معنی گام نخستین

حل جدول

گام نخستین

قطعه شعری از فریدون مشیری


آتش پنهان، گام نخستین

قطعه شعری از فریدون مشیری

لغت نامه دهخدا

گام گام

گام گام. (ق مرکب) آهسته آهسته. آرام آرام:
رفتنت سوی شهر اجل هست روزروز
چون رفتن غریب سوی خانه گام گام.
ناصرخسرو.
|| بتدریج. رفته رفته:
ناگه روزیت بجر افکند
گر بروی بر پی او گام گام.
ناصرخسرو.


گام

گام. (فرانسوی، اِ) از یونانی گاما (نام حرف). دایره، ذوالکل دوره ٔ نغمات هشتگانه. توالی هشت نوت موسیقی است که بترتیب طبیعی دنبال یک دیگر قرار گیرد. چون عده ٔ نوتهای موسیقی هفت است همیشه نوت هشتم گام اسم نوت اول گام را خواهد گرفت: هر گام به اسم نوتی که از آن شروع میشود موسوم است، بنابراین اگر از نوت «دو» شروع شود به گام «دو» موسوم است. نوتهای گام را درجات گام گویند. پس هر گام دارای هشت درجه است. چنانکه نوت «دو» موسوم است به درجه ٔ اول گام دو و نوت سل درجه ٔ پنجم و نوت سی درجه ٔ هفتم و همچنین گام بر دو قسم است: بالارونده و پائین رونده. در گام بالارونده نوت ها از پائین ببالا میروند و در گام پائین رونده بعکس یعنی از بالا به پائین می آیند. (موسیقی نظری تألیف روح اﷲ خالقی بخش 1 ص 38). گام یا کوچک است یا بزرگ و گام یا بمل دار است یا دیزدار و گام یا دیاتنیک است و یا گام کروماتیک و یا طبیعی یا نسبی است. رجوع به کتاب موسیقی نظری صص 60- 70 شود.

گام. (اِ) آنقدر از زمین که میان دو پا باشد گاه راه رفتن. قدم. پای. فرجه میان دو قدم. لنگ. پی. این کلمه با افعال برداشن، زدن. سپردن. گذاشتن، گذاردن. نهادن. استعمال شود: اختطاء، اختیاط؛ گام زدن. تخطرف، بشتاب رفت و گام فراخ نهاد و دو گام را یک گردانید. جحو، جذف، یک گام. (منتهی الارب). جذف، گام کوتاه زدن زن و تیز رفتن. (منتهی الارب). حتکان، گام خرد نهادن. (تاج المصادر بیهقی). حتک، گام خرد نهادن یا شتافتن. (منتهی الارب). خدف، تیزروی و گام نزدیک نهادن. خدی، گام فراخ نهاد یا دو گام را یکی گردانید به تیزروی. خطروف، فراخ گام نهنده. خطو خطواً؛ گام زد. (منتهی الارب). خطوه؛ یک گام. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن). خُطوه؛ میان دوگام. دالف، گام نزدیک نهنده به سبب بار گران که برداشته باشد. دالی، گام نزدیک نهاده دویدن مانند گرانباران و رفتار شادمان. (منتهی الارب). دَرم، درمان، گام خرد نهادن. (تاج المصادر بیهقی). دِب ّبه، نرم گام زنی و رفتار نرم. دخدخه؛ نزدیک گذاشتن گام در رفتار و سرعت نمودن. دَرَم، گام نزدیک گذاشتن در شتاب روی. دِغنجه؛ گام نزدیک گذاشته رفتن. دمخ الارنب، گام کوتاه زد و بشتاب دوید. رفوه، گام زدن. (منتهی الارب). شحوه، گام. (یقال فرس ُ بعید الشحوه؛ ای الخطوه) (منتهی الارب). قرمطه؛ گام خرد نهادن. (مصادر زوزنی). قصمله؛ گام نزدیک نهاده رفتن. قطاف، گام تنگ. (منتهی الارب). قطف، گام خرد نهادن ستور. (تاج المصادر بیهقی). قطفت الدابهُ؛ قطافاً و قطوفاً؛ گام تنگ زدن ستور. (منتهی الارب). هذمله؛ نوعی از رفتار شتاب که در آن گام نزدیک نهند. قطا الماشی، گام نزدیک نهاده رفت از نشاط. تقطقط؛ گام نزدیک نهاده شتافتن. قطوان، گام نزدیک گذارنده در رفتار. قطوطی، گام نزدیک نهنده در رفتار و مرد درازپای نزدیک گام. اقطوطی، گام نزدیک نهاد در رفتار. (منتهی الارب). کتو؛ گام خرد نهادن. (تاج المصادر بیهقی). کتو؛ گام نزدیک نهادن. کتیت، گام نزدیک گذاشتن در شتافتگی. سدی، گام فراخ نهادن. هملع؛ مرد سخت نیک تیزرو، که گام سخت زند جهت چستی. (منتهی الارب): دندانقان شهرکی است اندر حصاری مقدار پانصد گام درازای اوست. (حدودالعالم).
بدستی دوکانی ز سنگ رخام
درازیش پیموده ام شصت گام
بینداخت با هول بر بیست گام
کز آن خیره گشتند خلقی تمام.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بر درگه او رفتن هر روزی فخریست
بیخدمت او رفتن هر گامی عاریست.
فرخی.
پایش از پیش دو دستش بنهد سیصد گام
دستش از پیش دو چشمش بنهد سیصد بار.
منوچهری.
رزبان برزد سوی رز گامی را
غرضی را و مرادی را و کامی را.
منوچهری.
بتل زرّ و دُر ریخته زیر گام
به خرمن برافروخته عود خام.
اسدی.
یکی چشمه دیدند نزدیک او
به ده گام سوراخی از پیش رو.
(گرشاسب نامه).
بسی گرد خشت افکن آمد به پیش
کس آن را ز ده گام نفکند بیش.
(گرشاسب نامه).
به منزل رسی گرچه دیر است روزی
چو می برّی از راه هر روز گامی.
ناصرخسرو.
به کام و ناکام از بهرزاد راه دراز
زمین بزیر کفت زیر گام باید کرد.
ناصرخسرو.
قول بی آواز را چون بشنوی
چون نبینی رفتن بی پا و گام.
ناصرخسرو.
هرگه او گامی از تو دور شود
تو از او دور شو بصد فرسنگ.
ناصرخسرو.
چرخ هفتم را مساحت کی توان کردن به گام.
معزی.
احکام شریعت است چون شارع عام
بیرون مرو از راه شریعت یک گام
هر کس که سر از حکم شریعت پیچد
در مذهب اهل معرفت نیست تمام.
خاقانی.
باد از حسام شاه چو کلک تو سرزده
آن را که سر نه بهر زمین بوس گام تست.
سوزنی.
مقدم آمد سال عرب ز سال عجم
به گام روز بمقدار هفده هجده قدم.
سوزنی.
شخص بکاء و خشوع را سزا آنکه گامی در این ماتم سرا نزدیک سازد. (ترجمه ٔتاریخ یمینی).
فلک را نیز اگر گوید بیارام
بماند تا قیامت بر یکی گام.
نظامی.
به شبرنگی رسی شبدیز نامش
که صرصر درنیاید گرد گامش.
نظامی.
چنان چابک نشین بود آن دلارام
که برجستی بزین مقدار ده گام.
نظامی.
هر چه را دیدزیر گام کشید
شب لگد خورد و مه لگام کشید.
نظامی.
بخار جوع گاوی از چهل گام
بمغز من همی آمد ز دیگت.
کمال الدین اسماعیل.
آنجا که تویی رفتن ماسود ندارد
الابه کرم پیش نهد لطف تو گامی.
سعدی (طیبات).
از حیات تو هرنفس گامی است.
اوحدی.
- افشرده گام، فشرده قدم. استوارگام. محکم قدم و پایدار:
چنان زورمندند و افشرده گام
که یکتا بود لشکری را تمام.
نظامی (شرفنامه).
- به گامی سپردن راهی، به سرعت پیمودن آن:
به گامی سپرد از ختا تا ختن
به یک تک دوید از بخارا به وخش.
شاکری بخاری (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
- تازه گام، تازه کار. مرکب جوانی که به تازگی از او سواری گیرند:
تکاور سمندان ختلی خرام
همه تازه پیکر همه تازه کام.
نظامی.
- تیزگام، تندرو. سریع:
هم آهو فغند است و هم یوزتک
هم آزاده خوی است و هم تیزگام.
فرالاوی.
سوی روم شد قاصد تیزگام.
نظامی.
جریده یکی قاصد تیزگام
فرستاد و دادش بهندو پیام.
نظامی.
- گام به گام، قدم به قدم. مرحله به مرحله. گامی در پس گام دیگر:
گام به گام او چو تحرک نمود
میل به میلش به تبرک ربود.
نظامی (مخزن الاسرار).
|| کار. عمل. اقدام:
گر چه راه دل زند زین گام نتوان بازگشت
ورچه قصد جان کند زینقدرنتوان دررمید.
خاقانی.
|| مرتبه. درجه. رتبت: می گویند که به هزار گام شیراز مهتر بوده است از اصفهان. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 132).
|| مرحله. جا:
چو بگشادند چشمم شد درستم
که چندین رفته بر گام نخستم.
عطار (اسرارنامه).
بر آن گام نخستینیم جمله
اسیر رسم و آئینیم جمله.
عطار (اسرارنامه).
|| صاحب غیاث اللغات گوید: در خیابان بمعنی اسبی که راهی مخصوص معروف داشته باشد و در شرح فاضل بمعنی اسب است. || بمعنی ده و روستا هندی است و اصل آن «گاؤن » با تلفظ مخصوص نون غنه است. (فرهنگ نظام از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). برای این معنی این بیت مولوی را (در باب میل نداشتن طفل به بیرون آمدن از شکم مادر) شاهد آورده اند:
که اگر بیرون فتم زین شهر و گام
ای عجب بینم بدیده این مقام
ولی صحیح این بیت چنین است:
که اگر بیرون فتم زین شهر و کام
ای عجب بینم بدیده این مقام.
(مثنوی چ نیکلسن دفتر 3 ص 226 از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین).
|| لجام اسب. (برهان):
ز خاک شمس فلک، زر کند که تا گردد
ستام و گام و رکاب براق او زرگند.
سوزنی سمرقندی.
|| در بعضی مآخذ بمعنی مراد آورده اند، و آن مصحف «کام » است. در بعض منابع نوشته اند: بزبان آذربایجانی تک، و تک اندرون دهان ببالا بر باشد چنانکه زبان پیوسته بدو میرسد. این کلمه هم مصحف «کام » است. || بند که کاسه بندان بکار برند و آن را بَش نیز گویند. آهن باریکی که بدان ظروف چوبین و سفالین بهم پیوندند. پیوند آهنین بود که بر طبق زنند. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).


نخستین

نخستین. [ن ُ خ ُ / ن َ خ ُ] (ص نسبی) اولین. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). اول. پیشین. (فرهنگ نظام). نخست. اول. (آنندراج). مقابل پسین. اولی ̍. اولیه. اولی:
آن روز نخستین که ملک جامه ش پوشید
بر کنگره ٔ کوشک بُدم من چو غلیواج.
ابوالعباس عباسی.
نخستین خدیوی که کشور گشود
سر پادشاهان کیومرث بود.
فردوسی.
نخستین چوکاوس باآفرین
کی آرش دوم بُد سوم کی پشین.
فردوسی.
نخستین ِ خلقت پسین ِ شمار
توئی خویشتن را به بازی مدار.
فردوسی.
گویند نخستین سخن از نامه ٔ پازند
آن است که با مردم بداصل مپیوند.
لبیبی.
مرا ده ساقیا جام نخستین
که من مخمورم و میلم به جام است.
منوچهری.
ز جانش خوشتر آمد عشق رامین
چه خوش باشد به دل یار نخستین.
فخرالدین اسعد.
نباشد یار چون یار نخستین
نه هر معشوق چون معشوق پیشین.
فخرالدین اسعد.
این نخستین خدمت است که فرزندتو را فرموده شد. (تاریخ بیهقی ص 383). بای تکین... هم نخستین غلام بود امیر محمود را. (تاریخ بیهقی).
زیراکه پل است خویشتن را
در راه سفر خر نخستین.
ناصرخسرو.
چون که رسد بر سرت آن ساده مرد
گو زقدمگاه نخستین بگرد.
نظامی.
میان ما و شما عشق در ازل بوده ست
هزار سال برآید همان نخستینی.
سعدی.
- صبح نخستین، صبح نخست. صبح کاذب. دم گرگ. ذنب السرحان. فجر کاذب. بام بالا. فجر اول:
منم آن صبح نخستین که چو بگشایم لب
خوش فروخندم و خندان شدنم نگذارند.
خاقانی.
از آن صبح نخستین بی فروغ است
که لاف روشنی از وی دروغ است.
جامی.
- نخستین مایه، ماده ٔ اولی.
- نور نخستین:
نور نخستین شمار و صور پسین دان
روح و جسد را به هم هوای صفاهان.
خاقانی.
دانش از نور نخستین است و چون صور پسین
صورت انصاف در آخرزمان انگیخته.
خاقانی.
|| (ق) بار اول. در آغاز. در ابتدا. اول. دفعه ٔ اول:
بیاورد گنجی درم صدهزار
ز گنجی که بود از پدر یادگار
سه یک زآن نخستین به درویش داد
پرستندگان را درم بیش داد.
فردوسی.
چو آئی به کاخ فریدون فرود
نخستین ز هر دو پسر ده درود.
فردوسی.
نخستین که آتش ز جنبش دمید
ز گرمیش پس خشکی آمد پدید.
فردوسی.
نخستین ز تور اندرآمد بدی
که برخاست زو فره ٔ ایزدی.
فردوسی.
نخستین پند خود گیر از تن خویش
وگرنه نیست پندت جز که ترفند.
ناصرخسرو.
ز دست ناوک اندازان چشمت
نخستین ضربتی بر جان می آید.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 598).
نخستین به عتاب حجاب درآمدند و به شکوی و رسم نوحت و ندبت سخن بدانسوی گفتند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 455).
نخستین یافت باید چون بیابی
چو گم کردی سوی جستن شتابی.
عطار.
|| فَلَمّا. (یادداشت مؤلف). چون آنگاه: نخستین که از پیغمبر فارغ شدند اسامه را به غزوفرستادند. (مجمل التواریخ و القصص).


گام گذاشتن

گام گذاشتن. [گ ُ ت َ] (مص مرکب) گام گذاردن. رجوع به گام گذاردن شود.

فرهنگ فارسی هوشیار

گام گام

آهسته آهسته آرام آرام (قدم زدن) : رفتنت سوی شهر اجل هست روز روز چون رفتن غریب سوی خانه گام گام. (ناصر خسرو)

فرهنگ عمید

گام

فاصلۀ میان دو پا هنگام راه ‌رفتن، قدم،
* گام برداشتن: (مصدر لازم) به ‌راه افتادن، قدم بر‌داشتن،
* گام برگرفتن: (مصدر لازم) = * گام برداشتن
* گام بیرون نهادن: (مصدر لازم) [قدیمی]
قدم ‌بیرون گذاشتن،
از حد خود تجاوز ‌کردن،
* گام زدن: (مصدر لازم) [قدیمی] قدم ‌زدن، قدم ‌برداشتن، راه ‌رفتن: اگر گامی زدم در کامرانی/ جوان ‌بودم چنین باشد جوانی (نظامی۲: ۲۶۳)،
* گام سپردن: (مصدر لازم) [قدیمی] راه ‌پیمودن، طی طریق ‌کردن
* گام شمردن: (مصدر لازم) [قدیمی]
قدم‌ برداشتن، گام ‌زدن،
از روی حساب و به‌احتیاط قدم ‌برداشتن،
* گام گذاردن: (مصدر لازم) = * گام نهادن
* گام گذاشتن: (مصدر لازم) = * گام نهادن
* گام نهادن: (مصدر لازم) قدم گذاشتن،

لجام،

هشت نت که به‌ترتیب طبیعی صداها پشت‌ سر هم باشد،

فرهنگ معین

گام گام

(ق مر.) آهسته آهسته، آرام آرام.


گام

[په.] (اِ.) فاصله میان دو پا، قدم.

فارسی به عربی

گام

خطوه، خطوه واسعه، ذهاب، سرعه، سلسله، مشیه

ترکی به فارسی

معادل ابجد

گام نخستین

1231

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری