معنی پشم سوخته

لغت نامه دهخدا

سوخته

سوخته.[ت َ / ت ِ] (ن مف / نف) هر چیز که آتش در آن افتاده باشد. (برهان). هر چیز آتش گرفته. هر چیز که آتش درآن افتاده باشد. محروق. (ناظم الاطباء):
کنون کنده و سوخته خانه هاشان
همه بازبرده بتابوت و زنبر.
رودکی.
کوفته را کوفتند و سوخته را سوخت
وین تن پیخسته را بقهر بپیخست.
کسایی.
عقیق از شبه آتش افروخته
شبه گشته ز آتش سیه سوخته.
نظامی.
|| تافته. سخت تشنه:
تشنه ٔ سوخته بر چشمه ٔ روشن چو رسید
تو مپندار که از پیل دمان اندیشد.
سعدی.
|| شخصی که او را دردی و مصیبتی رسیده باشد. (برهان). رنج و آزار و محنت رسیده. (ناظم الاطباء). بی بهره. بی طالع:
مرا از تو فرخنج جز درد نیست
چو من سوخته در جهان مرد نیست.
اسدی.
امروز در این دور دریغی نخورد هیچ
از عدل تو یک سوخته، بر عدل عمر بر.
سنایی.
پدر سوخته در حسرت روی پسر است
کفن از روی پسر پیش پدر بگشائید.
خاقانی.
دشمنان را که چنین سوخته دارندم دوست
راه بدهید و بروی همه در بگشائید.
خاقانی.
دانی که آه سوختگان را اثر بود
مگذار ناله ای که برآید ز سینه ای.
سعدی.
گر درون سوخته ای با تو برآرد نفسی
چه تفاوت کند اندر شکرستان مگسی.
سعدی.
|| نانی است که خمیر آنرا به آب پیاز کنند. (ذیل تاریخ بیهقی چ ادیب ص 511 و چ فیاض ص 502): مرغان گردانیدن گرفتند و آنچه لازم روز مهرگان است ملوک را از سوخته و برکان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 511). || سنجیده. (برهان). جامه ٔ سنجیده ٔ موزون. (غیاث اللغات).سخته. (فرهنگ رشیدی). سنجیده و وزن شده. (ناظم الاطباء). || (اِ) جامه ٔ سوخته که بر آن از سنگ و چقماق آتش گیرند. (غیاث اللغات). لته و رکوی سوخته که آتش از آتش زنه گیرند و به عربی حراقه خوانند. (برهان) (از جهانگیری) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). پنبه و لته که آتش در آن گیرند و به عربی حراق گویند. (فرهنگ رشیدی): و چون آتشی است که از سنگ و پولاد جهد و تا سوخته نیابد نگیرد و چراغ نشود که از او روشنایی یابند. (نوروزنامه).
نیست هیزم تا برانم پیش او
حشمت چقماق و سنگ و سوخته.
سوزنی.
گر آتش مدح دگران بایدش افروخت
یا سوخته تر باشد یا زند شکسته.
سوزنی.
|| آنکه جگرش از حرارت فاسد شده باشد. (برهان). کسی که در جگر وی التهاب بود. (ناظم الاطباء). || اسیر و درمانده:
در بیابان فقیر سوخته را
شلغم پخته به که نقره ٔ خام.
سعدی.
|| (اِ) ثفل شراب که بعد از فشردن بدور اندازند. (برهان) (ناظم الاطباء). درد هر چیز و فضله. || (ن مف) مست. (ناظم الاطباء). || در ولایت روم مردم طالب علم را سوخته میگویند. (برهان) (از غیاث اللغات). طالب علم. (ناظم الاطباء).
- تخم سوخته، تخم فاسدشده. دانه ٔ بی اثر بیفایده:
نومید نیستیم ز احسان نوبهار
هرچند تخم سوخته در خاک کرده ایم.
صائب.
جماعتی که نخوردند آب زنده دلی
چو تخم سوخته ماندند جاودان در خاک.
صائب.
- جگرسوخته، محنت دیده. مصیبت رسیده:
خام پندار سوخته جگران
در هوس پختن وصال توایم.
خاقانی.
مادر آمد چو سوخته جگری
وز میان گم شده چنان پسری.
نظامی.
غم دل با تو نگویم که تو در راحت نفس
نشناسی که جگرسوختگان در المند.
سعدی.
- دل سوخته، درددیده. رنج کشیده.عاشق:
خوش بود ناله ٔ دلسوختگان از سر درد
خاصه دردی که به امید دوای تو بود.
سعدی.
گاهگاهی بگذر در صف دلسوختگان
تا ثنائیت بگویند و دعایی بکنند.
سعدی.
گر شمع نباشد شب دلسوختگان را
روشن کند این غره ٔ غرا که تو داری.
سعدی.
- گنج سوخته، نام گنج پنجم از جمله ٔ هشت گنج خسروپرویز که گنج افراسیاب، گنج بادآورد، گنج خضرا، دیبه خسروی، گنج سوخته، گنج شادآورد، گنج عروس و گنج بار باشد. (برهان). نام گنجی است از گنجهای خسروپرویز. (غیاث اللغات):
دگر گنج کش خواندی سوخته
کز آن گنج بد کشور افروخته.
فردوسی.
- سوخته بید، ذغال بید که در پالودن و تصفیه بکار بوده است:
ساقی غم را ز اندرون چون سوخته بیدم کنون
تا چند بارم اشک خون گر راوق افشان نیستم.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 454).
راوق جام فروریخته از سوخته بید
آب گل گویی با معصفر آمیخته اند.
خاقانی.
رجوع به سوخته بید شود.
- سوخته ٔ تریاک، تفاله ٔ تریاک کشیده شده.
- سوخته ٔ تنباکو، تنباکوی کشیده شده.
- سوخته جان، مصیبت دیده. ستمدیده:
ما را چو دست سوخته میداشتی بعدل
در پای ظلم سوخته جان چون گذاشتی.
خاقانی.
- سوخته چیزی بودن، فریفته، اسیر، عاشق، واله، شیدای او بودن:
سینه ٔ خاقانی است سوخته ٔ عشق او
او بجفا میدهد سوختگان را بباد.
خاقانی.
اندر دل سنگ اگرنشان جویی
هم سوخته ٔ هوای او بینی.
خاقانی.
بده قرضه کمکی تا عطات پندارم
مگو که سوخته ٔ من چه خام پندار است.
خاقانی.
نقل است که صادق روزی تنها در راهی میرفت اﷲاﷲ میگفت، سوخته ای بر عقب او میرفت و بر موافقت او اﷲاﷲ میگفت. (تذکره الاولیای عطار).
ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز
کآن سوخته را جان شد و آواز نیامد.
سعدی.
- سوخته ٔ گرم رو:
عشق توأم پوستین گر بدرد گو بدر
سوخته ٔ گرم رو تا چکند پوستین.
خاقانی.
- سوخته خرمن، آنکه هستی از دست داده:
بر بستر هجرانت بینند و نپرسندم
کای سوخته خرمن گو آخر ز چه غمگینی.
سعدی.
عیبش مکنید هوشمندان
گر سوخته خرمنی بزارد.
سعدی (دیوان چ مصفا ص 631).
هر کجا سروقدی چهره چو یوسف بنمود
عاشقی سوخته خرمن چو زلیخا برخاست.
سعدی.
برق غیرت چو چنین میجهد از مکمن غیب
تو بفرما که من سوخته خرمن چه کنم.
حافظ.
- سوخته دامان، دامان آتش گرفته:
چرخ را هر سحر از دود نفس
همچو شب سوخته دامان چه کنم.
خاقانی.
- سوخته طالع، بدبخت. بداقبال. بی ستاره.
- سوخته طلب، طلب لاوصول یا صعب الوصول.
- سوخته ٔ کسی بودن، سخت دوستار او بودن: حره ٔ ختلی عمتش که خود سوخته ٔ او بود. (تاریخ بیهقی).
- سوخته مغز، مغز فاسدشده:
جز آن سبک خرد شوربخت سوخته مغز
که غره کرد مر او را بخویشتن شیطان.
فرخی.


پشم

پشم. [پ َ] (اِ) موی [نرم] که بر تن حیوانات چون شتر و گوسفند و بز روید. صوف. عهن. طَحَرَه. طَحرَه. طِحْریَّه. دف. سدین. وَبَر.عَثن. (منتهی الارب). در کتاب قاموس مقدس آمده است که در میان قوم یهود پشم بجهت لباس بسیار معمول بود و پشم دمشق در بازار صور بسیار مشهور بود:
پس از پشت میش و بره پشم و موی
برید و برشتن نهادند روی.
فردوسی.
تو مرا یافته ای بی همه شغل
نیست اندر کلهت پشم مگر.
فرخی.
چون پشم زده شده که و مردم
همچون ملخان ز بس پریشانی.
ناصرخسرو (دیوان ص 415).
گر بود اشتر چه قیمت پشم را.
مولوی.
خرما نتوان خورد از این خار که کشتیم
دیبا نتوان بافت از این پشم که رشتیم.
سعدی.
گرسنه شکم بر نمد دوخت چشم
که همسایه ٔ گوشت بوده ست پشم.
روحی ابریشم و روحی است دگر پنبه ز وصف
سومین روح بود پشم بگفتار یکبار.
نظام قاری (دیوان البسه ص 12).
صُهابی، پشم که سپیدی آنرا سرخی آمیخته باشد. (منتهی الارب). هفو؛ برباد پریدن پشم و مانند آن. هرمول، پاره ٔ پر و پشم باقیمانده. صهایح، پشم که سخت سپید نباشد. تذریه؛ ماندن پاره ای از پشم بر گوسپند جهت نشان. ذئبان، باقی مو و باقی پشم بر گردن و لب شتر. صوفه، پشم گوسپند. صائف، اصوف، صوفانی، بسیارپشم. جَحَشَه؛ پشمی که بر دست پیچیده ریسند. مِرعِزّ؛ مویهای ریزه ٔ بن پشم گوسپند. صوف مُقَلفِع؛ پشم چرکین. مِرق، پشم بوی بد گرفته. قُص و قَصَص، پشم بریده ٔ گوسفند. جِزّه، پشم بریده و برهم پیچیده. الباد؛ پشم برآوردن و آماده ٔ فربهی شدن شتران. اِملاس، پشم ریختن گوسپند. انسال، فروآوردن پشم و فکندن آنرا. تنفیش، واخیدن پنبه و پشم و موی. منح،پشم و شیر و بچه ناقه خاص کردن جهه کسی. لُبْدَه؛ پشم و صوف درهم شده و برهم چفسیده. لِبُدَه؛ پشم که در یکدیگر درآمده و برهم چفسیده باشد. مُوَارَه؛ پشم که وقت زدن بیفتد. کِفل، پشم که سپس ریختن پشم برآید. جزجزه؛ پاره ای از پشم و گوی رنگین از پشم که بر هودج آویزند. جِزیزه؛ پاره ای از پشم. لِبْد؛ هر پشم و موی نشسته برچفسیده. لَبَد، طَثرَه؛ پشم گوسپند. طَرّ؛ پشم نو برآمده. عُثکوله؛ پشم و جز آن که جهت زینت به هودج و مانند آن آویزند و از باد بجنبد. قِشبِر؛بدترین پشم. قَرثَعَه، قَرثَع؛ پشم ریز ستور. هدلَقه؛ پشم زیر زنخ شتر. عَبعَبَه؛ پشم گوسفند سرخ رنگ. عطم، پشم رنگین زده. عفریه و عفری، پشم پیشانی ستور. عنکث، پشم انبوه برهم نشسته. عقیق، پشم شتربچه. (منتهی الارب). || هیچ. (در تداول عوام):
من که رسوای جهانم غم عالم پشم است.
- پشم اندر پشم، که تار و پود هر دو از پشم دارد.
- پشم در کلاه داشتن، عزت و اعتبار داشتن. (غیاث اللغات از مصطلحات).
- || غرور دولت کردن. (غیاث اللغات از چهارشربت).
- پشم در کلاه نداشتن، مفلسی و خواری. (غیاث اللغات از سراج). بی برگ و نوا بودن.
پشم در کلاه ندارد؛ کنایه از این است که مالی و مرتبه ای و دانشی ندارد و کسی را نیز گویند که غیرتی و نفسی نداشته باشد یعنی صاحب نفس و صاحب غیرت نباشد. (برهان قاطع). قدر و اعتبار ندارد:
شکوه زهد می بر من نگه داشت
نه زان پشمی که زاهد در کله داشت.
نظامی.
آنکه به پشمینه بردشان ز راه
پشم ندارد مگر اودر کلاه.
خواجو.
دلیل صومعه دیدم کسی براهش نیست
گدای میکده هم پشم در کلاهش نیست.
طالب (از فرهنگ ضیاء).
- پشم ریزان، هنگام ریختن پشم بعض چهارپایان چون بز و شتر و امثال آن: قعال، پشم ریزان از شتر. (منتهی الارب).
- پشم زدن، پشم را با کمان و امثال آن از هم بازکردن: تلبید؛ پشم زدن وتر کرده بر نیام دوختن جهه حفاظت حمایل شمشیر. نَفش، پشم و پنبه زدن. (منتهی الارب).
- پشم شدن، بمعنی پراکنده شدن و پراکنده ساختن باشد و جدائی کردن را نیز گفته اند. (برهان قاطع).
- پشمش ریخته، از قدرت و قوت پیشین افتاده.
- پشم و نخ، پارچه ٔ پشم و نخ که در نسج آن پشم و پنبه بکار رفته باشد.
- گفت چه کشکی چه پشمی ؟، یعنی بالتمام انکار کرد.
- پشمی از کلاهش کم، نقصانی است بغایت سهل که بحساب درنیاید. (فرهنگ رشیدی).

پشم. [پ َ ش َ] (اِخ) فشم. نام دهی مرکز رودبار از ییلاقهای طهران. (از جغرافیای سیاسی ایران تألیف کیهان ص 353).

پشم. [پ َ ش َ] (اِخ) (دره...) از دره های سه گانه ٔ رودبار مجاورطهران. قراء آب نیک و لالان و زایکان در آن دره واقع است. (از جغرافیای سیاسی ایران تألیف کیهان ص 353).


زبان سوخته

زبان سوخته. [زَ ت َ / ت ِ] (ن مف مرکب) کنایه از پشیمان شده. زیان دیده. آسیب دیده. لب سوخته. دل سوخته. دماغ سوخته:
زبان سوخته دشمنش چون چراغ.
نظامی.

تعبیر خواب

پشم

پشم اشتر در خواب، مال بود از قبل پادشاه، معبران گویند میراث بود. - جابر مغربی

اگر بیند که پشم از خویشتن دور همی انداخت، دلیل است که مال خود را تلف کند. اگر بیند که پشم را همی سوخت، دلیل است که مال خود را هزینه کند. اگر بیند که بر تن او جامه پشمین است، دلیل که او را مال از زنان حاصل شود. اگر بیند جامه پشمین یا پنبه خرید یا بستری از پشم داشت، دلیل که زنی توانگر بخواهد. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

پشم در خواب دیدن از همه وجهی، مال حلال و روزی بود و پشمی که بافته نباشد، بهتر بود و نیکوتر. اگر بیند که پشم داشت یا کسی بدو داد یا بخرید یا به موقع خویش است، دلیل است که به قدر آن او را مال حاصل شود. - محمد بن سیرین

فرهنگ معین

پشم

موهای بدن گوسفند و شتر، پرز بعضی میوه ها، (عا.) هیچ و پوچ، در کلاه نداشتن کنایه از: اعتبار نداشتن، بی اعتباری، و پیلی پشم و مانند آن. [خوانش: (پَ) [په.] (اِ.)]


سوخته

هر چیز آتش گرفته، محترق، مجازاً آزار کشیده، محنت رسیده از حوادث دوران یا عشق. [خوانش: (سُ خْ تِ) (ص مف.)]

فرهنگ عمید

سوخته

چیزی که آتش در آن افتاده، آتش‌گرفته،
[مجاز] محنت‌کشیده و آزاردیده،
(اسم، صفت) [مجاز] کسی که عشق و سوزی داشته باشد،
(اسم) جسمی سیاه‌رنگ که از دود تریاک در حقۀ وافور جمع می‌شود وبعد آن‌را تبدیل به شیره می‌کنند،
(اسم) [قدیمی] از گنج‌های خسروپرویز: دگر گنج کش خواندی سوخته / کزآن گنج بُود کشور افروخته (فردوسی: ۸/۲۹۷)،
[مجاز] پررنگ، تیره،

فرهنگ فارسی هوشیار

نیم سوخته

(صفت) آنچه کخ کاملا سوخته نباشد: ((هیزم نیم سوخته))، قطعه ای از پارچه سوخته.

گویش مازندرانی

سوخته

تفاله ی تریاک کشیده شده در وافور که در طب سنتی برای رفع سرماخوردگی...

معادل ابجد

پشم سوخته

1413

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری