معنی چسبنده و تنگ
فارسی به ایتالیایی
حل جدول
لغت نامه دهخدا
چسبنده. [چ َ ب َ دَ / دِ] (نف) رجوع به چسب و چسپ و چسپنده شود.
تنگ تنگ
تنگ تنگ. [ت َ ت َ] (ص مرکب، ق مرکب) عدل عدل. باربار. بقچه بقچه:
دوصد جامه و زیور رنگ رنگ
بسنجیده و ساخته تنگ تنگ.
شمسی (یوسف و زلیخا).
تنگ شکر حدیث ترا بندگی کند
کاندر عبارت تو شکر هست تنگ تنگ.
سوزنی.
در پله ٔ ترازوی اعمال عمر ما
طاعات دانه دانه و عصیان تنگ تنگ.
سوزنی.
بخشنده ای که بخشد و بخشید بی دریغ
دینار بدره بدره و دیبای تنگ تنگ.
سوزنی.
تا اسب تنگ بسته نگیرم ز مدح میر
نگشایم از خرک جرس هجو تنگ تنگ.
سوزنی.
از چمن انگیخته گل رنگ رنگ
وز شکر آمیخته می تنگ تنگ.
نظامی.
|| بسیار فراوان. (ناظم الاطباء). || سخت متصل و پیوسته. بسیار نزدیک. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
مرگ اگر مرد است گو نزد من آی
تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ
من ازو عمری ستانم جاودان
او ز من دلقی رباید رنگ رنگ.
؟
تنگ
تنگ. [ت ُ] (اِ) کوزه ٔ سرتنگ گردن کوتاه را گویند. (برهان). کوزه ای است سفالین یا بلورین بیضی شکل که لوله و نایژه ٔ آن بر سرش قرار دارد و لوله اش آنجا که به کوزه متصل شود تنگ است و سر لوله فراخ و گشاد است. بلبله. صراحیه. (فرهنگ فارسی معین). کوزه ای که شکمش کلان و گردنش کوتاه و دهانش تنگ باشد. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خواه از سفال بود و یا جز آن مانندتنگ آبخوری و تنگ بلور و تنگ روی. (ناظم الاطباء).
مترادف و متضاد زبان فارسی
چسبناک، لزج
فرهنگ فارسی هوشیار
(اسم) کسی یا چیزی که بدیگری چسبد، چیزی که دارای چسب باشد، میل کننده منحرف.
فارسی به آلمانی
Angeboren, Anhaftend, Innewohnend
فرهنگ عمید
فارسی به عربی
دبق، عنید، فطری، لاصق، مصمغ
گویش مازندرانی
تنگ، سبوی گلی، تنگ مسی
معادل ابجد
600