معنی چوپ تراش

حل جدول

لغت نامه دهخدا

چوپ

چوپ. (اِ) تلفظی از چوب. رجوع به چوب شود.


چوپ پست

چوپ پست. [پ] (اِخ) نام کوههائی که در شمال شرقی ایران واقع است و قلل آن در نزدیکی کوههای میزنو قسمتی از مرز ایران و ترکستان را تشکیل میدهد.


تراش

تراش. [ت َ] (اِمص، اِ) طمع و توقع. (برهان) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا) (فرهنگ رشیدی). کنایه از طمع باشد. (انجمن آرا):
همه یار تو از بهر تراشند
پی لقمه هوادار تو باشند.
ناصرخسرو.
در تراش اهل طمع خوش دل خراش افتاده اند
میکنم هموار خود را در تراش دیگرم.
ظهوری (از فرهنگ رشیدی) (از آنندراج).
|| شکل ِ تراشیدن. شکل تراشیدگی. طرز تراشیدن چیزی، چون تراش قلم و تراش الماس و تراش شانه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا): و بزمین عراق دوازده قلم است هر یکی را قد و اندام و تراشی دیگر. (نوروزنامه ٔ منسوب به خیام). || تراشیدن چیزی. (آنندراج). اسم مصدر از تراشیدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || (نف مرخم) تراشنده. (بهار عجم) (آنندراج). تراشنده، و همیشه بطور ترکیب استعمال می شود. (ناظم الاطباء).
- اشکال تراش، کسی که کاری را بر دیگران سخت و مشکل سازد و مانع پیشرفت کاری گردد.
- الماس تراش، آلت یا کسی که الماس را تراش دهد. تراشنده ٔ الماس.
- بت تراش، کسی که بت سازد. بتگر. سازنده ٔ صنم: آزر بت تراش که جواب حجت پسر نداشت بجنگش برخاست. (گلستان).
- بهانه تراش، بهانه گیر. کسی که بهانه گیرد:
جنون بهانه تراش است و شوق طفل مزاج
ز رقص ذره مرا وجد و حال می گیرد.
صائب (از بهارعجم).
- پنیرتراش، آلتی برای تراشیدن پنیر از خیک.
- پیکرتراش، مجسمه ساز. بتگر.
- خاراتراش، که سنگ خارا تراشد و هموار سازد:
ز خاراتراشان احکام کار
که بر کوه دانند بستن حصار.
نظامی.
- خاصه تراش، دلاک مخصوص شاه یا امیر یا حاکم. رجوع به خاصه تراش شود.
- خودتراش، آلتی که تیغه ٔ نازک و خردی در آن تعبیه کنند، تراشیدن موی صورت یا جز آن را.
- ریش تراش، تراشنده ٔ ریش.
- || تیغ و جز آن که موی صورت را بدان تراشند.
- سخن تراش، شاعر. (ناظم الاطباء). سخن پرداز.
- سرتراش، سلمانی. کسی که سر دیگران را تراشد.
- سُم تراش، تیغه ٔ آهنی با دسته ٔ بلند که نعلبندان سم ستوران را بدان تراشند و هموار سازند.
- سنگ تراش، حجار. کسی که سنگ را به شکل های مختلف تراشد و هموار سازد.
- شانه تراش، کسی که شانه ٔ چوبین سازد.
- قاشق تراش، سازنده ٔ قاشق چوبین.
- قلمتراش، چاقویی خرد که بدان قلم را تراشند.
- مضمون تراش، کسی که معنی را از پیش خود گوید و جعل کند. (ناظم الاطباء).
- هنرتراش، در بیت زیر بمعنی ضعیف کننده و ناچیزگیرنده ٔ هنر است:
به حسن و قبح جهانت چه کار افتاده ست
به عیب خلق مبین و هنرتراش مباش.
سالک یزدی (از بهار عجم).
- یخ تراش، آلتی که برای تراشیدن یخ پالوده بکار رود.
|| (ن مف مرخم) تراشیده را گویند. (برهان). تراشیده شده. (ناظم الاطباء).
- آجرِ تراش، آجری که صیقلی شده باشد.
- الماس ِ تراش، الماسی که آنرا تراش داده باشند.
- پاتراش، که کاملاً تراشیده شده باشد، چون سر و روئی که موهای آن از بن تراشیده شده باشد.
- ناتراش، ناتراشیده.کنایه از بی ادب و ناهموار. (آنندراج).
|| (اِ) زائدی که هنگام آراستن چیزی برزده و تراشیده جدا کرده باشند، و آنرا تراشه و خراش و خراشه نیز گویند. (شرفنامه ٔمنیری):
عرش او بود محمد که شنودند از او
سخنش را دگران هیزم بودند و تراش.
ناصرخسرو.
|| افتخار. || نفع. (غیاث اللغات):
تیغ بلارک ارچه ز گوهر توانگر است
پیوسته هم ز پهلوی تیغت کند تراش.
سپاهانی (از شرفنامه ٔ منیری).
|| میل. || تیغ دلاکی و چاقو. || حک و محکوک. (ناظم الاطباء). || آرایش. (غیاث اللغات).


چاپ و چوپ

چاپ و چوپ. [پ ُ] (اِ مرکب، از اتباع) دروغ و دَوَل. دروغ و گزاف.


ملعقه تراش

ملعقه تراش. [م ِ / م َ ع َق َ / ق ِ ت َ](نف مرکب) قاشق تراش.(ناظم الاطباء).


لاک تراش

لاک تراش. [ت َ] (نف مرکب) آنکه لاک سازد.


ترانه تراش

ترانه تراش. [ت َ ن َ / ن ِ ت َ] (نف مرکب) ترانه ساز. آهنگ ساز:
خرک ترانه تراش است و من خرانه تراش
خرانه هاست که در خر همی کنم انشاء.
سوزنی.

فرهنگ عمید

تراش

تراشیدن
تراشنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): چوب‌تراش، ریش‌تراش، سنگ‌تراش، قلم‌تراش،
(اسم مصدر) تراشیدن: تراش فلزات،
(اسم) مدادتراش،

فرهنگ فارسی هوشیار

جواهر تراش

گوهر تراش


خوش تراش

(صفت) نیکو تراشیده: بلور خوشتراش مجسمه خوش تراش، خوش شکل زیبا اندام خوش تراش.


تراش

طمع و توقع

مترادف و متضاد زبان فارسی

تراش

تراشه، خراش

فارسی به عربی

تراش

حلاقه، خدش، مظهر

گویش مازندرانی

تراش

صاف و هموار ساختن بدنه ی چوب، مدادتراش

معادل ابجد

چوپ تراش

912

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری