معنی پیوند

لغت نامه دهخدا

پیوند

پیوند. [پ َ / پ ِ وَ] (اِ) عمل فرو بردن پوست درختی در درخت دیگر یا وصل کردن شاخه و یا جزئی از شاخه ٔ درختی بدرخت دیگر تا درخت دوم بار دهد یا بار نیکوتر دهد و یا باری چون بار درخت نخستین دهد. وآن را انواع و اقسام است چون: پیوند اسکنه. پیوند بدنی. پیوند برشی. پیوند تاجی. پیوند چسب. پیوند شاخه ای. پیوند شکافی.پیوند شکمی. پیوند غلافی، پیوند قرابتی، پیوند کناری، پیوند لوله ای. پیوند لوله ای شکاف دار. پیوند مجاورتی. پیوند وصله ای. پایه پیوند و شاخه پیوند. || گرهی که میان قطعات نی یا قلم است، قصیبه، قصابه؛ میان دو پیوندنی. (منتهی الارب).

پیوند. [پ َ / پ ِ وَ] (اِ) خویش و تبار. (برهان). خویشاوند. قوم. نزدیک نسبی. خاندان. دوده. خویش نسبی. نسب. عشیرت. کس:
بر و بوم و پیوند بگذاشتی
فراوان به ره رنج برداشتی.
فردوسی.
چو سیندخت و مهراب و پیوند خویش
ره سیستان را گرفتند پیش.
فردوسی.
مرا دخترانند مانند تو
ز تخم توو پاک پیوند تو.
فردوسی.
که کس را به سان تو فرزند نیست
همان شاه را نیز پیوند نیست.
فردوسی.
نبیره ٔ فریدون و پیوند شاه
که هم تاج دارند و هم جایگاه.
فردوسی.
نه من شاد باشم نه فرزند من
نه پرمایه گردی ز پیوند من.
فردوسی.
کنون زو گذشتی بفرزند خویش
رسیدی به آزار پیوند خویش.
فردوسی.
بدارم ترا همچو پیوند خویش
چه پیوند برتر ز فرزند خویش.
فردوسی.
جوانی نمانده ست و فرزند نیست
بگیتی چو فرزند پیوند نیست.
فردوسی.
که مهتر نباشد ز فرزند خویش
ز بوم و بروپاک پیوند خویش.
فردوسی.
گسسته شد از خویش و پیوند اوی
بمانده بکوه اندرون بند اوی.
فردوسی.
همی داشتش همچو پیوند خویش
جدائی نکردش ز فرزند خویش.
فردوسی.
پسندیده تر کس ز فرزند نیست
چوپیوند فرزند پیوند نیست.
فردوسی.
تو دانی که من جان فرزند خویش
بر و بوم آباد و پیوند خویش.
فردوسی.
ز پیوند و خویشان مبر هیچکس
سپاه آنکه من دارمت یار بس.
فردوسی.
دگر پور من جهن پیوند تو
که ساید به زاری همی بند تو.
فردوسی.
وزان پس گرامی دو فرزند را
بیاورد خویشان و پیوند را.
فردوسی.
ز بهر بروبوم و فرزند خویش
همان از پی گنج و پیوندخویش.
فردوسی.
به پیمان که هرگز به فرزند من
به شهر من و خویش و پیوند من.
فردوسی.
همه خویش و پیوند افراسیاب
همه دل پر از کین و سر پر شتاب.
فردوسی.
یکی جای خواهم که فرزندمن
همان تا به سی سال پیوند من.
فردوسی.
بروبوم و پیوند بگذاشتی
فراوان بره رنج برداشتی.
فردوسی.
سرافراز بهرام فرزند اوست
ز مغز و دل و رای و پیوند اوست.
فردوسی.
بکوه اندرون به بود بند اوی
نیاید برش خویش و پیوند اوی.
فردوسی.
جوانی نمانده ست وفرزند نیست
بروبوم و پیوند و آرام خویش.
فردوسی.
بود بیگمان پاک فرزند من
ز تخم و بر و یال وپیوند من.
فردوسی.
ببودند شادان ز فرزند خویش
ز بوم و بر و پاک پیوند خویش.
فردوسی.
بماناد گیتی به فرزند تو
چنین هم به خویش و به پیوند تو.
فردوسی.
نپیچد سر از عهد فرزند تو
هم آنکس که باشد ز پیوند تو.
فردوسی.
همه خویش و پیوند قیصر بدند
به روم اندرون ویژه مهتر بدند.
فردوسی.
نه پیوند و فرزندو تخت و کلاه
نه دیهیم شاهی نه گنج و سپاه.
فردوسی.
چرا تاختی پیش فرزند اوی
تو از چاکرانی نه پیوند اوی.
فردوسی.
زن گازر او را چو پیوند خویش
بپرورد چون پاک فرزند خویش.
فردوسی.
ترا خود غم خرد فرزند نیست
مرا هم فزون از تو پیوند نیست.
فردوسی.
بسی خویش و پیوندما کشته شد
سر بخت بیدار برگشته شد.
فردوسی.
سر از تن جدا کن زمین را بشوی
ز پیوند ضحاک و خویشان اوی.
فردوسی.
نه خوردم غم خرد فرزند اوی
نه اندیشه از خون و پیوند اوی.
فردوسی.
ترا هم ز اغریرث هوشمند
فزون نیست خویشی وپیوند و بند.
فردوسی.
سپهدار ترکان به بیگند بود
بسی گرد او خویش و پیوند بود.
فردوسی.
ز پیوند و خویشان شده نا امید
گدازان و لرزان چو یک شاخ بید.
فردوسی
ندانیمش انباز و پیوند و جفت
نگردد نهان و نخواهد نهفت.
فردوسی.
مرا دشمن شده چون تو خداوند
ز من بیزار گشته خویش و پیوند.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
که ومه ز پیوند او هر که یافت
همه کشت وزآنجا سوی شه شتافت.
اسدی.
ترا داد آن کس که پیوند تست
دهد نیز آنرا که فرزند تست.
اسدی.
سپاهش هم از زنگیان هرکسی
زن آورد و پیوندشان شد بسی.
اسدی.
و یا حکم راند یگانه خدای
به باز آمدن سوی پیوند و جای.
شمسی (یوسف و زلیخا).
اگر دانی که فردا بر تو اهل و خویش و پیوندت
بگریه زار چندینی بدین خوشی چرا خندی.
ناصرخسرو.
بنام شمس حسام و بلطف شمس خطیب
بحس شمس علای خجند و ز آن پیوند.
سوزنی.
فرو افکند سوی فرزند خویش
نبرد دل از مهر پیوند خویش.
نظامی.
باﷲ از مرده باز گردیدی
در میان عشیره وپیوند.
سعدی.
|| توسعاً، نزدیک سببی. وابسته ببستگی سببی. مقابل خویش نسبی. وابسته:
بدو گفت برگرد گرد جهان
سه دختر گزین از نژاد مهان
سه خواهر ز یک مادر و یک پدر
پریچهره و پاک و خسرو گهر
بخوبی سزای سه فرزند من
چنان چون بشایند به پیوند من.
فردوسی.
که پیوند شاه است و همزاد اوی
سواریست نام آور و جنگجوی.
فردوسی.
شود شاه پرمایه پیوند تو
درخشان شود فر و اورند تو.
فردوسی.
نیازارم آنرا که پیوند تست
هم آنرا کجا خویش و فرزند تست.
فردوسی.
نمانم جهان را بفرزند تو
نه پرورده و خویش و پیوند تو.
فردوسی.
فرستادگان خردمند من
که بودند نزدیک و پیوند من.
فردوسی.
پذیرفت پیران همه پند اوی
که سالار او بود و پیوند اوی.
فردوسی.
رعیت هر چه بود از دور و پیوند
به دین و داد او خوردند سوگند.
نظامی.
|| وصلت.خویشی سببی. مواصلت. زناشوئی:
چو دانست خاقان که با پادشاه
نتابد، به پیوند او جست راه.
فردوسی.
به پیوند با او چرائی دژم
کسی نسپرد شادمانی به غم.
فردوسی.
گراینده ٔ مهر و پیوند تو
به سه روی پوشیده فرزند تو.
فردوسی.
رسیده مرا هیچ فرزند نیست
همان از در تاج و پیوند نیست.
فردوسی.
ز خوبان جریره مرا درخور است
که پیوندم از خان توبهتر است.
فردوسی.
چنان شاد شد شاه کابلستان
ز پیوند خورشید زابلستان.
فردوسی.
ورآن شادمانی بفرزند اوی
شدن شاد و خرم به پیوند اوی.
فردوسی.
چو پیوند سازیم با او بخون
نباشد کس او را به بد رهنمون.
فردوسی.
کنون شاه خاقان نه مردی است خرد
همش دستگاه است و هم دستبرد
ولیکن چو با ترک و ایرانیان
بکوشد که خویشی بود در میان
ز پیوند و ز بند آن روزگار
غم و رنج بیند بفرجام کار.
فردوسی.
نشستند و او را به آیین بخواست
به رسم مسیحا و پیوند راست.
فردوسی.
تهمتن ز پیوندشان سر بتافت
ازیرا سزاوار خود کس نیافت.
فردوسی.
بکین سیاوش بفرمان شاه
نشاید بپیوند کردن نگاه.
فردوسی.
بفرزند پیوند جوید همی
رخ دوستی را بشوید همی.
فردوسی.
مرا شاد شد دل ز پیوند اوی
بویژه ز پوشیده فرزند اوی.
فردوسی.
به آزادی از کار فرزند اوی
که شاه یمن جست پیوند اوی.
فردوسی.
شهنشاه گیتی مرا افسر است
نه پیوند او از پی دختراست.
فردوسی.
به روزی که فرمان دهد شهریار
که پیوند را باشد آن اختیار.
فردوسی.
چنان شادم اکنون به پیوند تو
بدین پرهنر پاک فرزند تو.
فردوسی.
چو با من سزا دید پیوند خویش
بمن داد شایسته فرزند خویش.
فردوسی.
سر خویش را بردی اندر هوا
بپیوند آن شاه فرمانروا.
فردوسی.
همی کرد موبد به اختر نگاه
ز کردار خاقان و پیوند شاه.
فردوسی.
تو این پیوند نو را باد میدار
همیدون دل از آن پیوند بردار.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
تو او را جفت باش و دوده بفروز
وزین پیوند فرخ کن مرا روز.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
مرا کشته پدر، رفته برادر
همه با من ز یک بنیاد و گوهر
کجا اندر خورد پیوند جویی
بدین پیوند یافه چند گویی.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
چرا زادم چنو بی بخت فرزند
چرا کردم چنین وارونه [من این دیوانه] پیوند.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
به نیکی یکدگر را یار باشید
وزین پیوند برخوردار باشید.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
بمانید اندرین پیوند جاوید
فروزنده به هم چون ماه و خورشید.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
ز پیوند یاری چه گیری کنار
که سروت بودپیش ومه در کنار.
اسدی.
به پاکی مریم از تزویج یوسف
به دوری عیسی از پیوند عیشا.
خاقانی.
نسب را در جهان پیوند میخواست
به قربان از خدا فرزند میخواست.
نظامی.
چو دیدم کو سر پیوند دارد
ز عشق شاه دل در بند دارد.
نظامی.
و اگر سلاطین اسلام در ابقاء اقارب و پیوند اجانب همین قاعده گردانیدندی... (جهانگشای جوینی).
خاصه ما را که در ازل بوده ست
با تو آمیزشی و پیوندی.
سعدی.
و میان او باخدا و رسول خدای و علی و فاطمه علیهم السلام نسبتی و قرابتی و پیوندی نیست. (ترجمه ٔ تاریخ قم ص 302). || (ص) متصل. (برهان):
اگر راز خواهی که پنهان بود
چنان کن که پیوند با جان بود.
ابوشکور.
جانهای بندگان همه پیوند جان تست
هر بنده جزبرای تو جان و روان نداشت.
مسعودسعد.
خدایگانا هر عمر و جان که در گیتی است
عزیز وشیرین پیوند عمر و جان تو باد.
مسعودسعد.
آن بیت که استاد عجم گفت بدان وزن
نهمار بدین جست همی شاید پیوند.
ای جان همه جانها در جان توپیوند
مکروه تو ما را ننما یاد خداوند.
عثمان مختاری.
|| (اِمص) پیوستگی. علاقه. الحاق. (فرهنگ نظام). اتحاد و دوستی و رابطه. (فهرست ولف):
چو آزادشان شد سر از بند اوی
بجستند ناچار پیوند اوی.
فردوسی.
چنان بد کنش شوخ فرزند اوی
نجست از ره شرم پیوند اوی.
فردوسی.
چه گفت آن خردمند پاکیزه مغز
کجا داستان زد ز پیوند نغز
که پیوند کس را نیاراستم
مگر کش به از خویشتن خواستم.
فردوسی.
سیه گشت رخشنده روز سفید
گسستند پیوند از جمشید.
فردوسی.
نگه کرد بیدار و چیزی ندید
دلش مهر و پیوند او برگزید.
فردوسی.
ترا با تژاو اینهمه بند چیست
بر او بر چنین مهر و پیوند چیست.
فردوسی.
بدوباز دادند فرزند اوی
بخوبی بجستند پیوند اوی.
فردوسی.
چو پیروز روی برادر بدید
دلش مهر و پیوند او برگزید.
فردوسی.
ور ایدون که رایت جز از جنگ نیست
بخوبی و پیوندت آهنگ نیست.
فردوسی.
هرآن کس که از لشکر او را بدید
دلش مهر و پیوند او برگزید.
فردوسی.
من از بهر این فرّ و اورند تو
بجویم همی رای و پیوند تو.
فردوسی.
به فرّ شهنشاه شد نیکخواه
همی راه جوید به پیوند شاه.
فردوسی.
بنه سوی شهر سطخر آورید
به پیوند ما نیز فخرآورید.
فردوسی.
که باشد که پیوند سام سوار
نخواهد از اهواز تا قندهار.
فردوسی.
نپذرفت بدگوهرش پند من
نجست اندرآن کار پیوند من.
فردوسی.
ز بخشایش و دین و پیوند و مهر
نکردم دژم هیچ از آن نامه چهر.
فردوسی.
کنون با تو پیوند جویم همی
رخ آشتی را بشویم همی.
فردوسی.
بگویش که پیوند من در جهان
بجویند کار آزموده مهان.
فردوسی.
کسی کو به پیوند این شاه شاد
نباشد، ورا روشنایی مباد.
فردوسی.
ز پیوند و از بند آن روزگار
غم و رنج بیند بفرجام کار.
فردوسی.
ز تو پر خرد پاسخ ایدون سزید
دلت مهر و پیوند ایشان گزید.
فردوسی.
چو بشنید بهرام سوگند اوی
بدید آن دل پاک و پیونداوی.
فردوسی.
مرا این درست است کز پند من
تو دوری و دوری ز پیوند من.
فردوسی.
نه بردی به پیوند او کس گمان
پراندیشه گشت این دل شادمان.
فردوسی.
ترا سوگند چون باد وزان است
مرا پیوند چون آب روان است.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
چنان بدرام را پیوند گوراب
که خوش دارد سبوتا نو بود آب.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
بفرمان دارا و فرهنگ خویش
نهد شغل پیوند را پای پیش.
نظامی.
این دو فرشته شده در بند ما
دیوز بدنامی پیوند ما.
نظامی.
ملک را داده بد در روم سوگند
که با کس در نسازد مهر و پیوند.
نظامی.
چنانم در دل آید کاین جهانگیر
به پیوند تو دارد رأی و تدبیر.
نظامی.
خواهم به طریق مهر و پیوند
فرزانه ترا ز بهر فرزند.
نظامی.
مجنون و سلام روزکی چند
بودند به هم به راه پیوند.
نظامی.
ز خشکی بدریا کشیدند بار
ز پیوند گشتندپرهیزگار.
نظامی.
مائیم دل بریده ز پیوند و ناز تو
کوتاه کرده قصه ٔ زلف دراز تو.
عطار.
اگر چه خاطرت با هر کسی پیوندها دارد
مباد آنروز و آن ساعت که من جز با تو پیوندم.
سعدی.
|| (اِ) عهد و پیمان. (آنندراج):
به آیین پیمانش با او ببست
به پیوند بگرفت دستش بدست.
فردوسی.
بدین روز پیوند ما تازه گشت
همه کار بر دیگر اندازه گشت.
فردوسی.
چو بشنید سیندخت سوگند او
همان راست گفتار و پیوند او.
فردوسی.
چو رامین بر وفا سوگندها خورد
به مهر و دوستی پیوندها کرد
پس آنگه ویسه با او خورد سوگند
که هرگز نشکند با دوست پیوند.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
پیوند دوستی من ازآن پاره میکنم
تا چون گره خورد بتو نزدیکتر شوم.
(؟).
|| (اِمص) اسم ازپیوستن. پیوستگی. وصل. اتصال. (برهان). مقابل گسستگی. صاحب آنندراج گوید مرکب از «پی » بمعنی عصب و یا وتر و «وند» که کلمه ٔ نسبت است یا مبدل «بند»:
از تو ای چون مه چهارده شب
پانزده مه گسست پیوندم.
سوزنی.
که به زاری وی و زخم تو شد از هم باز
عابدان را همه در صومعه پیوند نماز.
منوچهری.
هر مدیحی کو بجز برکنیت و برنام اوست
خود نه پیوندش بیکدیگر فراز آید نه باز.
منوچهری.
زر دو حرف افتاد و با هم هر دو را پیوند نه
پس کجا پیوند سازد با دل یکتای من.
خاقانی.
پیوند دین طلب که مهین دایه ٔ تو اوست
روزی که از مشیمه ٔ عالم شوی جدا.
خاقانی.
به پیوند تو دارم چشم روشن
که بوی یوسف من داری ای باد.
خاقانی.
دلم آخر بوصالش برسد
جان به پیوند جمالش برسد.
خاقانی.
ز خلق آنچنان برد پیوند را
که سگ وا نیابد خداوند را.
نظامی.
دلش زآن ماه بی پیوند بینم
به آوازیش ازو خرسند بینم.
نظامی.
گفت ای ز جهان بریده پیوند
گشته بچنین خراب خرسند.
نظامی.
چو ابروی شه بود پیوندشان
بچشم و سر شاه سوگندشان.
نظامی.
هر که را در عشق دل از جای شد
تا ابد پیوند نپذیرد دگر.
عطار
که عقیم است و ورا فرزند نیست
همچو آتش باکسش پیوند نیست.
مولوی.
پیام من که رساند به یار مهرگسل
که برگسستی و ما را هنوز پیوند است.
سعدی.
ای بوی آشنایی دانستم از کجایی
پیغام وصل جانان پیوند روح دارد.
سعدی.
باور مکن که من دست از دامنت بدارم
شمشیر نگسلاند پیوند مهربانان.
سعدی.
تعلق حجابست و بیحاصلی
چو پیوندها بگسلی واصلی.
سعدی.
گرت رواست که معشوق نگسلد پیوند
نگاهدار سررشته تا نگهدارد.
حافظ.
چو عاشق ترک شد معشوق تازی
چنین پیوند را خوانند بازی.
اوحدی.
|| وصل. وصال. مقابل جدائی و فرقت و فراق:
نداند دل آمرغ پیوند دوست
بدانگه که با دوست کارش نکوست.
ابوشکور بلخی.
چگونه بلائی که پیوند تو
نجویی به دست و بجویی بتر.
دقیقی.
که در برداشت چونان دلفروزی
ز پیوندش نشد دلشاد روزی.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
سزد گر سر ز پیوندش بتابی
که او ماه است و پیوندش نیابی.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
چو ویرو نیست در گیتی مرا کس
ز پیوندم نباشد شاد ازاین پس.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
ز دولت کام خویش آنگاه یابم
که زی پیوند رویت راه یابم.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
چو رامین چند گه با گل بپیوست
شد از پیوند او هم سیر و هم مست.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
بباید داغ دوری روزکی چند
پس از دوری خوش آید مهر و پیوند.
نظامی.
کنون حلاوت پیوند را بدانی قدر
که شربت غم هجران تلخ نوشیدی.
سعدی.
اگر فرهاد را حاصل نشد پیوند با شیرین
نه آخرجان شیرینش برآمد در تمنایی.
سعدی.
|| (اِ) زن:
نبد تاکنون گاه زن کردنت
کنون آمد این حکم بر گردنت
یکی چاره و رای پیوند کن
بفرمان ما هوش خرسند کن.
شمسی (یوسف و زلیخا).
|| (اِ) بند. مفصل. بند و مفصل در اندامهای مردم:
یکی نیزه زد بر کمربند اوی
ز گبر اندرآمد به پیوند اوی.
فردوسی.
یکی نیزه زد بر کمربند اوی
که بگسست بنیاد و پیوند اوی.
فردوسی.
یکی نیزه زد بر کمربند اوی
گزندی نیامد به پیوند اوی.
فردوسی.
یکی نیزه زد بر کمربند اوی
ز جوشن نیامد به پیوند اوی.
فردوسی.
گرفتم دوال کمربند اوی
بیفشاردم سخت پیوند اوی.
فردوسی.
بزد نیزه ای بر کمربند اوی
زره بود و نگسست پیوند اوی.
فردوسی.
بیامد گرفتش کمربند من
تو گفتی که بگسست پیوند من.
فردوسی.
وآن گردن لطیف عروسان همی گرفت
[یعنی خوشه های انگور را دهقان]
پیوندشان بتیغ برنده همی برید.
بشار مرغزی.
گر نه از بهر زمین بوسیدنستی پیش او
مرمیان را نیستی پیوند و بند اندر میان.
عنصری.
کسی را که پی های پای سست بود و برنتواند خاست و یا پیوندهای پای و زانو بگیرد... در میان آب جو بنهند تا به صلاح باز آید. (نوروزنامه). سنع؛ بریدگی که میان پیوند دست و ذراع است. برجمه؛ پیوند انگشتان. شان، جای پیوند استخوانهای سر. (منتهی الارب). سیساء؛ جای پیوند مهره های پشت. سنط؛پیوند دست. دخیس، پیوند دست و پای ستور. ختم، جای پیوند مفاصل اسب. وصل، بند اندام یا پیوند استخوان. جبه، پیوند سر دست. (منتهی الارب). || نام رشته هایی که ماهیچه ها را بیکدیگر وصل میکند. (از لغات مصوب فرهنگستان). || رقعه. (دهار). پینه. وصله. درپی. وژنگ: رسول صلی اﷲ علیه و سلم گفت مر عایشه را رضی اﷲ عنها: لاتضیعی الثوب حتی ترقعیه، جامه را ضایع مکن تا پیوندها بر آن نگذاری. (هجویری کشف المحجوب). نقل، وژنگ در جامه دادن، یعنی پیوند دادن. (مجمل اللغه). صدیع؛ پیوند نو در جامه ٔ کهنه. رقع؛ پیوند در جامه دادن. جأو؛ پیوند کردن جامه. اجائه؛ پیوند کردن کفش را. (منتهی الارب). || نظم:
چه گفت آن خردمند پاکیزه مغز
کجا داستان زد به پیوند نغز
که پیوند کس را نیاراستم
مگر کش به از خویشتن خواستم.
فردوسی.
گرفتم بگوینده بر آفرین
که پیوند را راه داد اندرین.
فردوسی.
یکی نامه دیدم پر از داستان
سخنهای آن پرمنش راستان
فسانه ٔ کهن بود و منثور بود
طبایع ز پیوند او دور بود.
فردوسی.
|| صلح. آشتی:
جز این است آیین پیوند و کین
جهان را به چشم جوانی مبین.
فردوسی.
|| ترکیب. (برهان). || سبب. (مجمل اللغه). || (اصطلاح نجوم) اتصال دو کوکب: اگر درجات فرود آینده کمتر بود و بر آینده بیشتر، گویند سوی پیوند همی رود. (التفهیم) (رجوع به اتصال و التفهیم بیرونی ص 476 تا ص 480 شود).
- از پیوند بازگشته (اصطلاح نجومی)، منصرف: واگر درجات فرودآینده کمتر بود و برآینده بیشتر، گویند منصرف است و از پیوند باز گشته. (التفهیم).
- پاک پیوند:
زن پاک پیوند فرمانروا
بر ایشان فرو بسته دارد هوا.
نظامی.
- پیوند به پهنا، اتصال به عرض (از اصطلاحات نجومی). رجوع به التفهیم ص 479 شود.
- پیوند به طول، اتصال بطول. اتصال طولی (اصطلاح نجومی): و این اندر پیوند بطول بیک وقت راست نیاید. (التفهیم بیرونی ص 480).
- پیوند چیزی، وابسته ٔ بدان. جزئی از آن:
دبیران چوپیوند جان منند
همه پادشا بر نهان منند.
فردوسی.
- پیوند خون، بستگی بخون به خویشی نسبی:
مرا با تو مهر است و پیوند خون
نباید که آیی ز پندم برون.
فردوسی.
- دیر پیوند:
کسی که زود گسل نیست دیر پیوند است.
نظیری.
- راست پیوند:
خاقانی، اگرچه راست پیوندی
پیوند تو کج نهاد نپسندد.
خاقانی.
- سست پیوند:
ای سخت دلان سست پیوند
این شرط وفا بود که بی دوست...
سعدی.
شکست عهد محبت نگار دلبندم
برید مهر و وفا یار سست پیوندم.
سعدی.
-نیک پیوند:
به رستم چنین گفت پس شهریار
که ای نیک پیوند به روزگار.
فردوسی.

پیوند.[پ َ وَ] (اِخ) نام والی ابخاز، معشوق الرئیس الشهید ابوالقاسم علی بن ابی طیب الباخرزی و ظاهراً قاتل وی. (رجوع شود به لباب الالباب عوفی چ اروپا ج 1 ص 69).

پیوند. [پ َ وَ] (اِخ) ده کوچکی است از بخش شهریارشهرستان تهران دارای 20 تن سکنه. زمستان از ایل میش مست به این ده می آیند. از طریق رباطکریم و حصارساقی بدانجا ماشین میرود. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).


راست پیوند

راست پیوند. [پ َ / پ ِ وَ] (ص مرکب) که پیوند راست دارد. که پیوند دور از کژی دارد. که پیوند و اتحاد با صداقت همراه دارد. || (اِ مرکب) پیوند راست. پیوند استوار. پیوند تؤام با صداقت:
نگه کرد قیدافه سوگند اوی
یگانه دل و راست پیوند اوی.
فردوسی.

فرهنگ معین

پیوند

پیوستگی، اتصال، بستگی، وصلت، خویشاوند، قوم، رشته هایی که ماهیچه ها را به یکدیگر متصل می کنند، وصل کردن شاخه درختی به درختی دیگر از همان نوع که میوه هایش نامرغوب است، برای بهتر شدن میوه ها، ترکیب. [خوانش: (پَ یا پِ وَ) (اِ.)]

حل جدول

پیوند

اتصال

وصل

فرهنگ پهلوی

پیوند

خویش، همبستگی

فارسی به ایتالیایی

پیوند

legame

innesto

trapianto

فرهنگ عمید

پیوند

پیوستن
(اسم مصدر) اتصال، پیوستگی، همبستگی،
(اسم مصدر) ازدواج، وصلت: پیوندتان مبارک باد،
(اسم مصدر) (زیست‌شناسی) اتصال جوانه یا شاخۀ درختی به شاخه یا ساقۀ درخت دیگر که از همان نوع یا شبیه آن باشد و این عمل برای تبدیل میوه‌های پست و نامرغوب به میوه‌های درشت و خوب و ازدیاد میوۀ درخت صورت می‌گیرد،
(اسم مصدر) رابطۀ خوب: پیوند دوستی،
(اسم مصدر) [قدیمی] خویشی،
(اسم) [قدیمی] خویش و تبار،
[قدیمی] عهد، پیمان،
(اسم) [قدیمی] وصله،
* پیوند اسکنه‌ای: (کشاورزی) پیوندی که در آن تنۀ درخت جوان را به ارتفاع ۲۰ سانتی‌متر از روی زمین قطع می‌کنند، بعد ته‌مانده را شکاف می‌دهند و شاخۀ پیوند را میان شکاف می‌گذارند و می‌بندند. δ موسم پیوند زدن درختان غالباً از ۱۵ اسفند است تا ۱۵ فروردین، پیوند شکافی،
* پیوند بریدن: (مصدر متعدی)
پاره کردن رشتۀ اتصال و به‌هم‌بستگی،
قطع خویشی و قرابت،
* پیوند پذیرفتن: (مصدر متعدی)
قبول پیوند کردن،
قبول به‌هم‌بستگی، خویشی، و دوستی کردن،
* پیوند جستن: (مصدر متعدی) [قدیمی]
پیوستگی خواستن، وصل جستن،
خویشی خواستن،
* پیوند خواستن: (مصدر متعدی) = * پیوند جستن‌
* پیوند خوردن: (مصدر لازم)
(زیست‌شناسی) پیوند یافتن درخت، قبول پیوند کردن درخت،
(پزشکی) متصل شدن عضو پیوندخورده،
* پیوند داشتن: (مصدر لازم) پیوستگی داشتن، دارای پیوند بودن،
* پیوند زدن: (مصدر متعدی) (پزشکی) قرار دادن عضو سالم به جای عضو ضایع‌شده، مانند جایگزین کردن قلب سالم به‌جای قلب معیوب، یا قرار دادن کلیۀ سالم به‌جای کلیۀ ازکارافتاده، پیوند اعضا،
* پیوند ساختن: (مصدر لازم) [قدیمی] وصلت کردن، خویشی و قرابت کردن،
* پیوند شکافی: (کشاورزی) = * پیوند اسکنه‌ای
* پیوند شکمی: (زیست‌شناسی) پیوندی که در آن پوست شاخۀ درختی را که می‌خواهند پیوند بزنند شکاف کوچکی می‌دهند و جوانه‌ای را که از درخت دیگر جدا کرده‌اند در آن شکاف قرار می‌دهند و اطرافش را با نواری از پوست درخت می‌بندند تا بگیرد،
* پیوند کردن: (مصدر متعدی)
متصل کردن، وصل کردن،
(زیست‌شناسی) پیوند زدن درخت،
ملحق ساختن دو تکۀ جداشده به یکدیگر،
(پزشکی) = * پیوند زدن‌،
(مصدر لازم) وصلت کردن، ازدواج کردن،
* پیوند گرفتن: (مصدر لازم) قبول پیوند کردن، پیوند پذیرفتن،
* پیوند گسستن: (مصدر متعدی) [قدیمی] = * پیوند بریدن
* پیوند گسلیدن: (مصدر متعدی) [قدیمی] = * پیوند بریدن
* پیوند گسیختن: (مصدر متعدی) [قدیمی] = * پیوند بریدن
* پیوند لوله‌ای: (کشاورزی) پیوندی که در آن پوست جوانه‌دار شاخۀ درخت را به شکل لولۀ کوتاه درمی‌آورند و به شاخۀ دیگر که پوست آن را به همان اندازه کنده باشند پیوند می‌کنند،
* پیوند مریم: (زیست‌شناسی) درختی با برگ‌های دراز خوش‌بو شبیه برگ بید. چوب آن نیز خوشبو است. در طب قدیم در مداوای تنگی نفس و برای تقویت کبد، درمان سیروز و دفع کرم معده به کار می‌رفته،

فرهنگ فارسی هوشیار

پیوند گسیختن

(مصدر) پیوند گسستن پیوند گسلیدن


پیوند

نزدیک نسبی، قوم، خویشاوند


پیوند خوردن

پیوند زده شدن درخت یا گیاه، پیوند یافتن

مترادف و متضاد زبان فارسی

پیوند

اتصال، پیوستگی، ربط، ازدواج، مواصلت، نکاح، وصال، وصل، بستگی، خویشی، رابطه، نزدیکی، اتحاد، اتصال، ارتباط، انتساب، بند، ربط،
(متضاد) انفصال

فارسی به انگلیسی

پیوند

Alliance, Association, Bonds, Cement, Communion, Conjunction, Connection, Couple, Fusion, Graft, Implant, Junction, Juncture, Knot, Linkage, Merger, Relation, Relationship, Tie-In, Tie-Up, Transplant, Transplantation

فارسی به عربی

پیوند

اتحاد، ترابط، رابطه، رباط، فساد، اِتّصالٌ

نام های ایرانی

پیوند

دخترانه، ارتباط، پیوسته بودن دو یا چند کس یا چیز به هم

معادل ابجد

پیوند

72

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری