معنی کم نور

حل جدول

کم نور

کم سو


نور کم

سو سو

فارسی به انگلیسی

کم‌ نور

Dim, Dusky, Lackluster, Lambent, Pale, Sunless

فارسی به عربی

کم نور

اغماء، خافت


نور کم

ومیض

لغت نامه دهخدا

کم کم

کم کم. [ک ُ ک ُ] (اِ صوت) صدا و آواز کندن نقب و چاه باشد و آن را کم کم نقاب گویند. (برهان). آوازکافتن نقب. (فرهنگ جهانگیری). آواز شکافتن زمین و نقب به کنج خانه. (آنندراج) (انجمن آرا). آواز شکافتن زمین و نقب. گم گم. (فرهنگ فارسی معین):
به چارپاره ٔ زنگی به باد هرزه ٔ دزد
به بانگ زنگل ِ نبّاش و کم کم نقاب.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 56).
گنج پرورده ٔ فقرند و کم کم شده لیک
کم کم کنج سراپرده ٔ بالا شنوند.
خاقانی (از انجمن آرا).
|| آواز کفش. (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) (فرهنگ فارسی معین). || صدای در و مانند آن. (فرهنگ رشیدی). صدای در. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). || صدای شمردن زر را نیز گفته اند و آن را کم کم آفتاب خوانند. (برهان).
- کم کم آفتاب، صدای شمردن زر. (ناظم الاطباء). صدای شمردن زر. (آنندراج). صدای شمردن پول (زر وسیم). (فرهنگ فارسی معین).

کم کم. [ک ُک ُ] (اِ) زعفران. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اسم هندی زعفران است. (فهرست مخزن الادویه). || ریگ روان. (از برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || بمعنی ریگستان معرب قم گویند و معروف است. (آنندراج). || قمقمه و کوزه و ابریق. (ناظم الاطباء). آفتابه. فارسی است و قمقم نوعی آوند معرب آن است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): قمقم، سبو و کم کم که آوندی است معرب است. (منتهی الارب).


نور

نور. (ع اِ) روشنائی. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 102) (مهذب الاسماء) (آنندراج). روشنی هرچه باشد، یا شعاع روشنی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ضیاء. سنا. ضوء. شید. فروغ. (یادداشت مؤلف). کیفیتی که بوسیله ٔ حس بینائی درک میشود و به وساطت آن اشیا دیده می شود. (از اقرب الموارد) (از تعریفات). روشنی. مقابل تیرگی و تاریکی و ظلمت. ج، انوار، نیران:
ملک ابا هزل نکرد انتساب
نور ز ظلمت نکند اقتباس.
محمدبن وصیف.
به هر جا که بُد نور نزدیک راند
جز ایوان کسری که تاریک ماند.
فردوسی.
کجا نور و ظلمت بدو اندر است
ز هر گوهری گوهرش برتر است.
فردوسی.
زمین پوشد از نور پیراهنا
شود تیره گیتی بدو روشنا.
فردوسی.
یکی ظلی که هم ظل است و هم نور
یکی نوری که هم نور است و هم ظل.
منوچهری.
ابر شد نقاش چین و باد شد عطار روم
باغ شد ایوان نور و راغ شد دریای گنگ.
منوچهری.
چراغی است در پیش چشم خرد
که دل ره به نورش به یزدان برد.
اسدی.
گر از ابر دیدار گیتی فروز
بپوشد نماند نهان نور روز.
اسدی.
این ردای آب و خاک آمد سوی مردم خرد
گرچه نور آمد به سوی عام نامش یا ضیا.
ناصرخسرو.
روز پرنور عطائی است ولیکن پس ِ روز
شب تیره ببرد پاک همه نور و بهاش.
ناصرخسرو.
به خانه در ز نور قرص خورشید
همان بینی که برتابد ز روزن.
ناصرخسرو.
تو آفتابی شاها جهان شاهی را
سپهر دولت و دین از تو یافت نور و ضیا.
مسعودسعد.
و نیز نور ادب دل را زنده کند. (کلیله و دمنه). صبح صادق عرصه ٔ گیتی را به نور جمال خویش منور گردانید. (کلیله و دمنه).
عشق خوبان و سینه ٔ اوباش
نور خورشید و دیده ٔ خفاش ؟
ظهیر.
همی تابد ز نور روی و رایت
جهان ملک را نور علی نور.
رونی.
نور خود زآفتاب نبریده ست
نور در آینه ست و در دیده ست.
سنائی.
جنبش نور سوی نور بود
نور کی زآفتاب دور بود؟
سنائی.
نور خورشید در جهان فاش است
آفت از ضعف چشم خفاش است.
سنائی.
هرکه در من دید چشمش خیره ماند
زآنکه من نور تجلی دیده ام.
خاقانی.
نور علمت خلق را پیش از اجل
داده در کشف المحن عین الیقین.
خاقانی.
او نور و بدخواهانْش خاک از ظلمت خاکی چه باک
آن را که حصن جان پاک از نور انوار آمده.
خاقانی.
نور مه آلوده کی گردد ابد
گر زند آن نور بر هر نیک و بد.
مولوی.
نور گیتی فروز چشمه ٔ هور
زشت باشد به چشم موشک کور.
سعدی.
پرتو نور از سرادقات جمالش
ازعظمت ماورای فکرت دانا.
سعدی.
هر کجا نوری است در عالم قرین ظلمت است.
شهاب الدین سمرقندی.
آفتاب از نور و کوه از سایه کی گردد جدا؟
سلمان ساوجی.
|| تابندگی. جلاء. رونق. جلوه: کوکبه ٔ بزرگ و نقیب علویان نیز با جمله سادات بیامدند و نداشت نوری بارگاه و مشتی اوباش در هم شده بودند. (تاریخ بیهقی ص 565).
ز بیم آنکه کار از نور می شد
به صد مردی ز مردم دور می شد.
نظامی.
تازگی و نور روی ولی از دل اوست. (انیس الطالبین ص 6). || سو. (یادداشت مؤلف). قوه ٔ بینائی در چشم:
لاجرمش نور نظر هیچ نیست
دیده هزار است و بصر هیچ نیست.
نظامی.
هنگام وداع تو ز بس گریه که کردم
دور از رخ تو چشم مرا نور نمانده ست.
حافظ.
نور حدقه ٔ بینش، نَور حدیقه ٔ آفرینش. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 5).
- نور دیده، نور دو دیده، نور چشم، قوه ٔ باصره و بینائی. و نیز رجوع به «نور چشم » و «نوردیده » شود.
|| (ص) آنکه آشکار و بیان کند چیزی را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). روشن کننده. (مهذب الاسماء). منوِّر. (از اقرب الموارد). || (اِ) ج ِ نار. رجوع به نار شود. || ج ِ نوار. رجوع به نوار شود. || ج ِ نوور. رجوع به نوور شود. || به لغت اکسیریان زیبق است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). در اصطلاح کیمیاگران، سیماب. جیوه. (یادداشت مؤلف). || (اصطلاح فیزیک) تابش مرئی الکترومغناطیس است که در خلأ با سرعت 298000 کیلومتر در ثانیه انتشار پیدا می کند. رنگ نور بستگی به طول موج آن دارد. طول موج را برحسب انگستروم اندازه می گیرند. رجوع به فرهنگ اصطلاحات علمی ص 574 شود. || در اصطلاح صوفیان و عارفان، نور عبارت است از تجلی حق به اسم الظاهر، که مراد وجود عالم ظاهر است در لباس جمیع صور اکوانیه از جسمانیات و روحانیات، و به روایت کشاف: نور نزد صوفیان عبارت از وجود حق است به اعتبار ظهور او فی نفسه. مشایخ صوفیه گویند مراد از نور در آیه ٔ نور، نور قلوب عارفین است به توحید حق. (از فرهنگ مصطلحات عرفا ص 404). و رجوع به شرح گلشن راز ص 5 و 94 و کشاف اصطلاحات الفنون ج 2 ص 1294 و تفسیر آیه ٔ نور ص 38 شود. || در فلسفه ٔ اشراق، کلمه ٔ نور مرادف با «وجود» است در حکمت مشاء، و همان سان که فلسفه ٔ مشاء مبتنی بر وجود و ماهیت است فلسفه ٔ اشراق بر نور و ظلمت است، و چنانکه موجودات بالذات و بالعرض اند نور نیز بالذات و بالعرض است که نور حسی و عقلی باشد. (از فرهنگ علوم عقلی ص 603). و رجوع به شرح حکمه الاشراق ص 18 و 295 و 307 و 410 و اسفار اربعه ٔ ملاصدرا ج 1 ص 19 و 46 و ج 2 ص 28 شود.
- نور افشاندن، نور دادن. پرتوافشانی کردن.
- نور افکندن (بر چیزی)، (آن را) روشن و نمایان کردن.
- نور بخشیدن، روشن کردن. نور افشاندن.
- نور برافکندن، نور افکندن. نور افشانیدن:
حربا منم تو قرصه ٔ شمسی روا بود
گر قرص شمس نور به حربا برافکند.
خاقانی.
- نور پذیرفتن، روشن شدن. کسب نور کردن. استناره.
- نور تاباندن، نور افکندن.
- نور تابیدن، نور افشاندن. نورافشانی کردن.
- || نور تاباندن.
- نور تافتن، نورافشانی کردن. روشنی بخشیدن:
شمس و قمر در زمین حشر نباشد
نور نتابد مگر جمال محمد.
سعدی.
- نور دادن، روشنی بخشیدن. پرتو افشاندن:
بی روغن وفتیله و بی هیزم
هرگز نداد نور و فروغ آذر.
ناصرخسرو.
روز عیشم نداد خواهد نور
تا نبینم چو آفتابت باز.
مسعودسعد.
قوتم بخشید و دل را نور داد
نور دل مر دست و پا را زور داد.
مولوی.
آفتابی و نور می ندهی.
سعدی.
- نور داشتن، روشن بودن. نورانی بودن. روشنائی و فروغ داشتن:
هر آن ناظر که منظوری ندارد
چراغ دولتش نوری ندارد.
سعدی.
- || جلوه و تلألؤ داشتن. تابناک بودن.
- || شاد و فرح انگیز بودن. رجوع به شواهد ذیل نور شود.
- نور یافتن، روشنی گرفتن. روشن شدن. کسب نور کردن، و کنایه از بهره گرفتن و مستفیض شدن:
نور یابد مستعد تیزگوش
کو نباشد عاشق ظلمت چو موش.
مولوی.
- نور اَتَم ّ، نور الاتم ّ، نزد حکماء اشراقی کنایه از ذات مبداء المبادی است. (حکمت اشراق ص 133 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور اخس، نور الاخس، در حکمت اشراق نفوس مدبره است. (حکمت اشراق ص 411 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور اسپهبد. رجوع به نور اسفهبد شود.
- نور اسفهبد، نور اسفهبدیه، نور الاسفهبدیه، در فلسفه ٔ اشراق مراد نور اخس یا نفس مدبره است.رجوع به حکمت اشراق صص 226- 228 و فرهنگ علوم عقلی شود. نور اسپهبد. نور اسپهود. نور اسفهبد. نور اسفهود. نفس ناطقه و روح انسانی. (برهان قاطع). اسپهبدخوره. فره کیانی. (حاشیه ٔ برهان قاطع). انوار اسفهبدی،نورهای مدبری که سپهبد و فرمانروای جهان ناسوتند. نفوس ناطقه ٔ فلکی یا انسانی. (فرهنگ فارسی معین).
- نور اظهر، نور الاظهر الاقهر، نور اقهر. کنایه از ذات حق تعالی است. (حکمت اشراق ص 122).
- نور اعظم، نور الاعظم الاعلی، کنایه از ذات حق تعالی است. (حکمت اشراق ص 121 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور اعلی، نور الاعلی، نورالاعلی الخالص، کنایه از ذات حق تعالی است. (حکمت اشراق ص 178 و 223 و 224 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور اقرب، نور الاقرب، نوری است که اول صادر محسوب می شود. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به حکمت اشراق ص 128 و 132 به بعد شود.
- نور اقهر، نور الاقهر، کنایه از ذات حق تعالی است. (حکمت اشراق ص 296 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور اله، نوراﷲ، فره ایزدی. فروغی که از حق افاضه شود. نیز رجوع به نور الهی شود:
سایه نداری تو که نور مهی
رو تو که خود سایه ٔنوراللَّهی.
نظامی.
- نور الهی، 1- نزد حکما، ذات حق تعالی. (فرهنگ علوم عقلی از مصنفات باباافضل). 2- نزد صوفیان، روشنائی غیبی که از جانب حق تعالی به سوی خلق افاضه شود. (فرهنگ فارسی معین). پرتو ایزدی. فروغ ایزدی:
نور الهی ز ملاهی مخواه
حکم اوامر ز نواهی مخواه.
خواجو.
- نور انقص، نور الانقص. رجوع به نور ناقص و نیز رجوع به حکمت اشراق ص 133 شود.
- نورالانوار، مراد ذات حق تعالی است. رجوع به حکمت اشراق ص 121 و 124 به بعد شود.
- نور اول، مراد نور اقرب و نور صادر اول است. (اسفار ج 1 ص 46 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور بارق، نور البارق، نوری که از ناحیه ٔ نورالانوار بر دل اهل تجرید بتابد. (حکمت اشراق ج 2 ص 253 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور برزخی، نور البرزخی، نوری که در عالم اجسام است، و انوار مدبره ٔ اجساد را نیز گویند. (حکمت اشراق ص 207 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور پسین، کنایه از حضرت پیغمبر اسلام که خاتم پیغمبران بود. (انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج).
- نور تام، نور التام، مراد نور اول و اول صادر و نور اقرب است که نسبت به انوار دیگر تام است. و اَتَم ّ از آن نور اعظم است، و نیز هر یک از انوار طولیه نسبت به مادون خود تام و نسبت به مافوق خود ناقص اند. (حکمت اشراق ص 170 و 195 و 205 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور ثالث، عقل سوم. (فرهنگ علوم عقلی از حکمت اشراق ص 140).
- نور ثانی، عقل دوم. (فرهنگ علوم عقلی).
- نورجوهری، مقابل نور عَرَضی است و آن نور مجرد حی فاعل قائم به ذات است. (حکمت اشراق ص 119 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور حق، نور الهی:
از دلم عشق تو اندوه جهان بردارد
نور حق چون برسدظلمت باطل برود.
سعدی.
- نور حقیقی، مراد ذات باری تعالی است. (اسفار ج 1 ص 16 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور حی، مراد نور جوهری است که نفس باشد. (فرهنگ علوم عقلی).
- نور ساده، نور بی کدورت. نور مجرد. نور محض. نور بحت. نور الهی. (از برهان قاطع).
- نور سافل، هر یک ازانوار نسبت به مافوق و نور عالی تر از خود سافل است. (فرهنگ علوم عقلی).
- نور سماوات، نور السموات، نور السموات و الارض، مراد ذات حق تعالی است به مفاد آیه ٔ کریمه ٔ: اﷲ نور السموات و الارض. (قرآن 35/24):
هرچه جز نور السموات از خدائی عزل کن
گر تو را مشکوه دل روشن شد از مصباح او.
خاقانی.
نیز رجوع به حکمت اشراق ص 164 شود.
- نور سانح، نور السانح، مراد نور اول و اقرب است و گاه مراد هر نور فائض به مادون است، و نوری است که به واسطه ٔ اشراق نورالانوار حاصل می شود، و آن را به نام فره خوانده اند. (حکمت الاشراق ص 138 و 140 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور شعاعی، نور الشعاعی، مراد اضواء و انوار حسیه است. (حکمت اشراق ص 207 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور عارض، نور العارض، نور عارضی، مقابل نور بالذات و عبارت است از نوری که در اجسام است، مانند نور شمس، و نوری که در مجردات است، مانند نفوس و غیره. (حکمت اشراق ص 129، 138 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور عذرا، کنایه از نور عیسی و مریم است. (از برهان قاطع) (آنندراج). کنایه از ذات مریم مادر عیسی است. (فرهنگ فارسی معین).
- نور عظیم، نور العظیم، مراد نور اقرب و نور اول است که صادر اول است. (حکمت اشراق ص 128 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور علی نور، نورٌ عَلی ̍ نور، اقتباس از قرآن (35/24) است، به معنی َ«از به بهتر» و «از خوب خوبتر»:
در دهر ز آثار تو فخر است علی الفخر
در ملک به اقبال تو نور است علی نور.
معزی.
گرم دور افکنی، در بوسم از دور
وگر بنوازیَم نور علی نور.
نظامی.
فروغ چشمی ای دوری ز تو دور
چراغ صبحی ای نور علی نور.
نظامی.
شاه عادل چون قرین او شود
معنی نور علی نور این بود.
مولوی.
وجودی از خواص آب و گل دور
جبین طلعتش نور علی نور.
پوربهای جامی.
- نور فائض، هر یک از انوار مجرده فائض به مادون خودند. و نور سانح را نور فائض گویند. و به اعتباری نورالانوار نیز فائض است. (حکمت اشراق ص 259 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور قاهر، هر یک از انوار مدبره فلکیه، نورهای قاهر انوار طولیه اند. (فرهنگ فارسی معین از فرهنگ علوم عقلی).
- نور قایم، مقابل نور عارض است، و هر یک از انوار مجرده را نور قایم گویند زیرا انوار مجرده قایم به ذات خودند، و گاه از نور قایم انوار مجرده ٔ طولیه را اراده کنند. (حکمت اشراق 121 و 133 و 155 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور قدسی، مراد نور مجرد است. (حکمت اشراق ص 223 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور قهار، مراد نورالانوار است. ذات حق تعالی. (حکمت اشراق ص 121 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور قیوم، مراد نورالانوار یعنی ذات حق تعالی است. (حکمت اشراق ص 121 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور لذاته، مراد نور قایم بالذات است. نور مجرد (حکمت اشراق ص 152 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور لغیره، مراد نور عارضی است در مقابل انوار مجرده. (حکمت اشراق ص 110 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور مبین، اشاره به سرور کاینات صلوه اﷲ علیه و آله است. (برهان قاطع) (آنندراج). مراد پیغامبر اسلام است.
- نور متصرف، نور المتصرف، همان نور مدبر است. (حکمت اشراق ص 166 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور مجرد، مراد نور مجرد قائم به ذات است که قابل اشاره ٔ حسیه نباشد، در مقابل نور عارضی که حسی است. (حکمت اشراق ص 107 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور مجرد مدبر، مراد نفوس ناطقه است. (حکمت اشراق ص 193 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور محض، مراد نور مجرد است که مشوب به ظلمت نیست. (حکمت اشراق ص 107 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور مستعار، نور المستعار، مراد نوری است که از راه اشراقات انوار علویه بر سوافل پدید آید. (حکمت اشراق ص 167 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور مستفاد، مراد نور مکتسب از غیر است، مانند نور ماه که از خورشید است و نور اول و اقرب که مستفاد از نورالانوار است. (حکمت اشراق ص 127 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور مفید، نور المفید، نورالانوار مفید کل انوار است و هر یک ازانوار طولیه مفید نورند به مادون خود، و در انوار محسوسه آفتاب نور مفید است. (حکمت اشراق ص 127 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور مقدس، مراد نورالانوار است. (حکمت اشراق ص 121 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور ناقص،هر یک از انوار سافله نسبت به نور عالی تر از خود ناقص اند و کلیه ٔ انوار نسبت به نورالانوار ناقصند. (حکمت اشراق ص 136 و 170 و 195 از فرهنگ علوم عقلی).
- نور واپسین، اشاره به حضرت محمد پیغامبر اسلام است. نیز رجوع به نور پسین شود.

نور. (اِخ) محمدنوربخش اکبرآبادی، متخلص به نور. از پارسی گویان هندوستان است. ظاهراً در قرن سیزدهم هجری می زیسته و با مؤلف صبح گلشن معاصر بوده است. او راست:
ای اشک دم به دم رخم از گرد غم مشوی
کاین خاک بر جبین من از آستانه ای است.
(از صبح گلشن ص 557).

نور. (اِخ) قطب عالم، فرزند شیخ ملاء الحق بنگاله ای، متخلص به نور. از پارسی گویان و عارفان قرن نهم هجری هندوستان است. به سال 848 هَ. ق. در قصبه ٔ پندره ٔ مرشدآباد هند درگذشت. او راست:
کردیم بسی سپیدسیمی
اما نشد این سیه گلیمی
شستیم بسی به جلوه سازی
پیراهن ما نشد نمازی.
(از صبح گلشن ص 557) (قاموس الاعلام ج 6 ص 4606).


کم

کم. [ک َ] (ص، ق) اندک باشد که در مقابل بسیار است. (برهان) (آنندراج). اندک و قلیل. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). قلیل. نذر. یسیر. اندک. نزیر. نزر. منزور. بخس. مقابل بسیار و کثیر و زیاد وبیش و افزون. با آمدن، آوردن، دادن، زدن، شدن، کردن صرف شود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
پریچهره فرزند دارد یکی
کزو شوخ تر کم بود کودکی.
ابوشکور.
برآمد خروش از دل زیروبم
فراوان شده شادی اندوه کم.
فردوسی.
بیامد بر شاه موبد چو گرد
به گنج آنچه کم بد درم یاد کرد.
فردوسی.
از فضلهای صاحب سید سخاکم است
هر چند برترین همه ٔ فضلها سخاست.
فرخی.
شادروان باد شاه شاددل و شادکام
گنجش هر روز بیش رنجش هر روز کم.
منوچهری.
ما آنچه کنیم با مال خویش کنیم اگر کم دهیم و اگر بیش. (قصص الانبیاء ص 94).
نشود کس به کنج خانه فقیه
کم بود مرغ خانگی را پیه.
سنائی.
اندر بزرگواری او نیست هیچ کم
وندر بزرگواری مانند او کم است.
سوزنی.
تو مرد نام نکو باش زانکه کم یابد
نشان نام نکومرد آبی و نانی.
اثیر اخسیکتی.
عذر داری بنال خاقانی
کاهل کم داری آشنا کمتر.
خاقانی.
دولتت بیش و دشمنت کم باد.
(سندبادنامه ص 11).
کم اندوه آن را که دنیا کم است
فراوان خزینه فراوان غم است
نظامی.
کم گریز از شیر و اژدرهای نر
ز آشنایان و ز خویشان کن حذر.
مولوی.
در بیان این سه کم جنبان لبت
از ذهاب و از ذهب وز مذهبت.
مولوی.
کم نشین ز امثال خود ایمن که باشد در رقم
مثل حنجر خنجر اما بهر قطع حنجر است.
(از تاریخ گیلان).
یک قطعه لعل خوش رنگ آبدار به وزن هیجده مثقال که از آن نوع به آن وزن کم اتفاق افتد بیاوردند. (ظفرنامه ٔ یزدی از فرهنگ فارسی معین).
- بیش و کم، کم وبیش. رجوع به ماده ٔ کم و بیش شود.
- بی کم و زیاد، بدون کاهش و افزایش.
- بی کم و کاست، بی کمی و نقصان. بدون کاهش: ماه (قمر) بی کم و کاست، ماه تمام. بدر. (فرهنگ فارسی معین). بدر که هرگز روی درنقصان و کاهش و کوچکی ننهد.
- کم ِ...، کمتر از. اقل از. (از فرهنگ فارسی معین):
چار شهر است خراسان را در چار جهت
که وسطشان به مسافت کم ِصد در صد نیست.
فتوحی مروزی (از فرهنگ فارسی معین).
- || که نباشد، بود و نبود او مساوی است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
بر ناخن من گیا دمید از نم چشم
بی روی تو گر چشم نباشد کم چشم.
سنائی.
نه کلیمی تو در این طور که گویی کم ِ تیه
نه عزیزی تو در این مصر که گویی کم ِ چاه.
انوری (از آنندراج).
- کم آب، (چاه، میوه، آش، آبگوشت، ولایت...) که آب اندک داشته باشد. مقابل پر آب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): حوض مجزع، حوض کم آب. (منتهی الارب). شَحِم، انگور کم آب. (منتهی الارب). و رجوع به ترکیب کم آبی شود.
- کم آبادانی، جایی که بسیارآباد نباشد: حبل، شهرکی است کم آبادانی وبیشتر مردم او کردانند. (حدود العالم)
- کم آبی،کم آب بودن. اندک آبی. کم بودن آب در جایی یا چیزی، چون در ولایتی یا چاهی یا میوه ای. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): و هر گاه که در میانه ٔ ایشان کم آبی و تنگی پیدا می شد به وجود دانیال پیغمبر استسقا می کردند. (تاریخ قم ص 296). و به قم سبزه... و انواع تره ها زراعت نکرده اند به سبب واسطه ٔ کم آبی. (تاریخ قم ص 48).
- کم آز، آنکه سخت طمع نداشته باشد. کم طمع. آنکه بسیار آزمند نباشد. کم حرص:
قلج طمغاج خان مسعود شاهنشاه مشرق را
وزیر مملکت آرای کم آز و کم آزارم.
سوزنی.
و رجوع به ترکیب کم حرص شود.
- کم آزار، بی اذیت و غیر ظالم و غیر ستمگار. (ناظم الاطباء). کسی که به دیگران آزار نرساند. بی اذیت. (فرهنگ فارسی معین):
مزن بر کم آزار بانگ بلند
چو خواهی که بختت بود یارمند.
فردوسی.
کم آزار باشید وهم کم زیان
بدی را مبندید هرگز میان.
فردوسی.
هر که نازاردت میازارش
که بهین بهان کم آزار است.
ناصرخسرو.
از بداندیشان بترس و با کم آزاران نشین
رستگاری هر دو عالم در کم آزاری بود.
سنایی.
قلج طمغاج خان مسعود شاهنشاه مشرق را
وزیر مملکت آرای کم آز و کم آزارم.
سوزنی.
خارپشت است کم آزار و درشت
مار نرم است و سراپای سم است.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 820).
بس کم آزاری نپندارم که تو
مهربر چون من کم آزاری نهی.
خاقانی.
چون تو همایی شرف کار باش
کم خور و کم گوی و کم آزار باش.
نظامی.
کم آزار شو کز همه داغ و درد
کم آزار یابد کم آزار مرد.
نظامی.
مبین کز ظلم جباری کم آزاری ستم بیند
ستمگر نیز روزی کشته ٔ تیغ ستم گردد.
سعدی.
استاد معلم چو بود کم آزار
خرسک بازند کودکان در بازار.
(گلستان).
- کم آزاری، نرمی و ملایمت و ملاطفت. (ناظم الاطباء). عدم اذیت. بی آزاری. (فرهنگ فارسی معین):
همواره دوستارکم آزاری و کرم
خیره نیند خلق جهان دوستار او.
فرخی.
دوستی خدا را در کم آزاری شناس.
خواجه عبداﷲ انصاری (از امثال و حکم ج 2ص 838).
حق هر کس به کم آزاری بگزارم
که مسلمانی این است و مسلمانم.
ناصرخسرو.
کم آزاری و بردباریش خوست
دلش با وفا و کفش باسخاست.
ناصرخسرو.
جز کم آزاری نباشد مردمی گر مردمی
چون بیازاری مرا یا نیستی مردم مگر.
ناصرخسرو.
گر بخواهی کت نیازارد کسی
بر سرگنج کم آزاری نشین.
ناصرخسرو.
نام باقی طلبی گرد کم آزاری گرد
کز کم آزاری کم عمر نیامد کرکس.
سنائی.
از بد اندیشان بترس و با کم آزاران نشین
رستگاری هر دو عالم در کم آزاری بود.
سنائی.
از بهر آنکه در سیرت انبیاء علیهم السلام جز نکوکاری و کم آزاری صورت نبندد. (کلیله و دمنه). و علم به کردار نیک جمال گیرد که میوه ٔ درخت دانش نیکوکاری و کم آزاری است. (کلیله و دمنه). و هرگاه که متقی در کارهای این جهان فانی و نعیم گذرنده تأملی کند هراینه مقابح آن را به نظر بصیرت ببیند و همت بر کم آزاری و پیراستن راه عقبی مقصور شود. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 52). کم آزاری اختیار کرد و تقوی و پرهیزگاری شعار و دثار گرفت. (سندبادنامه ص 163).
خانه برِ ملک، ستمکاری است
دولت باقی ز کم آزاری است.
نظامی.
اعتمادی زیادت از حد بر حلال خواری و کم آزاری او کردند. (المضاف الی بدایع الازمان ص 19).
گردر خلد را کلیدی هست
بیش بخشیدن و کم آزاری است.
ابن یمین.
دلش به ناله میازار و ختم کن حافظ
که رستگاری جاوید در کم آزاری است.
حافظ.
و رجوع به ترکیب کم آزار شود.
- کم آزردن، آزار نرساندن به دیگران. در پی آزار و اذیت مردم نبودن:
حکمت آموز و کم آزار و نکو گوی و بدانک
روز حشر این همه را قیمت و بازارو بهاست.
ناصرخسرو.
- کم آسای، آنکه کم آساید. انسان و یا حیوانی که کم آساید. آنکه کمتر به آسایش بپردازد:
کم آسای و دمساز و هنجارجوی
سبک پای و آسان دو و تیزپوی.
اسدی.
- کم آسیب، که کم آسیب پذیرد. که اندک آفت پذیرد. کم آفت.
- کم آفت، کم آسیب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم آفتی، کم آسیبی. کم آسیب بودن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم آمد، کسر. کمبود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم آمیزش، آنکه کم آمیزد. آنکه کمتر معاشرت کند. آنکه با دیگران کمتر نشیند و برخیزد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم آمیزشی، حالت و چگونگی کم آمیزش. و رجوع به کم آمیزش شود.
- کم آواز، آنکه بانگ سخنان وی زیر باشد و پست سخن گوید. (ناظم الاطباء).
- || کم سخن. کم حرف. اندک سخن. اندک گوی:
کم آواز هرگز نبینی خجل
جوی مشک بهتر که یک توده گل.
سعدی (بوستان).
کم آواز را باشد آوازه تیز
چو گفتی و رونق نماندت، گریز.
(بوستان).
- کم اثر، آنکه یا آنچه کمتر تأثیر دارد. آنکه یا آنچه اثرش بر کسی یا چیزی کم باشد.
- کم اختلاطی، کم صحبتی و کم معاشرتی. (ناظم الاطباء).
- کم ارج، کم بها. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم ارجی، حالت و چگونگی کم ارج. رجوع به کم ارج شود.
- کم ارز، کم ارزش. کم بها. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کم قیمت:
شاعران کم ارز و کم قیمت
از حد بصره تا حد کفقاچ.
سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
گرچه کم ارز چو انگشتری پایم لیک
قدر تاج سر شاهان به خراسان یابم.
خاقانی.
- کم ارزش. رجوع به ترکیب کم ارز شود.
- کم ارزشی، حالت و چگونگی کم ارزش.
- کم ارزی، حالت و چگونگی کم ارز. رجوع به ترکیب کم ارز شود.
- کم از، لااقل، اقلاً. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
که دل بردی و دعوی کرده ای مر جان شیرین را
کم ازرویی که بنمایی من مهجور مسکین را.
فرخی.
ملک گفت ای شهریار روی زمین کم از نزلی نباشد که به لشکرگاه فرستم. شاه فرمود که البته رنج تو نخواهم. (اسکندرنامه، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
خر همه شب ذکر گویان کای اله
جو رها کردم کم از یک مشت کاه.
مولوی.
مخمور آن دو چشمم آیا کجاست جامی
بیمار آن دو لعلم آخر کم از جوابی.
حافظ.
و رجوع به ترکیب بعد شود.
- کم از آن که، لااقل. (فرهنگ فارسی معین): شیخ گفت این زر به استاد حمامی باید داد که چون شاگرد عروسی می کند کم از آن نباشد که نیز شیرینی سازد. (اسرارالتوحید ص 173، از فرهنگ فارسی معین).
معشوقه که دیر دیر بینند
آخر کم از آنکه سیر بینند.
سعدی.
زان پیش که دست و پا فرو بندد مرگ
آخر کم از آنکه دست و پایی بزنیم.
و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم اسبابی، قصور و نقصان اسباب و ادوات. (ناظم الاطباء).
- || تنگدستی و مفلسی. (ناظم الاطباء).
- کم اشتها، آنکه اشتهای وی به خوراک اندک باشد. کسی که میل به غذا ندارد مقابل بااشتها و پراشتها. (فرهنگ فارسی معین).
- کم اشتهایی، کمی ِ اشتها به خوردن غذا. (فرهنگ فارسی معین). حالت و چگونگی کم اشتها. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم اصل، بدنژاد و کمینه. (آنندراج). پست نژاد. (ناظم الاطباء).
- کم اطلاع، آنکه راجع به مطلبی آگاهی کمی داشته باشد. آنکه درباره ٔ امور و مسائل مختلف کمتر بداند.
- کم اطلاعی، حالت و چگونگی کم اطلاع. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم اعتبار، که بسیار معتبر نباشد. که سخن یا عمل او مورد اعتماد نباشد.
- کم اعتباری، حالت و چگونگی کم اعتبار. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم اعتقاد، دیرباور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آنکه عقیده ٔ او راجع به چیزی یا کسی استوار نباشد. سست اعتقاد:
از مریدان بی مراد مباش
در توکل کم اعتقاد مباش.
نظامی.
مانندگی کردن ایشان با آل ساسان... الاغایت... بددینی، کم اعتقادی نباشد. (کتاب النقض ص 447).
- کم اعتقادی، حالت و چگونگی کم اعتقاد. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم التفات، کسی که به دیگران توجهی نکند یا اندک توجه کند. (فرهنگ فارسی معین).
- کم التفاتی، کم توجهی یا عدم توجه به دیگران. (فرهنگ فارسی معین). حالت و چگونگی کم التفات.و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم اندیش، کم فکر. بی فکر. آنکه در کارها دقت و اندیشه نکند. آنکه در مراقبت از چیزی سستی و سهل انگاری کند:
شبانی کم اندیش و دشتی بزرگ
همی گوسفندی نماند ز گرگ.
فردوسی.
- || بی توجه. بی اعتنا:
چو روزی نخواهدکم و بیش گشت
نشاید به همت کم اندیش گشت.
امیرخسرو.
- کم بار، قلیل الثمر. مقابل پربار (درخت). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- || آنکه حمل و بردنی کم دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- || (در نقره و زر) که فلز خارجی آن کم باشد. که میزان خلوص و عیار آن بالا باشد.
- کم باری، حالت و چگونگی کم بار. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم بخت، مدبر و بی دولت، گویا که از طالع بد نقش کم می زند. (آنندراج). بی طالع و بدبخت. (ناظم الاطباء). بدبخت. مدبر.بی دولت. (فرهنگ فارسی معین).
- کم بختی، بدبختی. حالت و چگونگی کم بخت:
کم بختی هنرور، عیب هنر نباشد
گر رشته کوته افتد عیب گهر نباشد.
(از امثال و حکم ج 3 ص 1233).
و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم بخردی، کم عقلی. کم خردی. سفاهت:
نبودم به فرمان تو هوشمند
ز کم بخردی بر من آمد گزند.
فردوسی.
- کم بده، کم فروش. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده).
- کم بر، کم بار. (ناظم الاطباء). که بار کم آرد. مقابل پر بر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).و رجوع به پربار و پر برشود.
- || کم ور. کم عرض. کم پهنا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- || بی نصیب و بی بهره. (ناظم الاطباء).
- کم برگی، کم آذوقگی. زاد و توشه کم داشتن:
گر کم برگی به مرگ مالد گوشم
آزادی را به بندگی نفروشم.
(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم بضاعت، فقیر و مفلس و کسی که مکنت اندکی داشته باشد. (ناظم الاطباء).
- کم بضاعتی. فقر و مسکنت. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم بغلی، زبان فصحا نیست عوام می گویند که فلان کم بغل است یعنی مفلس و بی چیز است. (آنندراج):
گاه گاهی به برم می آید
معنی کم بغلی ها این است.
میرزا عبدالغنی (از آنندراج).
- کم بقا؛ کوتاه عمر. کوتاه زندگی. کم عمر. که دیر نپاید:
شاخ امل بزن که چراغی است زودمیر
بیخ هوس بکن که درختی است کم بقا.
خاقانی.
صبح آخر دیده ٔ بختم چنان شد پرده در
صبح اول دیده ٔ عمرم چنان شد کم بقا.
خاقانی.
- کم بقایی، حالت و چگونگی کم بقا. کم عمری. کوتاه عمری:
خصمش ز کم بقایی ماند به کرم پیله
کو را ز کرده ٔ خود زندان تازه بینی.
خاقانی.
و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم بنیگی، حالت و چگونگی کم بنیه. ضعف مزاج. کم قوتی. و رجوع به ترکیب بعد شود.
- کم بنیه، (آدمی) ضعیف مزاج. ضعیف المزاج. ضعیف. کم قوت. سست. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم بو، (گل و جز آن) که بوی تند وتیز و شدید نداشته باشد. که بوی ملایم و معتدل داشته باشد. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم بودگی، در شمار نیاوردن خود را چنانکه گویند فلان چه آدم کم است یعنی ضعیف العقل است. (آنندراج). کمی و نقصان دانش. حماقت. (ناظم الاطباء). کم مغزی. سست فکری. (حاشیه ٔ شرفنامه چ وحید ص 290):
دگرباره گفت این چه کم بودگی ست
شفاعت در این پرده بیهودگی ست.
نظامی (شرفنامه ایضاً).
ندانم در این راه کم بودگی
هلاکم دواند به آسودگی.
نظامی.
- || به معنی دست و پا گم کردن و سر رشته ٔ کارها از دست دادن نوشته اند و اغلب که بدین معنی گم بودگی است به ضم کاف فارسی [گ ُ]. (از آنندراج). سرگردانی و آشفتگی و درماندگی. (ناظم الاطباء).
- کم بوده، دون. وضیع. مقابل شریف: کسی نیست بدبخت و کم بوده تر
ز درویش نادان دل خیره سر.
اسدی.
مشو یاربدبخت و کم بوده چیز
که از شومیش بهره یابی تو نیز.
اسدی.
قیمت نژاد خویش بشناس و از جمله ٔ کم بودگان مباش. (قابوسنامه).
- کم بو و کم خاصیت، در تداول عامه، کسی یا چیزی که چندان سودمند نباشد و بدرد نخورد. که از آن فایده ای عاید نشود.
- کم بوی، مقابل پربوی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کم بو. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم بها، کم قیمت. (آنندراج). پست قیمت. کم ارزش. (ناظم الاطباء). کم قیمت. کم ارزش. (فرهنگ فارسی معین). کم ارزش. کم ارج. رخیص. ارزان. مقابل پربها و بیش بها. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
به دینار اسبی خرید ارجمند
یکی کم بها زین و گرز و کمند.
فردوسی.
زرّ مغشوش کم بهاست برنج
زعفران مزوّر است زریر.
ناصرخسرو.
مریم طبعم نکاح یوسف وصف تو بست
مریمی با حسن یوسف نی چو یوسف کم بها.
خاقانی.
هست به معیار عشق گوهر تو کم عیار
هست به بازار دل یوسف تو کم بها.
خاقانی.
نه نه می نگیرم که میگون سرشکم
که خود زین می کم بها می گریزم.
خاقانی.
غله چون شود کاسد و کم بها
کند برزگر کار کردن رها.
نظامی.
ما مرگ و شهادت از خدا خواسته ایم
وان هم به سه چیز کم بها خواسته ایم
گر دوست چنین کند که ما خواسته ایم
ما آتش و نفت و بوریا خواسته ایم.
عین القضات همدانی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
خانه ای را که چون تو همسایه ست
ده درم سیم کم بها ارزد.
(گلستان).
- || بی قدر و حقیر و فرومایه. (ناظم الاطباء):
ز بهرام نه مغز باد و نه پوست
نه آن کم بها را که بهرام از اوست.
فردوسی.
ز بنفشه تاب دارم که ززلف او زند دم
تو سیاه کم بها بین که چه در دماغ دارد.
حافظ.
- کم بهایی، پست قیمتی. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترکیب قبل شود.
- || حقارت و بی قدری وفرومایگی. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم بهر، کم بهره. و رجوع به ترکیب کم بهره شود.
- کم بهرگی، حالت و چگونگی کم بهره. اندک بودن سود و نفع و ربح. و رجوع به ترکیب بعد شود.
- کم بهره، آنچه سود آن اندک باشد. آنچه نفع و ربح آن بسیار نباشد. اندک سود. اندک نفع. اندک فایده. قلیل الفایده.
- کم بیش، کم و بیش. کمابیش. کم و زیاد. (فرهنگ فارسی معین). کم و زیاد. (ناظم الاطباء):
زر چون به عیار آید کم بیش نگردد
کم بیش شود زری کان باغش وبار است.
ناصرخسرو.
کم بیش نباشد سخن حجت هرگز
زیراسخنش پاکتر از زرّ عیار است.
ناصرخسرو.
و رجوع به کم و بیش شود.
- || چگونگی. (ناظم الاطباء). کیفیت. وضع و حال از نیک بختی و نگون بختی، غم و شادی، تنزل و ترقی، شکست و پیروزی و مانند اینها:
کنون شاه ایران به تن خویش تست
همان شاد و غمگین به کم بیش تست.
فردوسی.
کلید در گنجها پیش تست
دلم شاد و غمگین به کم بیش تست.
فردوسی.
تو دانی کنون هر دو ره پیش تست
سپه را دو دیده به کم بیش تست.
فردوسی.
تن و جان ما سربسر پیش تست
غم و شادمانی به کم بیش تست.
فردوسی.
و رجوع به کم و بیش شود.
- || کاهش و افزایش. نقصان و زیادت. کمی و بیشی. اختلاف درجه و مرتبه:
چو زین منزلگه کم بیشها بیرون شود زان پس
نیابد راه سوی او زیادتها و نقصانها.
ناصرخسرو.
- || تقریباً. درحدود. قریب. (فرهنگ فارسی معین):
ز اوّل رفت خواهم چندگاهی
درنگ من بود کم بیش ماهی.
(ویس و رامین).
به یک ماه کم بیش با او بساز
که بیگانه اینجا نماند دراز.
نظامی.
و رجوع به کمابیش و کم و بیش شود.
- کم بیشی، کاهش و افزایش. نقصان و زیادت:
ور درآید به دانه کم بیشی
من به سالی خبر دهم پیشی.
نظامی.
و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم بین، کم سو (چشم آدمی) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آنکه قوه ٔ بینایی او ضعیف است. آنکه چشمان او خوب نتواند دید:
رهی که دیو در او گم شدی به گاه زوال
چو مرد کم بین در تنگ بیشه وقت سحر.
فرخی.
نه شگفت است که از دیدن آن بار خدای
مرد کم بین را بفزاید در دیده بصر.
فرخی.
- || کوتاه بین. اندک بین. خرده نگرش. خردک نگرش. اندک نگرش. چُس خُور. سخت ممسک. لئیم. مقابل بلندنظر و بلندهمت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم بین و لَلَه وین، «وین » همان «بین » است و لله نمی دانم چیست. سخت کوتاه نظر. آنکه نعمتی اندک را که به دیگری دهد یا دیگری دارد عظیم بزرگ شمرد. اندک نگرش. آنکه حسابهای ناچیز و خرد را نگاه دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم بینی، عَمَش. ضعف بصر. ضعف باصره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). حالت و چگونگی کم بین. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- || تنگ چشمی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).و رجوع به معنی دوم ترکیب کم بین شود.
- کم پا، فانی و ناپایدار و بی قرار. (ناظم الاطباء).
- کم پایه، سفیه دون مرتبه. (آنندراج). پست و فرومایه و پست مرتبه. (ناظم الاطباء). کسی که رتبه و مقام او پست باشد. دون مرتبه. (فرهنگ فارسی معین):
سخن گرچه باشد گرانمایه تر
فرومایه گردد ز کم پایه تر.
ابوشکور.
اذلال الناس، مردم کم پایه. (منتهی الارب).
- کم پایی، بی قراری و ناپایداری. (ناظم الاطباء).
- || غفلت و کاهلی. (ناظم الاطباء).
- کم پر، آنچه دارای پر اندک باشد. (فرهنگ فارسی معین)، مرغ کم پر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- || گلی که دارای پنج پر بیشتر نباشد. ضد پُرپرو یا صد پر. (ناظم الاطباء). گلهایی که دارای گل برگهای کمی هستند و در مقابل نژادهایی از همانگونه ٔ گیاه خود قرار دارند که گلهایشان بر اثر تربیت دارای گلبرگهای بسیار شده اند. مقابل پُرپر. (فرهنگ فارسی معین).
- کم پشت، آنچه که با فاصله از افراد نوع خود روییده باشد. مقابل پرپشت، موی کم پشت. (فرهنگ فارسی معین) (موی، سبزه، کشت) که دور از هم روییده باشد. که اندک روییده باشد. مقابل پرپشت: کم پشت کشتن غلات بهتر از پرپشت کاشتن است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- || که اندک فروریزد و زود قطع شود؛ باران کم پشت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- || (در اصطلاح نقاشی) کم مایه. مقابل پرپشت. (فرهنگ فارسی معین).
- || (در اصطلاح نقاشی) قلم مویی که نوک آن بلند باشد. قلم نیزه ای. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کم مایه شود.
- کم پول، آنکه پول کم داشته باشد. اندک پول.
- کم پولی، حالت و چگونگی کم پول. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم پهنا، کم وَر. کم عرض. مقابل پرپهنا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم پهنایی، کم وَری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).کم عرضی. حالت و چگونگی کم پهنا. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم پی، کم کشش. که به یکدیگر نچسبد. مقابل پرپی، گوشت کم پی کوفته اش وا می رود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم پیما، مُطَفِّف. کم فروش در پیمودنیها. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
خر خم شوی و دول کم پیما
می نابش ترش چو سرکه ٔ ناب.
سوزنی (یادداشت ایضاً).
و رجوع به ترکیب کم پیمودن شود.
- کم پیمای، کم پیما. رجوع به ترکیبهای کم پیما و کم پیمودن شود.
- کم پیمایی، حالت و چگونگی کم پیما. رجوع به دو ترکیب قبل شود.
- کم پیمود، کم پیمای. کم فروش. (فرهنگ نوادر لغات شمس چ فروزانفر):
بادپیما بادپیمایان خود را آب ده
کوری آن حرص افزون جوی کم پیمود را.
مولوی.
و رجوع به ترکیب کم پیمای شود.
- کم پیمودن، پر کردن پیمانه را کمتر از حد معین: تطفیف، کم پیمودن. (ترجمان القرآن). کم پیمودن کیل. (تاج المصادر بیهقی). کم پیمودن پیمانه را و آن تا لب پیمانه باشد نه با طفافه. (منتهی الارب).
- کم تاب (ریسمان، نخ، ابریشم، رسن)، که پیچ آن کم است.که تاب بسیار ندارد. مقابل پُرتاب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کم دوام و سست و زودگسل.
- || کم توان. کم تحمل. آنکه قدرت توانایی او در برابر شداید اندک باشد. آنکه در مقابل سختیها و مصائب ایستادگی کمتر تواندکرد. آنکه تحمل ناملایمات نتواند کرد.
- کم تابی، حالت و چگونگی کم تاب.
و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم تابی کردن، در برابر شداید و ناملایمات، ناشکیبایی و ناتوانی نمودن. اندک بودن تحمل و مقاومت درمقابل سختیها. در برابر مصائب صبر و ایستادگی نتوانستن.
- کم تجربت، کم تجربه. رجوع به ترکیب کم تجربه شود.
- کم تجربگی، حالت و چگونگی کم تجربه. ناآزمودگی. ناپختگی. فقدان تجربه. و رجوع به ترکیب بعد شود.
- کم تجربه، کسی که فاقد تجربه ٔ کافی باشد. ناآزموده. ناپخته. مقابل مجرب. (فرهنگ فارسی معین).
- کم تحمل، کم تاب. رجوع به ترکیب کم تاب (معنی دوم) شود.
- کم توان، کم قوه. کم نیرو.کم طاقت. کم تاب.
- کم توجهی، عدم توجه و تغافل و بی اعتنایی. (ناظم الاطباء).
- کم توشه، اندک زاد و برگ. بی چیز. فقیر:
چو کم توشه با او به رفتن یکی ست
همیدون بر او داغ و درد اندکی ست.
فردوسی.
- کم ثروت، آنکه دارای مال اندک است. مقابل پرثروت. (فرهنگ فارسی معین).
- کم ثروتی، دارای مالی اندک بودن. (فرهنگ فارسی معین).
- کم جان، که زود از هم گسلد؛ ریسمان کم جان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کم تاب. و رجوع به ترکیب کم تاب شود.
- کم جثگی، حالت و چگونگی کم جثه. کم جثه بودن. و رجوع به ترکیب بعد شود.
- کم جثه، کوچک و خرد. (ناظم الاطباء). که تنی کوچک دارد. (ازیادداشت به خط مرحوم دهخدا): حَبتَل، حُباتِل، مرد کم گوشت و کم جثه و غیرتناور. (منتهی الارب).
- کم جرأت، بزدل. (آنندراج). جبان و ترسو و کم دل. (ناظم الاطباء). آنکه جرأتی ندارد. بزدل. (فرهنگ فارسی معین). کم زهره. کم دل. مقابل پرجرأت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم جرأتی، بزدلی. بی جرأتی. (فرهنگ فارسی معین). حالت و چگونگی کم جرأت. کم جرأت بودن. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم جمعیت، جایی که دارای سکنه ٔ اندک باشد. مقابل پرجمعیت. (فرهنگ فارسی معین). کم مردم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): شهر کم جمعیت.
- کم جمعیتی، کم بودن سکنه ٔ محلی. (فرهنگ فارسی معین). حالت و چگونگی کم جمعیت. کم جمعیت بودن. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم جواب، آنکه کمتر جواب می دهد و یا هیچ نمی گوید. (ناظم الاطباء). کسی که کمتر پاسخ دیگران را دهد. (فرهنگ فارسی معین):
کوک گردیده ست با هم خوش نی و طنبور ما
کم جواب است او و من هم کم سؤال افتاده ام.
ظهوری (از آنندراج).
- کم جوش، در صفت برنج، مقابل پرجوش. برنجی که چون جوشانند زود وا رود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- || به مجاز؛ آنکه رغبتی به معاشرت با دیگران نداشته باشد.کناره گیر از جمع. کم معاشرت. گوشه گیر.
- کم چارگی، قلت تدبیر. (فرهنگ فارسی معین): دلیل کند برآشفتگی و سبکی و لهو و دوستی و کم چارگی و مختلف کاری. (التفهیم ص 353 از فرهنگ فارسی معین).
- کم چاره، کسی که تدبیرش اندک باشد. کم تدبیر. (فرهنگ فارسی معین).
- || امری که به سختی چاره پذیر باشد. (فرهنگ فارسی معین).
- کم چربی، غذا یا گوشتی که چربی آن اندک باشد.
- کم چیز، فقیر. نادار. اندک سرمایه. کم بضاعت: با مردم کم چیز و نوکیسه و... معامله مکن. (قابوسنامه).
- کم ِ چیزی بودن، فرض عدم آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
از ستوران دیگر آید یاد
کم ِ خر باد و آن کاه و شعیر.
سوزنی.
- کم ِ چیزی گرفتن، ناشده و نابود انگاشتن بدان که لفظ کم در مقام معدوم و نفی مطلق استعمال کنند. (غیاث) (آنندراج). یا کم ِ کسی گرفتن، آن را به شمار نیاوردن. پنداشتن که او نیست. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
چو دیوان بدی راه و آیین گرفت
ز یزدان برید و کم دین گرفت.
فردوسی.
زین پس نگذارمش به گرد غم تو
یا من کم او گیرم و یا او کم تو.
اثیر اخسیکتی.
هرگه که تو تازه روی باشی
گیتی کم نو بهار گیرد.
عمادی شهریاری.
با دست تو گر ابر نبارد کم او گیر
جایی که تو باشی که کند یاد چون اویی.
انوری.
نه دل کم عشق یار می گیرد
نه با دگری قرار می گیرد.
انوری.
هندوآسا همه هنگام شکر خنده ٔ صبح
با لب یار کم طوطی و شکّر گیرند.
مجیرالدین بیلقانی.
کم خود نخواهی کم کس مگیر
ممیران کسی را و هرگز ممیر.
نظامی.
با دم طاوس کم زاغ گیر
با دم بلبل طرف باغ گیر.
نظامی.
از بن دندان سر دندان گرفت
داد به شکرانه کم آن گرفت.
نظامی.
شما بساط نشاط گسترده اید و به عیش و طرب کم غم جهان گرفته. (جهانگشای جوینی). در انتها ز فرصتی متشمر گشت و کم تخت خوارزم و آن کاخ گرفت. (جهانگشای جوینی). بهین درویشان آنکه کم توانگران گیرد. (گلستان).
سعدیا گر نتوانی که کم خودگیری
سر خود گیر که صاحب نظری کار تو نیست.
سعدی.
اگر مرد عشقی کم خویش گیر
وگرنه ره عافیت پیش گیر.
سعدی.
گله از فراق یاران و جفای روزگاران
نه طریق تست سعدی کم خویش گیر رستی.
سعدی.
گرچه کم ما گرفته ای توز شوخی
عشق تو افزون شده ست و مهر زیادت.
اوحدی.
و رجوع به کم گرفتن شود.
- کم حاصل، کم ثمر. کم بار. کم میوه. کم محصول.
- کم حاصلی، حالت و چگونگی کم حاصل. کم حاصل بودن. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم حافظگی، حالت و چگونگی کم حافظه. کم حافظه بودن. ضعف قوه ٔ حافظه. زود فراموشی. فراموشکاری.
- کم حافظه، آنکه قوه ٔ حافظه ٔ او ضعیف است. آنکه مطلبی را زود فراموش کند یا دیر به حافظه سپارد. فراموشکار.
- کم حال، آنکه در کارها کاهل است: فلان آدم کم حالی است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم حالی، حالت و چگونگی کم حال. کم حال بودن. کاهلی و گرانی در کارها. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم حجم، آنچه گنجایش آن اندک است. ظرفی که حجم آن اندک باشد و مظروف کمتر در آن جای گیرد.
- کم حجمی، حالت و چگونگی کم حجم. کم حجم بودن. تنگی و کوچکی حجم چیزی. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم حرص، کسی که طمع اندک داشته باشد. (فرهنگ فارسی معین). کم آز. کم طمع:
یک رویه دوستم من و کم حرص مادحم
هم راست در خلاام و هم پاک در ملا.
مسعودسعد (از فرهنگ فارسی معین).
و رجوع به ترکیب کم آز شود.
- کم حرصی، اندک طمعی. (فرهنگ فارسی معین). حالت و چگونگی کم حرص. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم حرف، آنکه کمتر سخن می گوید و آنکه خاموش است. (ناظم الاطباء). کسی که کم سخن گوید و بیش خاموش ماند. (فرهنگ فارسی معین). کم گوی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کم سخن.
- کم حرفی، کم سخن گفتن. (فرهنگ فارسی معین). حالت و چگونگی کم حرف. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم حرکت، سست و کاهل و غافل. (ناظم الاطباء).
- کم حرمتی، بی احترامی. (ناظم الاطباء).
- کم حرمتی نمودن، اندک احترام و تکریم کردن و توقیر نکردن و گستاخی و بی ادبی کردن. (ناظم الاطباء).
- کم حواس، در تداول عامه، فراموشکار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کم حافظه.
- کم حواسی، در تداول عامه، نسیان. فراموشکاری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم حوصلگی، کم حوصله بودن. (فرهنگ فارسی معین). زودخشمی. تنگدلی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ترکیب بعد شود.
- کم حوصله، بی صبر. (ناظم الاطباء). کم صبر. ناشکیبا. مقابل پرحوصله. (فرهنگ فارسی معین). کم ظرفیت. ناشکیبا. که تحمل تطویل عمل یا گفتار ندارد؛ فلان مرد کم حوصله ای است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
سایه ٔ طایر کم حوصله کاری نکند
طلب از سایه ٔ میمون همایی بکنیم.
حافظ.
مرغ کم حوصله را گو غم خود خور که بر او
رحم آن کس که نهد دام چه خواهد بودن.
حافظ.
- || دون همت. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین).
- کم حیا، کم شرم. اندک شرم. جلوط؛ زن کم حیا. (منتهی الارب).
- کم حیاتی، کوتاه عمری. کوتاه زندگانی بودن:
با صبح خوش درکش عنان برجه رکاب می ستان
کز کم حیاتی درجهان تنگ است میدان صبح را.
خاقانی.
- کم حیایی، حالت و چگونگی کم حیا. و رجوع به ترکیب کم حیا شود.
- کم خرج، کسی که هزینه اش کم باشد. (فرهنگ فارسی معین). بخیل و ممسک و صرفه جو. (ناظم الاطباء).
- || تنگدست. (ناظم الاطباء).
- کم خرج بالانشین، مثل است. (از آنندراج). هر چیز خوب و اعلایی که به قیمت کم و ارزان خریده شده باشد. (ناظم الاطباء).
- کم خرجی، امساک و تنگدستی و بخل. (ناظم الاطباء). کم خرج بودن. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به ترکیب کم خرج شود.
- کم خرد، بی عقل و احمق. (آنندراج). بی عقل. نادان. (ناظم الاطباء). کم عقل. نادان. ابله. (فرهنگ فارسی معین). تافه العقل. ناقص العقل. معتوه. مستضعف. مقابل پرخرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
بدو گفت گیو ای سگ کم خرد
تو گفتی که این آب مردم برد.
فردوسی.
دگرباره پرسید از آن پیشکار
که چون راند آن کم خرد روزگار.
فردوسی.
چنین گفت گرسیوز کم خرد
ز تو این سخنها کی اندرخورد.
فردوسی.
نمی ترسی ای کودک کم خرد
که روزی پلنگیت ْ از هم درد.
(بوستان).
میراث گیر کم خرد آید به جستجوی
بس گفتگوی بر سر باغ و دکان شود.
سعدی.
- کم خردی، نادانی و بی دانشی و بی عقلی. (ناظم الاطباء). کم عقلی. نادانی. ابلهی. (فرهنگ فارسی معین):
شاه شوریده سران خوان من بی سامان را
زانکه در کم خردی از همه عالم بیشم.
حافظ.
و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم خطر، کم اهمیت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بی ارزش. بی ارج:
خاطرم بکر و دهر نامرد است
نزد نامرد، بکر کم خطر است.
خاقانی.
- || آنچه بیم و خوف در آن اندک باشد. آنچه بیم آسیب و گزند در آن کمتر باشد: جاده ٔ کم خطر.
- کم خطری، حالت و چگونگی کم خطر. کم خطر بودن. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم خواب، آنکه خواب وی اندک باشد. (ناظم الاطباء). آنکه کم خوابد. سُهُد. مقابل پرخواب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- || جامه ای (مخمل و غیره) که خمل کم دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم خوابی، بی خوابی و سهر. (ناظم الاطباء). قلت نوم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). حالت و چگونگی کم خواب. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم خوار، آنکه اندک خورد. (ناظم الاطباء). آنکه کم خورد. کم خور. کم خوراک. (فرهنگ فارسی معین). مقابل پرخوار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): جمازه ٔراهرو، کوه کوهان، کم خوار، بسیاررو. (سمک عیار، از فرهنگ فارسی معین). ضائن، مرد نیکوتن کم خوار. (منتهی الارب).
- کم خوارگی، قوت اندک خوردن. (ناظم الاطباء). کم خواری. اندک خوردن:
ز کم خوارگی کم شود رنج مرد
نه بسیار ماند آنکه بسیار خورد.
نظامی.
خومبر از خورد به یکبارگی
خورده نگه دار به کم خوارگی.
نظامی.
و رجوع به ترکیب قبل شود.
- || پرهیزگاری و ریاضت. (ناظم الاطباء).
- کم خواری، کم خوردن، کم خوراکی. (فرهنگ فارسی معین). حالت و چگونگی کم خوار. کم خوارگی. و رجوع به دو ترکیب قبل شود.
- کم خواسته، فقیر. بی چیز: ایلاق ناحیتی است بزرگ... و مردم بسیار و مردمانی کم خواسته. (حدود العالم). مردمانی اند بددل و ضعیف و درویش و کم خواسته. (حدود العالم). و این ناحیتی است آبادان و بسیارمردم و کم خواسته.
- کم خور، آنکه اندک خورد. (ناظم الاطباء). کم خوار. (فرهنگ فارسی معین). اندک خوار. کم غذا. مقابل پرخور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ترکیب کم خوار شود.
- || پرهیزگار. (ناظم الاطباء).
- کم خوراک، اندک خورنده. (ناظم الاطباء). کم خوار. (فرهنگ فارسی معین). مقابل پرخوراک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کم خور. و رجوع به ترکیبهای کم خوار و کم خور شود.
- کم خوراکی، اندک خوراکی. (ناظم الاطباء). کم خواری. (فرهنگ فارسی معین). کم خوراک بودن. و رجوع به ترکیبهای کم خوراک و کم خواری شود.
- کم خورد، کم خوار. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به ترکیب کم خوار شود.
- || ممسک. (فرهنگ فارسی معین):... و گفت اگر دنیا همه زر کنند و مؤمن را سر آنجا دهند، همه در رضاء او صرف کند. و اگر یک دینار در دست کم خوردی کنی، چاهی بکند و در آنجا کند. (تذکره الاولیاء از فرهنگ فارسی معین).
- کم خوردن، اندک خوردن. کم خوراک بودن. کم خوار بودن:
جهان زهر است و خوی تلخناکش
به کم خوردن توان رست از هلاکش.
نظامی.
مشو پرخواره چون کرمان در این گور
به کم خوردن کمر در بند چون مور.
نظامی.
ز کم خوردن کسی را تب نگیرد
ز پر خوردن به روزی صد بمیرد.
نظامی
به کم خوردن چو عادت شدکسی را
چو سختی پیشش آید سهل گیرد.
(گلستان).
فرشته خوی شود آدمی ز کم خوردن.
(گلستان).
- کم خورشی، کم خواری. کم خوراکی. کم غذایی: نبینی که از چندین هزار تن که در شهری باشد هرگز دو تن را بالا و پهنا و توانایی وناتوانی و دل آوری و بددلی و کم خورشی و بسیارخورشی... هیچ به هم نماند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- کم خوری، کم خواری. (فرهنگ فارسی معین). اندک خوری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کم خورشی. کم خوراکی:
کم خوری، ذهن و فطنت و تمییز
پرخوری، تخم و خواب و آلت تیز.
سنائی.
و رجوع به کم خواری و کم خورشی شود.
- || ریاضت و پرهیزگاری. (ناظم الاطباء).
- کم خون، آنکه دارای خون اندک باشد. (فرهنگ فارسی معین). اظمی [اَ ما]. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کسی که خون در بدنش کم باشد. کسی که مبتلا به کم خونی باشد. و رجوع به ترکیب بعد شود.
- کم خونی، کمی خون در بدن. قلت دم. در اصطلاح پزشکی، حالت مرضی مشخص به واسطه ٔ قلت گلبولهای قرمز یانارسایی و عدم تکافوی مقدار هموگلوبین موجود در گلبولهای قرمز که اصطلاحاً آن را پایین بودن ارزش هموگلوبینی گویند. کم خونی علل مختلف دارد و غالباً دنباله ٔ امراض عفونی یا خونریزی های زیاد یا به علت بارداری یا وجود انگلها در دستگاه گوارش و یا عفونتهای عمومی به واسطه ٔ استرپتوک عارض می شود. (فرهنگ فارسی معین). فقردم. فقرالدم. ظمی ٔ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم خویی، کم حوصلگی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): قَزَم، کم خویی و بدخلقی مردم. (منتهی الارب، یادداشت ایضاً).
- کم خیر، آنکه احسان و نیکویی وی اندک و یا هیچ باشد. (ناظم الاطباء): عسوس، مرد کم خیر. (منتهی الارب).
- || ناچیز؛ (ناظم الاطباء). کم حاصل: قریه عتیبه؛ ده کم خیر. (منتهی الارب).
- کم خیری، حالت و چگونگی کم خیر. کم خیر بودن: جَحَد؛ کم خیری. (منتهی الارب). و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم دادن، تطفیف. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).کم پیمودن. و رجوع به ترکیب کم پیمودن شود.
- کم داشت، نقص. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم دان، کم داننده.آنکه اندک داند. کم دانش. کم علم: و بسیاردان و کم گوی باش نه کم دان بسیارگوی. (قابوسنامه).
- کم دانش، کم علم. آنکه دانش وی اندک باشد. کم دان:
منش پست و کم دانش آن کس که گفت
منم کم ز دانش کسی نیست جفت.
فردوسی.
- کم دانشی، کم علمی. کم داشتن دانش. حالت و چگونگی کم دانش. کم دانش بودن:
ز بهر کسان رنج بر تن نهی
ز کم دانشی باشد و ابلهی.
فردوسی.
و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم دخل، کم درآمد. و رجوع به ترکیب بعد شود.
- کم درآمد، کسی که مداخل وی اندک است. (فرهنگ فارسی معین). کم دخل.
- کم درخت، جایی که درخت اندک باشد: [و سیرگان] جایی کم درخت است. (حدود العالم).
- کم درم، کسی که درم وی اندک است. کم پول. کم ثروت:
اگر بزرگی و جاه و جلال در درم است
ز کردگار بر آن مرد کم درم ستم است.
ناصرخسرو.
- کم دل، بی جرأت و جبان و ترسو. (ناظم الاطباء). کم جرأت. (فرهنگ فارسی معین). جبان. کم زهره. کم جرأت. مقابل پردل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم دلی،جبن و ترس. (ناظم الاطباء). کم جرأتی. (فرهنگ فارسی معین). حالت و چگونگی کم دل. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم دوام، در تداول عامه، که زود از میان بشود. که زود پاره یا مندرس گردد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم دوامی، حالت و چگونگی کم دوام. کم دوام بودن. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم دوست، کسی که دوستان وی اندک باشند. (فرهنگ فارسی معین): خواهی که کم دوست نباشی کینه مدار. (قابوسنامه، از فرهنگ فارسی معین).
- کم دوستی، دوستان اندک داشتن. (فرهنگ فارسی معین). حالت و چگونگی کم دوست. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم ده، کم دهنده. آنکه کم دهد. آنکه پیمانه یا ترازو را کم پیماید. کم پیمای. مطفف:
دره ٔ محتسب که داغ نه است
از پی دوغ کم دهان ده است.
نظامی.
هیچ بسیارخوارپایه ندید
هیچ کم ده به پایگه نرسید.
نظامی.
ورجوع به ترکیبهای کم دادن و کم پیمودن شود.
- کم دهی، حالت و چگونگی کم ده.
کم پیمایی:
با تو نمایند نهانیت را
کم دهی و بیش ستانیت را.
نظامی.
و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم دید، کم قوت در دیدن، چشم من کم دید است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کم سو. کم نور؛ چشمم کم دید شده است. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمالزاده).
- کم دید شدن چشم، ضعف بصر پیدا کردن. ضعف باصره پیدا کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم ذات، پست نهاد از مردم و فرومایه. (ناظم الاطباء).
- کم ذوق، کسی که دارای ذوق اندک باشد. بی سلیقه. (فرهنگ فارسی معین).
- کم ذوقی، ذوق اندک داشتن. بی سلیقگی. (فرهنگ فارسی معین). حالت و چگونگی کم ذوق. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم ذهن، فراموشکار و بی ادراک. (ناظم الاطباء).
- کم ذهنی، بی ادراکی و فراموشی. (ناظم الاطباء). حالت و چگونگی کم ذهن. و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم راه، اسب آهسته رو و کاهل در حرکت. (ناظم الاطباء). اسب و استر و جز آن که زود واماند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم راهی، حالت و چگونگی کم راه. کم راه بودن. رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم رحمت، اندک رحم. سنگدل: و این [خرخیزیان] مردمانیند که طبع ددگان دارند و درشت صورتند و کم موی و بیدادکار و کم رحمت و مبارز و جنگ کن. (حدود العالم).
- کم رختی، بی ساز و برگی. تنگی معیشت. قلت اسباب و سامان زندگی. تهیدستی.کم غذایی:
رخش سیمای کم رختی گرفته
مزاج نازکش سختی گرفته.
نظامی.
منمای از کمی و کم رختی
من سختی رسیده را سختی.
نظامی.
و رجوع به رخت شود.
- کم رسی، کوتاهی و کمی است در اندازه ای که باید از چیزی. (آنندراج).
- کم رنج، کسی که اندک رنج بیند. آنکه کمتر آسیب و گزند بیند:
ابله از چشم زخم کم رنج است
اکمه از درد چشم کم ضرر است.
خاقانی.
- کم رنگ، هر چیزی که دارای رنگ خفیف و کمی باشد و رنگ آن آشکار و هویدا نباشد. (ناظم الاطباء). آنچه که دارای رنگی ضعیف و پریده باشد. مقابل پررنگ. (فرهنگ فارسی معین). که رنگ روشن دارد. روشن مقابل پررنگ و سیر و تند: چای کم رنگ.مرکب کم رنگ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم رنگی، حالت و کیفیت کم رنگ. مقابل پررنگی. (فرهنگ فارسی معین).
- کم رو، مقابل تیزرو، مانند اسب و غیر آن. (آنندراج). اسب آهسته رو و کاهل در رفتار. (ناظم الاطباء).
- کم رو، کسی که بسیار خجالت کشد. خجالتی. (فرهنگ فارسی معین). در تداول عامه، محجوب. خجول. شرمگین. سخت شرمناک. باحیا. مقابل پررو. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- || ساده و بی زینت. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین).
- || زشت و بد صورت. (ناظم الاطباء). زشت. (فرهنگ فارسی معین).
- || جبان و ترسو و کم جرأت و خوار و ذلیل. (ناظم الاطباء). کم جرأت. (فرهنگ فارسی معین).
- کم روز، خردسال. کودک. طفل. کوچک:
ایاپور کم روز اندک خرد
روانت ز اندیشه رامش برد.
فردوسی.
- کم روزی، مقابل پرروزی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).کسی که رزق وی اندک باشد.
- کم رویی، حالت و کیفیت کم رو. (فرهنگ فارسی معین). حجب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).و رجوع به ترکیب رو شود.
- || اصطلاحی در روان شناسی، هر کسی طبعاً مایل است به اینکه درباره ٔ او عقیده ٔ خوب داشته باشند و او را آدمی ارجمند و باارزش بشمارند. هرگاه این میل به درجه ٔ شدت برسد و با حس بی اعتمادی به خویشتن همراه گردد کم رویی ظهور می کند. پس کم رویی نتیجه ٔ بیمی است که آدمی دارد از اینکه مبادا او را دست کم بگیرند، یعنی برایش ارزشی کمتر از آنچه خود اوخواهان است قائل شوند. از این رو می توان کم رویی را متفرع از عاطفه ٔ ترس دانست. کم رویی یک حس اجتماعی است، زیرا شخص را تنها در صورتی عارض می شود که با یک یاچند تن از همنوعان مصاحب و معاشر باشد. اشیاء ممکن است انسان را بترسانند و گاهی خشمگین سازند ولی نمی توانند سبب کم رویی او گردند. (از روانشناسی تربیتی سیاسی ص 111).
- کم ره، کم راه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کم راه شود.
- کم ریش، آنکه بر رخسار و زنخ، موی اندک داشته باشد. آنکه ریش تنک و کم پشت داشته باشد:
کوسه ٔ کم ریش دلی داشت تنگ
ریش کشان دید دو کس را به جنگ
گفت رخم گرچه زجاجی وش است
ایمنی از ریش کشان هم خوش است.
نظامی.
- کم ریع،برنجی که پس از پخته شدن حجم آن افزایشی اندک یابد.
- کم زا، کم زاد. رجوع به ترکیب کم زاد شود.
- کم زاد، نزور. (فرهنگ فارسی معین). زنی یا چارپایی که کم بزاید. کم فرزند. کم زا.
- کم زادوولد، کم زاد. رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم زادی، حالت و صفت کم زاد. رجوع به دو ترکیب قبل شود.
- کم زبان، کم سخن. (فرهنگ فارسی معین). خاموش و ساکت. (ناظم الاطباء).
- || کنایه از کسی که هر چه او را فرموده شود بجای آرد و در برابر آن زبان عذر نگشاید. کنایه از کسی که هر چه او را دستور دهند بجا آورد و در برابر آن عذر نیاورد. (فرهنگ فارسی معین):
همانا که عشقم بر این کار داشت
چو من کم زبان عشق بسیار داشت.
نظامی (از آنندراج).
- || کسی که مانند زبان او و گفتار او دیگری را کم باشد. (آنندراج).
- کم زبانی، خاموشی و سکوت و کم حرفی. (ناظم الاطباء). کم زبان بودن. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم زندگانی، کم عمر. کوتاه عمر. کوته زندگانی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
شه نیک با کامرانی بود
چو بد گشت کم زندگانی بود.
اسدی.
بحکم آنکه آن کم زندگانی
چو گل بر باد شد روز جوانی.
نظامی.
درخت افکن، بود کم زندگانی
به درویشی کشد نخجیربانی.
نظامی.
- کم زور، مقابل پر زور است. (آنندراج). ضعیف و عاجز و ناتوان. (ناظم الاطباء). کسی که زور و نیروی او اندک است. (فرهنگ فارسی معین).
- کم زوری، ضعف و عجز و ناتوانی. (ناظم الاطباء). کم زور بودن. اندک نیرو بودن. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم زَهرگی، حالت و صفت کم زهره. رجوع به ترکیب بعد شود.
- کم زهره، کم دل. کم جرأت. بی جرأت. جبان. بددل. بی دل، مقابل پرزهره و شجاع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کم زیان، آنکه یا آنچه کمتر زیان رساند. کم ضرر. کم آسیب. کم آزار:
کم آزار باشید و هم کم زیان
بدی را مبندید هرگز میان.
فردوسی.
- || آنکه کمتر زیان بیند. آنکه او را کمتر آسیب و ضرر رسد: من ترا از این غم فرج آرم و کم زیان گردانم که مردی مصلح می نمایی. (سندبادنامه ص 302).
- کم سابقه، کسی که در کاری و شغلی سابقه ٔ زیاد ندارد. مبتدی. مقابل سابقه دار. (فرهنگ فارسی معین).
- کم سال، خردسال. (آنندراج). جوان و خردسال و بچه. (ناظم الاطباء). خردسال. کم سن. مقابل کلان سال و سالخورده. (فرهنگ فارسی معین).سخت جوان. که مسن نیست. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
جهاندیده و زیرک و پردلم
نه کم سال و نادان و بی حاصلم.
هاتفی (از آنندراج).
- کم سالی، جوانی و خردسالی. (ناظم الاطباء). خردسالی. کم سنی. مقابل کلان سالی و سالخوردگی. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کم سخن، آنکه اندک سخن گوید. کم گوی. (فرهنگ فارسی معین). مُقل ّ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کم حرف: به زبان خاموش و کم سخن و خوب سخن. (ترجمه ٔ تاریخ طبری، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
بدو شاه گفت ای زن کم سخن
یکی داستان گوی با من کهن.
فردوسی.
همان کم سخن مرد خسروپرست
جز از پیشگاهش نباید نشست.
فردوسی.
زن کم سخن گفت آری نکوست
هم آغاز و فرجام هر کار اوست.
فردوسی.
سگالید هر کار و زان پس کنید
دل مردم کم سخن مشکنید.
فردوسی.
کم سخنی دید دهن دوخته
چشم و زبانی ادب آموخته.

فرهنگ عمید

نور

روشنایی، تابش، فروغ، فروز: نور چراغ، نور آفتاب،
[عامیانه، مجاز] توانایی دیدن،
بیست‌وچهارمین سورۀ قرآن کریم، مدنی، دارای ۶۴ آیه،
[قدیمی، مجاز] رونق،
* نور اسپهبد (اسفهبد): [قدیمی]
فره کیانی،
نفس ناطقه، روح ‌انسانی،
* نور بصر: = * نور دیده
* نور چشم: = * نور دیده
* نور دیده:
روشنایی چشم، قدرت بینایی،
[مجاز] فرزند عزیز،
[مجاز] شخص عزیز،
* نور رستگاری: چراغ یا مشعلی که قایق‌ها و کشتی‌های کوچک هنگام خطر غرق شدن روشن می‌کنند تا قایق‌ها و کشتی‌های دیگر به کمک آن‌ها بشتابند: در جبین این کشتی نور رستگاری نیست / یا بلا از او دور است یا کرانه نزدیک است (؟: لغت‌نامه: جبین)،

فرهنگ فارسی هوشیار

نور

‎ شکوفه غنچه شکوفه ی سپید یا زرد را در تازی ((زهر)) خوانند، روشن گردیدن بنگرید به نور، شکست یافتن، گریختن، گریزانیدن، دور شدن، ترس از چفته (تهمت) سریانی تازی گشته نورا (پژوهش واژه های سریانی) شیت شید روشنایی کولی دوره گرد (اسم) شکوفه سپید. ‎، شکوفه: شاخ ز نور فلک انگیخته. ‎ -3 غنچه جمع: انوار. (اسم) روشنایی فروغ مقابل تاریکی ظلمت. ‎ -3 شعاع: نور خورشید چون از روزنی در خانه ای تاریک شودجز در برابر روزن نیفتد. یاترکیبات اسمی: انکسار. یا نور بصر. نور چشم. یا نور چشم. روشنایی چشم. ‎، فرزندقره العین. یا نور دو دیده. نور چشم. یا نور دیده. نور چشم. یا نور رستگاری. رستگاری. یا نور عذرا. ذات مریم 4 مادر عیسی. یا نور مبین. پیغمبر اسلام. -3 (اشراق) وجود. توضیح حکمت اشراق مبتنی بر قاعده نور و ظلمت (بجای وجود و ماهیت در حکمت مشا ء) است و چنانکه موجودات بالذات و بالعرضاندنور بالذات و بالعرض است که نور حسی و عقلی باشد. شیخ اشراق نور را تعریف کرده است بانچه ظاهر بنفسه و مظهر لغیره باشد. یا نور اتم. (اشراق) ذات مبداالمبادی. یا نور اخس. (اشراق) نفوس مدبره. یا نور اسفهبدی. (اشراق) . یا نور اعظم. (اشراق) ذات حق تعالی. یا نور اعلی. (اشراق) ذات حق تعالی. یا نور اقرب (اشراق) نوری است که اول صادر محسوب میشود. یا نور اقهر. (اشراق) ذات حق تعالی که اقهر انوار و اعظم و اعلای آنهاست. یانور انقص. (اشراق) هر یک از انوار در مراتب نازله ناقصتر از نور مافوق و انوارعالیه است تا برسد به انوار مدبره انسیه و انوار حسیه ذاتیه و انوار حسیه عرضیه. یا نور الهی. ذات حق تعالی. ‎، روشنایی غیبی که از جانب حق تعالی بسوی خلق افاضه شود. یا نور اول. (اشراق) نور اقرب و نور صادر اول است. یا نور بارق. نوریست که از ناحیه نورالانوار بر دل اهل تجرید تابش کند. یا نور برزخی. (اشراق) نوریست که در عالم اجسام است. ‎، هر یک از انوار مدبره اجساد. یا نور تام. (اشراق) نور اول نور اقرب. یا نور ثالث. (اشراق) عقل سوم. یا نور ثانی. (اشراق) عقل دوم. یا نور جوهری. (اشراق) نور مجرد حی فاعل قایم بذات است مقابل نور عرضی. یا نور حقیقی. (اشراق) ذات حق تعالی. یا نور حی. (اشراق) نور جوهری است که نفس باشد. یا نور سافل. (اشراق) هر یک از انوار نسبت بمافوق و نور عالیتراز خود سافل است. یا نور سانح. (اشراق) نور اول نور اقرب. ‎، هر نور فایض بمادون. یا نور شعاعی. (اشراق) هر یک از انوار حسیه. یا نور عارضی. (اشراق) سهروردی انوار را به دو قسم کرده: یکی نور بالذات و غیر عارضی و دیگر نور عارضی. نور عارضی را هم دو قسم کرده است: آنچه در مجردات است. قسم اول مانند نور آفتاب وغیره. قسم دوم مانند نفوس و جزآنها. یا نور عظیم. (اشراق) نور اقرب نور اول. یا نور فایض (فائض) (اشراق) . ‎ هر یک از انوار مجرده فایض بمادون خود میباشد. نور سانح. ‎ -3 باعتباری نورالانوار. یا نور قاهر. (اشراق) هر یک از انوار مدبره فلکیه. نورهای قاهرانوار طولیه اند. یا نور قایم (قائم) . (اشراق) . ‎ هر یک از انوار مجرده را نور قایم گویندزیرا انوار مجرده قایم بذات خودندمقابل نور عارض. ‎، هر یک از انوار مجرده طولیه. یا نور قدسی. (اشراق) نور مجرد. یا نور قهار. (اشراق) نورالانوار ذات حق تعالی. یا نور قیوم. (اشراق) نور الانوارذات حق تعالی. یا نور متصرف. (نورالمتصرف) . (اشراق) نور مدبر. یا نور مجرد. (اشراق) نوریست مجرد و قایم بذات که قابل اشاره حسیه نباشدمقابل نور عارضی یا نور مجرد مدبر. (اشراق) نفس ناطقه. یا نور محض. (اشراق) نور مجرد که غیر مشوب به ظلمت است. یا نور محمد (ی) . وجود شریف پیامبران اسلام. یا نور مستعار. (نورالمستعار) . (اشراق) نوریست که از راه اشراق انوار علوی بر سوافل پدیدآید یا نور مستفاد (نورالمستفاد) . (اشراق) نور مکتسب از غیر است مانند نورماه که مستفاد از خورشید است و نور اول و اقرب که مستفاد از نورالانوار است. یا نور مفید. (اشراق) نورالانوارمفید کل انوار است و هر یک از انوار طولیه مفید نور میباشند بمادون خود. در انوار محسوسه آفتاب نور مفید است. یا نور مقدس. (اشراق) نورالانوار. یا نور ناقص. (اشراق) هریک از انوار سافله نسبت بنور عالی خود ناقص است و کلیه انوار نسبت به نورالانوار ناقص باشند.

فرهنگ فارسی آزاد

نور

نَور، روشنائی، نور (جمع: اَنوار، نِیران)، علامت، اثر (جمع: نِوَرَه)، («مُعین» در فرهنگ جامع فارسی خود شرح مختصر و مفیدی از معانی اصطلاحی نور در ترکیب با کلمات دیگر و در مکاتب فلسفی مرقوم داشته است)،


کم

کَم، چه بسا- چه زیاد (کم خبری)، چند تا؟ چقدر؟ (کم استفهامی)،

واژه پیشنهادی

معادل ابجد

کم نور

316

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری