معنی باژ

فرهنگ معین

باژ

(اِ.) خراج، مالیات.

(پیش.) = واژ. باز: بر سر اسماء آید به معنی قلب و عکس و دیگرگونی: باژگونه، باژگون.

فرهنگ عمید

باژ

باج۲

باج۱: نگه کن که چندین ز کندآوران / بیارند هرسال باژِ گران (فردوسی۴: ۵۵۵)،

لغت نامه دهخدا

باژ

باژ. (اِ) رسد و خراج است و مانند گزیت باشد که بپادشاه دهند. (صحاح الفرس). مَکس. (مجمل اللغه). رصد خراج بود. (حاشیه ٔ لغت فرس اسدی ص 177). رسد و خراج. (فرهنگ خطی). خراج. (شرفنامه ٔ منیری) (معیار جمالی). باج و خراج. (انجمن آرای ناصری). زری است که زبردستان از زیردستان گیرند یعنی پادشاهان بزرگ از پادشاهان کوچک ستانند. (برهان قاطع) (آنندراج) (هفت قلزم). زر و مال و اسبان و اشیائی را گویند که پادشاه قویدست از پادشاه و حاکم زیردست بگیرد. (فرهنگ جهانگیری) باژ. ساو. مال و اثواب و زر و سیم که پادشاهان از حکام زیردست میگیرند. (فرهنگ شعوری). باج. خراج. (ناظم الاطباء): هرقل بقسطنطنیه شد و بسوی انوشیروان کس فرستاد و باژ و ساو قبول کرد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). ملک روم صلح کرد و ساو و باژ بپذیرفت. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). جاسوسان خبر بخاقان بردند که بهرام بگریخت و از ملک دست بازداشت و تدبیر همی کنند که ساو و باژ بپذیرند، خاقان هم آنجا بیاسود و ایمن شد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
ببستیم کشتی و بگرفت باژ
کنونت نشاید ز ما خواست باژ.
دقیقی.
مهان جهانش [گشتاسب را] همه باژ و ساو
بدادند و بر خود گرفتند تاو.
دقیقی.
به بیچارگی باژ و ساو گران
پذیرفت باید ترا بیکران.
فردوسی.
جهان سربسر پیش فرمان تست
بهر کشوری باژ و پیمان تست.
فردوسی.
ز دینار رومی بسالی سه بار
همی باژ باید دو ره صد هزار.
فردوسی.
زهرکشوری باژ نو خواستند
زمین را به دیبا بیاراستند.
فردوسی.
تا روم ز هند لاجرم شاها
گیتی همه زیر باژ و سا کردی.
عسجدی.
خسروی غازی آهنگ بخارا دارد
زده از غزنین تا جیحون باژ و خرگاه.
بهرامی (از صحاح الفرس).
اگر از پی باژ شاه آمدی
بفرمان او کینه خواه آمدی.
اسدی (گرشاسب نامه).
به ایران شود باژ یکسر شهان
نشد باژ آن هیچ جای از جهان.
اسدی (گرشاسب نامه).
چرا گم کنی گوهر پاک را
دهی هدیه و باژ ضحاک را.
اسدی (گرشاسب نامه).
پادشا گشت آرزو بر تو ز بیباکی تو
جان و دل بایدت داد این پادشا را باژ و سا.
ناصرخسرو.
و باژها او نهاد در همه جهان [ضحاک]. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 35).
سوی درگه پور محمود شاه
ز مصر و ز چین آورد خلق باژ.
شمس فخری (از فرهنگ شعوری).
|| مالی که حکام از رعایا و راهدار از سوداگر گیرند. (برهان قاطع) (آنندراج) (هفت قلزم). زری باشد که راهداران و گذربانان از سوداگران و تجار و دیگر آینده و رونده ها بگیرند. (فرهنگ جهانگیری). مالی است که از راهداران و باجداران و بازرگانان میگیرند. (فرهنگ شعوری). گمرک. (یادداشت مؤلف): و آنجا مسلمانانند که باژ ستانند و راه نگاهدارند. (حدود العالم). خواسته ٔ ملک خزران بیشتر از باژ دریاست. (حدود العالم).
بره باژخواهی که پیدا و راز
نیابد کسی رهگذر بی جواز.
اسدی (گرشاسب نامه).
اگر مردم اندک بدی گر بسی
ابی باژ نگذشتی از وی کسی.
اسدی (گرشاسب نامه).
زان این رصدان مقیم راهند
کز قافله باژ عمر خواهند.
خاقانی (از فرهنگ جهانگیری).
خادع دردند درمانهای ژاژ
ره زنند و زرستانان اسم باژ.
(مثنوی).
فرمود تا در تمامت ممالک راهها بهر موضع که مخوف باشد راهداران معین بنشینندبهر چهار سر دراز گوش که بار بسته ٔ کاروان باشد نیم آقچه و بهر سرشتر نیم آقچه باسم باژ بستانند و قطعاً زیادت نگیرند. (تاریخ غازانی ص 280).
|| جزیه را نیز گفته اند و آن زری باشد که مسلمانان از کافران بگیرند. (برهان قاطع) (آنندراج) (هفت قلزم). جزیه یعنی زری که مسلمانان از اهل کتابی که در تحت حمایتشان در آمده باشد گیرند. (ناظم الاطباء). رصد و سرگزیت بود. (لغت فرس اسدی). گزیت است که ترسایان دهند تا از شاه مسلمانان برهند (حاشیه ٔ لغت فرس اسدی ص 177).

باژ. (اِ) خاموشیی باشد که مغان در وقت بدن شستن و چیزی خوردن بعد از زمزمه اختیار کنند. کلیه ٔ دعاهای مختصر را که زردشتیان آهسته بزبان میرانند باژ گویند و آن بازمزمه یکی است «مزدیسنا 253- 254» (حاشیه ٔ برهان قاطعچ معین) (هفت قلزم). خاموشی بود که در وقت بدن شستن و خوردنی خوردن بعد از زمزمه اختیار کنند. (فرهنگ جهانگیری). سکوت و خاموشی است که مغان در حالت غسل بدن و وقت طعام خوردن اختیار کنند. (فرهنگ شعوری). خاموشی و سکوتی که مغان گاه شستشوی تن و خواندن زند و پرستش خدای و خوردن طعام بجای آرند. (ناظم الاطباء).
- سروش باژ، یکی از ادعیه ٔ زرتشتی است، سرآغاز و انجام سروش باژ مانند بسیاری از ادعیه ٔ دیگر که در مراسم دینی خوانده میشود بزبان پازند است و فقرات اوستائی آن مانند بسیاری از ادعیه ٔ خرده اوستا دارای مطالب مستقلی نیست، زیرا که جملات آن از قسمتهای دیگر اوستا استخراج شده است. سروش باژ در بامداد، پس از برخاستن از خواب خوانده میشود، بهمین مناسبت آنرا «نیرنگ دستشو» هم مینامند، یعنی نمازی که در صبح در وقت دست و رو شستن میخوانند، نظر باینکه سروش در این جهان بنگهبانی ارواح گماشته شده، کلیه ٔ ادعیه ٔ زرتشتیان با سروش باژ شروع میشود و بخصوصه ادعیه ٔ مراسم وفات. کلمه ٔ باژ که باج و باز و واج و واژ هم گفته میشود در اوستا وَ چ ْ و در سانسکریت واچ و در پهلوی واج و واجک میباشد. در لاتینی وکس و در زبانهای فرانسه و انگلیسی ووا و ویس گویند. باژ بمعنی کلمه وسخن و گفتار و گوشن است و از همین ماده است کلمات آواز و آوازه و آوا و گواژ و گواژه که بمعنی نکوهش و سرزنش گرفته اند. کلیه ٔ ادعیه ٔ مختصر را که آهسته بر زبان میرانند باژ گویند... زمزمه که غالباً در کتب متقدمین راجع به ایرانیان قدیم و زرتشتیان ذکر شده عبارت است از همین باژ که لب فرو بسته آرام میخوانند. در پایان مقال از باژ گرفتن خسرو پرویز در سرخوان نزد مهمان خود نیاطوس سفیر روم و از باژ گرفتن یزدگرد سوم آخرین شاهنشاه ساسانی در سرخوان خسرو آسیابان درمرو و از زمزمه نمودن عبداﷲبن المقفع فارسی در سر خوان میزبان خود عیسی بن علی عم منصور خلیفه ٔ عباسی که در کتاب الفهرست آمده یاد آور میشویم. (خرده اوستا، تفسیر و تألیف پورداود صص 81- 84). در مهر یشت (پاره ٔ 138) گوید: «مهر به میهن کسی در آید که از برای وی پیشوای پارسا و دانا و فرمانبردار با برسم و باژ ستایش بجای آورد». (فرهنگ ایران باستان ص 6). و رجوع شود به مزدیسنا و ادب پارسی صفحات 88، 253- 254- 260- 333- 378- 382:
به باژ اندرآمد به آتشکده
نهادند گاهی بزر آزده.
فردوسی.
بیامد یکی مرد مهترپرست
به باغ از پی باژ و برسم به دست.
فردوسی.
پرستنده ٔ آذر زردهشت
همی رفت با باژ وبرسم بمشت.
فردوسی.

باژ. (اِخ) نام قریه ای است از قرای طوس و معرب آن فاز است. گویند تولد حکیم فردوسی از آنجاست. (برهان قاطع) (آنندراج) (هفت قلزم). نام قریه ای است از قرای طوس از ناحیت طبران بزرگ، گویند که تولد حکیم فردوسی در آن قریه بوده است. (فرهنگ جهانگیری). نام قریه ای است از ناحیه ٔ طبران بزرگ از مضافات طوس، این قریه مسقط الرأس فردوسی است. (فرهنگ شعوری). صاحب چهار مقاله نویسد: استاد ابوالقاسم فردوسی از دهاقین طوس بود از دیهی که آن دیه را باژ خوانند، از ناحیت طبران است، بزرگ دیهی است و از وی هزار مرد بیرون آید. (چهار مقاله ٔ عروضی چ معین ص 58). حکیم ابوالقاسم فردوسی طوسی، بزرگترین گوینده ٔ حماسی ایران در فاصله ٔ سالهای 320- 330 هَ. ق. در قریه ٔ باژ از ناحیه ٔ طابران متولد و بسال 411 یا 416 هَ. ق.در طوس وفات یافت. (مزدیسنا و ادب پارسی ص 466). نام قریه ای از توابع طوس مولد حکیم فردوسی و آنرا تازیگاینده فاز میگویند. (ناظم الاطباء). پاز و فاز دهی است از اعمال مشهد و او را با ده دیگر موسوم به فرمی مترادف ذکر میکنند و فاز و فرمی گویند. (م. بهار).

باژ. (اِ) باع. قلاج و آن مقداری باشد از سرانگشت میانین دست راست تا سرانگشت میانین دست چپ وقتی که دستها را از هم بگشایند. (برهان قاطع) (آنندراج) (هفت قلزم). قلاج. باع. یعنی گشادگی مابین دو دست چون آنها را بطور افقی از هم باز کنند. (ناظم الاطباء). و رجوع به باز شود. || بازو. || دوش. || یک بند انگشت. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء).


باژ ستاندن

باژ ستاندن. [س ِ دَ] (مص مرکب) باژ گرفتن. باژستدن. مکس.


باژ گرفتن

باژ گرفتن. [گ ِ رِ ت َ] (مص مرکب) باژستدن. باج گرفتن. و رجوع به باژ و باژگاه شود. || خاموشی بعد از زمزمه کردن و دعا خواندن بهنگام غذا:
مبادا که دین نیاکان خویش
گزیده جهاندار و پاکان خویش
گذارم، بدین مسیحا شوم
بگیرم بخوان باژ و ترسا شوم.
فردوسی.
- به باژ اندرآمدن، خاموشی گزیدن پس از زمزمه:
چو برسم بدید اندر آمد به باژ
نه گاه سخن بود و گفتار ژاژ.
فردوسی.
و رجوع به باژ و باج و باژگاه شود.


باژ نهادن

باژ نهادن. [ن ِ /ن َ دَ] (مص مرکب) باج بر گردن کسی گذاشتن. تحمیل باج کردن بر: چون کار قباد به آخر رسید انوشیروان بر تخت مملکت بنشست و عدل آغاز کرد و باژ و ساو بر خلق نهاد و بر دشمنان. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).


باژ دادن

باژ دادن. [دَ] (مص مرکب) قبول و پرداخت باج. خراج فرستادن. گزاردن باج و خراج: شنیدم که چون به آذربایجان شدم [بهرام گور] شما گفتیدوی بگریخت از دشمن و همیخواستید که رسول فرستید بخاقان و او را ساو و باژ دهید. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
بشاه جهان [گشتاسب] گفت زردشت پیر
که در دین ما این نباشد هژیر
که تو باژ بدهی بسالار چین
نه اندر خور آید به آیین و دین.
دقیقی.

حل جدول

باژ

باج و خراج

مترادف و متضاد زبان فارسی

باژ

باج، جزیه، خراج، مالیات، نیایش

فارسی به انگلیسی

معادل ابجد

باژ

1003

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری