معنی کار پرداز
فرهنگ فارسی هوشیار
(صفت) آنکه تدبیر و اجرای کاری در عهده وی باشد کار کن عامل: } جسم و جان را کار پرداز آمدی جز ء و کل راقبه راز آمدی . { (مصیبت نامه عطار)، آنگاه که حق قضا ء کنسولها (کاپیتو لاسیون) در ایران بر جای بود دولت ایران در شهرهای مهم کشور یک یا چند مامور بنام } کار پرداز { داشت که سر و کار او با کنسولهای ممالک خارجه و وظیفه وی دفاع از حقوق یکی از متداعیین - در صورت ایرانیت بوده است، کنسول قنسول: } مسیو کار دالو کار پرداز در شهر بر دو (مر آه البلدان) یا کار پرداز اول. ژنرال کنسول جنرال قنسول: } کار پردازی مصر: میزا صمدخان کار پرداز اول. { (مر آه البلدان)، (نو) (فره) رئیس مباشرت و ملزومات رئیس اداره کار پردازی، (پیشاهنگی) (نو) متصدی لوازم پیشاهنگی، (نو) هریک از سه تن نماینده مجلس شورای ملی که در کار پردازی کار میکند.
کار پرداز خانه
(اسم) اداره کار پرداز، اداره کار پرداز: } کار پردازخانه بغداد. { (مرآه البلدان)
پرداز
(اسم) در ترکیب بجای (پردازنده) آید بمعانی ذیل: گوینده. پردازنده سراینده: قصه پرداز داستان پرداز، سازنده تمام کننده: چهره پرداز، تهی کننده خالی کننده: کیسه پرداز، (اسم) تحریر باریک که گرد تصویر و نقوش مصوران میکشند چنانکه بر تصویر برگ بجای رگهایش خطوط سازند.
لفظ پرداز
دازه پرداز سخن پرداز (صفت) آنکه نیکو سخن پردازد، لفاظی.
عبارت پرداز
سخن پرداز (صفت) آراینده سخن سخن آرا.
حل جدول
کارمند بخش تدارکات
لغت نامه دهخدا
پرداز. [پ َ] (فعل امر). || (نف) نعت فاعلی از پرداختن، پردازنده. گوینده. بیان کننده. چنانکه در کلمات مرکبه ٔ ذیل: نکته پرداز. افسانه پرداز. قصه پرداز. عبارت پرداز. دروغ پرداز. || سازنده. به اتمام و انجام رساننده چنانکه در چهره پرداز (مصور. نقاش) وکارپرداز. || خالی و تهی کننده چنانکه درکیسه پرداز و خانه پرداز. || (اِ) تحریر باریک که گرد تصویر و نقوش مصوران میکشند چنانکه بر تصویر برگ بجای رگهایش خطوط سازند. || آرایش. || مشغول شدن. (غیاث اللغات) (؟) و برای کلمات مرکبه با پرداز چون دروغ پرداز و نکته پرداز و جز آن به ردیف و رده ٔ هر یک از آن کلمات رجوع شود.
سخن پرداز
سخن پرداز. [س ُ خَم ْ پ َ] (نف مرکب) آرایش دهنده ٔ سخن. که سخنان نغز گوید. شاعر ماهر:
به بی نیازی ایزد اگر خورم سوگند
که نیست همچو منی شاعر سخن پرداز.
سوزنی.
چنین گفت آن سخن پرداز شبخیز
کز آن آمد خلل در کار پرویز.
نظامی.
لوح تعلیم است صائب سینه ٔ روشندلان
صحبت آیینه طوطی را سخن پرداز کرد.
صائب (از آنندراج).
کاسه پرداز
کاسه پرداز. [س َ / س ِ پ َ] (نف مرکب) مرادف سفره پرداز. (آنندراج). رجوع به سفره پرداز شود:
تبسم کنان گل برآورده سر
که ای کاسه پرداز خونین جگر
مرا مهلت عمر چندان کجاست
که پشت محبت کنم با تو راست.
سالک قزوینی (آنندراج).
کیسه پرداز
کیسه پرداز. [س َ / س ِ پ َ] (نف مرکب) کیسه پردازنده. تهی کننده ٔ کیسه:
کیسه پرداز بحر و کان کف توست
که بر او خرج جاودان دارند.
انوری.
به دستان دوستان را کیسه پرداز
به زخمه زخم دلها را شفاساز.
نظامی.
ندارد دخل و خرجش کیسه پرداز
سوادش نیم کار ملک ابخاز.
نظامی.
رجوع به کیسه پرداختن شود. || باسخاوت. سخی. بخشنده. (فرهنگ فارسی معین).
رجوع به کیسه پرداختن شود.
- کیسه پرداز شدن، هرچه داشتن، دادن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
نیاز من چه وزن آرد بدین ساز
که خورشید غنی شد کیسه پرداز.
حافظ (از یادداشت ایضاً).
کرشمه پرداز
کرشمه پرداز. [ک ِ رِ م َ / م ِ پ َ] (نف مرکب) کرشمه پردازنده. کرشمه باز. (فرهنگ فارسی معین). کرشمه و ناز به کار برنده:
دو چشم مست بتان تاکرشمه پرداز است
مدار اهل محبت به دیده ٔ باز است.
علی خراسانی (از آنندراج).
رجوع به کرشمه باز شود.
افسون پرداز
افسون پرداز. [اَ پ َ] (نف مرکب) ساحر و عزائم خوان. فسون پرداز. (آنندراج). افسون ساز. و رجوع به افسون ساز شود.
خانه پرداز
خانه پرداز. [ن َ / ن ِ پ َ] (نف مرکب) آنکه از اسباب خانه توجه میکند. (ناظم الاطباء). || نوکر. خدمتکار. || مسرف. (ناظم الاطباء). کنایه از کسی که هرچه داشته باشد همه را پاک بباد دهد، خواه از آن خود باشد خواه از آن دیگر. مقابل خانه نگهدار. (از آنندراج):
همه خوشه چینند و من دانه کار
همه خانه پرداز و من خانه دار.
نظامی.
مجردرو خانه پرداز باش
جوانمرد دنیابرانداز باش.
سعدی (بوستان).
فرهنگ معین
گوینده، پردازنده: سخن پرداز، سازنده، تمام کننده: دروغ پرداز، تهی کننده: کیسه - پرداز. [خوانش: (پَ) (ص فا.) در ترکیب با واژه های دیگر، معانی تازه پدید می آورد مانند: ]
فرهنگ عمید
پرداختن: همیشه به یزدانپرستان گرای / بپرداز دل زاین سپنجیسرای (فردوسی: ۸/۴۱۶)،
آرایشکننده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): چهرهپرداز، سخنپرداز،
٣. گوینده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): عبارتپرداز، دروغپرداز، نکتهپرداز،
سراینده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): غزلپرداز، نغمهپرداز،
انجامدهنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): کارپرداز، نالهپرداز،
آفریننده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): هنرپرداز، نوپرداز،
پرورشدهنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): جانپرداز،
خالیکننده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): کیسهپرداز، کاسهپرداز، قرابهپرداز،
جلادهنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): آینهپرداز،
ازمیانبرنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): غمپرداز،
۱۱. (اسم) (هنر) در نقاشی، خطهایی کوتاه که برای سایه دادن و مشخص ساختن سطحهای مختلف کشیده شود،
۱۲. (اسم) (جغرافیا) خطهایی که در نقشههای جغرافیایی برای نشان دادن شیب زمین به کار میرود و اگر شیب تند باشد خطها ضخیم و نزدیکبههم و اگر شیب ملایم باشد نازک و دورازهم کشیده میشود،
معادل ابجد
435