معنی چوبخوارک

لغت نامه دهخدا

چوبخوارک

چوبخوارک. [خوا / خا رَ] (اِ مرکب) چوبخوار. موریانه. رجوع به چوب خوار و موریانه شود.


ارضه

ارضه. [اَ رَ ض َ] (ع اِ) موریانه. (منتهی الأرب). خوره. خره. ریونجه. دیوچه. (منتهی الأرب) (مجمل اللغه). دیوک. تافشک. گهن. زنو. رونجو. اورنگ. لبنگ. چوبخوار. چوبخوارک. چوبخواره. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). رشمیز. کرمها باشند بصورت مور که چوب را میخورند و بهندی دیمک گویند. (غیاث از کنز).کرمک چوبخوار که آن را دیوچه گویند. کرمی که جهازهارا و کشتیها را فروخورد و دیوچه و مورچه که کتاب و پشمینه و نمد را بخورد. (آنندراج). آنرا بزبان گیل بیت گویند. (کنزاللغات).
- امثال:
هو آکَل ُ من ارضه، او خورنده تر است از دیوچه.
هو اصنع من ارضه، او صانعتر است از دیوچه.
رجوع به موریانه شود. || زنگ آهن. (آنندراج).


دیوک

دیوک. [وَ] (اِ مصغر) مصغر دیو. دیو خرد. || موریانه. جانوری که چوب عمارت بخورد و ضایع کند. (از برهان). دیوچه. (جهانگیری). کرم چوبخوار. (آنندراج). کرم چوبخوارک. (شرفنامه ٔ منیری). اورنگ (در تداول مردم قزوین):
گشت ستونت چوز دیوک تهی
سستی آن سقف که بر وی نهی.
میرخسرو.
آن زه که بشد کمانش از کار
دیوک زندش بروی دیوار.
میرخسرو.
و اگر ناپاک خفتی تخم انفاس سستی پذیرد دیوک زده و مغز خورده و پوست مانده. (کتاب المعارف بهاء ولد). || جانوری که پشمینه خورد. (از برهان). بید:
حال مغزی که خالی از خرد است
راست چون حال دیوک نمک است.
سنایی.
|| زلو و آن کرمی باشد سیاهرنگ که خون فاسد از بدن آدمی بمکد. (برهان). رجوع به دیوچه شود:
دیوک به دست دیوکسان برسپوخت نیش
... را بسان خمره ٔ دیوک فروش کرد.
سوزنی.


موریانه

موریانه. [ن َ /ن ِ] (اِ) زنگاری باشد که آهن و فولاد را ضایع کند. (برهان). زنگاری که آهن و فولاد را ضایع می کند به طوری که از صیقل کردن برطرف نشود. (ناظم الاطباء). مورانه. مورجانه. مورچانه. (غیاث) (آنندراج):
بس که دنیا را کمر بستم چو مور دانه کش
مدتی چون موریانه روی در آهن کشم.
سعدی.
آهنی را که موریانه بخورد
نتوان برد از او به صیقل زنگ.
سعدی.
|| جانورکی که چوب را می خورد و آن را سوراخ سوراخ می کند. (ناظم الاطباء). مورچه ٔ سفید. ریونجه. تافشک. ریونجو. رونجو. کرم چوب خوار.چوبخوار. چوبخوارک. ارضه. کرمک چوبخوار. ریوچه. خوره. چوبخواره. حشره ای است از راسته ٔ آرکیپترها که نزدیک براسته ٔ رگ بالان است. موریانه حشره ای است اجتماعی و دو نوع از آن دیده می شود یک نوع در داخل چوبهای منازل است و نوع دیگر در نواحی استوایی که در بیابانهابرای خود مسکن می سازد و طول و قطر خانه هایشان گاهی به پنج متر و هشت متر می رسد. موریانه نیز مانند مورچه گونه هایی دارد چون موریانه های کارگر و موریانه های مدافع (سرباز) که بال و چشم و دستگاه تناسلی ندارند و فقط موریانه ٔ نر چهار بال دارد. در دستگاه گوارشی این موریانه ها عده ای از تک یاختگان از دسته ٔ فلاژله ها می زیند که با موریانه ها زندگی اشتراکی دارند. رشمیز و آن را در اصطلاح شوشتر ریمیز و در اصطلاح گناباد خراسان رَوَنجَک گویند. (یادداشت پروین گنابادی). دابهالارض: همچنان برعصا تکیه زده بود تا موریانه عصای او را خورد و عصابیفتاد. (قصص الانبیاء ص 175). مأروض، موریانه زده. (یادداشت مؤلف).
- امثال:
موریانه همه چیز خانه را خورد جز غم صاحب خانه. (امثال و حکم دهخدا).
چوب نرم را موریانه خورد. (امثال و حکم دهخدا).
|| به معنی مور است. (جهانگیری).


مورچه

مورچه. [چ َ / چ ِ] (اِ مصغر) مصغر مور یعنی مور خرد و کوچک. (ناظم الاطباء). مور خرد. ذره. ذر. (حاشیه ٔ برهان چ معین). مصغر مور است هم چنانکه باغچه مصغر باغ باشد. (از برهان). نوعی از مور که به غایت خرد باشد. (غیاث) (آنندراج): ذره، مورچه ٔ خرد. (ترجمان القرآن). نمل، مورچه ٔ خرد. (دهار). مورچه ٔ ریزه. (منتهی الارب). || به معنی مور است. (جهانگیری). حسبانه نمل. نمله. میروک. (یادداشت مؤلف). مطلق مور. حشره ای است از راسته ٔ نازک بالان که تیره ٔ خاصی را به نام مورچگان در این راسته به وجود می آورد. مورچه جانوری است اجتماعی و دارای انواع گوناگون، که برخی از گونه های آن گوشتخوار و خطرناکند و چون دسته جمعی حمله می کنند هر جانوری را که غافلگیر کنند بزودی از پای درمی آورند و همه ٔ اعضای او را می خورند و اسکلتی از آن برجای می گذارند. مورچه های یک لانه سه دسته اند: 1- مورچه های کارگر که بی بالند و به گردآوری دانه و کندن لانه می پردازند. 2 و 3- مورچه های نر و ماده که چهار بال دارند. بالهای جنس ماده (ملکه) پس از جفت گیری می افتد و عمر آنها یک سال است. و کارشان فقط تخمگذاری است. عمر مورچه های نر فقط دو هفته است یعنی پس از جفت گیری می میرند و عمر مورچه های کارگر بین هشت تا ده ماه است. مورچه ها از نظر هوش و غریزه کاملند و تاکنون در حدود 2000 گونه مورچه در روی زمین شناخته شده که همه دارای زندگی و قوانین اجتماعی کاملند وبسیار اتفاق می افتد که فردی منافع خود را فدای منافع جمع می کند: عقیفان، مورچه های درازپا که در مقابر وخرابه باشد. (منتهی الارب). شیقتبان. طثرح. طبرج. (منتهی الارب). نمل. (منتهی الارب) (دهار). نمله. قردوع.دیسمه. ذر. دبی [دَ با]. قمل. دمه. دسمه. دنمه. دنامه: عقفان، جد مورچه های سرخ. دعاع، مورچه های سیاه بازو. دعبوب، مورچه ای است سیاه. دعابه و دبدب، رفتارمورچه ٔ درازپای. رمه، موق، مورچه ٔ پردار. سمسم، حبی، جُبی ̍؛ مورچه ٔ سرخ. عجروف، مورچه ٔ درازپا تیزرو. نماه؛ مورچه ٔ ریزه. منمول، طعام مورچه رسیده. علس، نوعی از مورچه. هبور؛ مورچه ٔ ریزه. اجمان، مورچه ٔ سیمین (واحد آن جمانه است). (دستورالاخوان):
پی مورچه بر پلاس سیاه
شب تیره دیدی دو فرسنگ راه.
فردوسی.
دشمن خواجه به بال و پر مغرورمباد
که هلاک و اجل مورچه بال و پر اوست.
فرخی.
آفرین بر مرکبی کو بشنود در نیمه شب
بانگ پای مورچه از زیر چاه شصت باز.
منوچهری.
لوطیکان چون رده ٔ مورچه
پیش یکی و دگری براثر.
سوزنی.
او خواندم به سخره سلیمان ملک شعر
من جان به صدق مورچه ٔ خوان شناسمش.
خاقانی.
بینی از اژدهادلان صف زدگان چو معرکه
خانه ٔ مورچه شده چرخ ورای معرکه.
خاقانی
تجمل است حسود ترا دلیل فنا
چنان که مورچه را پربود نشان هلاک.
عبدالواسع جبلی.
به دست عشق چه شیر سیه چه مورچه ای
به دام هجر چه باز سفید و چه مگسی.
سعدی.
- مثل مورچه، بسیار خرد. سخت ریز و خرد. (یادداشت مؤلف).
- || آزوقه و زاد و نوا و توشه گرد کننده. (امثال و حکم دهخدا).
- مورچه ٔ سفید، موریانه. چوبخوارک. کرم چوبخواره. (یادداشت مؤلف). و رجوع به موریانه شود: تا این مورچه ٔ سفید بیامد و مر عصا را بخورد. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی).
|| عده ٔ کثیر. (امثال و حکم دهخدا). مثل مور و ملخ. || خط نورسته ٔ زیبایان. خط سبز خوبان. (از یادداشت مؤلف):
سؤال کردم و گفتم جمال و حسن ترا
چه شد که مورچه بر گرد ماه جوشیده ست.
سعدی (گلستان).
چون مورچه از عارض رنگین کدام خوبان روییده است. (کتاب المعارف).
- مورچه ٔ خط، کنایه است از خط نورسته ٔ خوبان. (از یادداشت مؤلف):
ای مورچه ٔ خط بدمیدی آخر
بر گرد مهش خط بکشیدی آخر.
عطار.
- مورچه ٔ عنبرین، ریش نورسته ٔ خوبان. (ناظم الاطباء). کنایه از خط خوبان و نوخطان است. (برهان) (آنندراج).
- مورچه ٔ مشکین پر، کنایه است از خط نورسته ٔ خوبان. (از یادداشت مؤلف):
سپه آورد خطت مورچه ٔ مشکین پر
تا تو از مملکت حسن شوی عزل پذیر.
سوزنی.
|| شبه سفید. ودع. ودعه. شبه سپید خرد. منقاف خرد و سپید. شبه سفید است که از دریا برآرند و شکاف آن همچون شکاف هسته ٔ خرما باشد و به هندی کوری گویند و دفع چشم زخم را بر گردن کودکان آویزند. مهره. (یادداشت مؤلف). ببین و بترک (در تداول عامه). میقب، مهره ای که مورچه خوانندش. (منتهی الارب). ودعه؛ شبه سپید که از دریا برآرند... و به فارسی مورچه خوانند. (منتهی الارب). || موریانه. (ناظم الاطباء). زنگ که در ذات آهن دررود. (غیاث) (آنندراج). موریانه را نیز گویند و آن زنگاری باشد که در تیغ و آیینه و فولاد و امثال آن افتد. (برهان). || جوهر شمشیر و خنجر و کارد. مور.
- مورچه ٔ شمشیر (خنجر یا تیغ)، پرند و آب آن. ذری السیف. (یادداشت مؤلف). جوهر شمشیر:
آن کو گهر مدح تو بر تیغ زبان راند
چون مورچه ٔ تیغ نشیند به گهر بر.
سیف اسفرنگی.
ماهچه ٔ توغ او قلعه ٔ گردون گشاد
مورچه ٔ تیغ او ملک سلیمان گرفت.
خاقانی.
آن جهانگیر که شیرینی جان بدخواه
گاه هیجا خورش مورچه ٔ خنجر کرد.
امیرخسرو دهلوی.
|| آبگینه ٔ سیاه کوچک. || مرد حقیر و ضعیف و نحیف. (ناظم الاطباء). کنایه از کسی که به غایت ضعیف و نحیف و حقیر باشد. (برهان). مثل مور. رجوع به ترکیبات مور شود.

فرهنگ فارسی هوشیار

چوبخوارک

(اسم) کرمی است که چوب و پشمینه و پلاس را بخورد و ضایع سازد ارضه.


رمم

(تک: رمه) ریسمان پوسیده (تک: رمه) استخوان های پوسیده، چوبخوارک ها، مورچه های پردار


گهن

هندی چوبخوارک (اسم) کرمی که چوب را خورد و خرده آن مانند آرد از چوب فروریزد نشاره.

حل جدول

چوبخوارک

موریانه

گهن


چوبخوارک ، رونجو

موریانه


موریانه

چوبخوارک

چوبخوارک، رونجو

معادل ابجد

چوبخوارک

838

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری