معنی کاشتن
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
(تَ) (مص م.) زراعت کردن.
فرهنگ عمید
درخت نشاندن،
تخم گیاه را زیر خاک کردن که سبز شود،
[عامیانه، مجاز] در جایی ثابت قرار دادن: توپ را روی زمین کاشت،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
زراعت، غرس کردن، فلاحت، کشتن، نشا کردن، نشاندن
فارسی به انگلیسی
Implant, Plant, Root, Sow, Transplant
فارسی به ترکی
ekmek, dikmek
فارسی به عربی
انم، بذره، زرع، زوج، لقح، نبات
فرهنگ فارسی هوشیار
فلاحت کردن، تخم افشاندن، بذر افشانی، کاریدن، پراکندن تخم
فارسی به ایتالیایی
فارسی به آلمانی
Ehemann (m), Gatte (m), Gemahl (m), Mann (m), Vermindern, Verringern, Kraut (n), Pflanze (f), Pflanzen, Werkstatt (f)
معادل ابجد
771