معنی کهنه

فرهنگ معین

کهنه

(کَ هَ نَ یا نِ) [ع. کهنه] (اِ.) ج. کاهن.

(کُ نِ) (ص.) قدیمی، فرسوده.

فارسی به انگلیسی

کهنه‌

Ancient, Antediluvian, Archaic, Commonplace, Dated, Moth-Eaten, Musty, Obsolescent, Obsolete, Old, Old-Fashioned, Out-Of-Date, Rag, Shabby, Stale, Threadbare, Timeworn, Tired, Warmed-Over, Well-Worn, Worm-Eaten, Worn

فارسی به ترکی

کهنه‬

eski, yıpranmış, köhne

فرهنگ فارسی هوشیار

کهنه

قدیم، ضد تازه و نو، عتیقه


هفت کهنه

(اسم) هفت چیزکهنه وقدیمی (یارکهنه مصاحب کهنه کتاب کهنه شراب کهنه حمام کهنه شمشیرکهنه چینی کهنه) .

فارسی به ایتالیایی

کهنه

stagionato

usato

straccio

فارسی به آلمانی

کهنه

Alt, Alt, Außer betrieb, Banknotenbu.ndel, Bausch (watte), Ehemalig, Grau, Tot, Uralt, Uralt; alt, Wattieren, Altertuemlich; antik, Altertümlich, Archaisch, Fetzen, Lappen (m), Lumpen (m), Verwittert

لغت نامه دهخدا

کهنه

کهنه. [ک ُ ن َ / ن ِ] (ص) دیرینه و قدیم. (آنندراج). قدیم. ضد تازه و نو. (ناظم الاطباء). دیرین. دیرینه. عتیق. عتیقه. کهن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
ز نامه های کهن نام کهنگان برخوان
یکی جریده ٔ پیشینیان به پیش آور.
ناصرخسرو.
از حقیقت به دست کوری چند
مصحفی مانده کهنه گوری چند.
سنائی.
- کهنه قباله ٔ جایی (شهری) بودن، از گذشته ٔ آن آگاهی بسیار داشتن. همه ٔجاهای آن و مالکان پیشین آن را شناخته بودن. همه ٔ مواضع و اوضاع و احوال آن را دانسته بودن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- امثال:
نو که آمد به بازار، کهنه می شود دل آزار. (امثال و حکم ج 4 ص 1841).
|| پیر. سال دیده. مقابل کودک و جوان. (فرهنگ فارسی معین). پیر. (ناظم الاطباء).
- کهنه ٔ باصفا، پیری که چون جوانان شکفته و ظریف باشد. (آنندراج):
جلوه گر گشت دختر رز باز
کهنه ٔ باصفای من آمد.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
|| خَلَق. خلقان. مندرس. ژنده. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
یکی کهنه خوانی نهادمْش پیش
بر او نان کشکین سزاوار خویش.
فردوسی.
فرعون نگاه کرد موسی را دید با عصا و جامه ٔ کهنه. (قصص الانبیاء ص 99).
کهنه گلیمی که نمازی بود
زَاطلس نو به که به بازی بود.
امیرخسرو.
|| مزمن. مزمنه: دل درد کهنه. جرب کهنه. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || فرسوده. کارکرده. (ناظم الاطباء).کارکرده. فرسوده: کتابی کهنه. (فرهنگ فارسی معین). || گاه برای تعظیم چیزی و رساندن مهارت کسی استعمال کنند: کهنه دزد. کهنه شاعر. (فرهنگ فارسی معین):
اینکه تو بینی به زیر خرقه خزیده
کهنه حریفی است چشم چرخ ندیده.
؟ (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کهنه اصفهانی، اصفهانی سخت گربز. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کهنه غلتاق. رجوع به همین کلمه شود. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کهنه مرد رند، سخت گربز. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| (اِ) رکو. رکوی. خرقه. لته. پینه. یک قطعه کوچک جداکرده از جامه ٔ مندرس. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا): همه روزه او و امثال او... پیاده به در سرایهای ایشان می گردند... تا لقمه ای بخورند یا کهنه ای بستانند. (کتاب النقض ص 41).
زآن عمامه ٔ زفت نابایست او
ماند یک گز کهنه اندر دست او.
مولوی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| لته ٔ زنان. جامه ای که زنان گاه عادت بر خود دارند. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
مر زنان راست کهنه توبرتو
مرد را روز نو و روزی نو.
سنائی (از یادداشت ایضاً).
- کهنه ٔ بی نمازی، لته ٔ حیض. (آنندراج). لته ٔ حیض. حیضه. محیضه. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
کهنه ٔ بی نمازیش نکنی
از ریا دامن نمازی را.
اسماعیل ایما (از آنندراج).
- کهنه ٔ حیض، کهنه ٔ بی نمازی. لته ٔ حیض. (آنندراج).
- کهنه ٔ رنگین، کهنه ٔ بی نمازی. کهنه ٔ حیض. لته ٔ حیض. (آنندراج):
بعد از این بر سر شق بندی شومت آیم
سبب سرخی آن کهنه ٔ رنگین آیم.
حکیم شفائی (از آنندراج).
|| جامه ای که طفل را در آن پیچند یا در زیر او افکنند تا دیگر جامه ها ملوث نکند. پارچه ای که به زیر طفل شیرخوار گسترند یا طفل را در آن پیچند تا جامه ٔ خود و چیزهای مجاور را نیالاید. پارچه ای که زیر طفل افکنند تا بول او به تشک سرایت نکند. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).

کهنه. [ک ُ ن ِ] (اِخ) ده مرکزی دهستان کهنه است که در بخش جغتای شهرستان سبزوار واقع است و 733 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).

کهنه. [ک َ ن ِ] (اِخ) دهی از دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان لار است و 727 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).

کهنه. [ک ُ ن ِ] (اِخ) نام یکی از دهستانهای بخش جغتای شهرستان سبزوار است که در شمال باختری بخش واقع است. به واسطه ٔ کوهستانی بودن دهستان، راهها عموماً صعب العبور است. این دهستان از 9 آبادی تشکیل یافته است و مجموعاً 2171 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


کهنه گردیدن

کهنه گردیدن. [ک ُ ن َ / ن ِ گ َ دی دَ] (مص مرکب) کهنه شدن. کهنه گشتن. فرسوده شدن: اکماد؛ کهنه گردیدن جامه. (منتهی الارب). رجوع به کهنه شدن و کهنه گشتن شود.

فرهنگ عمید

کهنه

کاهن

دیرینه،
فرسوده، کنانه،

مترادف و متضاد زبان فارسی

کهنه

دیرینه، عتیقه، عتیق، قدیم، قدیمی، کهن، مزمن، اسقاط، پوسیده، داثر، دارس، فرسوده، متروک، مندرس، مستعمل، خرقه، خلق،
(متضاد) جدید، نو

فارسی به عربی

کهنه

تحفه قدیمه، حشوه، خرقه، خشن، رمادی، زائل، فاسد، قدیم، متعفن، معتق، میت، نفوذ

حل جدول

کهنه

ژنده

معادل ابجد

کهنه

80

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری