معنی کاردو

لغت نامه دهخدا

کاردو

کاردو. (اِ) آنچه از خرمابن برآید مانند دو نعل بر هم نهاده ٔ تیزاطراف و میان آن بارِ آن نهاده. شکوفه ٔ نخستین خرما. اول بار خرما. طلع. (مهذب الاسماء): ضَحک، کاردو خرما. (مهذب الاسماء). ضَب ّ، شکوفه ای که از کاردو بیرون آید. (مهذب الاسماء). || مقراض بزرگی که پشم را بدان میبرند. || برش پشم گوسفند. || یک قطعه ابریشم. (ناظم الاطباء).


بازکرده

بازکرده. [ک َ دَ / دِ] (ن مف مرکب) گشاده. ضد بسته. || شکافته به کاردو غیر آن: بریده دست خویش بر بر من فرود آورد، همه ٔ آن باز کرده راست گشت. (تاریخ سیستان).


اغریض

اغریض. [اِ] (اِ) تازه و سپید از هر چیزی. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (ازآنندراج). هر چیز سپید تازه. کل ابیض طری. (اقرب الموارد). || شکوفه. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شکوفه ٔ کاردو. (مهذب الاسماء). شکوفه ٔ نخستین خرما. طلع. (از اقرب الموارد). || نوباوه. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || قطره ٔ بزرگی که چون بیفتد مانند بیخهای تیر بنظر آید. ج، اغاریض. (از اقرب الموارد).


کفری

کفری. [ک ُ ف ُ / ک َ ف َ / ک ِ ف ِرْ را] (ع اِ) شکوفه ٔ خرما یا غلاف وی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). پوست بهار خرما. (الفاظ الادویه). کاردو. (مهذب الاسماء). پوست و غلاف شکوفه ٔ درخت خرما. (تحفه ٔحکیم مؤمن). کاناز. گوزه مخ. کم نخل. غنچه ٔ خرما. جفری. قشرالطلعه. (یادداشت مؤلف). || میوه ٔ خوشه مانند خرما که از یک طرف بوسیله ٔ برگ غلاف مانندی پوشیده شده. شکوفه ٔ خرما. (فرهنگ فارسی معین).
و رجوع به تحفه ٔ حکیم مؤمن و مخزن الادویه شود.


غصف

غصف. [] (ع اِ) صاحب ترجمه ٔ صیدنه آورد: ابوحنیفه گوید غصف بزرگ نشود چنانکه خرما، و بوریا که از برگ او ساخته شود او را اسمام گویند و یکی را از او «سمه» گویند، و یکی ازو تا بیست سال بدارد. لیث گوید: غصف درختی است در زمین هند که هیأت او به خرما مشابهت دارد و از پشت تا بالای او برگها باشد که درخت غصف بدو پوشیده شود، و خسته ٔاو را پوست نباشد، و این درخت را در بصره و عمان و مصر حوص مکری گویند و غایت درازی قامت او بالای آدمی باشد و از او کاردو بیرون آید، چنانکه از درخت خرما، و دانه ٔ او به شکل غوره ٔ خرما باشد و چون رسیده شودلون او سیاه شود و طعم او شیرین گردد، و او را بخورند. او مدور باشد، و به مقدار از فندق خردتر باشد، واهل مکه از او تسبیحها سازند. بعد از آنچه او را درچرخ آرند تمام هیأت او کرده شود. و منبت او منصوره است تا حد تیز، و مسافت این دو موضوع بیست و پنج فرسنگ است، و جمله ٔ این مواضع وادیها باشد. (ترجمه ٔ صیدنه نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ سازمان لغت نامه ورق 62ب).


کارد

کارد. (اِ) آلت برنده ای از آهن که دارای تیغه و دسته است. (ناظم الاطباء). سِکّین. (ترجمان القرآن) (دهار) (منتهی الارب). مِخذَعَه. خیفَه. مِقَذّ. شَلط، شَلطاء. شِلقاء. نَصل. طلش مقلوب شَلط. (منتهی الارب). سَخَّین. شَفَره. آلتی با تیغه ٔ آهنین و دسته ٔ چوبین و غیره برای بریدن چیزها چون میوه و چیزها چون میوه و گوشت و غیره.آلتی برای بریدن که بسوی دسته خم نشود بدانسان که چاقو خم شود و تیغه نیز کجی ندارد چنانکه شمشیر دارد.چاقوی بزرگ:
تا سمو سر برآورید از دشت
گشت زنگارگون همه لب کشت
هر یکی کاردی ز جان (خان ؟) برداشت
تا برند از سمو طعامک چاشت.
رودکی.
تو ندانی که مرا کارد گذشته است ز گوشت
تو ندانی که مرا کار رسیده است بجان.
فرخی.
یا زندم یا کندم ریش پاک
یا دهدم کارد یکی بر کلال.
حکاک.
ای تن ار تو کارد باشی گوشت [تو] فربه بری
چون شوی چون داسگاله خود نبرّی جز پیاز.
ابوالقاسم مهرانی.
شبی هموثاقی از آن وی به آهنگ وی که بر او عاشق بودی بنزد وی آمد، وی کارد بزد آن غلام کشته گشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 382).
این کارد نه از بهر ستمکاری کردند
انگور نه از بهر نبیذ است بچرخشت.
ناصرخسرو.
زو بوسه نیابی اگراو را نزنی کارد
هر چند که با کارد بوی، او تن تنها.
ناصرخسرو.
لیکن رود این مرا همانا
کاشتر نکشم بکارد چوبین.
ناصرخسرو.
نبینی که چون کارد بر سر بود
قلم را زبانش روانتر بود.
سعدی (بوستان).
شبانگه کارد بر حلقش بمالید
روان گوسفند از وی بنالید.
سعدی (گلستان).
|| طلع. طَلح. وَلیع. ضَب ّ. اِغریض. (مهذب الاسماء). کافور. (قاموس). کاناز. و آن چیزی است که از خرمابن برآید مانند دو نعل بر هم نهاده و آن شکوفه ٔ نخستین خرماست و پوست آن را کفری و چیز درونی آن را اغریض نامند. صاحب مهذب الاسماء در معنی ضب گوید: و شکوفه کاز [یعنی که از] کارد بیرون آید. و در معنی طلح نیز گوید: الطلح و الطلع کارد (در هر دونسخه ٔ خطی معتبر در هر دو جا کارد آمده است و در نسخه ٔ سوم که کمی مغلوط است در معنی ضب کاردو آورده و در معنی طلح کارد و ظاهراً کارد به این معنی همان کاناز است).
- کارد به حلق مالیدن، کنایه از ذبح کردن و گلو بریدن. (آنندراج):
شنیدم گوسفندی را بزرگی
رهانید از دهان و دست گرگی
شبانگه کارد بر حلقش بمالید
روان گوسفند از وی بنالید
که از چنگال گرگم درربودی
چو دیدم عاقبت خود گرگ بودی.
سعدی (گلستان از آنندراج).
- کارد خوردن بر چیزی، رسیدن کارد بر چیزی. (آنندراج).
- امثال:
کارد از گوشت گذشتن:
تو ندانی که مرا کارد گذشته است از گوشت
تو ندانی که مرا کار رسیده است بجان.
فرخی.
کارد به استخوان رسیدن. رجوع به مدخل کارد به استخوان رسیدن شود.
کارد دسته ٔ خود را نبرد. (از جامع التمثیل).
کاردش بزنی خونش درنمی آید، نهایت خشمگین است.
کارد مطبخ است، بهمه کاری میخورد.
کارد و پنیر بودن، سخت دشمن یکدیگر بودن.


کادی

کادی. (اِ) نباتی است بسیار خوشبو و آن از درختی حاصل میشود مانند درخت خرما و آن را به شیرازی گل گیری گویند و در ملک دکن کوره بکسر کاف و سکون واو و فتح رای بی نقطه خوانند شراب آن دفع آبله و جدری کند و جذام را نافع باشد. (برهان). گل کیوره. روغن گل. روغن یاس. (الفاظ الادویه). نباتی است که گلش بکمال خوشبو باشد و به هندی آن را کیوره گویند. (غیاث). روغنی است و گیاهی خوشبوی و سرخ و هر چه باشد نیز نباتی است کثیرالوجود در بلاد عمان و یمن و هند و دکهن و بنگاله. به هندی کیوره است، گل آن سپید شبیه بذرت کلان خوشبوی خصوص برگهای درونی در آخر دوم گرم و خشک و نزد بعض معتدل مائل به حرارت و یبوست عرق الکاذی جهت خفقان و اعیاء و ماش و جدری و مانند آن بهترین دوایی است. (منتهی الارب). درختی است شبیه به خرما در هند و چین و عربستان روید، پوست آن شبیه به برگ کاغذ است، آن روغنی میدهد که بنام دهن الکادی خوانده شده است. (دزی ص 434). (اِ) کدر خوانند که آن نباتی است که در بلاد عرب و نواحی عمان و یمن میباشد و گویند طلع آنجاست. ابن میمون گوید بیشتر در زمین هند بود و درخت وی بلند نبود مانند نخل و طلع وی مانند طلع خرما بود پیش از آنکه از پوست بشکافند و بیرون میگیرند و از پوست بیرون می آورند و در روغن می اندازند و قباب می پرورند تا روغن قوت وی اخذ کند مؤلف گوید در گرمسیر شیراز بسیار بود و به پارسی گل کیدی میخوانند و بوی عظیم ناخوش دارد تا بحدی که جامه ای که بوی آن گیرد تا ریزه گردد بوی از وی زایل نشود و روغن وی بهترین آن بود که بطریق روغن بنفشه گیرند همچنان بادام در گل کیدی پرورند مانند بادام بنفشه. رازی گوید جذام را قطع کند و وی معتدل بود و شراب آن حصبه و جدی رانافع بود تا بحدی که کسی را که آبله بیرون آمده بودنه عدد، چون با شراب کادی بیاشامند به ده عدد نرسد و بدل آن بوزن آن صندل سرخ بود و بوزن آن بقم بود. (اختیارات بدیعی). ابن الاعرابی گوید کادی و حربانی به لغت عرب بقم را گویند یعنی چون دارزینان را و غیر از او از ائمه ٔ لغت گویند کادی نوعی است از روغنهای معروف. ابوحنیفه گوید آن نوعی است از نبات بلاد عمان وبه او بعضی از روغنها را خوشبوی کند و بدهن الکادی تعریف کند و گوید طایفه ای که درخت کادی را دیده اند مرا چنان خبر کردند که آن درختی است بشکل درخت خرما واو را کاردو باشد چنانچه درخت خرما را و کاردوی او را پیش از آنکه شکافته شوند و در روغن اندازند و بگذارند تا روغن بوی او به خود گیرد و خوشبوی شود و برگ او را خوص الکادی گویند و کیهانی گوید از پس کوهها زمین «قفص » زمینهای نزه باشد و در آن زمینها نعمتها بسیارست و غالب درخت آن زمین از طرفی که به ساحل نزدیک است درخت کادی است و گفته است که درخت او را از پس یکدیگر برگها باشد بشکل درخت خرما و صبر بر اطراف برگ او خارها باشد الا آنکه برگ درخت کادی سفیدتر باشد و خوبتر و در طراوت و هیأت برگ رساس که در میان ساقهای او باشد مشابه بود و برگ او را در روغن شیره بیندازند و بگذارند تا به مجاورت او معطر شود و این را دهن الکادی گویند و بعضی از صیادنه گویند برگ درخت کادی به برگ صبر ماند چنانکه گفتیم و بوی او خوش بود واز غایه حدت و تیزی ممکن نبود که کسی او را ببوید وچون ببویند در حال زفاف شود و اگر در خانه بگذارند بوی آن خانه خوش شود. و حمزه گوید کادی نوعی است از ریاحین که منبت او در زمین شرارست و بیاسمین ماند الا آنکه شکوفه ٔ او سرخ بود و در نواحی فارس و ری روغن کادی ازو کشند. و حمزه گوید در اصفهان نوعی است از ریاحین که بطبع گرم است و او را اهل اصفهان کیده گویند و گوید ندانم که آن نبات کادی است یا ریحان دیگر و هندیان او را کل کیوره گویند. ص اونی گوید: روغن بلسان گرم است و بدل او مرسیاست یا بوزن او روغن کادی و نیم وزن او روغن نارجیل و چهار یک او روغن زیت کهنه. (ترجمه ٔ صیدنه). اسم هندی است و به عربی کدر نامند در حوالی عمان و یمن کثیرالوجود است و شبیه به درخت خرما و برگش شبیه بدانه ٔ خرنوب و شکوفه ٔ او مانند شکوفه ٔ خرما و بغایت خوشبو و او را کبوره نامند و بعد از شکفتن در روغنها پرورش میدهند و مسمی بدهن الکادی و جهت درد کمر و مفاصل و ریاح و جذام نافع است و کادی در آخر دوم گرم و خشک و نزد بعضی معتدل و مقوی بدن و حواس و با تفریح و رافع خفقان و اعیا و ماثری و ثبور و جگر و مسکن دردهای صعب و شرب او که چوب او را کوبیده بجوشانند و آب او را با شکر بقوام آورند جهت آبله و حصبه بهترین ادویه است و اهل هند را اعتقاد آن است که چون شربت کدررا بنوشند زیاده بر نه عدد آبله برنمی آید و خاکستر او را جهت التیام زخمها مجرب دانسته اند و دانه ٔ او مقوی دل و معده و جگر است و رب کدر قوی تر از دانه ٔ اوو بدلش بوزن او صندل سرخ و مثل آن بقم است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). نیز رجوع به ابن البیطار ذیل لغت «کادی »و ضریر انطاکی ص 272 و کاذی در همین لغت نامه شود.


تیغ

تیغ. (اِ) کارد تیز باشد و شمشیر. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 231). شمشیر. (برهان) (اوبهی) (فرهنگ فارسی معین) (انجمن آرا). شمشیر و سیف و کارد و چاقو. (ناظم الاطباء). هر آلت که تیزی دارد بریدن و شکافتن را چون کاردو شمشیر و امثال آن. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). مبدل تیز چون آمیز و آمیغ و ستیز و ستیغ، بر هر چیز برنده اطلاق کنند، چون کارد و خنجر و شمشیر. (غیاث اللغات) (از آنندراج). آب تیغ، دم تیغ، پشت تیغ، آب دم تیغ، دهان تیغ، دندانه تیغ، روی تیغ، عالمگیر، عالمسوز، جهانگیر، جهانسوز، جانبخش، دلنواز، گلونواز، دلگشا، جان ستان، عمرشکار، بی زنهار، بی باک، سرافکن، سرزدای، سرگزای، سرافشان، جگرشکاف، زبان دراز، زبان آور، الماس فعل، الماس رنگ، الماس بار، الماس گون، سیماب گون، سیماب ریز، آتش پیکر، آتشین، تیز، کند، آبدار، سیراب، فسان کشیده، آئینه تاب، آئینه رنگ، زهرآگین، زهرداده، زهرآلوده، ظفرپیکر، ظفرآتیه، ظفرتوز، بخون آغشته، خونریز، خونخوار، خون آشام، در خون رانده، یک پهلو، خفته، خوابیده، جوهردار، خوش جوهر، پاک گوهر، بدگوهر، جوشن خای، جوشن گداز، مغفرشکاف، بلندپرواز، شیرگیر، گارین، صبح خند، زنگارخورده، زنگاربسته، زنگ بسته، صیقل داده، نیم کش، نیم کشیده، زبانه کش، غلاف نشین، عریان، برهنه، سبز، نارنگ، مینارنگ. از صفات و زبان، دندان، لب خشک، چشم گور، ناخن، پرمگس، سبزه، آب، رگ ابر، رگ لعل، چشمه، چشمه سار، جوی، جویبار، ساحل، نهنگ، طاق، هلال، ماه عید، برق، شمع، شعله، صبح، مصرع، مد بسم اﷲ مد، داس، زمین پاک، باران از تشبیهات اوست و به رستم دستان منسوب است. (آنندراج). اوستا «تئغه »... ارمنی (دخیل) «تِگ » کردی «تی » (شمشیر) بلوچی (دخیل) «تِغ» (تیز. تند. شمشیر). قیاس شود: اوستا «تیغره » (تیز) استی «تیغ» «تِغا» (پشت کوه) فارسی نیز تیخ... پهلوی «تِغ»... زباکی «تغ» (تیغ سرتراشی)... (حاشیه ٔ برهان چ معین):
بناز باز همی پرورد ورا دهقان
چو شدرسیده نیابد ز تیغ تیز گریغ.
شهید بلخی.
بیار آن می که پنداری روان یاقوت نابستی
و یا چون برکشیده تیغ پیش آفتابستی.
رودکی.
پیش تیغ تو روز صف دشمن
هست چون پیش داس تو کرپا.
رودکی.
زدن تیغ را مردبر تار خویش
به از بازگشتن ز گفتار خویش.
ابوشکور.
خورشید تیغ تیز ترا آب میدهد
مریخ نوک نیزه ٔ تو سان زند همی.
ابوشکور.
چاه دم گیر و بیابان و سموم
تیغ آهیخته سوی مرد نوان.
خسروانی.
تا آنکه بگویند که خدای عز و جل یکی است و بجز از وی خدای نیست. چون بگویند تیغ از گردن ایشان بیوفتاد. (ترجمه ٔ تفسیر طبری).
تیر تو از کلات فرودآورد هژبر
تیغ تو از فرات برآرد نهنگ را.
دقیقی.
بزرگان برو خواندند آفرین
که ما را توئی افسر وتیغ کین.
فردوسی.
درفش درفشان پس پشت او
یکی کابلی تیغ در مشت او.
فردوسی.
همانا که باران نبارد ز میغ
فزون زآنکه بارید بر سرش تیغ.
فردوسی.
تیغ بر دوش نه و ازدی و از دوش مپرس
گر بخواهی که رسد نام تو تا رکن حطیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
تیغ برگیر و می ز دست بنه
گر شنیدی که هست ملک عقیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
با قلم چونکه تیغ یار کنی
درنمانی ز ملک هفت اقلیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
شمشیر برکشید و گفت: زنادقه و قرامطه را بر باید انداخت... و به قوت این تیغ مملکتهای دیگر که بدست مخالفان است بگرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 377). گفتند: مردی نام گرفته است و شاید هر خدمت را، که تیغ و آلت و مردم دارد و چون بفرمان عالی زیادت نواخت یافت کار بسر تواند برد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 412).
دگرباره هر دو سپه ساختند
کشیده صف و تیغ و خشت آختند.
اسدی (گرشاسب نامه).
همه کوه و دشت و همه دشت و ریغ
برافکنده دست و سر و ترگ و تیغ.
اسدی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
در حرب این زمانه ٔ دیوانه
از صبرساز تیغ و ز دین مغفر.
ناصرخسرو.
چون تیغ بدست آری مردم نتوان کشت
نزدیک خداوند بدی نیست فرامشت
این تیغ نه از بهر ستمکاران کردند
انگور نه از بهر نبیذ است به چرخشت.
ناصرخسرو.
جز تیغ و دل بر لشکر اعدا نبودی لشکرش
جز سر چرا هرگز نخستی تیغ تیز سرچرش.
ناصرخسرو.
دست زمانه یاره ٔ شاهی نیفکند
در بازوئی که آن نکشیده ست بار تیغ
گلهای لعل گردد در بوستان ملک
خونهای تازه ریخته در مرغزار تیغ.
مسعودسعد.
شگفت نیست که آبست تیغ او بی شک
به آب باشد ویران جهان و آبادان.
مسعودسعد.
به شیب مقرعه اکنون نیابت است ترا
ز گرز سام نریمان و تیغ رستم زال.
معزی.
دل باید و خزانه و تیغ و سپاه و تخت
تا بر مراد خویش بود مرد کامران.
معزی.
تیغ مرملک را نکویاری است
ملک بی تیغ همچو بیماری است
کشت شد خشک اگر نبارد میغ
ملک پژمرد اگر نخندد تیغ.
سنائی.
تیغ باید که خون پذیر شود
ملک بی تیغ کی چو تیر شود.
شاه بی تیغ باغ بی میغ است
پاسبان دین و ملک را تیغ است.
سنائی.
تا تیغ برقرار نگردد میان خلق
بر تخت ملک هیچ ملک پایدار نیست.
؟ (از کلیله).
جباری که نیش پشه را تیغ قهر دشمنان گردانید. (کلیله و دمنه).
پادشاه شرقی و تیغ جهانگیر تو هست
خون فشان چون از قراب صبح تیغ آفتاب.
سوزنی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
دید هر کز خواب غفلت دیرخیزی کرد زود
تیغ خون آلود بر بالین چو تیغ آفتاب.
سوزنی (ایضاً).
گر چو تیغ آفتاب آن تیغ بر کوهی زنی
کوه تا کوهان گاو آن زخم را نبود حجاب.
سوزنی (ایضاً).
عقل داند که چو مهتاب زند دست به تیغ
زخم تیغش نه به اندازه ٔ درع قصب است.
انوری.
بی رونقی که باشد بی بأس تو سیاست
بی هیزما که ماند بی تیغ تو جهنم.
انوری (از شرفنامه ٔ منیری).
صلای سر و تیغ می گوئی و من
نه سر می کشم نز صلا می گریزم.
خاقانی.
گر با سر تیغ افتد کار دل خاقانی
بر تیغ سراندازم وز کار نیندیشم.
خاقانی.
آن خون سیاوش از خم جم
چون تیغ فراسیاب درده.
خاقانی.
تو عاشق صید و تیغ بر کف
عشاق تو دل بر آن نهاده.
خاقانی.
بزاد تیغ تو چندین هزار بچه ٔفتح
نبود او راجز با گلوی خصم وصال.
ظهیر (از شرفنامه ٔ منیری).
شاه پیغمبران به تیغ و به تاج
تیغ او شرع و تاج او معراج.
نظامی.
تاب سرما که برد از آتش تاب
آب را تیغ و تیغ را کرد آب.
نظامی.
بریزد در آشوب چون میغ او
سر تیغ کوه از سر تیغ او.
نظامی.
تیغ دادن در کف زنگی مست
به که آید علم ناکس را بدست.
مولوی.
تیغ حلم از تیغ آهن تیزتر
بل ز صد لشکر ظفرانگیزتر.
مولوی.
قلم، سرّ سلطان چه نیکو نهفت
که تا تیغ بر سر نبودش نگفت.
سعدی (از آنندراج).
تیغ تو شد از کشتن عشاق رگ لعل
درکان بدخشان می گلرنگ شود آب.
صائب (از آنندراج).
تیغست ماه عیدز جان سیرگشته را
این خوشه را ملاحظه از زخم داس نیست.
صائب (ایضاً).
هلال تیغ تو هر روز می تواند باز
ز نو گرفت جهان را چو مهر عالمگیر.
شفیع اثر (ایضاً).
تا به کی در بزم وصلت بوالهوس ساغر زند
مد تیغی کو که این حرف غلط را سر زند.
اشرف (ایضاً).
- آهیخته تیغ، شمشیر برکشیده. آماده ٔ جنگ و ستیز:
بهم بر همی سود، دست دریغ
شنیدند ترکان آهخته تیغ.
سعدی (بوستان).
- به تیغ درآمدن، کشته شدن: بعضی به تیغ درآمدند و برخی در آب غرق شدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 412).
- تیغ آب دادن و دم دادن، عمل مخصوص که عبارت از آبگیری است. (آنندراج).
- تیغ آبدار، تیغ آبداده. شمشیری از فولاد خوب. شمشیر برنده:
تیغی است آبدار زبان تو آصفی
چاک لبت زتیزی تیغ زبان تست.
آصفی.
- تیغ آتشبار، شمشیر سوزان و کشنده:
ملک ناارزانیان بستان که ارزانی توئی
تیغآتشبار بر جان بداندیشان گمار.
میرمعزی (از آنندراج).
مگر در دل خیال تیغ آتشبار او بگذشت
که همچون آب آهن تاب خون من به جوش آمد.
غنی (ایضاً).
- تیغ آلودن، تیغ آهیختن. تیغ علم کردن. (آنندراج). رجوع به ترکیب بعد شود.
- تیغ آهیختن، تیغ علم کردن. (از آنندراج). تیغ برکشیدن جنگ و ستیز را.
- تیغ از میان واکردن، بازکردن و گشادن شمشیر از میان به علامت تسلیم و گردن نهادن:
در هر کجا مبارز عدلش کمر ببست
تیغ از میان حادثه واکرد روزگار.
عرفی (از آنندراج).
- تیغ الماس گون، شمشیری که مانند الماس درخشان است. (ناظم الاطباء).
- تیغ الماس و تیغ فولادی. (آنندراج):
رمح فولاد عرض موج برد
تیغ الماس جوهر اندازد.
رجوع به ترکیب بعد شود.
- تیغ بالا بردن و بلند کردن و شدن، کنایه از مهیا شدن برای جنگ. اشاره به آنکه چون خواهند که تیغ حواله کنند تیغ بدست گرفته از جهت اکمال حمله دست و تیغ بلند کنند و بعد از آن بر سر و گردن حریف فرود آورند. (آنندراج):
بلند ساخته ایام تیغ نامردی
حمایت شه مردان سپر کشد به سرم.
ظهوری (ایضاً).
کشتن خود خواستم هر جا که تیغی شد بلند
بهر طوفان ماندگان، هر موج محراب دعاست.
سلیم (ایضاً).
ما سپر داریم هر جا می شود تیغی بلند
محشر زخم شهیدان سینه ٔ افکار ماست.
میرزا معزفطرت (ایضاً).
دمبدم بالا برد تیغ و زند بر فرق من
نیست یکدم قطع فیض از عالم بالا مرا.
بدیعی سمرقندی (از آنندراج).
- تیغ بخاک کردن، کنایه از ترک فتنه و خونریزی کردن و مأخذ آن رسم شکاریان است که بعد صید هزار جانور تیغ بخاک کنند و از شکار دست بردارند. (آنندراج):
مقرر است که بعد از هزار صید کنند
بلی شکارستانان بخاک پنهان تیغ
بدین قیاس همانا شکاری مژه اش
بخاک کرده بود هر قدم هزاران تیغ.
طالب آملی (از آنندراج).
- تیغبردار، آنکه در سواری تیغ برداشته همراه رود. (آنندراج):
چو بهرام را بر فلک راه شد
بجان تیغبردار آن شاه شد.
ملاطغرا (از آنندراج).
- تیغ بر سر بردن، کنایه از قصد حرب و نزاع بود. چه مقرر است که در وقت شمشیر زدن، دستی که شمشیر در اومی باشد بر سر می برند تا حمله ٔ دست به قوت تمام واقعشود. (آنندراج):
اگر شحنه ای تیغ بر سر برد
سر تیغ او تاج و افسر برد.
نظامی (از آنندراج).
- تیغ بر گلو آمدن، رسیدن شمشیر بر گلو، جدا کردن سر را از بدن و کشتن:
چو آب زندگی می نوشدو لب تر نمی سازد
اگر تیغ دو عالم بر گلوی عشق می آید.
صائب (از آنندراج).
- تیغ برو گذاشتن، به جبر و تعدی چیزی گرفتن. (آنندراج).
- تیغ برون آختن، شمشیر و کارد از نیام بیرون کشیدن جنگ و ستیز را:
میغ سیه بر قفاش تیغ برون آخته ست
طبل فرو کوفته ست، خشت بینداخته ست.
منوچهری.
- تیغ به سنگ فسان نشستن و تیغ فسان کردن و تیغ برفسان برخوردن و تیغ بر فسن زدن و تیغ به فسان کشیدن، تیز کردن تیغ و تیز شدن آن. (آنندراج):
خوبان به دیر و کعبه عنانی کشیده اند
تا تیغ غمزه را به فسانی کشیده اند.
ملا قاسم مشهدی (از آنندراج).
دمبدم غمزه ٔ تو بر دل من تیزتر است
راست ماننده ٔ تیغی که زنی بر فسنی.
جمال الدین سلمان (ایضاً).
نی تند گردد آن و نه این سوده میشود
هرچند تیغ مهر خورد بر فسان برف.
محمد سعید اشرف (ایضاً).
از پی فرقشان کنون بر سنگ
تیغ بیداد را فسان کردم.
حسین ثنائی (ایضاً).
با این سپهر مصلحتی داشت زآنکه تیغ
برنده تر شود چو بسنگ فسان نشست.
؟ (ایضاً).
- تیغ به کمر بستن، بر میان بستن شمشیر، آمادگی جنگ و ستیز را:
چو داغ لاله بخون کعبه غوطه زد آن روز
که غمزه ٔ تو کمر بست تیغ ابرو را.
صائب (از آنندراج).
- تیغبند، تیغزن. تیغدار. کنایه از سپاهی. (آنندراج). شمشیربند و لشکری که شمشیر یا سلاح دیگر مانند قداره و جز آن حمایل کنند و یا به کمر بندند. (ناظم الاطباء):
گشتم ز برق تازی این جستجو غبار
شب سرگذشته ای که سحر تیغبند کیست.
میرزا جلال اسیر (از آنندراج).
رجوع به تیغزن و تیغدار شود.
- || در بیت زیر به معنی تسمه ای که غلاف شمشیر بدان متصل است و بر کمر بندند:
چنین تا برآمد بر این هفت سال
میان سوده از تیغبند دوال.
فردوسی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- تیغ بهرام، مراد از تیغی است اعتباری که پیش بهرام عبارت از مریخ که جلاد فلک است باشد... (آنندراج).
- || کنایه از خطوط شعاعی که از تاب آفتاب و روشنائی چراغ در پیاله افتد. (آنندراج):
چشم شوخ تو بلای دل و برق دین است
تیغ بهرام به پیش نگهت چوبین است.
؟ (آنندراج).
رجوع به ترکیب تیغ آفتاب و تیغ چوبین شود.
- تیغ بیجاده گون، تیغ خون آلود. (ناظم الاطباء).
- تیغ بید، کنایه از برگ بید. زیرا که بصورت تیغ می باشد. (آنندراج):
ز باس کلک تو شمشیر فتنه باد چنان
که تیغ بید نماید به چشم خنثی را.
انوری (از آنندراج).
- تیغ بیداد شکستن، نهایت ستمگری روا داشتن:
چه خوش گفت آن غریب پی شکسته
که بی طالع به روز خود نشسته
بمژده مهربانی تیغ بیداد
شکستی بر دلم دستت مریزاد.
زلالی (از آنندراج).
- تیغ بیدریغ، شمشیر بی رحم. (ناظم الاطباء).
- تیغ بیرون کشیدن، شمشیر از نیام برآوردن. نشان دادن خشم و آمادگی ستیز را:
همچو داغ لاله گردد کعبه از خون شکار
تیغ چون بیرون کشد مژگان بی زنهار تو.
صائب (از آنندراج).
- تیغ چوبین، تیغی باشد که برای بازی اطفال سازند. (آنندراج). شمشیری که از چوب سازند و کودکان با آن بازی کنند.
- || آلت بیفایده.
- || دلایل و احتجاجات بیمورد و بیهوده. (فرهنگ فارسی معین).
- تیغ حصرمی، تیغی برنگ حِصرِم که به سبزی زند و این کمال خوبی آهن تیغ است... (آنندراج):
بدل صفرای خصمی تا به کی بدخواه را جوشد
به تیغ حصرمی بنشان دلش از جوش صفرائی.
طالب آملی (از بهار عجم).
- تیغ خم، تیغی که مثل محراب خم داشته باشد. (آنندراج) (غیاث اللغات):
از سرگذشتگان را در عالم شهادت
تیغ خم تو باشد محراب زندگانی.
صائب (از آنندراج).
- تیغ خواباندن و خوابیدن، کنایه از تیغ زدن و زده شدن. (آنندراج):
که خوابانیدن تیغست خوابانیدن چشمت.
صائب (از آنندراج).
- تیغ خوردن، زخم شمشیر برداشتن. مجروح و خسته شدن از شمشیر و جز آن:
به شرب آب حیات آن کسان که می نازند
نخورده اند همانا ز دست جانان تیغ.
طالب آملی (از آنندراج).
هزار تیغ بلا گر خورد بسر از دوست
ز دوستی است اگر در زبان خبر گنجد.
حسین ثنائی (ایضاً).
- تیغ خوش لنگ، مرادف تیغلنگردار. (آنندراج). رجوع به تیغ لنگردار شود.
- تیغ در خون کسی کشیدن، آلوده به خون مقتول کردن. (آنندراج):
بکش تیغ جفا در خون شاهی
کزینش بیش مقصودی نمانده ست.
شاهی (از آنندراج).
- تیغ در غلاف کردن، ساکت ماندن. سخن را تمام ناکرده خاموش شدن. (فرهنگ فارسی معین). بازگشتن از خصومت. انصراف از ستیز و جدال، مصلحت یا ترس را:
زین سبب من تیغ کردم در غلاف
تا که کژخوانی نخواند بر خلاف.
مولوی.
- || شمشیر را در غلاف جای دادن. (فرهنگ فارسی معین).
- تیغ دم دادن، عمل مخصوص که عبارت از آبگیری است. (آنندراج).
- تیغ دودسته، تیغ دودستی. (آنندراج):
تیغ دودسته گر زند خار به چشم روشنم
شعله ٔ من نمی کشد دشنه ٔ انتقام را.
صائب (از بهار عجم).
صد دسته باد از گل اقبال در کفت
بر فرق دشمنانت تیغ دودسته باد.
محمد شمس بغدادی (از آنندراج).
رجوع به ترکیب بعد شود.
- تیغ دودستی، شمشیر دراز بقدر دودست. (ناظم الاطباء). مؤلف آنندراج نویسد: تیغ دودستی و تیغ دودست و تیغ دودسته، عبارت است از تیغی که به هر دو دست بقوت تمام زنند، ودر ملحقات آورده که تیغ دودستی تیغی است که درازی مقدار دو دست، یعنی دو ذراع باشد... این تفسیر خالی از اشکال و تکلف نیست. رجوع به ترکیب قبل و بعد شود.
- تیغ دودستی زدن، کنایه از جنگ کردن صعب. (برهان) (از فرهنگ رشیدی). سخت جنگ کردن. (ناظم الاطباء). کنایه از کمال اهتمام در تیغ زدن و جنگ عظیم کردن. (بهار عجم) (آنندراج). کنایه از جنگ سخت کردن بود. (آنندراج) (انجمن آرا):
تیغ دودستی زند بر عدوان خدای
همچو پیمبر زده ست بر در بیت الحرام.
منوچهری (از انجمن آرا).
ملک به میراث نیابد کسی
تا نزندتیغ دودستی بسی.
امیرخسرو (از انجمن آرا).
- || چیز بسیار از مردم گرفتن باشد. (برهان) (ناظم الاطباء).
- || تیغ و شمشیر دراز کار فرمودن را نیز گویند؛ یعنی بمقدار دو دست. (برهان) (ازناظم الاطباء). رجوع به ترکیب قبل شود.
- تیغ دودم، تیغ دودمه. تیغ دوروی. تیغی که به هر دو طرف او تیزی و آبداری باشد. (غیاث اللغات).آنکه از هر دو طرف تیز باشد. (از آنندراج). رجوع به ترکیب بعد شود.
- تیغ دورو، تیغ دودم. (آنندراج):
به میدان در سرافشان چون شدی تیغ دورو برکف
به هنجار شفق خون تا گلوی آسمان آید.
واله ٔ هروی (از آنندراج).
رجوع به تیغ دودم شود.
- تیغ رساندن، فرودآوردن شمشیر بر کسی:
فکر کفن کنید که آن ترک جنگجو
تیغی چنان رساند کز استخوان گذشت.
بابافغانی (از آنندراج).
- تیغ ریختن، به شمشیر زدن. فراوان تیغ بر کسی یا گروهی زدن:
صد زخم دارم چون نگین برروی خود اینک ببین
از بس بسویم تیغ کین مهر درخشان ریخته.
طغرا (از آنندراج).
- تیغ زبان، شمشیر زبان. زبان برنده و قاطع همچون تیغ. زبان فصیح و تسلیم کننده همچون شمشیر:
تیغ زبانشان نتواند برید موی
تا من مسن نسازم از این سحر نابشان.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 329).
نور ضمیر مرا بنده شود آفتاب
تیغ زبان مرا سجده برد ذوالفقار.
خاقانی.
هست تیغ زبان، زتیغ بتر
کاین خورد بر تن آن خورد به جگر.
مکتبی.
نیست در عالم ایجاد به جز تیغ زبان
بیگناهی که سزاوار به حبس ابد است.
صائب.
تیغ زبان او چو گهربار گشت عقل
می گفت شاد باش زهی کامیاب تیغ.
نظام الدین کاتب.
رجوع به تیغزبانی کردن و تیغ و دیگر ترکیبهای آن شود.
- تیغ زدوده، معروف. (آنندراج). تیغ جلاداده و برّان.
- || استعاره است و از این روشنی صبح صادق مراد است که قاطع ظلمات است. (آنندراج).
- تیغ زیررکابی، تیغی که زیر دامن زین همراه اسب سواری باشد. (آنندراج):
به پیش ابروی پرچین تو زبان عقاب
چو تیغ زیررکابی همیشه بیکار است.
وحید (از آنندراج).
شود سوار چو آن ترک شوخ می ماند
به تیغ زیررکابی نگاه پنهانش.
قبول (ایضاً).
- تیغساز، آنکه تیغها را بسازد. تیغگر. (آنندراج):
چو از غمزه ٔ خودشوی تیغساز
کند مشتری گردن خود دراز.
ملاطغرا (از آنندراج).
- تیغ سبز، تیغ مینارنگ. کنایه از تیغی که از صیقل زدن به کبودی زند. (آنندراج):
تا خورد در ظلمات دل خصم آب حیات
تیغ سبزش چو خضر یار سکندر شده است.
جمال الدین سلمان (از آنندراج).
رجوع به تیغ مینارنگ شود.
- تیغستان، تیغزار. جایی پر از تیغ و خار.
- تیغ ستم، کنایه از رونق ظلم و رواج تعدی باشد. (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) (از انجمن آرا) (آنندراج):
خون چکان است ملک تیغ ستم می ترسم
که پی آخر به در خانه قاتل برود.
ملک طیفور انجدانی (از انجمن آرا).
- تیغ ستم آهیختن، شمشیر ظلم برافروختن. بیدادگری کردن. مبارزطلبی کردن:
علم افکنده هزاران صف طوطی طالب
هرکجا یک تنه تیغ ستم آهیخته ام.
طالب آملی (از آنندراج).
- تیغ ستم بیرون کشیدن، بیدادگری کردن:
هر که تیغ ستم کشد بیرون
فلکش هم بدان بریزد خون.
؟ (از کلیله).
- تیغ سوزن بردار و ربوده،تیغی که سوزن را به دم بردارد و این کمال خوبی اوست. (از آنندراج):
شد مسیحا به تجرد ز علائق آزاد
چه کند رشته به آن تیغ که سوزن برداشت.
صائب (از آنندراج).
شد ز مژگان چشم جادویش
تیغ سوزن ربوده ابرویش.
وحید (ایضاً).
- تیغ سوزن ربا، تیغ سوزن دار. تیغی که بکمال آبداری سوزن را بردارد. (غیاث اللغات) (آنندراج). رجوع به ترکیب بعد شود.
- تیغ صیقلی، تیغ صیقل زده. (آنندراج):
گر بظاهر در نظرها بی هنر باشم چه باک
همچو تیغصیقلی باشد نهان جوهر مرا.
مرتضی قلی بیک (از آنندراج).
- تیغ علم کردن، معروف. (آنندراج). برافراشتن شمشیر و جز آن:
می کند تیغ علم بر سر هستی بیدل
در هوای قد او گر نکشد ناله قدی.
بیدل (ازآنندراج).
- تیغ فرودآوردن، شمشیر زدن:
برغم رقیبان نظری سوی من انداز
یک تیغ فرودآور صد سر ز تن انداز.
ملاشانی (ازآنندراج).
- تیغ فروهشتن، تیغ زدن. خوابانیدن تیغ بر چیزی:
فروهشت بر ترگ شه تیغ را
ز برق آفتی کی رسد میغ را.
نظامی (از آنندراج).
- تیغ کسی بریدن، صاحب آنندراج در ذیل «تیغش می برد» آرد: کنایه از آن است که استعداد دارد که از دستش کاری برآید. لوطیان گویند: تیغت می برد که فلان امرد را تنبیه کنی:
چون در مصاف حادثه آه از جگر کشم
تیغم نمی برد به چه امید برکشم.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
کاری از دستت چو آید سعی کن در کردنش
هرکجا دانی که تیغت می برد الماس باش.
شهرت (ایضاً).
اقبال اگر نداری تیغت برش ندارد
بازو بلند خواهد شمشیر آزمودن.
سالک (ایضاً).
- تیغ کندن، تیغ از نیام برکشیدن. (آنندراج):
زمانه تیغ ستم کند یا علی زنهار
مباش غافل ازاحوال من که پرخطرم.
ظهوری (از آنندراج).
- تیغ گشتن، مقابل گشتن. (آنندراج): سیف اسفرنگ را کار از آن درگذشت که دلیران معرکه ٔ نظم پیش او توانند تیغگشت. (آشوب نامه ٔ طغرا، از آنندراج). رجوع به تیغ شدن شود.
- تیغ گلدم، تیغ دندانه دار برگشته دم. (آنندراج):
گلستان شهادت فیض دیگر در نظر دارد
به تیغ گلدم او تا چو شبنم دیده ام سر را.
میرنجات (از آنندراج).
- تیغ گوشتین، کنایه از زبان است که عرب لسان گویند. (برهان). کنایه از زبان باشد و آن را شمشیر گوشتین نیز گویند. (از انجمن آرا) (از فرهنگ رشیدی) (از آنندراج). زبان. (ناظم الاطباء):
نی نی که هرچه گویی به زآن خموش زآنک
بس نیک و بد که کشته شد از تیغ گوشتین.
امیرخسرو (از انجمن آرا).
- تیغ لا راندن، شمشیر لااله [الا اﷲ] زدن. از غیر حق اعراض کردن. محو کردن ما سوی اﷲ ز لوحه ٔ دل. (از فرهنگ فارسی معین).
- تیغ لنگردار، کنایه ازتیغ خمدار. و چون این قسم تیغ خوب می نشیند و زخم کاری می کند و از جا کم می جنبد آن را لنگردار گویند و این مجاز است، مأخوذ از معنی لنگر که آهنی باشد و کشتی را از رفتن بازدارد و تحقیق آن است که تیغ لنگردار کنایه از تیغ سنگین و گران... لنگردار به معنی ثقیل و گران است. (آنندراج):
از تغافل گشت مژگان گران خوابش مرا
تیغ لنگردار چندین پاس دم می داشته ست.
صائب (از آنندراج).
- تیغ محرابی، تیغ خمدار. (آنندراج):
ای زلف تو مشک تتر و عنبر خال
بر ابروی تو فتاده بس نیکو خال
ابروی تو تیغی است ولی محرابی
چون مورچه ٔ تیغ بر آن ابرو خال.
ملامنیر (از آنندراج).
- تیغ محرف، تیغ خمدار که زخمش عمیق می باشد. یا تیغی که بوقت زدن آن قدری دست را به یک جانب خم کرده زنند تا زخم عمیق دهد. (غیاث اللغات) (آنندراج).
- تیغ مغربی، نوعی از تیغ. بعضی گویند که از ملک مغرب می آید. و بعضی گویند که در شهر گجرات ساخته میشود بجانب دروازه ٔ مغربی شهر مذکور. از این سبب مغربی گویند. (غیاث اللغات). نوعی از تیغ. (آنندراج):
باز آسمان ز کینه وری راه نو گرفت
در دست تیغ مغربی از ماه نو گرفت.
آشنا (از آنندراج).
- تیغ مهند، بضم «میم » و فتح «ها» و «نون » مشددمفتوح، تیغ ساخته ٔ هند، چرا که در ملک عرب و ایران تیغ هندی اعتبار تمام دارد. (غیاث اللغات) (آنندراج). شمشیر هندی. (ناظم الاطباء):
تیغ فلک به تیغ تو اندر نیام باد
تا بر فلک مجره چو تیغمهند است.
انوری (از آنندراج).
- تیغ مینارنگ، تیغ سبز. (آنندراج):
در آن مصاف که از عکس تیغ مینارنگ
هوای معرکه پوشد زمردین سربال.
طالب آملی (از آنندراج).
- تیغ ناخن، قوس مانندی که از سر ناخن برآمده باشد. هلال ناخن. آن قسمت از سر ناخن که به مقراض توان برید:
مه عید از فلک رخسار بنمود
نه پیدایی تمام و نه مستّر
چو تیغ ناخنی بر لوح مینا
چو شست ماهئی در بحر اخضر.
انوری.
- تیغ نشاندن، تیغ نهادن. (آنندراج):
می نشانم تیغ ابروی کسی دیگر به چشم
هست در سر، باز فکر خانه آرائی مرا.
واضح (از آنندراج).
رجوع به ترکیب تیغ نهادن شود.
- تیغ نطق، کنایه از زبان فصیح باشد. (برهان) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء):
ضرب الرقاب داد شیاطین آز را
این تیغ نطق کز ملکان قسمت من است.
خاقانی.
- تیغ نهادن، تیغ نشاندن. (آنندراج). تیغ زدن. شمشیر زدن:
در آن قوم باقی نهادند تیغ
که رانند سیلاب خون بی دریغ.
حسین ثنائی (از آنندراج).
پیش آن جراح، بی زر کی رود کارم به پیش
از برای مرهم او می نهم تیغی به خویش.
مخلص کاشی (ایضاً).
- تیغ و ترنج به میان آوردن، کنایه از امتحان. مأخذ آن تیغ و ترنج زلیخاست که به امتحان حسن یوسف بدست زنان مصر داده بود. (غیاث اللغات). همان کارد و ترنج که در کف زنان مصر بود و به مشاهده ٔ یوسف (ع) بجای ترنج کفها بریدند. (آنندراج):
بر حرف من قلم شود انگشت اعتراض
تیغ و ترنج گر به میان آورد کسی.
محتشم (ایضاً).
بند نقابی کشیم تیغ و ترنج آوریم
یوسف یعقوب را کف به بریدن دهیم.
ظهوری (از آنندراج).
- تیغ هندوی، تیغ هندی. تیغ مهند. تیغ هندوی گوهر. (از آنندراج):
رای تو هست برتر از رای هندوان
جستم علاج تو به سر تیغ هندوی.
رودکی (از آنندراج).
ماخولیای کفر تبه کرد مغز تو
جستم علاج تو به سر تیغ هندوی.
سوزنی.
رجوع به تیغ هندی شود.
- دوتیغی، ظاهراً دودمه:
دوتیغی تر از صبح شمشیر تو
سپهر از زمین رام تر زیر تو.
نظامی.
- هندی تیغ، تیغ هندی. از انواع شمشیر و کارد که به خوبی مشهور است:
سپاه روم را کز ترک شد پیش
به هندی تیغ کرده هندوی خویش.
نظامی.
به هندی تیغ هر کس را که دیدند
سرش چون طره ٔ هندو بریدند.
نظامی.
رجوع به تیغ هندی شود.
|| چاقو و کاردی که با آن میوه و جز آن پوست کنند خوردن را:
روزی که تیغ داد زلیخا به مصریان
سررشته ٔ امید من از پیرهن گسیخت.
صائب (از آنندراج).
|| جوهر فولاد را نیز گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). || تیغه. حد. دم. لبه. دمه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
بلندیش بینا همی دیر دید
سر کوه چون تیغ شمشیر دید.
فردوسی (یادداشت ایضاً).
|| استره ٔ حجام و سرتراش. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین).استره و سرتراش. (ناظم الاطباء). آلتی که با آن موی روی و جز آن تراشند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- تیغ سرتراشی، استره که بدان مو بسترند. (آنندراج):
آئین موشکافی از طبع کج نیامد
شمشیر را نسازد کس تیغ سرتراشی.
تأثیر (از آنندراج).
|| نیشتر. (ناظم الاطباء). آلتی آهنین نوک تیز که فصاد بدان رگ زند. نشتر. مِفْصَد که بدان رگ زنند وخراش حجامت بدان دهند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- تیغ فصاد، نیش رگ زدن که بدان فصد کنند. (آنندراج):
بروی سخت توان ایمن از حوادث شد
که خون لعل مسلم ز تیغ فصاد است.
تأثیر (از آنندراج).
|| آلتی جولاهان را و عرب آن را حف ّ گوید. (از منتهی الارب) (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || استخوانهای ریز ماهی. استخوانهای باریک و نوک تیز مرغ و ماهی و مانند آن. استخوان تُنُک و باریک در ماهی و آن را عرب شوک گوید. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || سر پیکان. || درفش. || خار نوک تیز. (ناظم الاطباء). در تداول، خار. لم. تلو. تلی. لام. گَوَن. شوک. (یادداشت بخطمرحوم دهخدا):
می دراند کام و لنجش را دریغ
کآنچنان ورد مربی گشت تیغ.
مولوی (یادداشت ایضاً).
|| خارگونه ها که بر پوست خارپشت و تشی باشد. (یادداشت ایضاً): تیغ پر، پرهای نوک تیز که جوجه پس از ریختن پشم یا پرهای ریز مادرزاد برآرد: تیغ پر شدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- تیغتیغی، با تیغی بسیار ایستاده و قائم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
|| بلندی کوه را نیز گفته اند. (برهان) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). سر کوه. (لغت فرس اسدس چ اقبال) (صحاح الفرس). بلندی را گویند. (ازفرهنگ جهانگیری). تیزی سر کوه. (اوبهی). بلندی کوه و تیزی سر کوه. (انجمن آرا). بلندی کوه. (آنندراج). بلندی هر چیزی را گویند. (شرفنامه ٔ منیری):
دی بدریغ اندرون ماه به میغ اندرون
رنگ به تیغ اندرون شاخ زد و آرمید.
کسائی مروزی.
بیفتاد بیژن جدا گشت ازوی
سوی تیغ بنهاد با تیغ روی.
فردوسی.
مرا گفت بنگر که بر تیغ کیست
چو رفتی مپرسش که از بهر چیست.
فردوسی.
چو بهرام نزدیکتر شد به تیغ
بغرید بر سان غرنده میغ.
فردوسی.
ز تیغ آمدم سوی آن غار تنگ
کمندی که زنار دارم بچنگ.
فردوسی.
مبارزانی بر تیغ او به تیغ گذاشت
که هر یکی را صد بنده بود چون عنتر.
فرخی.
خشت او از کوه برگیرد همی تیغ بلند
ناوک او کنگره برباید از برج حصار.
فرخی.
از آن پس کهی دید برتر ز میغ
که از تیغ او برزدی ماه تیغ.
اسدی (گرشاسب نامه).
پر از برف هر که ز بن تا به تیغ
برافراز هر که یکی تیره میغ.
اسدی (گرشاسب نامه).
- تیغ کوه، به معنی بلندی کوه و سر کوه و قله ٔ کوه. (غیاث اللغات). سر کوه. (شرفنامه ٔ منیری). منتهای بلندی کوه و قله ٔ کوه. (ناظم الاطباء). قله ٔ کوه. (فرهنگ فارسی معین). کنایه از بلندی کوه. (انجمن آرا) (از فرهنگ رشیدی). تیغه ٔ کوه. بینی کوه. (آنندراج):
از آوردگه تا سر تیغ کوه
از ایران سپه بد گروهاگروه.
فردوسی.
سپهدار گودرز بر تیغ کوه
برآمد، برفت از میان گروه.
فردوسی.
بشد بیژن گیو تا تیغ کوه
برآمد ز انبوه دور از گروه.
فردوسی.
قوی حصاری بر تیغ نامدارکهی
میان دشتی سیراب ناشده ز مطر.
فرخی.
بر کاخهای او اثر دولت قدیم
پیداتر است از آتش بر تیغ کوهسار.
فرخی.
او آتش تیزاست بر تیغ کوه
وآن دگران چون شمع بر بادخن.
فرخی.
چو تیغ فروزنده از تیغ کوه
برآمد شد ازبیم او شب ستوه.
عنصری (از اوبهی).
بدشت آمد ز تیغ کوه نخجیر
برون آمد بهار از شاخ شبگیر.
(ویس و رامین).
وزآن روی مهراج بر تیغ کوه
بدیدار ایرانیان با گروه.
اسدی (گرشاسب نامه).
به ترک و به جوشن ز کابل گروه
یکی دیده بان دید بر تیغ کوه.
اسدی (گرشاسب نامه).
همی تا بشد خور پس تیغ کوه
بدینگونه بد رزم هر دو گروه.
اسدی (گرشاسب نامه).
گهی چوماهی اندر میان جیحون رفت
گهی چو رنگ همی تیغ کوهسار گرفت.
مسعودسعد.
سبب آبروی، آب مژه است
صیقل تیغ کوه، تیغ خور است.
خاقانی.
چون ز کوه آن طلسم ها برداشت
تیغها را به تیغ کوه گذاشت.
نظامی.
همان چاره باشد کزین تیغ کوه
به خشکی برون جان برند این گروه.
نظامی.
چو آهوی چین شد ز کشتن ستوه
شکم برد و بنهاد بر تیغ کوه
شکم ناگهان گشتش از تیغ چاک
پر از نافه مشک شد روی خاک.
امیرخسرو (از فرهنگ جهانگیری).
هشدار کز خراش دل سنگ خاره شد
آخر به تیغ کوه سر کوهکن جدا.
صائب (از آنندراج).
می شود چون تیغ کوه از ابر رحمت آبدار
هرکه صائب پا بدامان توکل بشکند.
صائب (ایضاً).
- تیغ گنبد، از عالم تیغ کوه. (آنندراج). انتهای بلندی گنبد. نوک گنبد:
چو خورشیدبر تیغ گنبد رسید
نه دژ بود پیدا نه دژبان پدید.
فردوسی (از آنندراج).
|| هر چیز بلند و راست ایستاده بود. (برهان) (از ناظم الاطباء). || ارتفاع. انتهای بلندی دیوار و جز آن. رأس هر چیز بلندی:
ز تیغش دو فرسنگ تا بوم خاک
همه گرد بر گرد خاکش مغاک.
فردوسی.
چنین تا به پیش رباطی رسید
سر تیغ دیوار او ناپدید.
فردوسی.
|| بالای خانه. || نوک بینی. (ناظم الاطباء). تیغ بینی، قصبه ٔ آن. نای بینی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا): ذَلَف، خردی بینی و راستی تیغ آن. (منتهی الارب از یادداشت ایضاً). || فروغ و روشنی آفتاب و ماه و آتش و امثال آن باشد. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری). شعاع خورشید و پرتو ماه. (ناظم الاطباء). فروغ. روشنی. روشنائی. (فرهنگ فارسی معین). روشنائی و شعاع تیغ و آفتاب و ماه. (اوبهی). فروغ و تاب و روشنی آفتاب و تابش آتش و امثال آن. (انجمن آرا) (آنندراج). روشنائی آفتاب و ماهتاب و آتش و شمشیر و فروغ شمشیر. (شرفنامه ٔ منیری). پرتو ماه و شعاع آفتاب است. (لغت فرس اسدی چ اقبال):
برافروز آذری ایدون که تیغش بگذرد از بون
فروغش از بر گردون کند اجرام را اخگر.
دقیقی.
چون خوش بود نبید براین تیغ آفتاب
خاصه که عکس آن به نبید اندرون پدید.
کسائی.
بدانگه که خورشید بنمود تیغ
بخواب اندر آمد سر تیره میغ.
فردوسی.
چنین تا پدید آمد آن تیغ شید
در ودشت شد چون بلور سفید.
فردوسی.
بدو گفت رستم که شد تیره روز
چو پیدا کند تیغ گیتی فروز...
فردوسی.
چو از باختر برزند تیغ هور
زکان شبه سر برآرد بلور.
فردوسی.
اگر زمین همه چون صبح پر ز تیغ شود
شود به پیشش رایت چو قرص مهر مجن.
مسعودسعد.
ظلمت ظلم از جهان برداشت عکس تیغ تو
ظلمت شب را چو عکس تیغ خورشید منیر.
سوزنی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
برفلک شو ز تیغ صبح مترس
که نترسد ز تیغ و سر، عیار.
خاقانی.
دولتت را خللی چون رسد از حادثه ای
تیغ خورشید تبه کی شود از زنگاری.
رفیعالدین لنبانی.
- تیغ آسمان زن، کنایه از مرغ و آفتاب و صبح. (آنندراج). رجوع به تیغزن شود.
- تیع آفتاب، شعاع آفتاب. (از ناظم الاطباء). تیغ خورشید. (فرهنگ فارسی معین):
پادشاه شرقی و تیغ جهانگیر تو هست
خون فشان چون از قراب صبح تیغ آفتاب.
سوزنی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
آفتابی خسروا تیغ تو تیغ آفتاب
مرکب کیهان نوردت آسمان مستدیر.
سوزنی (ایضاً).
رجوع به تیغ خورشید شود.
- || اول آفتاب. گاه طلوع آن. اول آن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- تیغ افراسیاب، کنایه از خط شعاعی باشد که از تابش آفتاب یا آتش یا چراغ در پیاله افتد. (از برهان) (از فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (از انجمن آرا) (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء). و آن را تیغ خورشید نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج):
تیغ فراسیاب چه، خون سیاوشان کدام
در قدح گلین نگر، عکس شراب گوهری.
خاقانی (از انجمن آرا) (از آنندراج).
- تیغ خورشید، فروغ آفتاب و خطوط شعاعی. (فرهنگ رشیدی). کنایه از طلوع آفتاب و خطوط شعاعی اوست. (برهان). کنایه از شعاع خورشید. (فرهنگ فارسی معین). شعاع آفتاب و طلوع آفتاب. (ناظم الاطباء). کنایه از عمود صبح و طلوع آفتاب و خطوط شعاعی اوست. (آنندراج).
- تیغ سحر، کنایه از آه سحری که از روی درد باشد. (برهان) (فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ رشیدی) (از آنندراج).
- || دعای صبحگاهی را نیز گویند. (برهان) (از فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج).
- || روشنائی صبح صادق و صبح کاذب را نیز گفته اند. (برهان) (از فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء). روشنی صبح کاذب. (فرهنگ رشیدی).
- || کنایه از عمود صبح و طلوع آفتاب. (آنندراج):
پیش خورشید رخت خواست چراغ افروزد
شمع را تیغ سحر آمد و گردن زد و رفت.
یغما.
- تیغ صبح، روشنی اول صبح. نخستین تابش صبح. سپیدی صبح:
تیغ صبح از سنان گذاری او
سپر افکند با سواری او.
نظامی.
- تیغ فلک، کنایه از ذات فلک یا خطوط شعاعی آفتاب یا ذات مریخ باشد که ترک فلک است. (آنندراج):
تیغ فلک به تیغ تو اندر نیام باد
تا بر فلک مجره چو تیغ مهند است.
انوری (از آنندراج).
|| برق و روشنی و تاب و حرارت و شعله. (ناظم الاطباء).
|| مجازاً به معنی موی و پوستین:
سمور سیه، روبه سرخ تیغ
همان قاقم و قندز بیدریغ.
نظامی.
به خروارها قندز تیغدار
سمور سیه نیز بیش از شمار.
نظامی.
رجوع به تیغه ٔ سمور شود.
- یک تیغ، بی آمیغی از رنگ های دیگر. بالتمام یک رنگ، که هیچ خال و خجک از رنگ دیگر ندارد. بی خلطی از رنگهای دیگر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
بدو تیغ آن هژبر دین بی تیغ
کرده اسلام راهمه یک تیغ
به دو تیغ او به ذوالفقار و زبان
کرده یک تیغ همچو تیر جهان.
(یادداشت ایضاً).

حل جدول

فرهنگ معین

کاردو

مقراض بزرگی که پشم را بدان می برند، برش پشم گوسفند، یک قطعه ابریشم، آنچه از خرمابن برآید مانند دو نعل بر هم نهاده تیز اطراف و در میان آن بار آن نهاده، شکوفه نخستین خرما، طلع. [خوانش: (اِ.)]

فرهنگ فارسی هوشیار

کاردو

‎ مقراض بزرگی که پشم را بدان می برند، برش پشم گوسفند، یک قطعه ابریشم، آنچه از خرما بن بر آید مانند دو نعل بر هم نهاده تیز اطراف و در میان آن بار آن نهاده شکوفه نخستین خرما طلع: } و نخل - و خرماستانها ‎- طلعها هضیم - که کاردوی آن نازکست و نرم چنانک در دهان نمی بریزد و کارد و آن خرما باشد که نخست پیدا آید در غلاف خردک خردک چون کنجد. { (تفسیر کمبریج ورق)

واژه پیشنهادی

معادل ابجد

کاردو

231

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری