معنی پیداکرد

حل جدول

فارسی به عربی

پیداکرد

اِرتابَ


مطابقت پیداکرد

اِتَّسَقَ


تقارن پیداکرد

اِتَّسَقَ


تناسب پیداکرد

اِتَّسَقَ


انسجام پیداکرد

اِتَّسَقَ

عربی به فارسی

اِتَّسَقَ

سازگارشد , هماهنگ شد , همخوان شد , منسجم شد , ردیف شد , منظم شد , مرتب شد , مطابقت پیداکرد , تقارن پیداکرد , تناسب پیداکرد , انسجام پیداکرد


اِرتابَ

پیداکرد , مردّد شد , شک پیدا کرد

انگلیسی به فارسی

User-friendly

کاربرد آسان، کاربرپسند- در دورانی که کامپیوترها را فقط آمارگران به کار می بردند، توجه چندانی به سهولت استفاده از برنامه ها نمی شد. اما وقتی استفاده از کامپیوترها راسج شد، نوشتن برنامه هایی اهمیت پیداکرد که استفاده از آنها آسان بود. مهمترین نیاز برای ساختن این نوع برنامه ها، لزوم سازگاری برنامه با کار مود نظر است؛ یعنی برنامه باید مناسب کاری باشد که قرار است انجام شود. مستند سازی قابل فهم و راهنمای فوری بر روی صفحه نمایش از ویژگیهای این نوع برنامه ها است. وجود منوهایی که گزینه ها و اسامی فرمانها را فهرست می کنند، از ویژگیهای دیگر برنامه های آسان است. اما در مجموع این برنامه ها نباید پیامهای توضیحی زیادی بر روی صفحه نمایش داشته باشند، زیرا موجب زحمت کاربران می شود.

فناوری اطلاعات

User-friendly

کاربرد آسان، کاربرپسند، در دورانی که کامپیوترها را فقط آمارگران به کار می بردند، توجه چندانی به سهولت استفاده از برنامه ها نمی شد. اما وقتی استفاده از کامپیوترها راسج شد، نوشتن برنامه هایی اهمیت پیداکرد که استفاده از آنها آسان بود. مهمترین نیاز برای ساختن این نوع برنامه ها، لزوم سازگاری برنامه با کار مود نظر است؛ یعنی برنامه باید مناسب کاری باشد که قرار است انجام شود. مستند سازی قابل فهم و راهنمای فوری بر روی صفحه نمایش از ویژگیهای این نوع برنامه ها است. وجود منوهایی که گزینه ها و اسامی فرمانها را فهرست می کنند، از ویژگیهای دیگر برنامه های آسان است. اما در مجموع این برنامه ها نباید پیامهای توضیحی زیادی بر روی صفحه نمایش داشته باشند، زیرا موجب زحمت کاربران می شود

لغت نامه دهخدا

پرتقال

پرتقال. [پ ُ ت ُ] (اِخ) (کشور...) نام قدیم آن لوزی تانی و یکی از کشورهای جنوبی اروپاست و در مغرب شبه جزیره ٔ ایبری واقع است و سرحدات آن از مشرق و شمال اسپانیا و از مغرب و جنوب اقیانوس اطلس است و 88740 هزارگزمربع مساحت و 6500000 تن سکنه دارد. پایتخت آن لشبونه (لیسبون) است که در کتب اسلامی گاهی بتصحیف اشبونه نیز نامند و از بلاد عمده ٔ آن پورتو [پُرت ُ] و ستوبال و براگا و ک ُاَمبر است. رودهای بزرگ آن دورُ و مینه ُ و تاج و کوههای آن که جزو رشته جبال ایبری است عبارت است از کابرئیرا و مارائو و استرلا و آلگارو و منشیک. این کشور سابقاً به ایالاتی بنام آلگارو و آلمتژو و استرمادور و بئیرا و تراس اُس منت و دورُ و مینه ُ مقسوم بود لکن اکنون به نواحی کوچکتری قسمت شده است. پرتقال کشوری است زراعتی دارای تاکستانهای کثیره و صیدماهی فراوان و جنگلهای چوب پنبه ٔ بسیار دارد. مهاجرنشین های پرتقال از بقایای امپراطوری پهناوری است که امروز شامل نواحی ذیل است: در افریقا گنگبارهای آسُر و مادِر و رأس الاخضر گینه ٔ پرتقال و آنگولا و موزامبیک. و در آسیا: چند بندر در هندوستان از قبیل گوآودویو و دامائو و بندر ماکائو در چین و در اقیانوسیه، نیمی از جزیره ٔ تیمُر. وضع طبیعی این کشور باعث شد که از حیث جریان تاریخی میان آن و سایر نواحی شبه جزیره ٔایبری جدائی افکند و این حال پایدار بود تا آنکه هانری لُژُن که از شاهزادگان کاپسین بود از شوهر مادر خود آلفونس (ادفونش) ششم پادشاه کاستیل امارت سرزمین میانه مینه ُ و موندگ ُ یافت (1095 م.) پسر او آلفونس اول (1114-1185) در سال 1136 بسلطنت انتخاب شد و از این پس پرتقال بحدود فعلی خویش رسید و سپس دینیز (1279-1325 م.) دانشگاه لشبونه را ایجاد کرد و در پادشاهی نسق و نظمی نیکو پیداکرد. سلسله ای که هانری جوان ایجاد کرده بود بسال 1383 م. از میان برفت و سلسله ٔ داویز جای آنرا گرفت. نخستین پادشاه این سلسله ژان اول بود و این سلسله به سال 1580 م. منقرض شد. در دوره ٔ این سلسله کاستیلیان شکست یافتند (آلجوبار تا سال 1385) و دولت پرتقال در افریقا متصرفاتی بدست آورد و ملاحان لوزیتانی در هندوستان امپراطوری مهاجرنشین نیرومندی پس از عبور از دماغه ٔ امیدنیک (1497) تأسیس کردند. نتیجه ٔ شکست سباستین در آلکازار [القصر] کبیر (1578) آن شد که پرتقال تحت اطاعت فیلیپ دوم درآید. و بعلت حمایت فرانسه خاندان براگانس سلطنت پرتقال را بدست آوردند و از1640 تا 1910 حکومت کردند. سلسله ٔ جدید نسبت به عهدنامه ٔ متوئن که در سال 1703 منعقد شده بود در قبال انگلستان با وجود مساعی مارکی دُ پومبال منافع پرتقال را نتوانست حفظ کند و همچنین هنگامی که ناپلئون از پرتقالیان درخواست که بنادر خود را بروی انگلیسیان سدکنند از این کار خودداری کردند و بهمین جهت سپاهیان فرانسه آنرا اشغال کردند و ژان ششم به برزیل گریخت و سپس بسال 1821 به لشبونه بازگشت. سال بعد برزیل استقلال خود را اعلام کرد. در سال 1833 حکومت قانونی و مشروطه در پرتقال برقرار شد و در سال 1910م. خاندان براگانس از سلطنت پرتقال محروم گردید و جمهوریت در آن کشور برقرار گشت. نام پرتقال را در متون فارسی گاه پرتکال و پرتگیس (غیاث اللغات) هم آورده اند و در منظومه ٔ «جنگنامه ٔ کشم » از قدری شاعر که راجع است به دست اندازی پرتقالیان از سال 1030 هَ. ق. بجزیره ٔ قشم و حوالی هرمز و جنگ امام قلیخان بیگلربیگی فارس با آنان این اسم (پرتگال) ضبط شده است مثلاً در این بیت:
چو الف و ثلاثین بد از هجر سال
بیامد یکی لشکر از پرتگال.
رجوع به جرون و هرمز (جزیره) و قدری و امامقلی خان شود.


ابناء

ابناء. [اَ] (اِخ) ابناء فارس یا ابناء یمن. نامی است احفاد و اخلاف سپاه ایران را که بروزگار کسری انوشروان براندن حبشه از ساحل جنوبی عربستان به یمن شدند و بامر کسری بدانجا اقامت گزیدند و شرح آن چنان است که از تاریخ محمدبن جریر طبری بترجمه ٔ بلعمی ذیلاً نقل میشود: و به یمن اندر، مردی بود از فرزندان ملوک حمیر از تبعان پیشین و نعمت از وی بشده بود و صبر می کرد بدان قدر چیز که داشت وخامش همی بود و نام وی عیاض و کنیت او ابومره و لقب او ذویزن و از بهر آنکه از فرزندان ملوک پیشین بود او را حرمت داشتندی و تعظیم کردندی و او را زنی بود نام او ریحانه از فرزندان علقمهبن آکل المرار، آنکه ملک یمن سالهای بسیار او را بود. و در همه ٔ یمن زنی از او خوبروی تر نبود و پارسا بود و سخت با رأی و تدبیر بود چنانکه ملک زادان باشند و او را از ذویزن پسری آمده بود و دوساله شده، نام وی معدیکرب و لقب سیف. مر ابرهه را خبر آن زن بگفتند، ذویزن را بخواند و گفت این زن را دست بازدار واگر نه بکشمت. ذویزن آن زن را دست بازداشت و ابرهه او را بزنی کرد و بخانه برد، با آن پسر خرد و هردو را همی داشت با عیالان. و ابرهه را این دو پسر، یکسوم ومسروق هر دو از آن زن آمدند. و سیف را چون فرزند خویش داشتی. سیف بزرگ شد و پنداشت که پدر وی ابرهه است. و ذویزن چون زن از وی بشد و پسر، از شرم و ننگ به یمن نتوانست بودن. از آنجا برفت و هر چه داشت برگرفت و بزمین روم اندر شد، بِدَرِ قیصر و او را آگه کرد که مردمان یمن به چه سختی اندرند از حبشه. و نسب خویش بگفت که من از حمیرم از فرزندان فلان تبع که ملک یمن چندین سال او را بود و سپاه از قیصر یاری خواست تاملک یمن بگیرد و قیصر را ساو و باژ دهد و کاردار اوباشد آنجا و ملک روم و یمن هر دو قیصر را بود. پس قیصر او را گفت که این ملک بر دین ترسائی است و همدین ما و ما بر همدینان خویش سپاه نفرستیم و اگر بر تو ستمی هست تا نامه دهیم ترا تا آن ستم از تو بردارد، ذویزن گفت آن ستم که بر من است بنامه ٔ تو از من نیفتد و از نزدیک او بازگشت و روی بکسری نهاد، ملک عجم، انوشروان. چون بحیره رسید، نعمان بن منذر آنجا ملک بود بر عرب، از دست انوشروان، ذویزن بِبَرِ او اندر شدو نسبت خویش او را بگفت، نعمان پدرش را بشناخت. و ایشان هم از حمیر بودند از فرزندان ربیعهبن نضر اللخمی الحمیری. و گروهی گفتند این ملک عمروبن هند بود. او نیز هم از دست انوشروان بود. پس این ملک عرب مر ذویزن را بِرّ کرد و از حال او بپرسید. وی قصه ٔ خویش او را بگفت که بسر من چه رسیده است و گفت بِدَرِ قیصر شدم و از وی مرا کاری برنیامد و اکنون بدر کسری خواهم شدن. نعمان گفت من بسالی یک بار بدر انوشروان روم و ماهی بباشم بخدمت او، و بازآیم. تو با من ایدر باش تا وقت شدن من بود، ترا با خویشتن پیش او برم. ذویزن بدر این ملک عرب بنشست، چون وقت شدن او ببود با وی بدر کسری رفت و چون آنجا رسید ملک عرب پیش شد و رسم خدمت بگزارد و روزی چند حدیث او نکرد تا کسری با اوگستاخ گشت چنانکه بطعام و شراب و صید و چوگان با اوبود. پس قصه ٔ ذویزن با کسری بگفت و از محل و بزرگواری او اندر یمن ِ اوّل آگه کرد و گفت ملک یمن پدران او را بود، از تبعان پیشین و بگفت با من ایدر آمده است. کسری بفرمود تا او را بار دادند، و انوشروان بر تخت زرین نشستی چهارپایه ٔ او از یاقوت و فرش او دیبای زربفت و تاج او زرین بود و یاقوت و مروارید و زمرد بدو اندر نشانده و آن تاج بگرانی چنان بود که کس نتوانستی داشتن، با سلسله ٔ زرین از آسمانخانه آویخته بودی، سلسله باریک، چنانکه کس از فرود خانه ندیدی تا نزدیک آن نشدی. چنانکه پنداشتی آن تاج بر سر او بودی، اگر کسی از دور بنگریستی. و بر سر او از آن ِ گرانی نبودی، چون کسری برخاستی آن تاج همچنان بودی آویخته وبجامه بپوشیدندی تا خاک و گرد نگرفتی، تا باز کسری بیامدی. و این رسم انوشروان آورد، جز او را و فرزندانش کس را نبود. پس چون ذویزن اندرآمد و آن تاج بدید و آن بزرگی و آن هیبت و تخت بدید متحیر شد و تابش بسر برآمد و بر وی اندرافتاد. ملک گفت برگیرند وی را. او را برگرفتند. چون نزدیک نوشروان شد آن ملک عرب پیش تخت انوشروان نشسته بود و بجز او کس دیگر ننشسته بود. ملک عرب ذویزن را برتر از خویش بنشاند. انوشروان دانست که او مردی بزرگ است. او را فراتر خواند و به زبان او را بنواخت و نیکوئی کرد و او را بپرسید که حال تو چیست و بچه حاجت آمدی ازین راه دور. ذویزن بهر دو زانو درآمد و بر ملک ثنا گفت و از عدل و داد او اندر جهان یاد کرد. پس گفت ای ملک من پسر فلان بن فلانم، تا تبع بزرگ نسبت خویش بگفت. ما مردمانی بودیم که ملک یمن اندر خاندان ما بود و حبشه بیامدند و آن پادشاهی از ما ببردند و خواسته های ما بگرفتند و ما را ذلیل کردند و بر رعیت ستم کردند بسیار و ما را بر آن خواری پنجاه سال شد که صبر همی کنیم و بِدَرِ ما رعیت ما همی صبر کنند تا کار ما آنجا رسید که نیز صبر نماند و چیزها رسید بما در خون و خواسته و حرمت که اندرمجلس ملک شرم دارم گفتن، و به زبان گردانیدن، و اگرملک بحقیقت بدانستی که با ما چه رسیده است، از عدل وفضل آمدی که ما را فریاد رسیدی و از دست این بی ادبان برهانیدی هرچند ما بدر او نیامدمانی و از وی درنخواستیمی. و امروز من بامید بِدَرِ ملک آمدم بزینهار، و از وی فریاد خواهم و اگر ملک ببزرگی امید مرا راست کرد و مرا فریاد رسید بسپاهی که با من بفرستد تا من آن دشمن را از پادشاهی خود برانم و آن رعیت را از ایشان برهانم، ملک مَلِک با یمن پیوسته گردد و مملکت او تا حد مغرب برسد و آن خلق را از آن بندگی بخرد و بعدل خویش آزاد کند و باز جایگاه آورد و مرا و همه ٔ آل حمیر را از جمله ٔ بندگان خویش کند و نصرت خویش بر ما صدقه کند چنانکه از فضل خود سزد. انوشروان را سخن وی خوش آمد و بر او دلش بسوخت و آب بر چشم آورد و ذویزن پیر بود و ریشش سپید. انوشروان گفت ای پیر نیکوسخن گفتی و دل مرا سوزان کردی و چشم مرا پرآب کردی و دانم که تو ستم رسیده ای، و این از درد گفتی ولکن ازحکم خدای و عدل و سیاست چنان آید که ملک نخست مملکت خویش نگاه دارد، پس دیگر ملک طلب کند و این زمین تو از پادشاهی من سخت دور است و بمیان، بادیه ٔ حجاز است و از دیگر سوی دریاست وسپاه ببادیه فرستادن و سوی دریا مخاطره بود و مرا اندرین تأمل باید کردن. و با این، پادشاهی من و خواسته ٔ من پیش تست، اندرین جای بباش، و دل از پادشاهی بردار و هر چیز که ما راست از ملک و نعمت با ما همبازباش، و بفرمود او را فرود آرند جائی نیکو و ده هزار درم دهندش. چون درم بدو دادند و از در ملک بیرون شد آن درمها همی ریخت و مردمان همی چیدند، تا بخانه رسید هیچ درم نمانده بود و بانوشروان آن خبر برداشتند او گفت شاید بودن، که این ملک زاده است که همت بزرگ دارد، دیگر روز چون مردم را بار داد او را نیز بار داد و گفت با عطای ملوکان چنان نکنند که تو دی با درم کردی از خواری. گفت من آن را شکر خدای را کردم بدانکه روی ملک مرا بنمود و آواز او مرا بشنوانید و زبان او با من بسخن آورد و از آنجا که من آمده بودم خاک همه زرو سیم است و اندر آن زمین کم کوهست که اندر آن کان زر نیست یا کان سیم... انوشیروان او را گفت بازگرد وشکیبائی کن تا اندر حاجت تو بنگرم و ترا چنان بازگردانم که تو خواهی، و او را نیز عطا داد و بزرگ کرد وذویزن بر در انوشروان ده سال بماند و او را خوش میداشت و هم آنجا بمرد. و پسرش بکنار ابرهه با پسران اوبزرگ شد، و او را و پسران خویش را یکی داشتی بمرتبت و جاه و مملکت و سیف اندیشیدی که ابرهه پدر اوست. چون ابرهه هلاک شد، یکسوم بملک بنشست و یکسوم چهارده سال اندر ملک ببود، پس بمرد و مسروق بملک بنشست و سیف را خوار داشتی، پس یک روز با سیف جنگ کرد و او را گفت لعنت بر تو باد و بر آن پدر که از پشت او سیف آمد. پس سیف خشم آلود بخانه اندر شد و مادر را گفت پدر من کیست ؟ گفت ابرههالملک پدر یکسوم و مسروق و مرا جز وی شوی نبوده است. گفت نه بخدای که امروز مسروق مرا وپدر مرا لعنت کرد و کس پدر خویش لعنت نکند و اگر درنسبت من چیزی ندانستی چنین نگفتی و شمشیر بکشید و گفت مرا راست بگوی که پدر من که بوده است و یا خویشتن را بدین شمشیر فروهلم و خویشتن را بکشم، مادرش بگریست و دست او بگرفت و شمشیر از وی بستد و نام پدرش و ستدن او از پدرش و رفتن پدرش نزد کسری و مردنش هم آنجا، همه او را بگفت. سیف چون این بشنید شمشیر از مادربستد و مادر را بدرود کرد و از یمن برفت و خواست که سوی کسری انوشروان شود مرگ پدرش یاد کرد بر دَر او.پس نرفت و سوی قیصر شد، و نسبت خویش یاد کرد و پیداکرد سختی و جور که بر یمن است از حبشه و نصرت خواست و سپاه خواست. قیصر او را گفت، ایشان همدین منند و ما بر همدینان خویش سپاه نفرستیم. و اگر خواهی تا ترا نامه دهم، تا اگر بر تو ستمی هست برگیرند و پدر تویک بار آمده بود او را همچنان جواب داده بودم. سیف گفت اگر دانستمی که پدر من از تو نومید بازگشته من خودبدین ملک نیامدمی. و از آنجا برفت و روی بکسری نهادو گفت اگر از وی نصرت یابم و سپاه یابم و اگر نه برسر گور پدر نشینم تا هم آنجا بمیرم. و چون بدر کسری آمد یک سال بدر او بماند و هر روز بامداد بدر کسری بنشستی تا شب بعد از آن بگور پدر شدی و بگریستی و همانجا بخفتی تا دیگر روز باز بدر کسری آمدی تا با حاجبان و دربانان آشنا شد و بدانستند که او پسر پیر یمانیست که چند سال ایدر بود و بامید بمرد. و کس خبر اوپیش ملک نیارست گفتن. چون سر سال ببود یک روز کسری انوشروان برنشست. چون بدر سرای بیرون آمد، سیف بر پای خاست و گفت درود بر ملک عزیز بزرگوار از ملک زاده ای ذلیل و خوار و بیچاره و بامید بر در او یک سال بازمانده، انوشروان در او ننگریست و اسب براند و کس نیارست حدیث او گفتن. پس چون بازآمد باز سیف برخاست و گفت ای ملک عادل و دادگر، داد تو بهمه جهان گسترده و مرا بسوی تو حق میراث است. بفضل خویش دادم بده، از خویشتن. کسری بسرای اندر شد و فرود آمد و او را اندرخواند و گفت ترا چه حق میراث است بر من ؟ گفت من پسر پیر یمانیم که بدر تو آمد و از تو سپاه خواست و نصرت خواست بر دشمنان خویش، و او را وعده کردی و بامید آن ده سال بر در تو ببود، پس بمرد. بدان امید که ملک کرده بودش مرا میراث است نزدیک ملک، هم بفضل خویش آن وعده مرا راست کن. کسری را دل بدو بسوخت، گفت ای پسر راست گوئی، بنگرم بکار تو، تو نیز صبر کن و بفرمود که ده هزار درم دهیدش، بدادند. و از در او بیرون شد و بر ره همی ریخت و مردمان برمی چیدند، چون بخانه رسید هیچ نمانده بود. دیگر روز کسری او را گفت، چرا این درم بریختی ؟ گفت ای ملک از آن شهر که من بیامدم خاک همه درم است. این درم ایدر بدان ریختم تا چون ملک مرا نصرت کند و ملک بازیابم، خاک این شهر همه درم گردد. کسری گفت، گواهی دهم که پسر آن پیری، که پدرت همچنین کرد و با او عتاب کردم و نیز جواب چنین داد. اکنون صبر کن، تا حاجت تو روا کنم. دیگر روز سرهنگان را گرد کرد و وزیران و موبدان را گفت چاره نیست مر این جوان را نصرت کنم و نتوانم سپاه خویش را خطر کردن. تدبیرکنید، کیست از این سپاه که خویشتن مرا بخشد و برود.همه خامش همی بودند. پس موبد موبدان گفت این را سوی من تدبیری هست اگر ملک فرماید بگویم. گفت بگو. گفت ملک را بزندان اندر، بسیار کس است که بر وی کشتن واجب است. ایشان را بفرست، اگر کشته شوند از ایشان برهی و اگر ظفر یابند پادشاهی ترا شود و ایشان را عفو کنی. انوشروان گفت نیکو گفتی و این سخن صواب است. و بجریده ٔ زندانیان نگاه کردند، هشتصد مرد یافتند که بر ایشان کشتن واجب شده بود. ایشان را بیرون کرد و بسوی دریا فرستاد تا آسانتر بود. و هشت کشتی بکرد، بهر کشتی صد مرد بنشاند. و مردی بود اندر آن جمله ٔ سپاه، وی پیری هشتادساله، نام او را اوهزار خواندندی و بهمه ٔعجم اندر از او تیراندازتر نبود و انوشروان او را به هزار مرد داشتی بجوانی و هر کجا او را بفرستادی گفتی هزار مرد سوار را فرستادم. و پیر و ضعیف شده بود و از کار مانده. و ابروان بر چشم افتاده. او را بخواند و بر آن لشکر سالار کرد و این هشتصد مرد همه تیراندازان بودند. ایشان را هر سلاح داد و بکشتی ها اندر بفرستاد و سیف را با ایشان، و برفتند. چون بمیان دریا برسیدند دو کشتی با دویست مرد غرق شد و آن شش کشتی با ششصد مرد بماند تا بعدن رسیدند و از دریا برآمدند. مسروق را خبر بردند، جاسوسان بفرستاد. چون اندکی ِ سپاهیان بدانست، عجب آمدش و خوار داشتشان و گویند دشمن را خوار مدار. پس کس فرستاد بسوی اوهزر که من دانم که غلط کردی و این کودک ترا و ملک ترا بفریفت و تومردی پیری با تجارب اگر مقدار سپاه من بدانستی تو با این مقدار سپاه این جا نیامدی و من ننگ دارم با این اندک مردم که تو داری حرب کردن. اگر خواهی که بازگردی ترا زاد دهم و بازگردانم به نیکوئی و اگر خواهی با من باشی، ترا و آنکه با تواَند نیکوتر دارم از آنکه ملک عجم. اوهزر او را پیغام فرستاد که مرا یک ماه زمان ده تا بنگرم و تدبیر آن کنم (و بدین آن خواست تا همه بیاسایند و ساخت تمام کند). و مسروق جواب داد که نیکو گفتی و او را زمان داد و نزل و علوفه فرستاد، اوهزر نپذیرفت و گفت اگر تو را رای جنگ آید، ما راچنان باید کردن، چون طعام تو خورده باشیم حرمتها افتد و حقها واجب شود که من با تو حرب نتوانم کردن. چون صلح کنم آنگاه علف و طعام تو بپذیرم. پس اوهزر سیف را گفت مرا چه نیرو توانی کردن ؟ گفت هرکه از فرزندان حمیرند و ملک زادگانند همه یار منند، مردانی مرد و سوارانی تمام و اسبان تازی، همه گرد کنم و دامن با دامن تو ببندم، اگر ظفر یابی با تو باشم و اگر شکسته شوی با تو باشم. اوهزار گفت انصاف دادی. پس سیف هرکه از حمیران بودند همه را کس فرستاد تا سوی وی آمدند، مقدار پنج هزار مرد. چون زمان ِ داده بگذشت، مسروق بدو کس فرستاد که چه تدبیر کردی، گفتا، تدبیر حرب. مسروق را پسری بود گفت ای پسر من ننگ دارم پیش این اندک مردم شدن، تو بیرون شو و با ایشان حرب کن و ده هزار مرد ببر و چون ظفر یابی هرچ آنجاست از حمیریان همه را پاک بکش و عجمیان را اسیر کن. اوهزر را نیز پسری بود او را بفرستاد با این تیراندازان عجم و به یمن اندر کس پیش از آن تیر انداختن ندانست. پس هر دو لشکر برابر آمدند، لشکر عجم تیرباران کردند و سپاه حبشه بازگشتند از سهم آن تیرباران و بسیار کس کشته شدند و تیری بر پسر مسروق آمد و بکشت، و از سپاه اوهزر بس کشته نشد زیرا که سپاه حبشه بحربه و شمشیر جنگ کنند. و پسر وهزر از پس لشکر حبشه برفت و اسبش بکشید و او را اندر میان لشکر حبشه برد و ایشان همه بر وی گرد آمدند و او را بکشتند. مسروق از درد پسر غم آمدش و عزم حرب کرد. و وهزر نیز ازدرد پسر حرب کردن عزم کرد و آتش اندرزد و همه کشتی ها بسوخت و هرچه طعام بود بیرون یکروزه بدریا اندر افکند و آن ششصد مرد عجم را گرد کرد و گفت کشتی ها و جامه ها از بهر آن سوختم تا همه بدانید که شما را بازپس شدن راه نیست و دشمن نیز داند که اگر بر ما ظفر یابد از ما چیزی بایشان نرسد. و اگر حرب نکنید من خویشتن رادشمن اندر نیفکنم ولکن خویشتن را بشمشیر فروهلم تا خویشتن را به دست خویش کشته باشم. پس شما بنگرید تا کار شما از پس من چگونه بود. ایشان همه با وی بیعت کردند و سوگند خوردند که با او حرب کنند تا جان باایشان است. چون دیگر روز ببود، ملک مسروق با سپاه گرد آمد و پیش آمد با صدهزار مرد از حبشه. وهزر یاران را بفرمود تا صف کشیدند و کمانها به زه کردند و کمان وی جز وی کسی نتوانستی کشیدن و به زه کردن و عِصابه بخواست و ابروان بر پیشانی بست و چشمش ضعیف شده بود، ایشان را گفت مسروق را بمن نمائید، گفتند آنکه بر پیل نشسته است و تاج زرین بر سر نهاده چون خودی و بر پیشانی ِ تاج یاقوتیست سرخ، همی تابد چون آفتاب. اوهزرآن یاقوت را از دور بدید. گفتا صبر کنید که پیل مرکب ملوک است تا از وی فرود آید. زمانی ببود، گفتند ازپیل فرود آمد و بر اسب نشست، گفت اسب نیز مرکب عزت است. پس گفتند بر استری نشست، گفت اکنون کمان مرا دهید که استر پسر خر است و خر مرکب ذُل ّ است. کمان برگرفت و تیر برنهاد گفت قبضه ٔ کمان من برابر آن یاقوت کنید که بر پیشانی اوست، بتاج اندر، چون من تیر بیندازم و سپاه از جای نجنبند دانید که تیر من خطا کرد وبتافت و تیری دیگر سبک مرا دهید، و اگر ایشان از جای بجنبند و گرد وی اندر آیند بدانید که تیر نتافت و ایشان بدو مشغول شدند، شما جمله تیرباران کنید پس حمله کنید. پس دست اوهزر بر یاقوت راست کردند و او کمان بکشید به نیروی خویش تمام، و تیر بینداخت و آن تیرراست بر آن یاقوت آمد و بدو نیم شد و بتاج اندر شد و پیشانی ملک اندریافت و بسرش بگذشت و مسروق بیفتاد و سپاه از جای بجنبید و گرد وی اندر آمدند و سپاه عجم تیرباران کردند و خلقی بزدند و سپاه حبشه هزیمت شدو عجم بر ایشان حمله کردند و همی کشتند. سیف وهزر راگفت بدین سپاه حبشه اندر، از حمیر خویشان من و ملک زادگان بسیارند و از عرب، که ایشان به ستم و بیچارگی با ایشان بودند بفرمای تا ایشان را نکشند و حبشه کشند. وهزر بفرمود که جز سیاهان را مکشید، آن روز همی کشتن کردند تا از سپاه حبشه بس کس نماند و چون جوی خون همی رفت و سرهای حبشیان می برد. دیگر روز وهزر لشکر برگرفت و سیف پیش بایستاد، وهزر هرکه را یافتی از حبشه همی کشتی. پس نامه کرد سوی انوشیروان بفتح. انوشروان نامه کرد که ملک یمن بسیف بسپار و خود بازآی. وهزرسیف را بملک بنشاند و تاج بر سر او نهاد و بملک بر وی سلام کرد و تدبیر رفتن کرد و سیف وهزر را چندان خواسته داد که وهزر اندران خیره بماند و بر دست او بسوی انوشروان خواسته ای بی اندازه فرستاد، وهزر بکشتی اندر نشست. و سوی انوشروان بازگشت و سیف بملک بنشست. آنجا بصنعا کوشکی بود که آنرا غمدان خواندندی آن را ملوک حمیر و تبعان بنا کرده بودند و پدران سیف آنجا نشستندی و بر سر آن منظری بود. بنشست و ملک بر وی راست بایستاد و هر که را از حبشه بیافت از آن سپاه همه بکشت و سپاه عرب و حمیر ویمن بر وی گرد آمدند و گروهی از آن ِ حبشه اندک زنده بماندند و ایشان را به پیش خویش به بندگی بپای کرد و بر در او بودندی، چون برنشستی پیش وی اندر برفتندی با حربه ها. چنانکه رسم حبشه بود و ایشان را جز دربانی و دویدن چیزی نفرمودی و بهر شهر از یمن کارداری وامیری بفرستاد تا زمین حجاز و بادیه سوی او آمدند بتهنیت و شادی و گروهی از عرب او را شعر گفتند بمدح وتهنیت و عبدالمطلب با مهتران قریش سوی او آمدند تهنیت را و او هر وفدی را بِرّ کردی و شاعری را عطا دادی و بازگردانیدی و شاعری بود بزمانه ٔ او اندر، نام او ابوزمعه جد امیهبن ابی الصلت از بنی ثقیف و او را مدح کرد و قصیده ای دوازده بیت بگفت و مدحی سخت لطیف:
لایطلب الثارالا کابن ذی یزن
فی البحر خیم للأعداء احوالا
اتی هِرَقْل و قد شالت نعامته
فلم یجد عنده النصر الذی سالا
ثم انتحی نحو کسری بعد عاشره
من السنین یهین النفس والمالا
حتی اتی ببنی الاحرار یقْدمهم
تخالهم فوق متن الارض اجبالا
من مثل کسری الذی دان الملوک له
و مثل اوهزر رب الحرب اذ صالا
ﷲ دَرّهُم ُ من فتیه صبروا
ما ان رأیت لهم فی الناس امثالا
بیض مرازبه غُلْب اساوره
اُسْدٌ تُربّت ُ فی الغیضات اشبالا
یرمون عن عتل کأنها غبط
بزمخر یعجل المرمی ّ اعجالا
ارسلت اسْداً علی سود الکلاب فقد
اضحی شریدهم ُ فی الارض فلاّلا
فالقط من المسک اذ شالت نعامتهم
و اسبل الیوم فی بردیک اسبالا
و اشرب هنیئاً علیک التاج مرتفقا
فی رأس غمدان داراًمنک محلالا
تلک المکارم لا قعبان من لبن
شیباً بماء فعادا بعد ابوالا.
چون سیف ذی یزن بملک بنشست از حبشه کس به یمن اندر نهِشت مگر پیران ضعیف و کودکان خرد که سلیح برنتوانستندی داشتن و زنان. و اگر نه دیگران را همه بشمشیر بگذاشت و سالی برآمد. سر سال رسولی فرستاد سوی انوشیروان با خواسته ٔ بسیار. و از جوانان حبشه که بر در او بودندی چون سیف برنشستی، پیش او حربه بردندی و خدمت وی کردندی و ایشان را نیکو همی داشت تا ایمن شد بر ایشان. روزی برنشسته بود با سپاه و این حبشیان پیش او اندر همی دویدندی، او تنها از پس ایشان اسب بدوانید و پیادگان از او بازماندند، این حبشیان با اسب او همی دویدند، چون سپاه از وی دور شد، گرد وی اندر آمدند و او را بمیان اندر گرفتند و بکشتند، آن سپاه بپراکندند و حبشیان از هر جای سر برکردند و از حمیریان و اهل بیت مملکت و خویشان سیف خلقی بکشتند بسیار روزگاری برآمد و کس بملک ننشست و کس را طاعت نداشتند. خبر به نوشروان شد، سخت تافته شد و باز اوهزر به یمن فرستاد با چهارهزار مرد و بفرمود که هرکه به یمن اندر است از حبشه همه را بکش پیر و جوان و مرد و زن و بزرگ و خرد و هر زنی که از حبشه باردارد شکمش بشکاف و فرزندان بیرون آور و بکش و هرکه اندر یمن موی بر سر او جعد است چنانکه آن ِ حبشیان بود و ندانی که او از حبشیان یا از فرزندان ایشان است همه را بکش و هرکه دانی که اندر یمن هوای ایشان خواهد و بدیشان میل دارد همه را بکش تا به یمن اندر از حبشه کس نماند و نه از آن کسان که میل با ایشان کند، اوهزر به یمن آمد و همچنین کرد و نامه کرد به نوشروان که آنچه ملک بفرمود بکردم. یمن را پاک کردم از حبشه و از نسل ایشان و هواخواه ایشان. انوشروان بدو نامه کرد و ملک یمن بدو داد. اوهزر چهار سال به یمن اندر بود پس بمرد و پسری ماند او را، نام مرزبان. انوشروان ملک یمن بمرزبان دست بازداشت. وهزر هر سال خراج یمن به نوشروان فرستادی و این مرزبان همچنان، پس این مرزبان بمرد و پسری آمده بود اورا، نام بیحار. هرمزدبن انوشروان ملک یمن به بیجان دست بازداشت و چند سال ببود و بمرد او را پسری ماند نام او خورخسره و هرمز ملک بدو دست بازداشت. پس سالی چند ببود، هرمز بدین خورخسره خشم گرفت و کس فرستاد تا او را به بند کرد و از یمن بیاوردش. هرمز خواست که او را بکشد، مردی از مهتران پارس که به دست او جامه ای بود از آن انوشروان که وقتی او را بخلعت داده بود بیاورد و بر سر خورخسره برافکند. هرمز حرمت آن جامه ٔ انوشروان او را نکشت و او را بزندان فرستاد ومردی بفرستاد به یمن، نام او باذان. و این باذان ملک یمن بود چون پیغمبر ما بیرون آمد بمکه. و باذان تاعهد او بزیست و با مردمان یمن مسلمان شدند و پیغمبرما صلی اﷲعلیه وسلم پس از باذان معاذ جبل را آنجا فرستاد تا ایشان را امیری کرد و مسلمانی و نُبی و احکام اسلام بیاموخت ایشان را و ایشان بیاموختند و بشنیدندو اینهمه حوادث که گفتیم از حدیث مسروق بن ابرهه اینهمه اندر ملک انوشروان بود و همه ٔ ملک انوشروان چهل و هشت سال بود، و عام الفیل آنگاه بود که از ملک انوشروان چهل ودو سال گذشته بود و پیغمبر صلی اﷲعلیه وسلم، عام الفیل از مادر بزاد بملک انوشروان، و بوقت پسرش بیرون آمد به پیغامبری - انتهی. و چنانکه در تواریخ آمده است باذان و ایرانیان مهاجر یمن مسلمانی گرفتندو از احفاد آنان در اسلام مردان نامی پیدا آمد و از آن جمله است وهب بن مُنَبِّه یکی از کبار تابعین و برادر او همام بن مُنَبِّه و طاوس بن کیسان یمانی و مغیرهبن حکیم صنعانی از صلحا و عباد تابعین و ابن کثیر یکی از قُرّاء سبعه و امام اعظم نعمان بن ثابت بن زوطی بن ماه مکنی به ابوحنیفه پیشوای مذهب حنفی از مذاهب اربعه. و عبدالاعلی بن محمدبن حسن صنعاوی از محدثین و فرزندش ابوبکر محمد و حسین بن محمدبن عبدالاعلی و احمدبن محمدبن حسین بن محمد از احفاد او. و وزیر مغربی حسین بن علی بن الحسین بن علی بن محمدبن یوسف بن بحربن بهرام بن مرزبان بن ماهان بن باذان. و خلیل ابن احمد فراهیدی. || و گاه ابناء گویند و از آن ابناءالدوله یا ابناء خراسان خواهند و مراد نصرت دهندگان ابراهیم امام و سفاح از مردمان خراسان و فرزندان آنان باشد که بقیادت ابومسلم بنی امیه را برانداختند و عباسیان را بخلافت برداشتند.


ابومنصور

ابومنصور. [اَ م َ] (اِخ) ابن عبدالرزاق طوسی. از بزرگزادگان طوس. او در حدود 335 هَ. ق. یا کمی پیش از آن از جانب ابوعلی احمدبن محمدبن مظفربن محتاج چغانی سپهسالار خراسان حکمرانی طوس داشت و در همین سال آنگاه که ابوعلی بر پادشاه سامانی طغیان کرد، ابومنصور جانب بوعلی گرفت و آنگاه که ابوعلی بجانب مرو لشکر کشید ابومنصور را بجای خویش سپاهسالاری خراسان داد و ابومنصور از عمال سامانی در جنگ شکست یافت و چندی در آذربایجان و ری متواری میزیست و در آخر بپادشاه سامانی پیوست و در جمادی الاَّخر 349 کرتی دیگر از جانب ابوالفوارس عبدالملک بن نوح سامانی رتبت سپهسالاری خراسان یافت لکن در ذی حجه ٔ همین سال معزول شده و البتکین بجای او منصوب گشت و بازالبتکین در 350 هَ. ق. معزول شد و سپهسالاری خراسان ابومنصور دادند و در این وقت او در صدد ائتلاف با رکن الدوله حسن دیلمی برآمد و وی را بگرگان خواند وشمگیربن زیار از این معنی آگاه شد و هزار دینار یوحنّاء طبیب را فرستاد و بومنصور را بزهر در ذی حجه ٔ 350 بکشت. آقای سید حسن تقی زاده در مقاله ای (شاهنامه و فردوسی) نوشته اند: معروفترین و مهمترین شاهنامه های فارسی یا شاهنامه ٔ علی الاطلاق همانا شاهنامه ٔ بزرگی بوده که در نیمه ٔ اوّل قرن چهارم در شهر طوس از بلاد خراسان بحکم و در تحت نظارت فرمانروای آن خطه ابومنصور محمدبن عبدالرزاق بن عبداﷲبن فرّخ طوسی و برای او تألیف شده و در اندک زمان اشتهار یافته بود و دقیقی و بعد فردوسی بنظم آن کمر همت بستند. در باب این شاهنامه که بموضوع ما مستقیماً ارتباط دارد قدری مشروحتر سخن خواهیم راند. از تاریخ تألیف و احوال بانی این کتاب خیلی کم معلومات در دست است و ما از این شاهنامه فقط از دو مأخذ اطلاع داریم یکی دیباچه های شاهنامه ٔ فردوسی است که به اسم دیباچه ٔ قدیم و دیباچه ٔ بایسنقری معروفند و دیگری کتاب الاَّثارالباقیه ٔ بیرونی است.در کتاب بیرونی در دو جا ذکر این شاهنامه شده یکی در مورد نسب اسکندر و نسب سازی ایرانیان بر او که وی را از نسل دارا پادشاه ایران فرض میکنند و بیرونی در ردّ و ابطال اینگونه نسب سازیهای ِ متعصبانه دامنه ٔ سخن را دورتر برده و گوید: بلی دشمنان در طعن به انساب و عیبجوئی بعرض و ناموس اصرار و حرصی دارند چنانکه هواخواهان و طرفگیران در نیکو ساختن بدها و جلوگیری از عیب و خلل و نسبت بخوبی اصرار دارند و اغلب این اصرار آنها را وادار میکند که احادیثی جعل کنند که باعث ستایش شود و یا نسبی بسازند که بدودمانهای شریف برساند چنانکه برای پسر عبدالرزاق طوسی در شاهنامه نسبنامه ای جعل کرده اند که نسب او را بمنوچهر میرساند مورد دوّم در ضمن ثبت جدول اسامی و مدّت سلطنت ملوک اشکانی است که بیرونی اقوال مختلفه را درآن باب ذکر نموده و پنج جدول مختلف درج کرده. بعد از ذکر چهار جدول مختلف بیرونی گوید: و تواریخ این قسم دوّم را در کتاب شاهنامه ای که برای ابومنصوربن عبدالرّزاق پرداخته شده پیدا کردیم بقراری که در این جدول ثبت نمودیم... و پشت سر این جمله جدول مذکور را بنقل از شاهنامه ٔ مزبور درج میکند. هر دو دیباچه شاهنامه ٔ فردوسی که ما از آنها جداگانه حرف خواهیم زد نیز صریحاً ذکر کرده اند که اصل شاهنامه ٔ فردوسی همان شاهنامه ٔ منثوری است که بحکم ابومنصور عبدالرّزاق و به اهتمام و مباشرت کدخدای او یا وکیل امورات پدرش ابومنصوربن احمد (یا محمّد) بن عبداﷲبن جعفربن فرّخ زاد (یا سعود) بن منصور معمری و بدستیاری چهارنفر یا بیشتر دانشمندان و ارباب خبر و سیر ایرانی و ظاهراً زردشتی (و شاید موبدان) تألیف و پرداخته شده. در مقدمه ٔ قدیم شاهنامه (که به احتمال قوی قسمتی از آن از عین متن اصلی شاهنامه ابومنصوری است که در این مقدمه داخل شده نسب مجعول ابومنصوربن عبدالرّزاق که بیرونی از آن حرف میزند عیناً تا منوچهر و بالاتر از آن تا کیومرث درج است و همچنین نسب ابومنصوری معمری تا ( (کنارنک پسر سرهنگ پرویز)). اسم این ابومنصور به ظن قوی محمد است یعنی از جمله ٔ اولاد عبدالرزاق طوسی که محمد و رافع و احمد بوده اند آنکه بانی کتاب شاهنامه و مکنی به ابومنصور بود همان محمد بوده که والی طوس بود زیرا که وی ظاهراً بزرگترین و بهرحال در منصب و مقام عالی ترین برادران بوده. مشارالیه ظاهراً از اوایل قرن چهارم در طوس مقام مهم داشته و حتی محتمل است پدرش نیزاز اعیان و امراء طوس بوده و پیش از سنه ٔ 334 هَ. ق. از طرف ابوعلی احمدبن محمدبن مظفربن محتاج چغانی (که از سنه ٔ 327 به این طرف از طرف سلاطین سامانی والی و سپهسالار خراسان بود) عامل طوس بوده. و اگر چه اولین بار که در کتب تاریخ ذکری از وی بنظر رسیده درسنه ٔ 335 است و بواسطه ٔ یاغی شدن ابوعلی چغانی به امیر نوح بن نصر سامانی وی نیز داخل در فتنه ٔ خراسان که از آنجا برخاست میشود ولی شکی نیست که مدتی پیش ازآن تاریخ در کار و دارای مقامی بوده است چه اولاً ابن الاثیر در آغاز کار او صریح گوید: که وی ابتدا از طرف ابوعلی چغانی حاکم طوس و مضافات آن بوده و ثانیاً بقول ثعالبی در یتیمهالدهر ابوعلی دامغانی وزیر امیرنوح بن منصور سامانی (366- 387) که در سنه ٔ 377 بمنصب وزارت رسید و اندکی بعد (ظاهراً در سنه ٔ 378) معزول شد در جوانی پیش محمدبن عبدالرزاق و از منشیان اوبوده بعد در دربار بخارا مستقر شد و بدفعات رئیس دیوان رسائل و بکرات وزیر شد و گوید: وی پنجاه سال بلاانقطاع در خدمت و متصدی مشاغل دولتی سامانیان بوده بطوریکه در باره ٔ طول مدت خدمت او شعرها گفتند مبنی براینکه عزل برای مأمورین دولت مانند حیض است برای زنها و چنانکه زن بعد از پنجاه سالگی دیگر یائسه میشود ابوعلی دامغانی نیز از عزل آسوده شد و چون مشارالیه در حدود سنه ٔ 382 از رتبه ٔ وزارت معزول شد لهذا باید اقلاً از سنه ٔ 332 به این طرف و بلکه پیشتر از آن در دربار سامانیان مشغول خدمت بوده و مدتی پیش از آن منشی محمدبن عبدالرزاق بوده باشد. چون ابوعلی احمدبن ابی بکر محمدبن مظفربن محتاج چغانی والی و سپهسالار خراسان از طرف امرای سامانی در سنه ٔ 334 یاغی شد محمدبن عبدالرزاق نیز که ظاهراً از طرف وی حاکم طوس بود بدو ملحق شد. ابوعلی در محرم سنه ٔ 335 هَ. ق. وارد نیشابور شد که آنوقت مرکزایالت خراسان بود و در ربیعالأول آن سال بسوی مرو حرکت کرد که امیر نوح بن نصر سامانی آنجا بود و در جمادی الاولی مرو را از وی بگرفت و در جمادی الاَّخره بخارا را نیز که پایتخت بود بگرفت، در موقع حرکت از نیشابور آنجا را به محمدبن عبدالرزاق سپرده و ویرا جانشین خود کرد. پس وی آنجا بحالت یاغی گری بود تا وقتی که درسنه ٔ 336 امیر نوح منصوربن قراتکین سپهسالار جدید خراسان و وشمگیربن زیار را که به امیرنوح پناه آورده بود مأمور دفع وی ساخت. آنها با قشون روی به نیشابورآوردند و محمد بجرجان فرار کرده و برکن الدوله ٔ دیلمی پناه برد و او ویرا بری خواند. منصوربن قراتکین بطوس هجوم برده و برادران محمد را که رافعبن عبدالرزاق و احمد باشند در قلعه ٔ شمیلان محاصره کرد بعد از آنجا بقلعه ٔ درک در سه فرسخی آنجا گریختند و در آنجا نیز محاصره شدند و پس از چند روز جنگ احمدبن عبدالرزاق با جماعتی از خویشاوندان و بنی اعمام خود امان خواست و رافع باز فرار کرد و قلعه تسلیم شد. عیال و مادرمحمدبن عبدالرزاق را به بخارا فرستادند. خود محمد در ری بود تا وقتی که رکن الدوله در سنه ٔ 337 بجنگ مرزبان بن محمدبن مسافر حکمران آذربایجان رفت ویرا نیز با خود بدانجا برد و پس از مغلوب شدن مرزبان محمدبن عبدالرزاق در آذربایجان مانده و قوت گرفت و تسلط پیداکرد ولی در سنه ٔ 338 باز به ری برگشت و با امیر نوح مکاتبه کرده و هدایا فرستاد تا از سر تقصیر او گذشت و در اوائل سال 339 بطوس برگشت و ظاهراً بواسطه ٔ همین دوستی و ارتباط با رکن الدوله بود که بعدها می بینیم در سنه ٔ 342 در موقع صلح میان ابوعلی چغانی سپهسالار خراسان و رکن الدوله (در حدود ماه شعبان) در سفارتی که از اردوی خراسان پیش رکن الدوله برای صلح رفت محمدبن عبدالرزاق مشاور بود. در سنه ٔ 349 بازمحمدبن عبدالرزاق در جرجان با رکن الدوله ملاقات کرده و مال هنگفتی از او گرفت و بالاخره در سنه ٔ 351 پس از معزول شدن آلپتکین از حکمرانی و سپهسالاری خراسان و یاغی گری وی و جنگ او با قشون امیر منصوربن نوح در ربیع الاول آن سال و اعراض او و رفتنش بغزنه منصب او یعنی سپهسالاری خراسان که بزرگترین مناصب سلطنت سامانیان بود بمحمد بن عبدالرزاق واگذار شد و ظاهراً بقای وی در این منصب (و شاید در حیات نیز) طولی نکشیده زیرا که کمی بعد از آن ابوالحسن محمدبن ابراهیم بن سیمجور را در این مسند می بینیم و به احتمال خیلی قوی میتوانیم حدس بزنیم که محمدبن عبدالرزاق در همان اوقات درگذشته زیرا که هیچیک از سرداران بزرگ سامانی نبود که در موقعخدمت یا پس از عزلش متصل اخباری از او دیده نشود.
مقدسی در احسن التقاسیم گوید که مسجد جامع طابران را (که یکی از قصبات طوس بود) ابن عبدالرزاق مزین گردانیده در سنه ٔ 371 در موقع یاغی گری حسام الدوله ابوالعباس تاش که سپهسالار و والی خراسان بود و امیر نوح بن منصور سامانی او را معزول کرد نیز (بقول تاریخ یمینی) یکی از سرداران خراسان موسوم به ابومحمدعبداﷲبن عبدالرزاق که از معارف لشکر خراسان بود بدو پیوست و با ابوالحسن سیمجور جنگ کرد و دور نیست که همین عبداﷲ نیز یکی از برادران کوچک ابومنصور ما بوده باشد. ظاهراً مسلّم است که بانی شاهنامه همین محمدبن عبدالرزاق است نه برادرش احمد چنانکه بعضی گمان کرده اند چه علاوه بر مقام بزرگ اولی که مناسبت با این کار مهم دارد خود فردوسی وی را ( (سپهبد)) میخواند که بمعنی همان صاحب الجیش است که در عهد سامانیان بزرگترین منصب دولتی بود. مقدمه ٔ بایسنقری وی را بلقب ( (معتمدالملک)) مینامد و این نوع لقب در آن زمان اگرچه دربادی نظر بعید می آید ولی بنظر نگارنده ممکن بلکه محتمل است چنانکه اغلب بزرگان و امرای عهد سامانیان و آل بویه از این نوع لقبها داشتند. مقدمه ٔ قدیم شاهنامه (غیر بایسنقری) اصلاً نسبت بنای شاهنامه را به امیرعبدالرزاق (پدر ابومنصور) میدهد و اگر ذکر این اسم بطور نسبت پدر که در فارسی سابقاً معمول بوده نباشد در آن صورت این هم یک روایت دیگری در بنای شاهنامه میشود. اما تاریخ تألیف این شاهنامه در نسخه های مختلفه ٔ دیباچه ٔ قدیم و دیباچه ٔ بایسنقری به اختلاف ذکرشده: سنه ٔ 306 و 336 و 346 و 360. تاریخ اولی و آخری ابعد احتمالات است چه اولی هم از زمان حکومت و امارت ابومنصور جلوتر است و هم ظهور اینگونه تألیفات فارسی در آن زمان بعید است خصوصاً که تألیف شاهنامه را در مقدمه ٔ قدیم شاهنامه بعد از ترجمه ٔ کلیله ودمنه به امر نصربن احمد سامانی میگذارد. در سنه ٔ 360 هم به اغلب احتمال ابومنصور درگذشته بود و یا اقلاً تسلط و اقتداری نداشته و خراسان در زیر حکم ابوالحسن سیمجور بود. سنه 336 هَ. ق. را نیز باید رد کنیم چه در همان سال ابومنصور یاغی ودر جنگ و بالاخره فراری بود پس نزدیکترین احتمالات بعقل همانا سنه ٔ 346 است که درنسخه ٔ قدیم شاهنامه ٔ لندن که دیباچه ٔ قدیم را دارد همین تاریخ بکلمات (نه به ارقام) ذکر شده.
بانی این شاهنامه ابومنصور محمدبن عبدالرزاق طوسی و مباشر جمع و تألیف آن پیشکار پدر وی ابومنصور معمری یا سعودبن منصور معمری و مؤلفین مستقیم آن چند نفر زردشتی عالم و پهلوی دان از مؤبدان و دهقانان بودند که اسامی چهار نفر آنها باز در مقدمه ٔ شاهنامه ذکر شده اولی ساح یا سیاح پسر خراسان از هرات، دوم یزدانداذ پسر شاهپور از سیستان، سوم ماهوی خورشیذ پسر بهرام از شهر شاپور (در فارس)، چهارم شاذان پسر برزین از طوس. اسم این مؤلف اخیر صریحاً در شاهنامه ٔ فردوسی آمده و آن در باب داستان آوردن کتاب کلیله ودمنه از هند به ایران است که مأخذ روایت در این باب همین شاذان است. ماهوی را هم نولدکه حدس زده که شاید همان شاهوی پیر است که در فردوسی مأخذ روایت قصه ٔ آوردن شطرنج است و یکی از دو لفظ ماهوی و شاهوی تصحیف دیگری است. شاید یکی از مؤلفین یا مآخذ روایت شاهنامه ٔ منثور هم آزاد سرونامی بوده بقول فردوسی در مرو در پیش احمدبن سهل بوده و نسخه ٔ خداینامه را داشته و به اخبار ایران قدیم احاطه داشته و نسب خود را بسام نریمان میرسانیده و ظاهراًدر سن پیری مأخذ روایت داستان مرگ رستم در شاهنامه ٔ منثور شده احمدبن سهل بن هاشم بن ولیدبن جبله (یا حمله) بن کامگار از سرداران بزرگ سامانیان بوده و از سنه ٔ 269 تا سنه ٔ 307 هَ. ق. اسم او و برادرهای او بسمت سرداری و مرزبانی مرو در تواریخ دیده میشود و در سنه ٔ 307 در بخارا در حبس وفات یافت و قطعاً مقصود فردوسی از احمد سهل همین شخص است. اگرچه یک بیت دیگر فردوسی که در همان موقع روایت از آزادسرو می آید بر حسب ظاهر منافی این فقره است زیرا در آنجا لفظ ( (سهل ماهان بمرو)) موهم این است که مقصود وی احمدبن سهل بن ماهان است در صورتی که سردار معروف مزبور احمدبن سهل بن هاشم بوده ولی وقتی که دقت در مضمون بیت بشود واضح خواهد شد که ابداً این بیت ربطی به احمدبن سهل ندارد. ماهان ظاهراً یکی از محلات یا قسمتهای معروف شهر مرو بوده که به بنی ماهان نسبت داده میشده و عبارت نسخه ٔ قدیم شاهنامه ٔ لندن چنین است ( (چراغ صف صدر ماهان بمرو)) که معنی واضح میشود. با وجود قرائن و بلکه دلائل واضح بر اینکه ( (نامه خسروان)) و ( (دفتر)) یا شاهنامه ای که مأخذ فردوسی بوده و آنرا برشته ٔ نظم کشیده همان شاهنامه ٔ ابومنصوری بوده باز یک اشکال مهمی در مسئله باقیست وآن عدم توافق بین جدول سلاطین اشکانی است که بیرونی بنقل از شاهنامه (معمول لابی منصوربن عبدالرزاق) در کتاب ( (الاَّثارالباقیه)) درج کرده و آنچه در شاهنامه ٔ فردوسی آمده که نه در اسامی و نه در عدد سلاطین مطابقت دارد علاوه بر این در جدول شاهنامه ٔ فردوسی هیچ چیزغیر از اسامی نه نفر از سلاطین اشکانی ذکر نشده و فقط مدّت سلطنت همه آنها را دویست سال ذکر کرده و مختصر اشاره بدان ها از قول و روایت دهقان شهر چاچ کرده و گذشته و در ختم کلام چنین گفته:
چو کوتاه شد شاخ و هم بیخشان
نگوید جهاندیده تاریخشان
از ایشان بجز نام نشنیده ام
نه در نامه ٔخسروان دیده ام.
در صورتی که در شاهنامه ٔ ابومنصوری (از قرار نقل بیرونی) اسامی یازده نفر سلاطین اشکانی بترتیب و با ذکر مدّت سلطنت هر کدام از آنها آمده و مجموع مدت سلطنت همه آنها دویست و شصت و شش سال ذکر شده و هم خود اسامی و هم تقدیر و تأخیر آنها بکلی با روایت فردوسی مخالف است. پس اگر مدّت سلطنت هر پادشاهی بتفصیل در شاهنامه ٔ اصلی بوده چگونه فردوسی که آنرا بنظم درآورده و یا اقلاً آن کتاب مأخذ اساسی او بوده میگوید ( (نه در نامه ٔ خسروان دیده ام)) ؟ در حل ّ این اشکال چیزی که بخاطر می آید آن است که بگوئیم فردوسی در جزئیات تاریخ تحت اللفظ پیروی شاهنامه ٔ منثور فارسی را نکرده و مأخذهای دیگر هم در دست داشته و مخصوصاً در مثل این مورد که روایات قدیمه به اعلی درجه با هم اختلاف دارند و حتّی توان گفت دو روایت مستقل نیست که با هم موافق باشد بهیچوجه لازم ندیده روایت آن کتاب فارسی را پیروی کند و خواسته به اختصار از این باب تاریخ که در نظر او ایام تنزل قدرت ایران بوده بگذرد و نیز مقصود او از نشنیدن چیزی از اشکانیان داستانها و وقایع تاریخی عهد آنها بوده که چیزی قابل داستان سرائی نبوده نه مدت سلطنت هر کدام از آنان که در نظر وی و ازحیث مناسبت بموضوع او مطلب جزئی بوده و در داستان بزرگ ایران اهمیتی نداشته. مخصوصاً جدول اشکانیان و عدد و اسامی و مدت سلطنت آنها بقدری در مآخذ مختلفه مخالف و متباین با هم است که حتی اغلب کتبی که در سایر وقایع عادهً یک مأخذ معین داشته اند چون به این باب رسیده اند مأخذ خود را کنار گذاشته و خود در میان روایات اجتهاد کرده و یک روایت دیگری برداشته و ذکر کرده اند. نگارنده ٔ این سطور از کتب متقدمین و مآخذ مختلفه 17 روایت و جدول جداگانه و مستقل در فهرست سلاطین اشکانیان جمع کرده ام و در مقام مقابله ٔ آنها با همدیگر دو جدول را عین همدیگر نیافتم. در مقابل این شبهه ٔ ضعیف قرائن صریحه ٔ دیگری بر عین همدیگر و یکی بودن شاهنامه ٔ ابومنصوری ومأخذ فردوسی در دست داریم. علاوه بر اینکه نسب مجعولی که بیرونی ذکر از آن میکند که ابن عبدالرّزاق در شاهنامه برای خود ساخته (یعنی برای او افتعال کرده اند) در مقدمه ٔ قدیم شاهنامه ٔ فردوسی (که به اغلب احتمال مدّت قلیلی بعد از تألیف شاهنامه ٔ فردوسی نوشته شده و دارای قسمتی از عین متن اصلی دیباچه ٔ شاهنامه ٔابومنصوری است.) عیناً با نسب نامه ٔ ابومنصور معمری درج است، اگر دقتی در مقدمه ای که خود فردوسی بشاهنامه کرده و در آن مروری بدقت بنمائیم تا اندازه ای این مطلب روشن تر میشود چنانکه فردوسی گوید:
یکی نامه بد از گه باستان
فراوان بدو اندرون داستان
پراکنده در دست هر موبدی
از او بهره ای برده هر بخردی.
که مقصود خداینامه است که از زمان قدیم مانده بوده ولی چنانکه از مأخذ دیگر نیز تأییدشده تمام آن پیدا نمی شده و فقط در دست هر موبدی قسمتی از آن باقی بوده و ابومنصور همت بر جمع همه ٔ این اجزا متفرقه و تکمیل کتاب گماشت و موبدان را از اطراف و اکناف جمعآوری کرد چنانکه فردوسی گفته:
یکی پهلوان بود دهقان نژاد
دلیر و بزرگ و خردمند و راد
که مقصود همان ابومنصور است که نسب خود را بمنوچهر میرسانید و خود را از اولاد سلاطین ایران قلمداد میکرد و بواسطه ٔ همان نسب جعلی که بر خود می بست بخیال جمع و احیای تواریخ ملوک ایران افتاده و در پی گرد آوردن و تحقیق آنها بود چنانکه گفته:
پژوهنده ٔ روزگار نخست
گذشته سخنها همه بازجست.
و بگرد آوردن او مؤبدان را از هر نقطه در طوس مانند شاهوی و یزدانداد و غیره اشاره میکند به این بیت که گوید:
زهر کشوری موبدی سالخورد
بیاورد کین نامه را گرد کرد.
و پس از آنکه:
بگفتند پیشش یکایک مهان
سخنهای شاهان و گشت جهان.
حکم بتألیف شاهنامه دادو:
چوبشنید از ایشان سپهبد سخن
یکی نامور نامه افکند بن
از این دو بیت اخیر میشود استنباط کرد که اولاً شاید خود این موبدان شاهنامه را تألیف نکرده اند بلکه آنها نقل شفاهی از محفوظات و روایات سینه بسینه ٔ خود یا ترجمه از پهلوی کرده و کسی دیگر یا کسان دیگر (ابومنصور معمری یا ابوعلی بلخی یا دیگری) تألیف کرده و از کلمه ٔ ( (سپهبد)) میشود بطور قطع گفت که بانی شاهنامه همان محمدبن عبدالرزاق بود نه برادرش احمد که چنانکه در بعض نسخه ها آمده، زیرا که فقط محمد بود که سپهبد و صاحب الجیش خراسان بوده از کلمه ٔ ( (مهان)) توان حدس زد که علاوه بر مؤبدان، بزرگان و دهاقین هم در جمع حکایات و روایات کمک کرده اند چنانکه فردوسی نیز همیشه از ( (دهقان)))) نقل میکند (اگر مقصود دهقان دانشور مؤلف خداینامه نباشد) و عبارت ( (سخنهای شاهان)) را میشود اشاره بخطب و وصایا و اندرز و حکمت سلاطین دانست که علاوه بر داستان و تاریخ اینگونه مطالب هم جمعآوری شده بودو اینکه فردوسی گوید:
چو از دفتر این داستانها بسی
همی خواند خواننده بر هرکسی.
قرینه ٔ آن است که پیش از نظم دقیقی شاهنامه را که ظاهراً بین سنه ٔ 360 و 370 هَ.ق. وقوع یافته مدّتها بوده که شاهنامه ٔ منثور قدیم نقل مجالس و ورد محافل بوده و این فقره دلیل آن میشود که بر خلاف ادّعای بعضی نسخه ها آن شاهنامه در سنه 360 تألیف نشده بلکه خیلی پیش از آن تاریخ تألیف شده بود. لفظ ( (دفتر)) نیز همه جا در شاهنامه ٔ فردوسی اشاره به همان شاهنامه ٔ منثور است -انتهی. رجوع به مقاله ٔ شاهنامه و فردوسی در کتاب هزاره ٔ فردوسی چ وزارت فرهنگ صص 56- 63 شود. علامه ٔ قزوینی در مقاله مقدمه ٔ قدیم شاهنامه آورده است: اکنون ببینیم این ابومنصوربن عبدالرزاق طوسی کیست، در مآخذ ثلثه ٔ مذکوره یعنی آثارالباقیه و مقدمه ٔ قدیم و جدید شاهنامه که اشاره بفراهم آوردن شاهنامه ای برای ابومنصور مذکور کرده اند ابداً متعرض ترجمه ٔ حال او و شرح سوانح زندگی اوبهیچوجه من الوجوه نشده اند تا هویت او کمابیش معلوم شود ولی در بعضی کتب تواریخ و ادب و غیره مانند زین الاخبار گردیزی و تاریخ بخارای نرشخی و یتیمهالدهر ثعالبی و احسن التقاسیم فی معرفه الاقالیم مقدسی و کامل ابن الاثیر در ضمن نقل حوادثی که در خراسان مابین سنوات 330- 350 هَ. ق. واقع شده مکرراً نام شخصی از اعیان معاریف دولت سامانیان موسوم به ابومنصور محمدبن عبدالرزاق که ابتدا حاکم طوس و نیشابور بوده و سپس در سنه ٔ 349 و 350 دو مرتبه به سپهسالاری کل ّ ولایات خراسان که از اعظم مناصب دولت سامانیه بوده نایل گردیده و بالاخره در سنه ٔ 351 مسموم و مقتول شده بمیان می آید که از نام و نسب و کنیه ٔ او و محل اقامت او و عصر او و سایر خصوصیات او قطع و یقین حاصل میشود که این ابومنصور محمدبن عبدالرزاق با آن ابومنصور محمدبن عبدالرزاق طوسی مذکور در آثارالباقیه و در مقدمه ٔ شاهنامه که بفرمان او در سنه ٔ 346 شاهنامه ٔ نثری جمع کرده اند یکی است چه کسی که در سنه ٔ 346 (که تاریخ تألیف شاهنامه ٔ نثر ابومنصوری است بتصریح مقدمه) در حیات باشد و در طوس باشد و با دستگاه تمام از پادشاهی و ساز مهتران در آنجا زیست نماید و مانند ملوک و سلاطین دستوری (یعنی وزیری) داشته باشد و نام و نسب او نیز ابومنصور محمدبن عبدالرزاق باشد هیچکس دیگر نمیتواند باشد جز همان شخص معروف تاریخی سابق الذکر متوفی در سنه 351 که کتب تواریخ مشحون از عظایم اعمال اوست و احتمال تعدّد شخصین یعنی وجود داشتن دو ابومنصورمحمدبن عبدالرزاق با توارد در جمیع خصوصیات مذکوره از اسم و کنیه و نام پدر و مکان و زمان و غیره را کسی نمیتواند بدهد مگر آنکه غرضش مکابره باشد. حال که هویت ابومنصور محمدبن عبدالرزاق که شاهنامه ٔ نثر را بفرمان او جمع کرده اند معلوم گشت و دانسته شد که او یکی از معاریف رجال تاریخی قرن چهارم است و چون کتب تواریخ و ادب که ذکری از او کرده اند و به اسامی آنهاقبلاً اشاره کردیم در محل دسترس عموم میباشد بنابراین دیگر لازم نمیدانیم که مسطورات آنها را در اینجا تکرار کنیم و خوانندگان را که طالب اطلاع از جزئیات احوال او بطور تفصیل باشند حواله بکتب مذکوره میدهیم و بمطلب خود که صحبت از شاهنامه ٔ ابومنصوری باشد باز میگردیم. مکرر گفتیم که بنحو قطع و یقین، چنانکه صریح مقدمه ٔ قدیم شاهنامه است، این شاهنامه ابومنصوری بنثر بوده است نه بنظم و نیز بظن ّ بسیار قوی چنانکه باز صریح همان مقدمه است همین شاهنامه ٔ ابومنصوری بوده است که فردوسی علیه الرحمه آنرا در سلک نظم کشیده وشاهنامه ٔ معروف خود را (به استثنای مقدار قلیلی از آن که دقیقی سابقاً بنظم درآورده بوده) از آن ساخته است نه شاهنامه ٔ دیگری علی ای تقدیر خواه مأخذ نظم فردوسی این شاهنامه ٔ ابومنصوری بوده است یا یکی از شاهنامه های متفرقه ٔ دیگر قبل از آنکه شاهنامه ٔ فردوسی روی کار بیاید سایر شاهنامه ها لابد کمابیش مابین مردم معروف و در محل دسترس عموم بوده اند زیرا که می بینیم مؤلفین آن ازمنه مانند ابوریحان بیرونی و ثعالبی و صاحب قابوس نامه و مترجم تاریخ طبری و صاحب مجمل التواریخ و ابن اسفندیار صاحب تاریخ طبرستان چنانکه گذشت از آنها به اسم و رسم نقل کرده اند. ولی چون بالطبیعه رغبت مردم بحفظ شعر بیشتر از نثر بوده و در نتیجه توفّر دواعی نقل و استنساخ قصص منظوم بمراتب بیشتر از نقل و استنساخ قصص منثور است بخصوص قصصی که از قبیل حماسه ٔ ملی و داستان پهلوانان و دلاوران قدیم قوم باشد آن هم نظم شاعر ساحرزبردستی مانند فردوسی، بدین مناسبات ظاهراً طولی نکشیده بوده که شاهنامه ٔ فردوسی بمضمون: الق عصاک فاذاهی تلقف ما یأفکون (قرآن 117/7). سایر شاهنامه های متفرقه را بکلی از میان برده است بخصوص که صنعت طبع هنوز اختراع نشده بوده و سایر شاهنامه ها نیز قطور و حجیم بوده اند و استنساخ پنجاه شصت هزار بیت شعر و همان مقدار نثر در آن واحد کار آسان کم خرجی برای همه کس نبوده است لهذا طبیعی است که کم کم عده ٔ شاهنامه های نثر رو بتناقص گذارده و نسخ آنها کمیاب شده تا آنکه بکلی از میان رفته اند چنانکه امروزه در هیچ جا از هیچیک از آنها کسی نشانی نمیدهد ولی بقراین عدیده که بعدها مذکور خواهد شد مقدمه ٔ یکی از این شاهنامه های نثر قبل از فردوسی یعنی مقدمه شاهنامه ٔ ابومنصوری هنوز گویا بالتمام والکمال باقیست و آن عبارت است از همین مقدمه ٔ قدیمی که در بعضی نسخ قدیمه ٔ شاهنامه های فردوسی (قبل از هشتصد هجری) یافت میشود و در صدر مقاله به آن اشاره کردیم و آن را یکی از سه قسم مقدمه ٔ شاهنامه ٔ فردوسی یعنی مقدمه ٔ قدیم و مقدمه ٔ اوسط و مقدمه بایسنقری شمردیم و همین مقدمه است که موضوع مقاله ٔ حاضره ٔ ماست و ما قسمت عمده ٔ آن را عیناً از روی چند نسخه ٔ متفرقه ٔ شاهنامه ٔ فردوسی که بقدر امکان تصحیح کرده ایم در ذیل نقل خواهیم کرد یعنی تا آنجا که مظنوناً جزء شاهنامه ٔ ابومنصوری بوده است و هنوز صحبت از فردوسی و سلطان محمود بمیان نیامده زیرا که این مقدمه قدیم به استثنای دو سه صفحه قسمت اخیر آن و به استثنای یک جمله ٔ دو سه سطری در اثناء قسمت اول که در آنجا نیز ذکری اجمالی از سلطان محمود و فردوسی است و ما در موقع خود به آنها اشاره خواهیم کرد بقیه عیناً مقدمه ٔ شاهنامه ٔ ابومنصوری است و گویا نساخ قدیم شاهنامه ٔ فردوسی بواسطه ٔ کمال مناسبتی که این مقدمه موضوعاً و مضموناً و از کلیه ٔ حیثیات دیگر با شاهنامه ٔ فردوسی داشته است آنرا از همان ازمنه ٔ بسیار قدیمه و شاید مقارن عصر خود فردوسی از ابتدای شاهنامه ٔ نثر ابومنصوری برداشته و به ابتدای شاهنامه ٔ منظوم فردوسی ملحق کرده اند بخصوص که شاهنامه ٔ ابومنصوری بنا بعقیده ٔ مشهور و بتصریح هر دو مقدمه ٔ قدیم و جدید شاهنامه اصلاً عین همان کتابی بوده است که فردوسی آنرا برشته ٔ نظم درآورده و اساس کار سی ساله ٔ او بوده است و در این صورت مناسبت بین مقدمه ٔ شاهنامه ٔ ابومنصوری و شاهنامه ٔ فردوسی بحد کمال خواهد بود -انتهی. رجوع به مقاله ٔ مقدمه ٔ قدیم شاهنامه در کتاب هزاره ٔ فردوسی صص 128- 130 شود.

معادل ابجد

پیداکرد

241

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری