معنی پیوسته
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
(ص مف.) وصل شده، به هم بسته، مقرب، ندیم، (ق.) همیشه، مدام. [خوانش: (پِ وَ تَ یا تِ)]
فرهنگ عمید
بههمرسیده، بههمچسبیده، پیوندکردهشده،
(قید) همیشه، دائم،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
دایماً، دمادم، علیالاتصال، علیالدوام، لاینقطع، متصل، متوالی، مدام، مداوم، مستدام، مستمر، ملحق، منسجم، هموار، همواره، همیشه،
(متضاد) ابداً، هرگز، هیچگاه، هیچوقت،
(متضاد) گسسته
فارسی به انگلیسی
Always, Ceaseless, Ceaselessly, Connected, Constant, Continual, Continuous, Continuously, Endless, Ever, Nonstop, Incessant, Round-The-Clock, Jointly, Steady, Perpetual, Solid, Steadily
فارسی به عربی
ابدی، الی ابد، بعیدا، دائما، ضد، متحالف، متزوج، متصل، مستمر
فرهنگ فارسی هوشیار
(اسم) متصل بهم بسته بلافصل ملحق لاحق مقابل گسسته گسیخته جنیانجکث قصبه تغزغزست. . . و مستقر ملک است و بحدود چین پیوسته است. توضیح فرهنگستان این کلمه را بمعنی متصل برگزیده، دایم همیشه مدام همواره لاینقطع: کسی است که پیوسته با تو بود. از جان عشق و دولت رندان پاکباز پیوسته صدر مصطبه ها بود مسکنم. (حافظ) -3 (صفت اسم) خویش خویشاوند نزدیک قریب. جمع: پیوستگان: کس فرستاد و عبدالملک و حبیب و مروان برادران یزید بن مهلب بودند همه بیاوردند و بند کردندو آن کسان نیز که پیوسته او بودند. ز پیوستگانم هزار و دویست کز ایشان کسیرابمن راز نیست. (شا. لغ. ) -4 مقرب ندیم. جمع: پیوستگان: قصد این خاندان کرد و بر تخت محمود و مسعود و مودود بنشست چون شد و سرهنگ طغرل کش باو و پیوستگان او چه کرد. -5 منظم برشته کشیده (جواهر. . . ) : او هنر دارد بایسته چو بایسته روان او سخن راند پیوسته چو پیوسته درر. (فرخی) -6 برشته نظم کشیده منظوم. -7 یک لخت یک پارچه آنچه از اجزای وی بهم متصل باشد: نبینی ابر پیوسته بر آید چو باران زو ببارد بر گشاید. (ویس و رامین) -8 پیوند خورده پیوند شده: گهرشان بپیوند با یکدگر که پیوسته نیکوتر آید ببر. (گرشا. لغ. ) -9 (پیشاهنگی) فرهنگستان این کلمه رابمعنی اعضای دایم پیشاهنگی پذیرفته. جمع: پیوستگان. یا پیوسته خون. خویش نسبی کسی که از تخمه و نژاد شخص باشد: چو پیوسته خون نباشد کسی نباید برو بودن ایمن بسی. (شا. لغ. )
فارسی به آلمانی
Befestigt, Fügte an, Für immer, Gegen, Heiratete, Immer, Verheiratet, Wider
واژه پیشنهادی
معادل ابجد
483