معنی ژنده

لغت نامه دهخدا

ژنده

ژنده. [ژَ دَ] (اِخ) مخفف ژنده رزم. رجوع به ژنده رزم و ژند شود:
زمانی همی بود سهراب دیر
نیامد بنزدیک او ژنده شیر.
فردوسی.
چو بشنید سهراب برجست زود
بیامد بر ژنده برسان دود.
فردوسی.

ژنده. [ژَ / ژِ دَ / دِ] (ص، اِ) پاره. پاره پاره. ژند. کهنه. لته. دلق. رُکو. خرقه. جامه ٔ دریده وکهن گشته. مندرس. جامه ٔ پاره پاره. کهن. (حاشیه ٔ لغت نامه ٔ اسدی). خَلَق. خَلَق شده. فرسوده. مستعمل. پینه دار. دریده و کهن گشته و خَلَق باشد و آن جامه ای باشد که قلندران پوشند از لباس نکنده کرده. (نسخه ای از لغت نامه ٔ اسدی). خُلقان. پاره های جامه ٔ کهنه که از راه چینند و آن شخص را نیز ژنده چین و کهنه چین گویند. (فرهنگ رشیدی):
این سَلَب من بین در ماه دی
ژنده چو تشلیخ در کیسیان.
ابوالعباس (از صحاح الفرس).
چو گل گرچه او ژنده پیراهن است
ولی بوی او از دگر گلشن است.
منجیک (از شعوری).
تا پای نهند بر سر حرّان
با کون فراخ گنده و ژنده.
عسجدی.
گر کسی دیبا پوشد تو چرا نازی
چون خود اندر سَلَب ژنده ٔ خلقانی.
ناصرخسرو.
مردمان بر تو بخندند ای برادر بی گمان
چون پلاس و ژنده را سازی به دیبا آستر.
ناصرخسرو.
دید وقتی یکی پراکنده
زنده ای زیر جامه ٔ ژنده.
سنائی.
سیه گلیم خری ژنده جل و پشماکند
که ژندگیش نه درپی پذیرد و نه رفو.
سوزنی.
زو دلم چون مرقع صوفی است
پاره بر پاره ژنده بر ژنده.
سوزنی.
جز به نظم سخن کجا یابی
آگهی از درست و ژنده ٔ من.
سوزنی (از جهانگیری).
آسمان را بجای دلق کبود
ژنده ای تازه تر ندوخته اند.
خاقانی.
یا دلم ده باز تا چند از بلا
یا نه یاری ژنده کفشی ده مرا.
عطار (از رشیدی).
نقل است که روزی بر لب دجله نشسته بود و خرقه ٔ ژنده ٔ خود پاره میدوخت، سوزنش در دریا افتاد. کسی از او پرسید که ملکی چنان از دست بدادی چه یافتی ؟ اشاره کرد به دریا که سوزنم بازدهید. هزار ماهی از دریا برآمد هر یکی سوزنی زرّین به دهان گرفته. (تذکرهالاولیاء).
چونکه بازش کرد آن که میگریخت
صدهزارش ژنده اندر ره بریخت.
مولوی.
یک فقیهی ژنده ها برچیده بود
در عمامه ٔ خویش درپیچیده بود.
مولوی.
زان عمامه ٔ زفت نابایست او
ماند یک گز ژنده اندر دست او.
مولوی.
ظاهر درویشی جامه ٔ ژنده است و موی سترده. (گلستان).
مزن طعنه ای خواجه بر ژنده ام
که من هم خدا را یکی بنده ام.
سعدی (بوستان).
نه سلطان خریدار هر بنده ای ست
نه در زیر هر ژنده ای زنده ای ست.
سعدی (بوستان).
- ژنده شدن، پاره و کهنه و مندرس گشتن.
- ژنده کردن، محکم کاری نکردن. بد کار کردن: سفسف العمل، بد کرد کار را و محکم نکرد آن را (لم یحکمه) و ژنده کردش. (زمخشری).
- امثال:
ژنده باش گنده مباش. رجوع به کتاب امثال و حکم دهخدا شود.
|| (ص) کلمه ٔ ژنده در بیت ذیل معلوم نیست در چه معنی استعمال شده است، شاید: پیر:
سر ژنده ٔ زال چون برف گشت
ز خون یلان خاک شنگرف گشت.
فردوسی.
|| مُتکبر. || زنده. عظیم. بزرگ. (برهان). شگرف. مهیب. (برهان). مُنکر. کلان. ضخم. رجوع به قندفیل و گنده پیر شود.این کلمه در معنی اخیر غالباً در صفت پیل آمده است و گاه در صفت برخی از درندگان مانند گرگ و شیر:
از سهم و از سیاست نادرگزار تو
بر گرگ ژنده پوست بدرّد سگ شبان.
سوزنی.
و نیز رجوع به ژنده پیل شود.


ژنده شیر

ژنده شیر. [ژَ دَ / دِ] (اِ مرکب) شیر بزرگ. شیر کلان. شیر خشمناک. رجوع به ژنده شود:
زمانی همی بود سهراب دیر
نیامد بنزدیک او ژنده شیر.
فردوسی.


ژنده پوش

ژنده پوش. [ژَ / ژِ دَ / دِ] (نف مرکب) کهنه پوش. خرقه پوش. مُتَحشف:
ز فرمان سر آزاده و ژنده پوش
ز آواز بیغاره آسوده گوش.
فردوسی.
با عقل پای کوب که پیری است ژنده پوش
بر فقر دست کش که عروسی است خوش لقا.
خاقانی.
پس بگفتی تاکنون بودی خدیو
بنده گردی ژنده پوشی را بریو.
مولوی.
ز ویرانه ٔ عارفی ژنده پوش
یکی را نباح سگ آمد به گوش.
سعدی (بوستان).
چندان بمان که جامه ٔ ازرق کند قبول
بخت جوانت از فلک پیر ژنده پوش.
حافظ.
قانعی ژنده پوش ناگاهی
درمی یافت در سر راهی.
مکتبی.


ژنده پیل

ژنده پیل. [ژَ دَ / دِ] (اِ مرکب) پیل بزرگ. فیل بزرگ. فیل کلان. فیل مست و خشمگین. معرب آن زندفیل است. (از تاج العروس). کلثوم:
رده برکشیده سپاهش دو میل
به دست چپش هفتصد ژنده پیل.
فردوسی.
گرازان سواران دمان و دنان
به دندان زمین ژنده پیلان کنان.
فردوسی.
خروشیدن کوس با کرّنای
همان ژنده پیلان و هندی درای.
فردوسی.
یکی پهلوان است گرد و دلیر
به تن ژنده پیل و به دل نرّه شیر.
فردوسی.
یکی ژنده پیلی بیاراستند
بر او تخت زرین بپیراستند.
فردوسی.
مبارز چو شیروی درنده شیر
چو شاپور یل ژنده پیل دلیر.
فردوسی.
بدل گفت پیکار با ژنده پیل
چو غوطه است خوردن به دریای نیل.
فردوسی.
نبرد کسی جوید اندر جهان
که او ژنده پیل اندرآرد ز جان.
فردوسی.
پس لشکرش هفت صد ژنده پیل
خدای جهان یاور و جبرئیل.
فردوسی.
ز لشکرگه پهلوان بر دو میل
کشیده دورویه رده ژنده پیل.
فردوسی.
بزیر اندرش باره ٔ گامزن
یکی ژنده پیل است گوئی بتن.
فردوسی.
به پیش سپاه اندرون پیل و شیر
پس ژنده پیلان یلان دلیر.
فردوسی.
سوی سام نیرم نهادند روی
ابا ژنده پیلان پرخاشجوی.
فردوسی.
به رزم اندرون ژنده پیل بلاست
به بزم اندرون آسمان وفاست.
فردوسی.
به یک دست بربسته شیر و پلنگ
به دست دگر ژنده پیلان جنگ.
فردوسی.
ابا کوس و با ژنده پیلان مست
همان گرزه ٔ گاوپیکر به دست.
فردوسی.
همی رفت شاه از بر ژنده پیل
بر آن تخت پیروزه برسان نیل.
فردوسی.
به تن ژنده پیل و به جان جبرئیل
به کف ابر بهمن به دل رود نیل.
فردوسی.
همی رفت تازان سوی ژنده پیل
خروشنده مانند دریای نیل.
فردوسی.
وزان ژنده پیلان هندی چهار
همه جامه و فرش کردند بار.
فردوسی.
سه دیگر فرستادن تخت عاج
بر این ژنده پیلان و پیروزه تاج.
فردوسی.
مرا خیره گشتی سر از فرّ شاه
وزان ژنده پیلان و چندین سپاه.
فردوسی.
یکی تخت بر کوهه ٔ ژنده پیل
ز پیروزه تابان بکردار نیل.
فردوسی.
به گرد اندرش ژنده پیلان دویست
تو گفتی به گیتی جز او شاه نیست.
فردوسی.
ز هاماوران بود صد ژنده پیل
یکی لشکری ساخته تا دو میل.
فردوسی.
تهمتن بپوشید ببر بیان
نشست از برژنده پیل دمان.
فردوسی.
تو گفتی هر زمانی ژنده پیلی
بلرزاند ز رنج پشگان تن.
منوچهری.
بارکش چون گاومیش و حمله بر چون نره شیر
گامزن چون ژنده پیل و بانگ زن چون کرگدن.
منوچهری.
از ننگ آنکه شاهان باشند بر ستوران
بر پشت ژنده پیلان این شه کند سواری.
منوچهری.
پر خوری ژنده پیل باشی تو
کم خوری جبرئیل باشی تو.
سنائی.
|| کنایه از پهلوان بسیار نیرومند و دلیر:
بگفتا دریغ از چنین ژنده پیل
که بودی خروشان چو دریای نیل.
فردوسی.
تن ژنده پیل اندرآمد به خاک
جهان گشت از این درد ما را خباک.
فردوسی.


ژنده فروش

ژنده فروش. [ژَ / ژِ دَ / دِ ف ُ] (نف مرکب) کهنه فروش. نجّاد. (زمخشری).

فارسی به انگلیسی

ژنده‌

Mean, Monster, Patch, Ragged, Raggedy, Rags, Rusty, Scruffy, Tag, Tattered, Tatty

فارسی به ترکی

ژنده‬

eski ve yırtık

فرهنگ عمید

ژنده ژنده

پاره‌پاره،


ژنده

بزرگ، کلان، عظیم. δ بیشتر در صفت پیل، گرگ، شیر، و مانند این‌ها آمده است: زمانی همی بود سهراب دیر / نیامد به نزدیک او ژنده‌شیر (فردوسی: ۲/۱۵۵)،

پاره،
کهنه، فرسوده،
(اسم) جامۀ کهنه و پاره‌پاره: نه سلطان خریدار هر بنده‌ای‌ست / نه در زیر هر ژنده‌ای زنده‌ای‌ست (سعدی۱: ۱۰۳)

فرهنگ معین

ژنده

پاره، کهنه. [خوانش: (ژَ دِ یا دَ) (ص. اِ.)]

(~.) (ص.) بزرگ، عظیم.

فارسی به عربی

ژنده

خرقه، خشن

حل جدول

ژنده

کهنه

مترادف و متضاد زبان فارسی

ژنده

پاره، پاره‌پوره، پوسیده، خرقه، خلق، غاز، فرسوده، کهنه، مندرس

فارسی به آلمانی

ژنده

Fetzen, Lappen (m), Lumpen (m), Hacken [verb]

معادل ابجد

ژنده

1059

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری