُ] (اِ) قیف. (ناظم الاطباء). ترجهاله. ترجهاره. تکاب. تکاو. تکاه. راحتی. (یادداشت مؤلف). قیف وآن پیاله مانندی باشد که در وسط سوراخی دارد و لوله ای بدان سوراخ متصل کرده باشند و چون سر دیگر لوله را بر دهن شیشه نهند گلاب و روغن و امثال آن بتوان در شیشه کرد. (از برهان قاطع) (از فرهنگ رشیدی). قیف از شیشه وفلز. (از فرهنگ شعوری). ظرفی است که در ته آن لوله ای است و در دهن شیشه نهند و گلاب و روغن و امثال آن در آن شیشه ریزند. (آنندراج) (از انجمن آرا). ظرف مخصوص از فلز و غیره که یک طرفش گشاد و طرف دیگرش تنگ است و با آن چیز مایع را در ظرف دهن تنگ مثل شیشه و غیره کنند. (فرهنگ نظام). || قبه. گوی سر عصا و قمچی. (برهان قاطع). سر تازیانه و جز آن. (فرهنگ رشیدی). گیره یا چیز گردی که سر چماق و شلاق قرار میدهند. (از فرهنگ شعوری) (آنندراج) (از انجمن آرا) (از فرهنگ نظام). || دسته و قبضه. || گره ساقه ٔ گیاه. (ناظم الاطباء). || سنگ درازی که بدان دارو سایند و آن را به عربی مقمع خوانند و به این معنی به کسر اول هم آمده است. (برهان قاطع) (آنندراج) (از فرهنگ رشیدی). و آن را بته نیزگویند. (فرهنگ نظام) (از شرفنامه ٔ منیری) (از انجمن آرا). سنگ صلابه. سنگ درازی که در آن داروها را می سایند و صلابه میکنند. (ناظم الاطباء). || هاون سنگی. (از فرهنگ شعوری) (ناظم الاطباء). || دبه که در آن روغن ریزند و به این معنی به کسر اول هم آمده است. (برهان قاطع). دبه ٔ روغن و شیشه ٔ گلاب. دبه ٔ روغن ریز و آنچه گلاب در آن اندازند. (شرفنامه ٔمنیری). || دسته ٔ هاون. (ناظم الاطباء).

فرهنگ معین

بتو

جایی که غالباً آفتاب در آن جا بتابد، مشرق. [خوانش: (بَ ت ُ) (اِ.)]

قیف، گیره چوب یا ساقه گیاه، دسته هاون، هاون سنگی، سنگی که بر روی آن ادویه و چیزهای دیگر را سایند. [خوانش: (بَ) (اِ.)]

فارسی به انگلیسی

بتو

Cone, Funnel

گویش مازندرانی

بتو

باعجله، به تاخت، شتابان، سوسک

بکوب

سوسک – از انواع سوسک

از انواع سوسک، حشره به زبان کودک، نوعی موریانه

فرهنگ عمید

بتو

قیف،
گره چوب یا ساقۀ گیاه،
دستۀ هاون،
هاون سنگی، سنگی که در آن دارو را می‌سایند،

مشرق،
جای آفتاب‌گیر، جایی که رو به آفتاب باشد و غالباً آفتاب به آن بتابد،

حل جدول

بتو

قیف

فرهنگ فارسی هوشیار

بتو

گره چوب یا ساقه گیاه

معادل ابجد

بتو

408

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری