معنی یکدست

فارسی به انگلیسی

یکدست‌

Even, Consistent, Homogeneous, Monotonous, Pure, Uniform

فرهنگ فارسی هوشیار

یکدست

(صفت) کسی که دارای یکدست است کسی که یکدست نداشته باشد تنها بی یار باشد، یکنواخت یکجور مقابل مخلوط وآمیخته.

فرهنگ عمید

یکدست

ویژگی کسی که یک دست داشته باشد و دست دیگرش از کار افتاده یا بریده شده باشد: مرد یکدست،
[مجاز] یکپارچه، هماهنگ: لباس‌های سفید یکدست،
(قید) [قدیمی، مجاز] به‌طور یکپارچه، به‌تمامی: شهر یکدست سیاه‌پوش بود، فدای جاهش جاه همه جهان یکدست / نثار جانش جان همه جهان یکسر (مسعودسعد: ۱۹۹)،
[قدیمی، مجاز] متحد،

لغت نامه دهخدا

یکدست

یکدست. [ی َ / ی ِ دَ] (ص مرکب) آنکه دارای یک دست باشد. (ناظم الاطباء). نقیض دودست باشد. (برهان). کسی که یکی از دستهایش نباشد. امثل. اقطع. (یادداشت مؤلف).
- رستم یکدست، نام پهلوانی بوده است. (آنندراج).
|| تنها و بی یار. (یادداشت مؤلف). || کنایه از چند چیز است که به یک وتیره و یک جنس و یک طریق و به یک نوع و مثل هم باشند. (برهان) (ناظم الاطباء). یکسان. (غیاث اللغات). یکسان و برابر. (آنندراج). از یک سنخ. از یک نوع. یکدسته. متلائم. که تمام افراد ماننده ٔ یکدیگر دارد. از یک جنس. یک نواخت در خوبی و بدی یا درشتی و زبری و غیره. همه ازیک جنس و یک نوع در بها و قیمت یا رنگ یا پستی و بلندی یا زشتی و زیبایی و دیگر صفات و حالات. یک اندازه:اشعار ناصرخسرو همه یکدست است. (از یادداشت مؤلف): لشکری یکدست و رزم آزموده بود و از شهریارخشنود. (راحهالصدور راوندی).
از آن است یکدست افکار صائب
که جز دست خود متکایی ندارد.
صائب (از آنندراج).
نقطه ٔ پست و بلندی نیست ما را در سخن
گفتگو یکدست مانند قلم داریم ما.
مفید بلخی (از آنندراج).
|| یک چیز را گویند که تمام آن به یک نسبت باشد. (برهان). یکی و یکسان و برابر. || همدست و همدل و متحد: لشکری که دلهای ایشان بشده بود و مرده، به تحسین پادشاهانه همه را زنده و یکدل و یکدست کرد. (تاریخ بیهقی). || کامل. تمام. درست. (ناظم الاطباء). || بی آخال. بی غش. (یادداشت مؤلف): کشمکش یکدست. || هر چیز که می تواند بایک دست برداشته شود. (ناظم الاطباء). || (ق مرکب) یکسره. یک باره. همگی. بالتمام. (یادداشت مؤلف):
فدای جاهش جاه همه جهان یکدست
نثار جانش جان همه جهان یکسر.
مسعودسعد.
به دور لعل تو تا شد پیاله باده پرست
به خون ز رشک بشستم چو داغ دل یکدست.
مفیدبلخی (از آنندراج).
|| در حالت واحد. در وضع مشابه. بدون تغییر وضع و حال:
شصت پایه چنان برد یکدست
که نسازد به هیچ پایه نشست.
نظامی.
|| (اِ مرکب) یک سو. یک سمت. یک طرف:
به نخجیرگاه رد افراسیاب
ز یک دست کوه و دگر رود آب.
فردوسی.


رستم یکدست

رستم یکدست. [رُ ت َ م ِ ی َ / ی ِ دَ] (اِخ) نام پهلوانی است سوای رستم زال و آن یکدست مادرزاد بود. (از غیاث اللغات). نام پهلوانی که مادرزاد یک دست داشته است و با رستم زال کُشتیها و پنجه ها گرفته. (آنندراج):
سبو هم بمردانگی رستمی است
که یک دست دارد عجب آدمی است.
ملا طغرا (از آنندراج).
در جدل هیچ کم از رستم یکدست نبود
شانه چون در ره زلفش به دلم کرد دچار.
ملا طغرا (از آنندراج).
چه روز قوت مردانگی است پنداری
که خاک رستم یکدست شد سبوی شراب.
سلیم (از آنندراج).

فرهنگ معین

یکدست

کسی که یک دست داشته باشد، یک شکل، یک جور، یک نواخت. [خوانش: (~. دَ) (ص.)]

حل جدول

یکدست

یک شکل، یکجور


یکدست و یکسان

مساوی


هماهنگ و یکدست

همسان،هارمونیک

واژه پیشنهادی

فارسی به عربی

ضرب المثل فارسی

رستم است و یکدست اسلحه

از ضرب المثل های شیرین فارسی

معادل ابجد

یکدست

494

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری