معنی کلانه

لغت نامه دهخدا

کلانه

کلانه. [ک ِ ن َ / ن ِ] (اِ) کلانه ٔ آهنگر. آتشدان آهنگر. کوره ٔ آهنگر. تنور آهنگر. (زمخشری، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).


اصغرآباد

اصغرآباد. [اَ غ َ] (اِخ) مزرعه ای است از بلوک کلانه ٔ دهستان مرکزی بخش میامی شهرستان شاهرود واقع در 32 هزارگزی شمال خاوری میامی که 37 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).


کانی کبود

کانی کبود. [ک َ ب ُ] (اِخ) دهی است از دهستان سارال بخش دیواندره شهرستان سنندج واقع در 16هزارگزی جنوب باختری دیواندره و 4هزارگزی جنوب باختری کلانه. ناحیه ای است کوهستانی، سردسیر و دارای 110 تن سکنه. از چشمه مشروب میشود. محصولاتش غلات، توتون، لبنیات و حبوب است. اهالی به کشاورزی و گله داری گذران میکنند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).


آتشدان

آتشدان. [ت َ] (اِ مرکب) کانون. کانونه. اجاق. منقل: فرمودند من از قصر عارفان روان شدم شما دیگ بر آتشدان نهادید. (انیس الطالبین بخاری).
دو گوهر است در این وقت شرط مجلس ما
قنینه معدن این و تنور مسکن آن
یکی چو آب زر اندر میان جام و قدح
یکی چو برگ گل اندر میان آتشدان.
معزی.
دیگپایه. دیگدان. تنور. تنوره. کور. کوره. تنور آهنگر. کلانه ٔ آهنگر. (مقدمهالادب): سطام، کفچه ٔ آتشدان. (السامی فی الاسامی). || (اِخ) محراب. ببغاء. مجمره. (از ابوریحان بیرونی).


لمسک

لمسک. [ل َ م ِ] (اِخ) دهی از دهستان سدن رستاق بخش مرکزی شهرستان گرگان، واقع در8هزارگزی باختری گرگان و 8هزارگزی باختری گرگان و 2هزارگزی راه شوسه گرگان به بندر شاه. دشت، معتدل، مرطوب و مالاریائی و دارای 540 تن سکنه. آب آن از رودخانه ٔ شصت کلانه و قنات. محصول آنجا برنج و غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان بافتن پارچه های ابریشمی و کرباس و دارای راه فرعی به شوسه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). و رجوع به مازندران و استرآباد رابینو بخش انگلیسی ص 71، 125 و 126 شود.


داو

داو. (اِ) اصطلاحی در بازی نردست. نوبت بازی نرد و شطرنج. (برهان) (انجمن آرا). نوبت باختن نردو قمار و بازیهای دیگر. (شرفنامه ٔ منیری). نوبت است از بازی چنانکه گویند: داو دست اوست یعنی نوبت بازی اوست. نوبت تیر (تیر قمار) اندازی. (ناظم الاطباء). دو. (در تداول مردم قزوین). نوبت باختن حریف در بازی نرد و بازیهای دیگر. ندب. (در تداول امروز گویند دو بدست فلان افتاد و «دو» همان «داو» است):
داو دل و جان نهم بعشقت
در ششدره اوفتاد نردم.
سوزنی.
داو طرب کن تمام خاصه که اکنون
عده ٔ خاتون خم تمام برآمد.
خاقانی.
در قماری که با ملامتیان
داو عشرت روان کنند همه.
خاقانی.
زان نیمه که پاک بازی ماست
با درد تو داو ما تمامست.
خاقانی.
مرا مهره بکف ماند و ترا داو روان حاصل
تو نونو کعبتین میزن که من در ششدرم باری.
خاقانی.
خولع؛ مقابر بدبخت که داو نیابد. متمم، آنکه داو او در قمار بارها برآید. خلیع؛ تیر قمار که داوآن نیاید. (منتهی الارب).
- سرداو، سردو (در تداول مردم قزوین)، آنکه نوبت نخستین در بازی او راست. که نخست حق بازی بااوست.
- پشت سر داو، پشت سردو (در تداول مردم قزوین)، که نوبت دوم در بازی از آن اوست. که پس از نفر نخستین حق بازی دارد.
- داو آخر، آخردست. دست آخر. نوبت آخر (در قمار).
- داو اول، نوبت اول. (آنندراج). نوبت نخستین. نخستین نوبت:
اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند
عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد.
حافظ
- داو بردن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- داو به هفت، داو بر هفت بودن. انتهای داو قمار نرد. تمامی ندب:
همه در ششدر عجزند و ترا داو بهفت
ضربه بستان وبزن زانکه تمامی ندبست.
انوری.
- || کنایه از هفده رکعت نماز است. (ناظم الاطباء).
- داو تمام، داو کامل:
داو کمالت تمام با قمران در قمار
حصن بقایت فزون از هرمان در هرم.
خاقانی.
- داو تمام بودن، کامل بودن آن:
زان نیمه که پاک بازی ماست
با درد تو داو ما تمامست.
خاقانی.
- داو تمامی زدن، دعوی کمال کردن. ادعای تمامی کردن:
اورنگ کو؟ گلچهر کو؟ نقش وفا و مهر کو؟
حالی من اندر عاشقی داو تمامی میزنم.
حافظ.
- داو خواستن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- داو دادن.رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- داو سر آمدن، اصطلاحی است در بازی نرد و ظاهراً معنی آن نوبت بازی سپری شدن باشد:
از خصل سه تا پای فراتر ننهادیم
هم خصل به هفده شد و هم داو سر آمد.
سوزنی.
- داوطلب. دوطلب (در تداول مردم قزوین). رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- داو کشیدن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- داو نیافتن، نوبت نیافتن.
- || کنایه از ننشستن نقشی است به عیش و مراد. (از لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔمؤلف). نانشستن نقشی بمراد. بمراد قمارباز نقش نیامدن. (ناظم الاطباء). و نیز رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
|| زیاده کردن خصل قمار یعنی گرو قمارست. (انجمن آرا). صاحب آنندراج گوید کلان از صفات اوست. زیاده کردن خصل قمار و آن از هفده زیاده نمی باشد چه ازدیاد آن بجز طلق نیست و مراتب اعداد منحصر است تا به نه. پس داو اول یکی است و دوم سه و سوم پنج و همچنین هفت و نه و یازده تا هفده که مرتبه ٔ نهم اعداد است میرود تا تمام می شود. (برهان).
- داو بهفده آوردن، تا آخرین حد زیاده کردن خصل قمار:
هفت طواف کعبه را هفت تنان بسنده اند
ما و سه پنج کعبتین داو بهفده آوری.
خاقانی.
|| دشنام. (شرفنامه ٔ منیری). فحش و دشنام. (برهان) (آنندراج). به معنی دشنام لغت ماوراء النهرست. سَقَط:
از ته دم عنبر تر زاده گاو
داده نجاست لب مردم ز داو.
امیرخسرو.
با درد بسان آسیاییست
چرخش همه غصه است و غم ناو
داروغه سگ است و قاضیش خر
عامل شتر و محصلش گاو
زینها چه بود نصیب دهقان
لت خوردن و زر شمردن و داو.
بابا سودائی (از تذکره ٔ دولتشاه).
|| دیوار گلین. (شرفنامه ٔ منیری). هر چینه و هر مرتبه و رده باشد که از دیوار گلی بر بالای هم گذارند. (برهان) (آنندراج). دای. (آنندراج) (برهان). || دعوی. (آنندراج). دعوی کاری. (برهان). || خرج و مصرف. (ناظم الاطباء). این معنی در مآخذ دیگر که در دسترس بود دیده نشد. || چرخ و چرخ کلانه. (ناظم الاطباء) (این معنی نیز در مآخذی دیگر که در دسترس بود دیده نشد). || وقت فریبی. (شرفنامه ٔ منیری). مأخوذ از عربی دأو. دأی.فریفتن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). فریب. (حاشیه ٔ مثنوی):
پای گاو اندر میان آری ز داو
رو ندوزد حق بر اسبی شاخ گاو.
مولوی.
رجوع به دأو شود.


کوره

کوره. [رَ / رِ] (اِ) آتشگاه آهنگری و مسگری. (برهان). به معنی آتشدان زرگر و آهنگر و امثال آنها. (آنندراج).آتشگاه آهنگری و مسگری و زرگری و جز آن. (ناظم الاطباء). آتشدان آهنگر. کلانه ٔ آهنگر. تنور آهنگر. اتون. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در اوراق مانوی (پهلوی) کورک (تنور، کوره)، اکدی کورو و در عربی «کور...کوره ٔ آهنگران از گل » و مقایسه شود با گیلکی کوری (اجاقهای گلی). (حاشیه ٔ برهان چ معین):
و هرگه که تیره بگردد جهان
بسوزد چو کوره شودبادغر.
خسروی.
چنان آهنگری کز کوره ٔ تنگ
به شب بیرون کشد رخشنده آهن.
منوچهری.
اگر صد بار در کوره گدازی
همانم باز وقت بازدیدن.
ناصرخسرو.
ای سوزنی تنت اگر از کوه آهن است
در کوره ٔ دل آر و چو سوزن ز غم بکاه.
سوزنی.
زر اگر خاتم ترا نسزید
باز با کوره ٔ گداز فرست.
خاقانی.
منم آن کاوه که تأیید فریدونی و بخت
طالب کوره و سندان شدنم نگذارند.
خاقانی.
چون به یکی پاره پوست ملک توانی گرفت
غبن بود در دکان کوره و دم داشتن.
خاقانی.
مرا در کوره ٔ آتش نشاندند
به جایی این چنین ناخوش نشاندند.
نظامی.
دهی وآنگه چه ده چون کوره ای تنگ
که باشد طول و عرضش نیم فرسنگ.
نظامی.
ندارم طاقت این کوره ٔ تنگ
خلاصی ده مرا چون لعل از سنگ.
نظامی.
همچو کوره هرکه باد از جای دیگر می خورد
بایدش سرکوفته مانند سندان زیستن.
رضی نیشابوری.
- از کوره بدر (در) کردن، در تداول عامه، بسیار عصبانی کردن. (فرهنگ فارسی معین).
- از کوره دررفتن، در تداول عامه، بسیار عصبانی شدن. (فرهنگ فارسی معین). سخت غضبناک شدن. عظیم خشمگین شدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- از کوره درکردن کسی را، در تداول عامه، عصبانی کردن. (فرهنگ فارسی معین).
- کوره ٔ آهن، کوره ای که در آن آهن را تفته و سرخ کنند. کوره ای که در آن آهن را بگدازند:
گرم است دمم چون نفس کوره ٔ آهن
تنگ است دلم چون دهن کوره ٔ سیماب.
خاقانی.
- کوره ٔ آهنگر،کوره ای که آهنگران آهن را در آن تفته و سرخ کنند:
سینه ٔ ما کوره ٔ آهنگر است
تا که جهان افعی ضحاک شد.
خاقانی.
- کوره ٔ آهنگری. رجوع به ترکیب قبل شود.
- کوره ٔ تابان کیمیای سپهر، منجمان و رمالان و رصدبندان خم نشین. (ناظم الاطباء). و رجوع به کوره تاب شود.
- کوره ٔ سیماب. رجوع به ترکیب کوره ٔ شنگرف ذیل معنی بعد و شاهد ترکیب کوره ٔ آهن شود.
- مثل کوره، تنی از تب سوزان. (امثال و حکم ص 1474).
- مثل کوره ٔ حدادی سوختن، تبی شدید داشتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| جایی که خشت و گچ و امثال آن پزند. (برهان). جایی که در آن خشت و گچ و آهک پزند. (ناظم الاطباء). جایی که در آن خشت و گچ و امثال آن پزند. (فرهنگ فارسی معین). داش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کوره ٔ شنگرف، کوره ای که شنگرف را در آن گذارند تا سیماب (جیوه) از آن به دست آورند. کوره ٔ سیماب:
بسان کوره ٔ شنگرف شد گل از گل سرخ
بر او چو روشن سیماب ریخت قطره سحاب.
مسعودسعد.
و رجوع به ترکیب های معنی اول شود.
|| جایی که در آن از گل، گلاب گیرند:
گل در میان کوره بسی دردسر کشید
تا بهر دفع دردسر آخر گلاب شد.
خاقانی.
من چو گلم که در وطن خار برد عنان از آن
رستم و کوره ٔ سفر شد وطنم دریغ من.
خاقانی.
بیمارم و چون گل که نهی در دم کوره
گه در عرقم غرقه گه در تبم از تاب.
خاقانی.
اکنون روا مدار که نومیدیم کند
چون گل عرق گرفته و چون کوره تافته.
مجیرالدین بیلقانی (از آنندراج).
|| مخزنی که در بن چاه مبال و جز آن کنند از هر سوی به بلندی قامتی با عرضی که یک تن درون تواند رفت به هر طول که خواهند، و این خلاف انبار است. سوراخ افقی قناتها و مستراحها. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || راهی از تنبوشه و جز آن که به چاهی رود تنبوشه یا راهی که فاضل آب را به چاه برد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || کوره ٔ چشم. مغاکی در زیر پیشانی که جهاز چشم در آن جای دارد. کاسه ٔ چشم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): لَخص، گوشت کوره ٔ چشم. (مهذب الاسماء). عین لخصاء؛ چشمی که کوره ٔ وی گوشتین بود و ستبر. (مهذب الاسماء). عین کحلاء؛ چشمی که کوره ٔ وی سیاه بود. (مهذب الاسماء، یادداشت به خطمرحوم دهخدا). || بام چشم. پلک زبرین چشم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || به هندی پارچه و جامه ٔ ناشسته. (برهان). پارچه ٔ ناشسته که هنوز به کاری درنیامده باشد، و به این معنی هندی است. (از آنندراج). جامه و پارچه ٔ ناشسته ٔ گازری ناکرده. (ناظم الاطباء). || ظرف سفالین آب نرسیده را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). آوند گلی که آب ندیده باشد و به این معنی هندی است. (از آنندراج). ظاهراً مصحف کوزه است. (حاشیه ٔ برهان چ معین).

حل جدول

کلانه

نان محلی کردستان


نان محلی کردستان

کلانه

معادل ابجد

کلانه

106

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری