معنی کری

لغت نامه دهخدا

کری

کری. [ک َ] (حامص) علتی است معروف در گوش. (برهان). ناشنوائی وعلتی که در گوش بهم رسد و شخص کر و ناشنوا گردد. (ناظم الاطباء). سنگینی گوش. صمم. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب). طَرشه. طرش. (ناظم الاطباء). || (اِ) پرده ٔ سفیدی را نیز گویند که عنکبوت بجهت تخم کردن و بچه برآوردن می سازد. (برهان) (ناظم الاطباء).

کری. [ک َ را] (ع مص) به خواب شدن یا بحالت چرت رفتن. (ناظم الاطباء). بخواب شدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سبک خفتن. (المصادر) کَرْی ْ. (منتهی الارب). || کَرْی ْ. (منتهی الارب). سخت دویدن. (ناظم الاطباء). || برگشته و ناراست انداختن ماده شتر پایها را در دویدن. || باریک ساق گردیدن. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب).

کری. [ک َ] (اِ) در تداول مردم قزوین، زال زالک است. (یادداشت مؤلف). و به طنز گویند کری هم داخل میوه شده است.

کری. [] (اِ) وزغه. (از فهرست مخزن الادویه). || چلپاسه. کرباسو. کرباسه. و شاید صورتی از کرباسه باشد. رجوع به کرباسو شود.

کری. [ک َ ری ی] (ع ص، اِ) خربنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مکاری و کرایه دهنده. ج، اکریاء. (ناظم الاطباء). || به کرایه گیرنده. (منتهی الارب). کرایه گیرنده. (ناظم الاطباء). || بسیار از هر چیزی. || یک نوع گیاهی و درختی که در ریگ روید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).

کری. [ک َ رَن ْ] (ع اِ) خواب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). || آغاز خواب. (غیاث اللغات). چکرنه. (دهار). || چوبینک نر و کبک سرخ پای. (ناظم الاطباء). مرغ حباری که نر باشد. (غیاث اللغات). و گفته اند هنگام شکار چوبینک این عبارت را چون گویند: «اطرق کری ان النعام فی القری »؛ چوبینه بر زمین می چسبد و مکث می کند، آنگاه جامه ای بر روی وی اندازند و صیدش کنند و نیز این عبارت را بطور مثل برای کسی که عجب کند می گویند و نیز برای کسی گویند که در کلام خود بزبان خوش خدعه کند در صورتی که مراد و مقصودش غائله باشد. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).

کری. [] (اِخ) دهی است در شش فرسنگی مغرب کاکی. (فارسنامه ٔ ناصری).

کری. [ک ُ] (اِ) در لهجه ٔ روستایی گیلان بمعنی دختر است. (یادداشت مؤلف).

کری. [ک َ] (اِ) مقابل جفت است. واحدی از زمین از لحاظ کشت و زرع. (یادداشت مؤلف). فرد: و به نواحی قزوین به وشمار شاهی جفت پیمایند و به وشمار شاپوری کری. (یواقیت العلوم). گویند صد کری زمین سرای او بود. (تاریخ طبرستان). در مقابل سرای از آن جانب میدان چهارصد کری زمین باغی دیگر ساختند. (تاریخ طبرستان). مردی صاحب عیال یک کری زمین ملک داشت براو تکلیف کردند، گفت: هرگز نفروشم. (تاریخ طبرستان). دیهی است مندول گویند شصت کری زمین بود برنج درفشاندندی. (تاریخ طبرستان). || واحدی در وزن: خرمنی باشد ثلث وی به صدقه داده اند و ثمن وی برای نفقه و تخم بازگرفتند و خمس باقی از بهر برزیگری بگذاشتند و سبع باقی در کندوج افکندند. بیست کری بماند اصل خرمن چند بوده است ؟ (یواقیت العلوم).
چرخ است و خوشه ای بزکاتش مدار چشم
کآن صاع کو دهد دو کری یک قفیز نیست.
خاقانی.
و رجوع به گری شود.

کری. [ک ِ] (از ع، اِ) ممال کراء عربی. (فرهنگ فارسی معین).کرا. کرایه. مال الاجاره. (ناظم الاطباء):
روا بود که ز بهر سخن به مصر شوی
وگر همه به مثل جان و دل دهی به کری.
ناصرخسرو.
تا بدان مندگان (؟) رسم به کری
خر بیار ای غلام خربنده.
سوزنی.
خانه ٔ اجرت گرفتی و کری
نیست ملک تو به بیعی یا شری.
(مثنوی).
|| سود. ارزش:
گو بیایند و ببینند این شریف ایام را
تا کند هرگز شما را شاعری کردن کری.
منوچهری.
ترا که حشمت ذاتی و هرچه خواهی هست
به کعبه گر کند این زادها بجمله کری.
ادیب صابر.
بنا کرد شهری چو شهر هری
کز آنسان کند شهر کردن کری.
نظامی.
و رجوع به کرادر این معنی شود. الاکتراء؛ به کری فاستدن. (المصادرزوزنی).

کری. [ک ُ ری ی] (ع ص نسبی) منسوب به کره. کروی. (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء): شکل کری و مستدیری یافت. (سندبادنامه ص 12).
- اصطرلاب کری، نوعی اصطرلاب که بر روی آن کره ٔ مشبکی کرده اند و آن نیم کره بمنزله ٔ عنکبوت اصطرلاب مسطح باشد. (یادداشت مؤلف).

کری. [ک ُرْ را] (ع اِ) حمله برای نبرد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد).

کری. [ک ُ] (اِ) در تداول اطفال، کره ٔ اسب و دیگر ستور بارکش. (یادداشت مؤلف).

کری. [ک َرْی ْ] (ع مص) کری ً. (منتهی الارب). سخت دویدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || کندن در جوی حفره ای جدید. (از اقرب الموارد). کندن جوی را و کذا کری البئر؛ ای استحدث حفرها. (منتهی الارب). || بشتافتن و دست و پای ناهموار اندختن دابّه در رفتن. کرت الدابه. (منتهی الارب). || گوی باختن و زدن بر آن تا بلند گردد. (ناظم الاطباء).

کری. [ک َرْ ری] (حامص) کندی. بطوء. (یادداشت مؤلف):
چیزی که تو پنداری در حضرت و در غربت
کاری که تو اندیشی از کری و همواری
نیکوتر از آن باشد باﷲ که تو اندیشی
آسانتر از آن باشدحقا که تو پنداری.
منوچهری.

کری. [] (اِخ) شهرکی است [به خراسان] از حدود کوهستان و نشابور با کشت و برز بسیار اندر میان بیابان و از او کرباس خیزد. (حدود العالم).

کری. [ک َ ری ی] (ع ص) کَر. (منتهی الارب). خوابنده. چرت زننده. (از ناظم الاطباء). || دونده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).

فرهنگ معین

کری

(کَ) (حامص.) کر بودن، ناشنوایی.

فرهنگ عمید

کری

کرایه

حل جدول

کری

کرایه و اجاره، ناشنوایی

گویش مازندرانی

کری

پسوند، به معنای انجام دادن، عمل کردن

گوسفندی که گوش های کوتاه دارد

گوسفندی که گوش های کوتاه دارد

قطع کامل شاخه ها و سرشاخه های درخت

نام گاوی که به روی کمرش خطی سفید رنگ وجود داشته باشد

گاو بی شاخ، گاو شاخ کوتاه، گاو گوش بریده

فرهنگ فارسی هوشیار

کری

‎ خوابنده، دونده، خر بنده، سلاک دهنده، سلاک گیرنده، بسیار از چیزی چرت خواب سبک (مصدر) کرا کردن: (گو بیایید و ببینید این شریف ایام را تا کند هرگز شما را شاعری کردن کری ک) (منوچهری)

فرهنگ فارسی آزاد

کری

کَری، در اصل کَرَوان بوده و تقلیب به کَری شده است- نام مرغ کوچکی است خوش صدا که شب ها نمی خوابد (بر خلاف کلمه کَری که بمعنای حالت خواب است)،

فارسی به ایتالیایی

کری

sordità

تعبیر خواب

کری

دیدن کری به خواب، دلیل بر بینائی است و بستگی کارها. اگر کری دید که شنوا شد، دلیل که کارهای بسته بر وی گشاده شود به مراد رسد. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

دیدن کری به خواب، دلیل بر تباهی دین است و نامرادی در دنیا. - محمد بن سیرین

دیدن کری بر چهاروجه است. اول: درویشی. دوم: تباهی سوم: غم واندوه. چهارم: بستگی کارها. - امام جعفر صادق علیه السلام

معادل ابجد

کری

230

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری