معنی گهربار

لغت نامه دهخدا

گهربار

گهربار. [گ ُ هََ] (نف مرکب) مخفف گوهربار. || مجازاً گریان:
کنونم می جهد چشم گهربار
چه خواهم دید بسم اﷲ دگر بار.
نظامی.
عاشقان زمره ٔ ارباب امانت باشند
لاجرم چشم گهربار همان است که بود.
حافظ.
|| کنایه از فصیح و رسا و بلیغ باشد:
لفظ گهربار او غیرت ابر بهار
دست زرافشان او طعنه ٔ باد خزان.
خاقانی.
رجوع به کلمه ٔ گوهربار شود.


آب حسرت

آب حسرت. [ب ِ ح َ رَ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) اشک:
بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت
گریان چو در قیامت چشم گناهکاران.
سعدی.
هر می لعل کز آن دست بلورین ستدیم
آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند.
حافظ.


الهی دیلمی

الهی دیلمی. [اِ لا ی ِ دَ ل َ] (اِخ) امیر فرامرز از اولاد دیالمه. شاعر بود. این بیت از اوست:
آرزو دارم از آن لعل گهربار التفات
ای خوشا حال کسی کو یابد از یار التفات.
(از تذکره ٔ روز روشن ص 66).
و رجوع به الذریعه ذیل دیوان الهی دیلمی و فرهنگ سخنوران شود.


بادرفتار

بادرفتار. [رَ] (ص مرکب) اسبی که مثل باد تیز رود. (آنندراج). کسی که تند و بسرعت چون باد رود یا دود:
چنین گویند کاسب بادرفتار
سقط شد زیر آن گنج گهربار.
نظامی.
گوری برخاست، براق سیرت، برق صورت، بادرفتار. (سندبادنامه ص 252).
من آن بادرفتار گردون شتاب
زبهر شما دوش کردم کباب.
سعدی (بوستان).


گنجریز

گنجریز. [گ َ] (نف مرکب) کنایه از جوانمرد و بسیار بخش. (آنندراج). سخی و جوانمرد. || مسرف. مبذر. (ناظم الاطباء). || ریزنده ٔ گنج:
بفرمود تا خازن زودخیز
کند پیل بالا بر او گنج ریز.
نظامی.
همه ره گنج ریز و گوهرانداز
بیاوردند شیرین را به صد ناز.
نظامی.
- خاطر گنج ریز؛ گهربار. گهرزاد. مجازاً وقاد:
به آواز پوشیدگان گفت خیز
گزارش کن از خاطر گنج ریز.
نظامی.


سقط شدن

سقط شدن. [س َ ق َ ش ُ دَ] (مص مرکب) مردن چهارپایان: شتربه را بگذاشت و برفت بازرگان را گفت سقط شد. (کلیله و دمنه).
چنین گویند کاسب بادرفتار
سقط شد زیر آن گنج گهربار.
نظامی.
اسب این خواجه سقط خواهد شدن
روز فردا سیر خود کم کن حزن.
مولوی.
یکی روستایی سقط شد خرش
علم کرد بر تاک بستان سرش.
سعدی.
و خرابی چهارپایان و سقط شدن را خود اندازه نبود. (انیس الطالبین ص 118).
رجوع به سقط شود.


قلمدان

قلمدان. [ق َ ل َ] (اِ مرکب) جای قلم. تپنگویی که در آن ابزارهای نبشتن مانند قلم و چاقو ومقراض و قطزن میگذارند. (ناظم الاطباء):
لب خاموش تصویر قلمدان فاش می گوید
که از همراهی اهل سخن نتوان مصور شد.
محسن تأثیر (از آنندراج).
جعبه گونه ای ازمقوا یا چوب مکعب استوانه شکل میان تهی که روپوش قلمدان بود و قلمدان راکه جعبه مانندی است هم از جنس روپوش درون آن جای دهند و روی قلمدان را با صورتهای گونه گون از آدمیان یا مرغان یا جانوران منقش سازند. (ناظم الاطباء):
مرا مرغی سیه سار است و گلخوار
گهربار و سخندان در قلمدان.
ناصرخسرو.
- میرزا قلمدان، در تداول عامه، کنایه از نویسنده ٔ باریک و دراز. (یادداشت مؤلف).
|| نشانی مخصوص صدر اعظم. (ناظم الاطباء).


بهاءالدین

بهاءالدین. [ب َ ئُدْ دی] (اِخ) محمدالاوشی. مذکری خوش گوی و پیری جوان طبع و فصیحی لطیفه پرداز بود. پیوسته در مخاطبه ٔخود گفتی: ای بهای اوشی تو بهای اوشی و هر چند نظم او مطبوع و رایق بود ولیکن نثر او بر نظم فایق است وجمله ٔ افاضل عصر انصاف داده اند... قطعه ای از است:
سر کلکت که چنگل باز است
بچه برداشت ز آشیان غراب
از نی کوکنار سیمینت
مانده فتنه برون و شب در خواب.
و در مدح ملک شهید قطب الدنیا و الدین تغمّده ُ اﷲ برحمه گفته است. مطلع:
ای قطب آسمان که ز سهم و ز بأس تو
در روز رزم رستم خونخوار بشکند
از شرم فیض قلزم مواج کف تو
در وقت بزم بحر گهربار بشکند.
(از لباب الالباب چ سعید نفیسی صص 161- 162).


حمیدالدین دهستا...

حمیدالدین دهستانی. [ح َ دُدْ دی ن ِ دِ هََ] (اِخ) تاج الشعراء که طبعی داشت چون آب و آتش و شعری چون بوستان جنان خوش. از بزرگی شنیدم که از او نقل کرده میگوید:
بزرگوارا آنی که بی عنایت تو
ز اهل فضل و هنر کس بنام و نان نرسد
به پیش رأی رفیع تو بر زمین کس را
حدیث رفعت خورشید آسمان نرسد
بنزد طبع گهربار و کف زربخشت
زمانه را سخن بحر و لاف کان نرسد
بدان خدای که بی حکمت و ارادت او
بدی و نیکی هرگز به انس و جان نرسد
که هیچ دم نزند در هوای تو دل من
کزان نسیم وفای توام بجان نرسد
نیازمندی خدمت بغایتی برسید
که وهم خلق دواسبه بگرد آن نرسد
بدیگران چو خطاب تو میرسد هر وقت
چرا بمن که نیم کم ز دیگران نرسد.
(لباب الالباب ج 2 ص 533).


فسان

فسان. [ف َ] (اِ) اسم فارسی حجرالمسن است. (فهرست مخزن الادویه). سنگی باشد که کارد و شمشیر بدان تیزکنند. (برهان). آن را افسان گویند و فسان مخفف آن است. (انجمن آرا). افسان. اوسان. سان. (از حاشیه ٔ برهان چ معین): از این ناحیت (عربستان) خرما خیزد از هرگونه و... نو سنگ فسان. (حدود العالم). از نواحی مدینه سنگ فسان خیزد که به همه ٔ جهان برند. (حدود العالم). و اندر کوههای وی (طوس) معدن سرب و سرمه و شبه و دیگ سنگین و سنگ فسان. (حدود العالم).
آن تیغ و سنان را که بدو حرب کند شاه
چرخ فلک دولت منصور فسان باد.
فرخی.
چه حاجتی بفسان روز رزم تیغش را
از آنکه سینه ٔ اعدای اوست سنگ فسان.
فرخی.
علم بیاموز تا عالِم یابی
تیغ گهربار شو که منْت ْ فسانم.
ناصرخسرو.
در آفرینش برنده بود خنجر او
نه تربیت ز فسان یافت نه ز آهنگر.
مختاری غزنوی (دیوان ص 203).
جز حلق مخالفان نشاید
مر تیغ ترا فسان دیگر.
سوزنی.
بادام دو مغز است که از خنجر الماس
ناداده لبش بوسه سراپای فسان را.
انوری.
در کف شاه آن یمانی تیغ را
آسمان مکی فسان آمد به رزم.
خاقانی.
شمشیر هدی تویی که مریخ
شمشیر ترا فسان ببینم.
خاقانی.
خنجر فتنه چو گشت کند در ایام تو
حنجر خصم تو است خنجر او را فسان.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 352).
خلق او مستغنی از اوصاف خلق
خنجر خورشید کی خواهد فسان ؟
قاآنی.
- فسان زدن، تیز کردن. کارد یا شمشیر را به سنگ افسان ساییدن: سیلاب آتش را در تموج آرد و شمشیر خشم شاه را فسان زند. (سندبادنامه). رجوع به افسان شود.
|| افسانه و حکایت. (از برهان):
جهان سربه سر چون فسان است و بس
نماند بد و نیک بر هیچ کس.
فردوسی.
رجوع به افسان و افسانه شود.

حل جدول

گهربار

کنایه از ارزنده


کنایه از ارزنده

گهربار

مترادف و متضاد زبان فارسی

گهربار

گوهربار، گهرافشان، گهرپاش، گهرریز


اشکبار

اشک‌ریز، اشک‌فشان، سرشکبار، گریان، گهربار

فرهنگ عمید

بار

باریدن
بارنده، ریزنده، پاشنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): آتشبار، اشک‌بار، خون‌بار، گهربار، مُشک‌بار، مروارید‌بار،

معادل ابجد

گهربار

428

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری