معنی پسرخواندگی

حل جدول

فرهنگ عمید

بنوت

پسری،
پسرخواندگی،

مترادف و متضاد زبان فارسی

بنوت

پسری، پسرخواندگی، فرزند بودن،
(متضاد) ابوت

فرهنگ معین

بنوت

پسری، پسرخواندگی. [خوانش: (بُ نُ وَّ) [ع.] (اِمص.)]


تبنی

(تَ بَ نّ) [ع.] (مص ل.) به فرزندی پذیرفتن، پسرخواندگی.

لغت نامه دهخدا

بنوت

بنوت. [ب ُ ن ُوْ وَ] (ع اِمص) پسری و فرزندی. (غیاث) (آنندراج). پسری و پسرخواندگی. (ناظم الاطباء).


خواندگی

خواندگی. [خوا / خا دَ / دِ] (حامص) قرائت. (ناظم الاطباء). || دعوت. طلب. || قبول کردن کودکی را بجای فرزند. (ناظم الاطباء). کسی را که نسبت و خویشی ندارد خویش گرفتن، چون: برادرخواندگی، پسرخواندگی، خواهرخواندگی، دخترخواندگی، مادرخواندگی.


بفرزندی برداشتن...

بفرزندی برداشتن. [ب ِ ف َ زَ ب َ ت َ] (مص مرکب) پسرخواندگی گرفتن. (آنندراج):
چرخ آنروز که گهواره ز پیشم برداشت
پدر عشق بفرزندی خویشم برداشت.
میرزاملک مشرقی (از آنندراج).
دل همان روز پدر از من شیدا برداشت
که بفرزندیم این عشق جگرخا برداشت.
واقف خلخالی (از آنندراج).
و رجوع به مجموعه ٔ مترادفات ص 78 شود.


سالم

سالم. [ل ِ] (اِخ) مولی ابی حذیفه فرزندعتبهبن ربیعه. یکی از پیش گروندگان به اسلام (السابقون الاولون) بخاری گوید: او مولای یکی از زنان انصار بود و ابن حبان آن زن را لیلی و برخی بثینه نامیده اند که زن ابی حذیفه باشد. در الاصابه احادیثی از او نقل شده است. و ابوحذیفه او را به پسرخواندگی قبول کرد همانطوری که پیغمبر زیدبن حارثه را. و ابوحذیفه دختر خود فاطمه را بزنی بسالم داد وی قرآن را به آواز خوش میخوانده است، او در جنگ با ایرانیان پرچمدار بوده وداستانی راجع به بریدن دست راست و چپ و کشته شدن اودر الاصابه آمده است. (الاصابه ج 3 و 4 ص 56 و 57).


گالریوس

گالریوس. [ل ِ] (اِخ) یکی از امپراطوران روم درداچیا یعنی رومانیا تولد یافته و در ابتدای حال، مرد چوپانی بود بعداً به سربازی پرداخت. در سایه ٔ ابراز جسارت و شجاعت به درجه ٔ فرماندهی لشکر نایل گشت، وامپراتور دیوکلسین وی را به پسرخواندگی و دامادی خویش پذیرفت. (292 م.) وی را پس از کنستانس کلر به جانشینی منصوب کرده اند و بسنه ٔ 296 م. به لشکرکشی بر علیه نرسی شاه ایران مأمورگردید ولی ابتدا مغلوب و در وهله ٔ ثانی غالب شد و شاه را به مصالحه مجبور ساخت و بسال 305 م. به همدستی کنستاس به تهدید دیوکلسین و ماکسیمیان پرداخت و دولت را به چنگ انداخت و متعاقباً رفیقش کنستاس به جهان دیگر شتافت، کریوس قسطنطین پسر این یکی را به ظاهر شریک قرار داد و این شریک از یک نام خشک و خالی قیصری بیش نبود پس وی به نام اوگوست امپراطوری خود را اعلان نمود، در خلال این احوال ماکسانس نامی در ایتالیا اعلان سلطنت کرد، گالریوس به طرف او لشکرکشی نمود ولی کاری پیش نبرد و مغلوب گشت به قصبه ٔ ساردیکا از داچیا پناه برد و بسال 311 م. از یک زخم درگذشت وی بغض و عداوت شدیدی نسبت به نصارا داشت، سابقاً دیوکلسین را به تعقیب آنان تحریض مینمود و در زمان خویش هم به پیروان این کیش فشار وارد میساخت. (قاموس الاعلام).


پسر

پسر. [پ ُ / پ َ س َ] (اِ) پور. پوره. (برهان قاطع). پُس. فرزند نرینه. ریکا. ابن. ولد. ریمن ؟. (برهان قاطع). واد؟. (برهان قاطع). ابنم. (منتهی الارب):
پسر بُد مر او را یکی خوبروی
هنرمند و همچون پدر نامجوی.
فردوسی.
بخوردن نشستند با یکدگر
سیاوش پسر گشت و پیران پدر.
فردوسی.
کنون کارگر شدکه بیکار گشت
پسر پیش چشم پدر خوار گشت.
فردوسی.
پدر کشته گردد بدست پسر
پسر هم بدانسان بدست پدر.
فردوسی.
چنین گفت مر زال را ای پسر
نگر تا نباشی جز از دادگر.
فردوسی.
چو آگاه شد شاه کامد پسر
کلاه کئی برنهاده بسر.
فردوسی.
خنک آن میر که در خانه ٔ آن بارخدای
پسر و دختر آن میر بود بنده و داه.
فرخی.
پسر آن ملکی تو که بمردی بگشاد
ز عدن تا جروان و ز جروان تا ککری.
فرخی.
سوی پسر کاکو و دیگران... نامه ها فرمودیم بقرار گرفتن این حالها بدین خوبی و نیکوئی. (تاریخ بیهقی). و پسر علی را و سرهنگ محسن را بمولتان فرستادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 88). چون آنجا رسید یکسر تا سرای پسرم مسعود شود. (تاریخ بیهقی).
که پسر بود دو، مر آدم را
مِه قابیل و کهترش هابیل.
ناصرخسرو.
فخر بر عالم ارواح وبر ارواح کند
آنکه در عالم اجسام چنینش پسر است.
ناصرخسرو.
پسر گرچه کور است زین خانه دور
بچشم پدر شب چراغست و نور.
مذکار؛ زن که همه پسر زاید و عادتش پسر زادن باشد. (منتهی الارب). اذکار؛ پسر زادن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). مُذکِر؛ زن که همه پسر زاید. اِطابَه؛ پسران نیک سیرت زادن. دعوه؛ بپسری خواندن. اِستلاطَه؛ پسر خواندن غیری را. التیاط؛ پسر خواندن کسی را. (منتهی الارب). || فرزند. طفل. صَبی ّ. جوان. غلام. خطاب است به کودکی یا جوانی خواه پسر متکلم باشد یا پسر دیگری:
جمله صید این جهانیم ای پسر
ما چو صعوه مرگ بر سان زغن.
رودکی.
گفت خیز اکنون و ساز ره بسیج
رفت بایدت ای پسر ممغز تو هیچ.
رودکی.
اُترور؛ پسر خرد. کودک. طِشَّه؛ پسر خردسال. (منتهی الارب). || یکی از سه اقنوم اهل تثلیث. عیسی. یکی از اقانیم ثلثه نزد نصاری. ابن.
- پسران، ابناء. ذکره. (منتهی الارب). بنین. بنون. اغلمه.
- پسران خدای، بعضی برآنند که قصد از این لفظ یا ملائکه یا ارواح طاهره می باشند لکن بعضی دیگر گویند که قصد از این لفظ اشخاص مقدس و محترمی هستند که پسران اشخاص مقدس و محترم بوده در تقوی و پرهیزکاری و خداشناسی شهرت داشتند. (قاموس کتاب مقدس).
- پسران عنبر، بلعنبر یعنی بنوالعنبر و آن قبیله ای است از بنی تمیم. (منتهی الارب).
- پسراندر، پسندر، پسر شوی از زن دیگر یا پسر زن از شوی دیگر. ربیب.
- پسربچه، پسری که از مرحله ٔ طفلی گذشته و به مرحله ٔ جوانی نرسیده باشد. مراهق. مؤلف فرهنگ شعوری بنقل از مؤیدالفضلا گوید (ج 1 ص 269): بمعنی پسران بدکار و ناخلف باشد.
- پسر برادر، برادرزاده. فرزند برادر.
- پسرِ پسر، نوه. سبط.
- پسرچه، پسر کوچک.
- پسرخواندگی، متقدمین و اشخاص زمان حال را عادت این بوده و هست که بچگان غیر را برای خود برمیگزیدند و بجای اولاد خود شمرده حقوق وراثت و غیره را آن طرز که باید در حق ایشان مرعی میداشتند. (قاموس کتاب مقدس). قوم اسرائیل لفظ پسر را بسیار توسیع داده اند چنانکه گاهی برای نبیره و گاهی برای خویش بسیار دور استعمال کرده اند. - انتهی. (قاموس کتاب مقدس).
- پسرخوانده، آنکه بجای پسر گیرند. متبنّی. دَعی ّ. زنیم. مزنَّم. مزنَد. ازیب. مُسبع. مُلَصَّق. مُلَسَّق. سنید. مُسند. لموس. مُدخل. مُذعذع. حمیل. (منتهی الارب).
- پسر خواهر، خواهرزاده.
- پسرزاده، پسر پسر. دختر پسر. اَمرد؛ پسر ریش نیاورده.
- پسرزن (با سکون راء) ناپسری، پسندر. ربیب. مادرش را بگیر تا پسرش به دو معنی پسرزنت باشد.
- پسرشوهر (با سکون راء پسر)، ناپسری. پسندر.
- پسرگیر، پسرخوانده را گویند.
- پسرمرده، آنکه پسر وی درگذشته است.


غباد

غباد. [غ ُ] (اِخ) قباد. ابن فیروز پادشاه ساسانی (پدر انوشیروان) (از سال 488- 531 م.). مرحوم فروغی در خلاصه ٔ شاهنامه آرد: پیروز (پادشاه ساسانی) را دو پسر بود: «قباد» و «بلاش ». در هنگامی که به رزم ترکان میشد قباد را با خود برد و بلاش را جانشین خویش ساخت. دراین رزم پادشاه ترکان «خشنواز» پیروز را هلاک ساخت وقباد را اسیر کرد. پس از مرگ پیروز و گرفتاری قباد، بلاش به تخت شاهی مستقر گشت. یکی از بزرگان ایران که از مردم شیراز و نامش «سوفرای » بود به کین توزی پیروز به توران زمین لشکر کشید و در «بیکند» ترکان را سخت شکست داد. خشنواز آشتی جست و اسیران ایران را که از آن جمله قباد بود با خواسته ٔ بسیار به سوفرای فرستاد سوفرای بپذیرفت و پیروزمند و شاد به ایران بازگشت. از آن پس در حقیقت کشورداری با سوفرای بود و چندی که برآمد قباد را به جای بلاش به اورنگ شاهی نشاند:
چو برتخت بنشست فرخ قباد
کلاه بزرگی بسر بر نهاد
همه مهتران آفرین خواندند
زبرجد به تاجش برافشاندند
جوان بود، سالش سه پنج و یکی
ز شاهی ورا بهره بُد اندکی
همی راند کار جهان سوفرای
قباد اندر ایران نبد کدخدای
همه کار او پهلوان راندی
کسی را برِ شاه ننشاندی.
اندک اندک قباد ازسوفرای بیمناک شد و در هنگامی که او به شیراز بود فرمود وی را گرفتار کنند. سوفرای که بدگمانی شاه دانست خود بندی بر پای نهاد و چون به نزد قباد آمد شاه او را کشت. این رفتار ایرانیان را خشمگین ساخت. قباد را بند بر نهادند و برادرش «جاماسب » را به شاهی نشاندند. سوفرای را فرزندی خردمند «زرمهر» نام بود ایرانیان قباد را بسته بدو سپردند که به خون خواهی پدر بکشد، ولی زرمهر، شاه را بنواخت و از وی بند برگرفت و چون مدتی برآمد با قباد و تنی چند از خواهان او شباهنگام بگریختند و «سوی مرز هیتال کردند روی » چون به اهواز رسیدند در دهکده ای به خانه ٔ دهقانی فرود آمدند که نژادش به فریدون می پیوست:
یکی دختری داشت دهقان چو ماه
ز مشک سیه بر سرش بر کلاه
جهانجوی چون روی دختر بدید
ز مغز جوان شد خرد ناپدید
همانگه بیامد به زرمهر گفت
که با تو سخن دارم اندر نهفت
برو رازمن پیش دهقان بگوی
مگر جفت من گردد این ماهروی
بشد تیز و رازش به دهقان بگفت
که گر دختر خوب را نیست جفت
یکی پاک انبازش آرم به جای
که گردی به اهواز بر کدخدای
گرانمایه دهقان به زرمهر گفت
که این دختر خوب را نیست جفت
اگر هست شایسته، فرمان تو راست
مر این را بدان ده که او را هواست
بیامد خردمند نزد قباد
که این ماه بر شاه فرخنده باد
قباد آن پریروی را پیش خواند
به زانوی کندآورش برنشاند
در آن ده به یک هفته از بهر ماه
همی بود و هشتم بیامد براه
بر شاه هیتالیان شد قباد
گذشته سخنها بر او کرد یاد
بگفت آنچه کردند ایرانیان
بدی را ببستند یک یک میان
پذیرفت شمشیرزن سی هزار
همه نامداران و گرد و سوار
ز هیتالیان سوی اهواز شد
سراسر جهان زو پرآواز شد
چو نزدیکی خان دهقان رسید
همه کوی مردم پراکنده دید
همه مژده بردند نزد قباد
که فرزند بر شاه فرخنده باد
پسر زاد جفت تو در شب یکی
که از ماه پیدا نبود اندکی
چو بشنید در خانه شد شادکام
همانگاه کسریش بنهاد نام
عماری بسیجید و آمد به راه
نشسته بدو اندرون جفت شاه
بیاورد لشکر سوی طیسفون
دل از درد ایرانیان پر ز خون.
موبدان و بخردان پس از سگالش قباد را دیگر بار به پادشاهی برگزیدند:
ورا گشت آن شاهی آراسته
جهان گشت پر داد و پرخواسته
برین گونه تا گشت کسری بزرگ
یکی کودکی شد دلیر و سترگ
به فرهنگیان داد فرزند را
چنان تازه شاخ برومند را.
قباد با روم نیز درآویخت و دو شهر بگرفت، در ایران هم شارسانی چند برآورد که از آن جمله مداین بود. سخنگویی با دانش که مزدک نام داشت آیینی نوین آورد که:
زن و خواسته باید اندر میان
چو دین بهی را نخواهی زیان
بدین دو بود رشک و آزو نیاز
که با خشم و کین اندر آید به راز
همی دیو پیچد سر بخردان
بباید نهاد این دو را در میان.
پادشاه آئین مزدک را پذیرفت و او را برکشید، ولی کسری به وی نگروید سرانجام در مجلس پادشاه موبدان و مزدک از هر دو سخن راندند، و چون کژی و بیراهی مزدک آشکار شد، قباد از آن آئین روی بگاشت و به فرمان وی کسری مزدک و مزدکیان را بکشت. قباد پس از چهل سال پادشاهی بمرد و کشور را به کسری سپرد. (نقل از خلاصه ٔ شاهنامه تألیف فروغی) و رجوع به داستان پادشاهی قباد پیروز در شاهنامه ٔ فردوسی شود.
مؤلف مجمل التواریخ آرد: هنگامی که پدرش فیروز به جنگ هیاطله رفت و به حیله ٔ خوشنواز که کنده ای در جلو راه فیروز ساخته بود در آن کنده افتاده و کشته شد قباد و پیروزدخت و موبد موبدان و بسیاری مهتران گرفتار شدند و دیگران باز آمدند...تا قباد را سرافرای شیرازی سپهبد ایران، بازآورد. بعد از آنکه سپاه برد از ایرانیان و خاقان صلح خواست و ناچار بپذیرفت و قباد را، و خواهرش را و موبد موبدان و تن فیروز و اسیران دیگر با جزیتها جمله به ایران باز آورد. (از مجمل التواریخ و القصص چ بهار صص 71-72). و باز مؤلف مجمل التواریخ آرد: پادشاهی قباد فیروز چهل و یک سال بود به دیگر روایت به دو دفعات چهل و سه گویند. سپهبد سرفرارا با چندین نیکویی بجای قباد، از گفتار بدگویان بکشت تا ایرانیان از طیره او را گرفتند و بازداشتند و برادرش جاماسب را بنشاندند و قباد را به پسر سرفرا زرمهر دادند تا به خون پدر قصاص کند: زرمهر با وی درساخت و سوی ملک شکنان و هیاطله بازگشتند به یاوری خواستن، و به زمین اهواز اندرو بعضی [گویند] به اصفهان و این درست است. دختر دهقانی را دوست گرفت و بخواست و با وی بیارامید و دختر از قباد آبستن گشت به کسری نوشیروان، سپس قباد برفت و سپاه آورد، چون آن جایگاه بازرسید، دهقان مژده دادش به فرزند، قباد زرمهر را فرمود که از نژاد دهقان بداند، چون بازجستند از تخمه ٔ افریدون بود، قباد شاد گشت و فرزند نوشروان نام نهاد و بی حرب کردن پادشاهی به وی بازرسید. پس قحط افتاد و مزدک بن بامدادان موبد موبدان بود؛ دین مزدک آورد، و قباد را بدان کار به مباح زنان بر یکدیگرو مال و فعلهای زشت و مذموم، اندرآورد، تا کسری نوشیروان [که] با جای مردی رسیده بود دین مزدکی باطل کرد به حجت، و از قباد درخواسته بود که مزدک را با اصحابش به دست او دهد و همه را به باغی به زمین اندر بکشت پایها بر بالا و تا بسینه به زمین در نگنده پس مزدک را بیاویخت و قباد حارث بن عمروبن حجرالکندی [را] پادشاه کرد بر عرب و از عمارت بسیار شهرها کرد، یکی میان حلوان و شهرزول ایران شاد کواذ، خواند و دیگری میان گرگان و خراسان و آن را شهر آباد کواذ خواند، و بر سر حد پارس شهری بنا کرد (به ازایمد کواد) نام کرد و آن است که اکنون ارغان خوانند، معنی چنان است که از ایمد بهتر است برسان جندیشاپور که گفتیم و به جانب مداین هنبوشاپور بنا کرد، بغدادیان جنبسابور خوانند یکی دیگر بلاش حنو و به موصل حابور کواد نام کرد [و] شهری دیگر در سواد ایزد قباد [نام] کرد و به آخر عهد به مداین بمرد. واﷲ اعلم. (مجمل التواریخ و القصص چ بهار صص 73-74). مؤلف احوال و اشعار رودکی آرد: آنچه در تاریخ چین در باب ایران میتوان یافت مناسباتی است که پس از برچیده شدن سلطنت ساسانیان روی داد و تفصیل آن به اجمال بدین قرار است که نخستین بار اسم ایران که چینیان آن را پوسه نامیده اند در سال 519 م. در تاریخ چین آمده است و در آن زمان پادشاه ایران غباد یابقول کتب پهلوی «کواذ» سفیری به دربار چین فرستاد. و ظاهراً پس از آن هم در 461 و 466 م. دو بار سفیراز ایران به چین رفته بود که مصادف با زمان پادشاهی بلاش پدر غباد می شود و پس از آن باز غباد سفیر دیگر به دربار چین فرستاد. سفرای چین نیز به نوبه ٔ خود به دربار خسرو اول انوشیروان آمدند و وی را ارمغانها آوردند. در سال 567 م. که باز در زمان انوشیروان بود سفیر دیگر از سوی ایران به دربار چین رفت و شاید برای آن بوده باشد که از حکومت چین برای دفع ترکان که در آن زمان به سرحدات باختریان تاخت و تاز می کردند یاری بخواهد. در سال 638 م.یزدگرد سوم آخرین پادشاه ساسانی که چینیان نام او را «یی سه سه » ضبط کرده اند پس از آن که از تازیان در استخر شکست خورد از «تائی تسونگ » امپراطور چین یاوری خواست و در ضمن تمام خزاین و اموال خویش را به چین فرستاد، زیرا که خیال داشت اگر از عهده ٔ تازیان برنیاید یکباره بچین پناه برد. این واقعه در زمانی بود که هرقل یا هراکلیوس با ایران جنگ کرده و ایران را از پا درآورده بود و تازیان ناتوانی هر دو رقیب را مغتنم شمرده از یک سوی از سال 633 تا 638 م. سوریه (شام) را گرفته بودند و بسوی مصر می تاختند (که از 639 تا 641 م. فتح آن کشید). عبداﷲبن مقفع آورده است که در میان ذخایر هفت هزار ظرف طلا بود که به فرمان غباد ساخته بودند و هر یک از آن ظروف دوازده هزار مثقال بود و جز آن مقداری کثیر سکه های سیم از پادشاهان ساسانی و نیز هزار بار شمش طلا بود و مقداری کثیر سکه های زر. (تاریخ زندگی رودکی تألیف نفیسی ج 1 صص 194-195). و رجوع به ص 209 همان کتاب شود. (کریستنسن در تاریخ ایران در زمان ساسانیان، ترجمه چ 2 ص 360 ببعد) آرد: در سالهای نخستین سلطت کواذ، زرمهر (سوخرا) کماکان مرتبت خود را حفظ کرد و حائز مقام نخستین در میان اشراف بود اما کواذ پیوسته در دل داشت، که خود را از تسلط و استیلای این مردجاه طلب و خطرناک نجات دهد. پس رقابتی را که در میان زرمهر و شاهپور مهران افتاده بود مغتنم شمرد، شاپوررا، که در این وقت منصب ایران سپاهبذ داشت (طبری) ودر عین حال سپاهبذ ناحیه ٔ سواد نیز بود (نهایه)، در نهان با خود یار کرد، و زرمهر را بهلاکت رسانید. این واقعه در سرتاسر کشور شهرت عظیم یافت و مبداء ضرب المثلی شد به این عبارت: «باد سوخرا از وزیدن فروماند و بادی از جانب مهران وزیدن گرفت » یا بنا برروایت نهایه: «آتش سوخرا فرو مرد و باد شاهپور وزید» باوجود این در تاریخ ذکری از این شاهپور مهران نیست، گویا پس از رقیب خود دیری نزیسته است قتل زرمهر دشمنان خطرناک برای کواذ تهیه کرد، ولی آنچه اسباب اشتعال غضب بزرگان شد، روابطی بود که کواذ با فرقه ٔ ضاله ٔ مزدکیه داشت و اسباب بدعتهای انقلابی گردید. پروکوپیوس گوید کواذ در پادشاهی راه خشونت سپرد و در کشور بدعتهایی آورد. آگائیاس گوید این شهریار میخواست تأسیسات اجتماعی را واژگون کند و در معاش مردمان انقلابی پدید آورد و رسوم و آداب باستانی را برهم زند. اما این دو مورخ بیزانسی و همچنین استیلیتس دروغی، که در این باب چیز نوشته اند، فقط یکی از بدعتهای کواذ را ذکر نموده اند و آن راجع به اشتراک زنان است و در این خصوص هم ساکت هستند، که آیا این امر جزء احکام دین جدیدی است یا نه. از میان این سه کتاب، که ذکر شد فقط تألیفی، که منسوب به استیلیتس است، نام فرقه ٔ ضاله ٔ زردشتگان آمده است. درباره ٔ این فرقه و اصول عقاید آنان باید از کتب عرب و ایران مطالبی بدست آورد. در این جا نکته ای که بدواً باید در نظر گرفت، نام آن فرقه است که در کتاب منسوب به استیلیتس ذکر شده است. در آثار مؤلفان عرب و ایرانی جز اسم مزدکیان مذکور نیست و مسلماً در خوذای نامگ هم آن فرقه را به این عنوان نام برده اند. معذلک در بسیاری از منابع ایرانی و عرب (طبری و یعقوبی و نهایه) ذکری از زردشت نامی رفته است که پسر خورگان واز مردم پسا (فسای فارس) بود و او را مؤسس فرقه شناخته اند. صاحب نهایه زردشت را یکی از نجبای پارسی میشمارد که حامی مزدک بوده است. از این گذشته اکثر منابع عرب و ایرانی، اگر چه نام زردشت نبرده اند، ولی شهر پسا را که زادبوم او بوده محل تولد مزدک شمرده اند. پس میتوان گفت که نام این زردشت حتی در خوذای نامگ هم مسطور بوده است. باری ملالاس روایت میکند که در عهد دیوکلسین شخصی از مانویه در روم ظهور کرد، بوندس نام، که عقاید جدید داشت و با کیش رسمی مانوی، راه خلاف میسپرد. از گفتار اوست که گوید: خدای خیر با خدای شر نبرد کرد و او را مغلوب نمود، اینجاست که پرستش غالب واجب است. این بوندس به ایران سفر کرد و به دعوت پرداخت. ایرانیان کیش او را «تون داریس ثنون »، یعنی دین خدای خیر گفته اند که در زبان پهلوی آئین دریست دینان میشود و ملالاس کواذ را در جای دیگر به یونانی چنین خوانده است. «کواذس هودراس ثنوس » که صورت صحیح آن «هودریس ثنوس » میشود. این لقب که حاکی از پیروی کواذ از مذهب مزدکی است، در کتب عرب و ایرانی، که مأخذ آنها خوذای نامگ بوده به اشکال مغلوط ضبط شده است. بنابراین دین مزدک همان آیین درست دین است، که بوندس انتشار داد. اگر این شخص مانوی، یعنی بوندس، پس از شروع بدعوت جدید در روم، به ایران رهسپار شد، تا عقاید خود را تبلیغ کند، میتوان حدسی قریب بیقین زد که اصل او ایرانی بوده است. کلمه ٔ بوندس شباهتی به اعلام ایرانی ندارد، ولی میتوان آن را لقب این شخص دانست. نه تنها کتب اسلامی، که مأخوذ از خوذای نامگ هستند، بلکه الفهرست هم که منبع دیگر داشته، مؤسس فرقه ٔ مزدکیه را شخصی دانسته اند مقدم بر مزدک، و در خوذای نامگ اسم او را زردشت قید کرده اند و از این جا نام فرقه ٔ زردشتگان پیدا شده است، که در کتاب منسوب باستیلیتس معاصر مزدک، نیز همین اسم برای فرقه ٔ مزبور ذکر گردیده است. بنابراین بطور تحقیق میتوان گفت که «بوندس » و زردشت اسم یک شخص بوده است. و زردشت نام اصلی آورنده ٔ این دین است و این شخص با پیامبر مزدیسنان همنام بوده است. پس نتیجه این میشود که فرقه ٔ مورد بحث ما یکی از شعب مانویه بود که قریب دو قرن قبل از مزدک، در کشور روم تأسیس یافته و مؤسس آن یکنفر ایرانی زردشت نام پسر خورگان از مردم پسا بوده است. بنابراین مؤلفان بیزانسی و سریانی که در شرح کفرو زندقه ٔ عهد کواذ قلمفرسائی کرده اند کاملاً حق دارند که اتباع مزدک را مانوی خوانده اند. از اشارات مندرج در کتب عربی چنین مستفاد میشود که زردشت پیشوایی بوده که دعوات او فقط جنبه ٔ نظری داشته است، اما مزدک که مرد عمل بوده و بقول طبری «در نزد طبقه ٔ عامه خلیفه ٔ زردشت بشمار می آمده است »، رفته رفته نام مؤسس اصلی را تحت الشعاع قرار داد و در همان عهد خود فرقه را به اسم مزدکیه مشهور نمود. از این رو در ادواربعد مردمان پنداشته اند که بانی حقیقی فرقه نیز مزدک نام داشته و از اینجا گمان کرده اند که مزدک دو تن بوده، یکی مزدک قدیم دیگر مزدک جدید (الفهرست). پس روایت طبری و یعقوبی و صاحب نهایه، که گویند زردشت همعصر مزدک بوده صحیح نیست. اما راجع بشخص مزدک، اطلاعات ما بسیار قلیل است. چنانکه دیدیم قول بعضی از مورخان که مولد او را پسا دانسته اند مقرون به صحت نیست، پسا مولد زردشت بوده است، نه مزدک بنابر قول طبری مزدک در مدریا Madaria (?) تولد یافته است شاید مقصود شهر ماداریا Madarya باشد، که در ساحل شرقی دجله (مکان فعلی کوت العماره) واقع بوده است حتی در قرن نهم میلادی هم اشراف و نجبای ایرانی در این شهر مسکن داشته اند. اسم مزدک و اسم پدرش بامداذ هر دو ایرانی است. بنابر روایت دینوری مزدک از مردم استخر بود و مؤلف تبصره العوام مسقط الرأس او را تبریز دانسته است. ولی میتوان گفت که مورخان بجای شهر تولدگاه مزدک، که نام مجهول و نامأنوسی داشته، استخر یا تبریز را حدساً نوشته اند و این کار نظایر دارد. مطابق این مقدمات، درست دین که شریعت بوندس زردشت و مزدک باشد در واقع اصلاحی در کیش مانی محسوب میشده است و مثل کیش مانی، این آئین هم آغازکلام را بحث در باب روابط اصلین قدیمین، یعنی نور و ظلمت، قرار میداد. تفاوت آن با عقاید مانی در این بود که میگفت حرکات ظلمت ارادی و از روی علم قبلی نبوده بلکه علی العمیا و برحسب صدفه و اتفاق جنبشی داشته است برخلاف اصل نور، که حرکاتش ارادی است. بنابراین اختلاط و آمیزش تیرگی و روشنائی که عالم محسوس مادی از آن پیدا شده، برخلاف تعالیم مانی نتیجه ٔ نقشه و طرح مقدمی نبوده و برحسب تصادف وجود یافته است. پس در آیین مزدک برتری نور خیلی پیش از کیش مانی مؤکد بوده و این موافق روایت ملالاس است که گوید اعتقاد بوندس بر این بود که خدای خیر (نور) بر خدای شر (ظلمت) چیره شد و از اینرو باید غالب را ستود. اما این استیلا تام نیست، چه عالم مادی که مخلوطی از دو اصل قدیم است، باقی است و مقصد نهائی تکامل این عالم، نجات ذرات نور است که در ذرات ظلمت آمیخته است. این قسمت از عقاید مزدکیان تابع قول مانی است. مانی میگفت نور را پنج عنصر است:
اثیر، نسیم، روشنایی، آب، آتش. اما مزدک فقط سه عنصر را تصدیق داشت آب و آتش و خاک. اگر چه شهرستانی دراین قسمت ساکت است، ولی میتوان بقرینه گفت چنانکه در عقاید مانی ظلمت هم پنج عنصر داشت، مزدکیان نیز به سه عنصر ظلمانی معتقد بوده اند که مدبر شر از آن سه عنصر بیرون آمده است، چنانکه مدبر خیر از عناصر نورانی خارج شده بود. مراد از مدبر خیر خدای نور است که در اصطلاح کیش مانی او را پادشاه نور میخوانده اند. مزدک خدای خود را چنین تصور میکرد که بر تختی در عالم بالا نشسته است، چنان که خسرو در این عالم می نشیند و در حضورش چهار «قوه » تمیزو فهم و سرور هستند چنانکه در نزد خسرو چهار شخص، یعنی موبذان موبذ و هیربذان هیربذ و سپاهبز و رامشگر حضور دارند. این چهار قوه، امور عالم را بواسطه ٔ هفت وزیر خویش میگردانند که عبارتند از سالار و پیشکار و بارور؟ و پروان و کاردان و دستور و کوذگ (غلام و خادم) و این هفت تن در [دایره] دوازده تن روحانیین دور میزنند از این قرار: خواننده، دهنده، کشنده، زننده، کننده، آینده، شونده، یابنده. در هر انسانی این چهار قوه مجتمع است و آن هفت و دوازده در عالم سفلی مسلط هستند. شهرستانی بیانات خود را در باب مبداء آفرینش به شرحی در خصوص خواص اسم اعظم و حروف آن اسم به پایان میرساند. اما در باب علم معاد و احوال قیامت در نظر مزدکیان، شهرستانی بتفصیل قائل نشده است. مثلاً گوید بنابر رأی مزدکیه خلاص نور از ظلمت بر حسب اتفاق و بدون قصد و اختیارصورت خواهد گرفت، چنانکه امتزاج آنها نخست بر حسب اتفاق و بدون اختیار، واقع شده است و این بسیار موجز و مختصر است. در هر حال، راه نجات این است که انسان طریق زهد و ترک بپوید. در منابع موجوده بیشتر مطالب راجع به همین جنبه ٔ زهد وترک مزدکیه است. نزد این طایفه چنانکه نزد مانویه، اصل آن است که انسان علاقه ٔ خود را از مادیات کم کند و از آنچه این علاقه را مستحکم تر میسازد اجتناب ورزد، از این رو خوردن گوشت حیوانات نزد مزدکیه ممنوع بود و در باره ٔ غذا همواره تابع قواعد معینی بودند و ریاضتهایی میکشیدند. منع خوردن گوشت حیوانی سبب دیگر هم داشت، برای خوردن حیوان کشتن حیوان لازم بود و ریختن خون نتیجه اش منع ارواح از حصول نجات میشد شهرستانی روایت میکند که مزدک «امر به قتل نفوس میداد تا آنان را از اختلاط با ظلمت نجات ببخشد» ممکن است مراد از این قتل کشتن خواهش ها و شهوت ها باشد که سد راه نجاتند. مزدک مردمان را از مخالفت و کین و قتال بازمیداشت. به عقیده ٔ او چون علت اصلی کینه و ناسازگاری نابرابری مردمان است، پس باید ناچار عدم مساوات را از میان برداشت تا کینه و نفاق نیز از جهان رخت بربندد. در جامعه ٔ مانوی «برگزیدگان » بایستی در تجرد بمانند و بیش از غذای یک روز و جامه ٔ یک سال چیزی نداشته باشند. از آنجا که نزد مزدکیه نیز همین میل به زهد و ترک موجود بوده میتوان حدس زد که طبقه ٔ عالیه ٔ مزدکیان هم قواعدی شبیه برگزیدگان مانوی داشته اند، ولی پیشوایان مزدکیه دریافتند که مردمان عادی نمیتوانند از میل و رغبت به لذات و تمتعات مادی از قبیل داشتن ثروت و تملک زنان و یا دست یافتن به زن مخصوصی که موردعلاقه است، رهایی یابند مگر اینکه بتوانند این امیال خود را باآزادی و بلامانع اقناع کنند. پس این قبیل افکار را مبنای عقاید و نظریات اجتماعی خود قرار دادند و گفتند که خداوند کلیه ٔ وسایل معیشت را در روی زمین در دسترس مردمان قرار داده است، تا افراد بشر آن رابتساوی بین خود قسمت کنند بقسمی که کسی بیش از دیگرهمنوعان خود چیزی نداشته باشد. نابرابری و عدم مساوات در دنیا به جبر و قهر از آن بوجود آمده است که هرکس میخواسته تمایلات و رغبتهای خود را از کیسه ٔ برادر خود اقناع کند، اما در حقیقت هیچکس حق داشتن خواسته و مال و زن بیش از سایر همنوعان خود ندارد. پس باید از توانگران گرفت و به تهی دستان داد، تا بدین وسیله مساوات دو باره در این جهان برقرار شود. زن و خواسته باید مانند آب و آتش ومراتع در دسترس همگان بالاشتراک قرار گیرد این عمل خیری است که خداوند فرموده و نزد او اجر و پاداش عظیم دارد و گذشته از تمام اینها دستگیری مردمان از یکدیگر عملی است قابل توصیه وباعث خشنودی خداوند پس به آسانی میتوان فهمید که چرا دشمنان این فرقه کمونیستهای مزدکی را عموماً متهم به اباحه و ترویج فحشا و منکر کردند در صورتی که این کارها خلاف اصل زهد و ترک است که پایه و اساس عقاید مزدکیان را تشکیل میداد. خلاصه در اثر افکار و اندیشه های اخلاقی و نوعدوستی زردشت و مزدک به این نتیجه رسیدند که به تبلیغ یک انقلاب اجتماعی بپردازند. زردشت و مزدک هر دو تأکید میکرده اند که انسان مکلف به عمل خیر است و در اصل شریعت آنان نه تنها قتل بلکه اضرار به غیر هم ممنوع بود. درمهمان نوازی میگفتند که هیچ چیز را نباید از مهمان دریغ داشت از هر طایفه و هر ملتی میخواهد باشد حتی نسبت به دشمنان هم بایستی به مهربانی و عطوفت رفتار کرد. در باب رابطه یافتن مزدک با کواذ سند موثقی در دست نداریم. بنا به روایت فردوسی و ثعالبی در قحطسالی مزدک نزد کواذ رفت و با سخنان مکرآمیز و فریبنده قباد را بر آن داشت که اعلام کند که هر که نان از مردم گرسنه بدارد، سزایش مرگ باشد و سپس مردم بینوا و تهی دست را به غارت انبارها تحریک کرد و موجب تجری خلایق شد این روایت بیشک در جزئیات افسانه است ولی بعید نیست که در آن حقیقتی تاریخی نهفته باشد اوتوکیوس هم قضیه ٔ قحطسال را نقل کرده است. فقر و بیچارگی که در اثر این بلیه بوجود آمد، تقسیم غیرعادلانه ٔ ثروت را در جامعه ایرانی که در آن کلیه ٔ مقامات مؤثر و مقتدر در دست طبقه ٔ ممتاز بود، آشکار کرد و ممکن است این وضع به مردم ستم کشیده جرأت بیشتری داده و در عین حال شاه را به اصلاحات جسورانه برانگیخته باشد به هر حال کواذ پیرو طریقه ٔ مزدک شد و طبق آن عمل کرد. بغیر از استیلیتس کاذب، کلّیه ٔ مؤلفین هم عصر کواذ و نیز منابع بعدی در این نکته هم داستانند که وی قوانینی در باب اشتراک زنان وضع کرد. اما استیلیتس کاذب گوید که او فرقه ٔ زردشتگان را دوباره برقرار کرد و این فرقه هواخواه آن بود که کلیه ٔ زنان باید در دسترش همگان بالاشتراک قرار گیرند و این قول با اقوال دیگران کمی فرق دارد. اما معلوم نیست قوانین جدید کواذ راجع به نکاح چگونه بوده است. هیچیک از منابع مدعی نیستند که کواذ ازدواج را منسوخ کرده باشد و از این گذشته چنین تصمیمی در عمل غیر قابل اجرا میباشد، شاید او با وضع قوانین جدید یک نوع ازدواج آزادتری برقرار کرده باشد. چنین عملی کاملاً ساده و عبارت از توسعه و تأویل بعضی فصول فقه ساسانی در باب مناکحات و رفع بعض قیودات آن میباشد. چنانکه دیدیم طبق مقررات آن عصر مرد میتوانست زن یا یکی اززنان و حتی زن ممتاز خود را به مرد دیگری که بدون تقصیر محتاج شده باشد، بسپارد تا این مرد از خدمات زن استفاده ببرد. از طرف دیگر این نکته بسیار شایان توجه است که در هیچ یک از منابع عصر کواذ ذکری از قوانین او در باب اشتراک اموال به میان نیامده است. فقط در خوذای نامگ از چنین اقدامات سخن رفته است و ممکن است تا اندازه ای حقیقت داشته باشد، ولی این بدعتها اینقدر مهم نبوده که نظر ناظرین بیزانسی و سریانی را جلب کند شاید هم این اقدامات عبارت بوده است از وضع مالیاتهای فوق العاده بر اغنیا و توانگران برای بهبود وضع فقرا و تهیدستان و یا اعمالی نظیر این. شخص از خود میپرسد که چگونه پادشاه ایران پیرو این فرقه ٔ اباحی (کمونیست) شده است، بعضی گفته اند که کواذ از روی اعتقاد تام پیروی مزدک را اختیار کرد و برخی گفته اندکه گرویدن کواذ به این آیین از راه ترس بوده و از روی تزویر این کیش گرفته است. نلدکه مخصوصاً توجه به این نکته را جلب کرده است که کواذ پادشاهی نیرومند و با اراده بود و دوبار درمشکلترین احوال تاج و تخت از دست رفته ٔ خود را نگاهداشته و بارها کشور روم را از ضرب شمشیر خود بلرزه افکنده است و نلدکه از این مقدمه چنین نتیجه میگیرد که گرویدن او به مذهب مزدکیان فقط برای درهم شکستن قدرت اشراف بوده است. با وجود این از روی هیچ یک از منابع عصر یا تقریباً هم عصر کواذ نمی توان استنباط کرد که این پادشاه مردی مزور و دورو و دارای خصلت ماکیاولی بوده باشد، نه پروکوپیوس، که ستایشگر کواذ است نه آگاتیاس، که او را دوست ندارد و نه ستیلیتس کاذب، که دشمن اوست هیچ یک اشاره به تزویر و غداری او نکرده اند. از این گذشته در منابع موجوده بسی نکات هست که حاکی از ایمان راسخ و خلوص اعتقاد کواذ به مزدکیه است. حمزه ٔ اصفهانی گوید:
«چون کواذ متوجه حیات عقبی بود، دولتش ویران شد» بنابر گفته ٔ طبری کواذ پیش از آنکه فریفته ٔ مزدک شود یکی از بهترین شهریاران بود. از روی روایتی که فردوسی و ثعالبی راجع به مذاکره ٔ کواذ و مزدک نقل کرده اند، با اینکه افسانه آمیز است، معلوم می شود اصلاحاتی که این پادشاه به اشاره ٔ مزدک برای رفع قحط و غلا کرد، همه برای صلاح رعیت و از روی محبت و غمخواری نسبت به رعایای ناتوان بوده است و نیز اصلاحی که کواذ راجع به خراج در نظر گرفت و عاقبت جانشین او موفق به اجرای آن شد همچنین مبتنی بر عدل و احسان و رحم و شفقت بوده. در اخبار عرب قدیم، که البته از مخالفین کواذ است آمده است که این پادشاه چون از زندیقان بود همواره اظهار ملایمت میکرد و از ریختن خون بیم داشت و از این رونسبت به دشمنان خود رأفت بسیار بخرج میداد». معذلک نباید این اجتناب از خونریزی را امری قطعی و دائمی دانست. پادشاهی که قسمت بیشتر ایام سلطنت خود را در جنگ گذرانیده و برای در هم شکستن کبر و غرور و نافرمانی طبقه ٔ اشراف کوششها نموده، مسلماً چندان در این نکته حساس نبوده است. کواذ در جنگهایی که با روم کرد، تابع این نصیحت مجرب بود که گفته اند حمله بهترین دفاع است. (تو پیروزی ار پیشدستی کنی). اما نباید حق را کتمان کرد که در میان حوادث صعب آن دوره و شدت عمل غیر قابل اجتناب مرسوم آن ایام، کواذ آثار نیکویی از انسانیت و عدل خویش بیادگار گذاشته است. در کتاب منسوب به استیلیتس شرح دهشتناکی از قتل مردم شهر آمیدا که بدست کواذ مفتوح گردید، نوشته شده است. اما درموقع خواندن این کتاب باید دو چیز را در نظر گرفت:
یکی مقتضیات ایام جنگ، دیگر تعصب نویسندگان مسیحی که پیوسته میخواسته اند به هر بهانه، دشمنان خویش را مورد تهمت قرار دهند. بنابر روایت پروکوپیوس، ایرانیان چون وارد شهر آمیدا شدند کشتاری بزرگ کردند، کشیشی سالخورد پیش کواذ آمده گفت:
شایسته ٔ شاهنشاهی بزرگ نیست که اسیران را بدست هلاک بسپارد. کواذ که هنوز خشمن-اک ب-ود، پاس-خ داد:
«چرا خیره سری را بجایی رسانیدید که با من نبرد آزمودید؟». آن پیر گفت: «خداوند چنان خواست که آمیدا بدست تو افتد و این فتح نتیجه ٔ تدبیر ما نبود، بلکه آن را نتیجه ٔ دلیری تو باید شمرد». پس شاه فرمان داد تا از کشتار دست بدارند اما همه ٔ اموال را برگیرند و اهالی را به اسارت بیاورند تا از میان آنان هر کس نجیب تر و اصیل تر است، او را به غلامی خویش برگزیند. چون کواذ با سپاه اسیران جنگ به ایران بازگشت «جوانمردی و رأفتی که شایسته ٔ شاهان است » ابراز کرد و دیری نگذشت که همه ٔ اسرا را اجازت فرمود تا به اوطان خویش بازگردند. کواذ سردار خود گلون را با فوجی در آمیدا گذاشت نه این سردار نه خود شاهنشاه در آن شهر به تخریب خانه ای فرمان ندادند و حتی در خارج شهر هم جایی را ویران نکردند. ظاهر چنین است که کواذ نسبت به برادر مخلوع خود ژاماسپ هم با نهایت رأفت رفتار کرده است و این روش او کاملاً خلاف اسلاف اوست. روی هم رفته میتوان گفت که البته این پادشاه کاملاً پیرو حکمت عملی مزدکیان نبوده است، چنانکه قسطنطین بزرگ هم کاملاً تابع اخلاقیات دین مسیح نشد، لکن از رفتار کواذ نمایان است که تا حدی اخلاق و انسان دوستی مزدکیه در او مؤثر گردیده است.از این گذشته می توانیم حدس بزنیم که فرمان های اجتماعی کواذ که در نخستین دوره ٔ پادشاهی خود صادر کرد، در اوضاع خاندان های نجبا چندان تأثیر محسوسی نداشته است، چه اگر در نتیجه ٔ این فرمان ها در امور اجتماعی آن دوره اختلالی حاصل شده بود چون ژاماسپ بعد از خلع کواذ به تخت نشست از آنجا که پادشاهی ملایم و ضعیف بود البته دوچار مشکلاتی میشد و آثار آن مشکلات در منابعتاریخی ما به نظر میرسید، اما نه مؤلفان آن عصر، نه مورخان عرب و ایرانی، کلمه ای راجع به اغتشاش و آشوب های اجتماعی آن دوره ننوشته اند و هیچ اثری معلوم نیست که دولت برای دفع شورشی و خاموشی کردن آتش انقلابی محتاج به اقدامی شده باشد. هرج و مرجی که از زمان شکست فاحش پیروز و دوره ٔ سلطنت ولاش، که پادشاهی ضعیف بود شروع شد، در سالهای نخستین عهد کواذ هم دوام داشت. این که در کتاب منسوب به استیلیتس آمده است که:
کواذ (زندیق) ارامنه را مورد تضییق و فشار بسیار قرار داد، تا مجبور به ستایش آتش شوند، به نظر صحیح نمی آید. لکن چون صلحی که گشنسب داذ، با ارمنیان کرد برای خاموش کردن منازعات دینی و سیاسی کافی نبود مجدداً جنگ درگرفت و سپاه کواذبدست ارامنه مغلوب گردید. کادیشان و تموریان که از عشایر کوهستانی ایران بودند شورش کردند و قبایل ایران در خاک ایران ترکتاز نمودند. مقصود از این اعراب قبایلی است که امیر حیره، که اتباع وفادار شاهنشاه بود، نتوانست دفع کند. کواذ از امپراطور روم آناستاسیوس حقوق خود را مطالبه کرد مبنی بر اینکه دولت روم باید قسمتی از مخارج دفاع معابر کوههای قفقاز را در مقابل وحشیان به دولت ایران بپردازد، و این مسئله ازقدیم یکی از موارد اختلاف دو دولت ایران و روم بود. و امپراطور هم شرط قبول این تقاضا را تسلیم شهر مستحکم نصیبین به دولت روم قرار داد، ولی این شرط را کواذ نمیتوانست بپذیرد. گفتگوی دولتین در این مرحله بوده که کواذ به علت شورش مردم پایتخت از سلطنت خلع گردید. این شورش را روحانیون کینه ور کردند، زیرا که با هر چیزی که بوی عقاید مانویه میداد مخالف بودند. جماعتی از اشراف هواخواه زرمهر، با آنان یاری کردند. دشمن هولناک کواذ، گشنسب داذبود، که لقب نخویر و منصب کنارنگ داشت و سابقاً در موقع گفتگو با ارامنه مشاور و معتمد زرمهر بود. روایت کتاب منتسب به استیلیتس، که گوید کواذ از توطئه ٔ بزرگان آگاهی داشت و به خاک هونها (یعنی هفتالیان) گریخت، صحیح نیست. باقی منابع متفقند که کواذ خلع و حبس شد. نویسندگان رومی در این باب گفته اند که گرفتاری کواذ نتیجه ٔ ناخشنودی عمومی ملت بوده، که از بدعت های او به تنگ آمده بودند (پروکوپیوس) و عاقبت «همه قیام کردند» (آگائیاس)، ولی این شورش ملی را باید موافق اقتضای کشور ایران تعبیر کرد:
یعنی چنانکه رسم آن زمان بود نخست اشراف و روحانیون آتش را برافروختند و توده ٔ ملت چندان دخالتی در آن نکردند مگر به این اندازه که هر کس رعیت بزرگی یا موبدی بود بفرمان خداوندگار خود قیام کرد، زیرا که رعایا از لحاظ مادی محتاج امرا و مالکین و از حیث دیانت تابع و مطیع موبدان محسوب میشدند. از این گذشته توطئه ٔ خلع کواذ، شامل همه ٔ بزرگان نبود. کواذ لااقل در میان اعیان هواخواهی باوفا و نیرومند مثل سیاوش داشت که در آن تاریخ ظاهراً در عنفوان شباب بوده است. شورشیان ژاماسپ برادر کواذ را بر تخت نشاندند و اعیانی که عضو شورای پادشاهی بودند، در تحت ریاست پادشاه جدید مجتمع شده راجع به سرنوشت کواذ رای زدند. نخویر گشنسب داذ کنارنگ که حکمران نظامی مرزهفتالیان بود، چنین رای داد که کار عاقلانه این است که شاه مخلوع را به هلاکت رسانیم. اما اکثر حضار این پیشنهاد را رد کرده، طرز ملایم تری را راجح شمردند و به حبس کواذ متفق شدند. پروکوپیوس گوید کواذ را در زندان انوشبرد (دژ فراموشی) نهادند و هیچ دلیلی برای رد این روایت نداریم، زیرا که میدانیم این قلعه محبس دولتی بود که متهمین سیاسی را که از حیث نژاد و مقام خطرناک شمرده میشدند در آن نگاه میداشتند. کواذ دیر زمانی در زندان نماند.سیاوش او را به نحوی از انحاء نجات داد و با او در فرار همراهی کرد. گریختن کواذ به زودی موضوع افسانه ها و قصه ها شد. باری کواذ نجات یافت و خود را به دربار خاقان هفتالیان رساند که او را چون دوستی قدیم پذیرفت و دختری را که از صبیه ٔ فیروز ساسانی داشت و خواهرزاده ٔ کواذ بود، به عقد او درآورد و لشکری به او داد و پیمان گرفت که اگرصاحب تاج و تخت شود، خراجی بدهد. در 498 یا 499 م. کواذ تقریباً بی جنگ دوباره به سلطنت رسید. در هیچ یک از منابع ما ذکری از اوضاع زمان ژاماسپ نیست. شورش ارامنه و طغیان های دیگر که قبل از ژاماسپ شروع شد، در عهد او دوام داشت و سرکوبی شورشیان پس از خلع ژاماسپ واقع گردید ژاماسپ، که به عدل و رأفت مشهور است، نمایشی از فعالیت و نیروی خویش نداد و چون حامیان غیور برای خود ندید، بهتر دانست که استعفا دهد و تاج و تخت را به برادر واگذارد. مندرجات تواریخ راجع به سرانجام ژاماسپ فوق العاده متفاوت و مختلف است. فقط یکی از مورخان گوید که: کواذ ژاماسپ را هلاک کرد. پروکوپیوس مدعی است که او را کور کرده اند و نام او را ولاش مینویسد. در این جا ژاماسپ را با ولاش، که قبل ازکواذ صاحب تاج و تخت بود و او را نابینا کردند، اشتباه نموده است. بنابر روایت اتوکیوس و طبری و ژاماسپ نفی بلد شد. دینوری، ثعالبی و فردوسی گویند که کواذژاماسپ را بخشیده از کیفر دادن او صرف نظر کرد. آگائیاس هم که از منابع درجه ٔ اول این عهد محسوب است همین روایت را دارد. به عقیده ٔ من از همین اختلاف اقوال مورخان این نکته استنباط میشود، که کواذ علی رغم طریقه عادی دربار ساسانی، که مدعیان سلطنت را میکشتند یا کور میکردند رفتار نموده و از گناه برادر درگذشته است. بنابراین، روایت آگائیاس را باید یک حقیقت تاریخی شمرد و کواذ در مقابل برادر مغلوب خود نمایشی از رأفت و انسانیت داده که چندان عادی نبوده است. اما اینکه بعض مورخان عرب گفته اند که: کواذ رسماً عهد کرد که مزدکیان را حمایت نکند بهیچ وجه قابل قبول نیست ولی احتمال میرود که با خود مقرر داشته باشد که در آینده در کار مزدکیان شرطاحتیاط را مرعی دارد. اما بزرگانی که در خلع کواذ همدست شده بودند، بنا بروایت منسوب به استیلیتس که مبالغه آمیز است، بفرمان کواذ همگی عرضه ٔ هلاک شدند ولی مسلم است که این پادشاه هرگز نمیتوانسته است، به این سهولت و اختیار یک طبقه ٔ نیرومندی چون اشراف ایران را از میان بردارد. روایت دینوری و ثعالبی و فردوسی، که گویند کواذ گناه آنان را بچشم اغماض نگریسته از سر خطای آنان درگذشت، محققاً اقرب به صحت است. البته این پادشاه جز رجالی را که خصومت آنها مظنه ٔ خطری بوده به سیاست نرسانده است. کنارنگ گشنسپ داذ که در انجمن مشورت رای به قتل کواذ داده بود، به کیفر رسید و کشته شد و مقام کنارنگی او به آذر گنداذ، که از خاندان او بود داده شد. و سیاوش به پاداش خدماتی که کرده بود، بمقام نظامی «ارتیشتاران سالار» یعنی فرمانده ٔ کل نیرو و وزیر جنگ نایل آمد. آنگاه کواذ به استوار کردن قدرت شاهنشاهی پرداخت. کادیشیان و تموریان را منقاد کرد و قبایل عرب را از تاخت و تاز بازداشت و عرب حیره بفرماندهی نعمان ثانی در جنگی که با بیزانس شروع شد، مساعدتهای مؤثر به سپاه ایران کردند. ارمنیان سر به اطاعت فرود آوردند و کواذ آنان را آزادی دینی عطا فرمود، بشرط آنکه در جلوگیری رومیان با سپاه ایران یار باشند و این شرط را با کمال اکراه پذیرفتند. چنین پیداست که کواذ اقداماتی برای ضعیف نمودن قدرت اشراف بزرگ کرده است. بنابر قول اشتاین کواذ در ردیف بزرگ فرمدار شخصی را بعنوان استبذ قرار داد، که رئیس تشریفات بود و نیز این پادشاه بود که چهار پاذگوسپان در کشور معین کرد. کواذ برای اینکه خراج موعود را به خاقان هفتالیان بپردازد، از قیصر روم مبلغی وام خواست و قیصر به امید اینکه عدم پرداخت خراج موجب سردی محبت خاقان هفتالیان و شاهنشاه ایران خواهد شد، خواهش کواذ را رد کرد. پس کواذ در سال 502 م. لشکر به روم کشید و برخلاف انتظار سیاسیون بیزانس در میان سپاه ایران افواجی از هفتالیان نیز دیده شدند. واقعه ٔ مهم این لشکرکشی فتح آمد بود، که بدست کواذ افتاد. اما هجوم قبایل هون، که از دروازه های خزر (معبر داریال) پیش آمدند.شاهنشاه را مصمم کرد که صلحی به مدت هفت سال با قیصر منعقد کند (505 یا 506 م.) آنگاه به دفع مهاجمین پرداخت و آنان را مغلوب کرده باز پس راند، ولی ده سال بعد قوم دیگر هون موسوم به سابیر به ارمنستان و آسیای صغیر تاختند. کواذ شهری از قفقاز را که پرتو نام داشت مبدل به حصنی حصین کرده پیروزکواذ نام داد و به این وسیله در برابر مهاجمین وحشی دژ سرحد محکمی برآورد. این دوره از سلطنت کواذ قرین آرامش و صفا بودو البته در این زمان شاهنشاه ایران به آبادی و عمران کشور، چنانکه در خواذی نامگ مسطور شده، دست زده است، قناتها و جداولها و پلها ساخت و شهرها پی افکند ازقبیل ایران آسان کرد کواذ در خوزستان و رام کواذ در سرحد فارس و خوزستان و کواذ خوره در ایالت پارس. در حدود 519 م. سخن جانشین پادشاه به میان آمد. از آنجا که کواذ بنیان سلطنت وشالده ٔ دولت خود را محکم کرده بود، مانعی ندید که طرز قدیم ساسانیان را احیا کند، یعنی شخصاً جانشین خود را برگزیند. و در این کار کامیاب شد. کواذ سه پسر داشت که قابل پادشاهی بودند. کاوس ارشد بود. بعد از اضمحلال خاندان گشنسب داذ، که از آخر عهد اشکانیان بر ولایت پذشخوارگر «ناحیه ٔ کوهستانی پذشخوار» (طبرستان) تسلط داشتند کواذ حکمرانی این ولایت را به کاوس داد. و بطوری که مارکوارت گفته است آن شخصی که تئوفانس ذکر کرده و او را پسر کواذ و موسوم به پذشخوارشاه میداند، همین کاوس است. بنابر قول تئوفانس این کاوس پسر کواذ از مزاوجت این پادشاه با دختر خود موسوم به سامبیکه بوجود آمده بود، و مارکوارت ضعف این روایت را ثابت کرده، چنین گوید: چون خسرو سومین فرزند کواذ، بنابر روایات مورخان ایرانی و عرب، در زمانی بوجود آمد که کواذ در حال فرار بود و هنوز به درگاه خاقان هفتالیان نرسیده بود کاوس ممکن نیست از بطن خواهر زاده ٔ کواذ دختر خاقان باشد پس باید تولد کاوس را قبل از فرار کواذ دانست، و ظاهراً از بطن زنی بوده که در گریزاندن کواذ از زندان بذل جهد نمود و هم خواهر و هم عیال کواذ بود. حجت دیگر هم در تأیید قول مارکوارت میتوان اقامه کرد.بنابر روایت تئوفانس، کاوس به مذهب مانویه (یعنی مزدکیه) گرویده و با آن اعتقاد پرورش یافته بود، پس نمیتوان احتمال داد که کواذ بعد از تجدید سلطنت برخلاف انتظار طبقه ٔ قاهره ٔ روحانیون تربیت فرزند ارشد خود را به این فرقه سازان محول داشته باشد. بنابراین بایدگفت که تربیت کاوس در نزد مزدکیان پیش از خلع پدرش واقع گردیده است. فرزند دوم کواذ، ژم از یک چشم نابینا بود و این نقص جسمانی معمولاً موجب حرمان از سلطنت میشد. ولی این رسم حتمی الاجرا نبود و امکان داشت که گاهی چنین اشخاص هم به پادشاهی برسند؛ پس کواذ چون میخواست خسرو را جانشین خود کند، بیمناک شد که مبادا پس از مرگ او ژم به دعوی سلطنت برخیزد زیرا گروهی عظیم بسبب مردانگی ژم هواخواه او بشمار می آمدند. از این جهت کواذ چاره ٔ کار را قبل از وفات پیش بینی کرد.در اینجا باید گفت که یکی از دلایل انسانیت و رأفت جبلی این شاهنشاه آن است که برای دفع شر این مدعی احتمالی سلطنت، به وسایل معمول یعنی اعدام و افناء دست نزد. پسر سوم او خسرو نام داشت و پدر خصالی که شایسته ٔ پادشاهان است، در او جمع میدید، جز بدگمانی که نقص او محسوب میشد. مسلماًحکایت خوذای نامگ که گوید مادر خسرو دختر دهقانی از دودمانهای قدیم بود که کواذ در ایام فرار به عقد خوددرآورد افسانه ای بیش نیست. بنابر قول پروکوپیوس مادر خسرو، دختر اسپبدس بویه یعنی سپاهبذ یا ایران سپاهبذوبویه بود، که در سال 505 یا 506 م. با نماینده ٔ روم موسوم به سلر قرار داد متارکه ٔ جنگ را منعقد کرد. اینکه کواذ فرزند کوچک خود خسرو را بر پسر ارشد یعنی کاوس پذشخوارگرشاه، که علناً پیرو کیش مزدک بود، ترجیح داد تبدیل و تغییرعقیده ٔ شاهنشاه را نسبت به این فرقه که در آغاز به آن گرویده بود بطور وضوح آشکار میکند. کواذ برای استوار کردن بنیان پادشاهی خسرو پیشنهاد صلح قطعی به امپراطور روم ژوستن کرد و خواهش نمود که خسرو را به فرزندی بپذیرد. این رسم اخلاقاً امپراطور را مجبور میکرد که هنگام لزوم فرزندخوانده ٔ خویش را یاری دهد و او را در مقابل مدعیان سلطنت مدد کند. این پیشنهاد امروز به نظر ما عجیب می آید، ولی چنانچه میدانیم در اواخر قرن چهارم امپراطور روم آرکادیوس برای اینکه از سلطنت جانشین خود تئودوسیوس که خردسال بود ایمن شود، یزدگرد اول پادشاه ایران را حامی او قرار داد، تفاوت در این است که در مورد خسرو سخن از پسرخواندگی به میان آمد. ژوستن بنابر مشورت پروکلوس وزیر مشاور خویش، این پیشنهاد را پذیرفت بشرط آنکه رسم تبنی (فرزندخوانی) بموجب سند کتبی انجام نگیرد، بلکه بوسیله ٔ سلاح عمل شود، چنانکه در طوایف وحشی معمول است. ظاهراً مراد در این جا طرز فرزندخوانی قبایل ژرمن ساکن اروپاست که گویا چندان الزام و اجباری در برنداشته و تکلیفی وارد نمی آورده است. از آن جا که کواذ نمیتوانست این شرط را بپذیرد، گفتگوی صلح بجایی نرسید، زیرا که از جمله ٔ شرایط این بودکه ولایت لازیکه (یا کلخیز) به ایران متعلق شود. پس مذاکرات بین دولتین معوق ماند. ارتشتاران سالار سیاوش، بزرگترین مرد سیاسی ایران به شمار می آمد، به اتفاق یکی دیگر از رجال بزرگ ماهبوذ نام از دودمان سورن، مأمور ختم گفتگوی صلح با روم بودند در این وقت که جواب به مراد کواذ نیامد، سیاوش از نظر افتاد و مغضوب شد. سبب این بود که شریک او ماهبوذ از تکبر فوق العاده ٔ او رنجیده و بر تسلطو اقتدارش حسد برده، در حضور شاهنشاه چنین وانمود که سیاوش موجب به هم خوردن قرارداد آشتی شده است. پرکوپیوس درستکاری و مردانگی سیاوش را ستوده است. باری قضیه را به انجمن بزرگ، یعنی مجمعی که مرکب از اشراف بود و ظاهراً موبدان موبد در آن ریاست داشت رجوع کردند. چنین استنباط میشود که این محکمه مخصوص رسیدگی به جنایات عظیمه بوده است. اعضاء این محکمه که همه از رقبای سیاوش بودند، تصمیم به اضمحلال او گرفتند و گناهان دیگر هم متوجه او ساختند، مثلاً گفتند: سیاوش نمیخواسته است موافق عادات جاریه زندگی کند و تأسیسات ایرانی را محفوظ نگاهدارد؛ خدایان جدید میپرستیده و زن خود را که تازه بدرود حیات گفته، دفن کرده است، برخلاف آیین زردشتی، که مقرر میدارد اموات را در دخمه بگذارند، تا مرغان شکاری آنها را بخورند. پس سیاوش محکوم به اعدام شد و کواذ اگرچه متأسف بود، برای اینکه قانون را نشکند حکم محکمه را امضاء کرد. این روایت پروکوپیوس خیلی جالب توجه است چه استنباط می شود که قضیه ٔ سیاوش ضربتی بود که در آن زمان به مزدکیه وارد آوردند و این طایفه در این تاریخ فوق العاده قوت گرفته بودند. پروکوپیوس تنها مورخی است که راجع به سقوط سیاوش قائل به تقصیل شده است ولی نمی گوید که این امیر بزرگ دین «مانوی » داشته است زیرا که پروکوپیوس بهیچ وجه علاقه به فرقه های دینی ایران نداشته است. بر ما مجهول است که آیا در شریعت مزدک دفن اموات مجازبوده است یا نه. همین قدر میدانیم که سیاوش کواذ را که به جهت پیروی مزدک خلع و حبس شده بود از زندان نجات بخشید و در دین قائل به بدعتهایی شده، اعتقاداتی مخالف شرع مزدیسنی پیدا کرده خدایان جدید میپرستید. بنابراین طبیعی است که ما خود سیاوش را هم از مزدکیان بشماریم، و اگر این حدس صحیح باشد، رفتاری که کواذ کرد با وجود منافاتی که با جوانمردی و فتوت او دارد، تا اندازه ای سببش روشن می گردد، چه معلوم میشود که عواقب مشئوم تبلیغات مزدکیان شاهنشاه را برای ملک خود دچار بیم و هراس کرده بود و بعد از آنکه سالها همکیشا


ه

ه. (حرف) حرف سی ویکم است از حروف هجای فارسی و بیست وهفتم از حروف هجای عربی. نام آن «ها» ونشانه ٔ آن در تحریر «هَ، ه » است و به حساب جمل آن را به پنج دارند. و آن از حروف حلقی و ناریه و مرفوع و مصمته است و در علم نجوم و معما رمز و نشانه ٔ زهره و رمز سنه ٔ هجری و رمز برج سنبله است. «ه » بر دو قسم است: های مختفی، و های غیرمختفی. و های غیرمختفی آن است که تلفظ شود، مانند: چاه، راه، رهی. های مختفی آن است که تلفظ نشود و برای بیان حرکت (فتحه و گاه کسره ٔ) حرف ماقبل خود باشد، مانند: خانه. کاشانه.
ابدالها:
الف - های غیرمختفی گاهی برحسب لهجه های گوناگون به حرف دیگر بدل شود و گاه بدل از حرف دیگری آید واینک مثال آنها و شواهدی برای برخی از آنها:
ابدالها:
> گاه تبدیل به همزه شود، چون:
هیچ = ایچ.
هپیون = ابیون.
هزاره = ازاره.
هست = است.
همباز =انباز.
هنگامه = انگامه:
چو گرسیوز از چاه او بازگشت
منیژه ابا درد انباز گشت.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 1091)
علم با تو نگوید ایچ سخن
زآنکه داند تویی نه مرد و نه زن
خلق خود بهره مند وهیچ نیند
همه را آزمودم ایچ نبیند.
سنایی
انگامه ای است گرم ز شکر عواطفت
هر کوی و برزنی که من آنجافرارسم.
کمال اسماعیل
> گاه تبدیل به «ب » شود:
شناه = شناب:
در آن زمین که یکی روز رزم ساخته ای
پلنگ و شیر به خون اندرون کنند شناه.
قطران (از احوال و اشعار رودکی تألیف نفیسی ج 2 ص 759).
> گاه تبدیل به «ت » شود:
بارهنگ = بارتنگ.
> گاه تبدیل به «ج » شود:
ماه = ماج.
ناگاه = ناگاج:
چو تو شاه ننشست برتخت عاج
فروغ از تو گیرد همه مهر و ماج.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 1407)
بی فکرت مداحی صدر تو همه عمر
حاشا که زنم یک مژه را بر مژه ناکاج.
حکیم سوزنی (از آنندراج).
> گاه تبدیل به «چ » شود:
خروه = خروچ:
سگالنده ٔ چرخ مانند قوچ
تبر برده بر سر چو تاج خروچ.
رودکی (احوال و اشعار رودکی تألیف نفیسی ص 1097)
تو نزد همه کس چو ماکیانی
اکنون تن خود را خروه کردی.
رودکی (احوال و اشعار رودکی تألیف نفیسی ص 1195).
> گاه تبدیل به «خ » شود:
هاک = خاک.
هجیر = خجیر.
هژیر = خجیر.
هستو = خستو.
هسته ٔ خرما = خسته ٔ خرما.
هلالوش = خلالوش
هیری = خیری:
گرد گل سرخ اندر خطی بکشیدی
تا خلق جهان را بفکندی به خلالوش.
رودکی (از لغت فرس ص 21).
بر فضل او گوا گذراند دل
گرچه گوا نخواهند از خستو.
فرخی
هلالوش خوبان ز دین بی هشند
تو بیهوش را در هلالوش کن.
ناصرخسرو.
اگر به فضل بگویم مرا مشابه نیست
به صدق دعوی من آید آسمان خستو.
منصور شیرازی (از آنندراج).
به هستیش خستو شوی از نخست
اگر خویشتن را شناسی درست.
عبدالقادر نائینی (ازآنندراج).
> گاه تبدیل به «ز» شود، چون:
باهو = بازو.
خروه = خروز.
ستیهش =ستیزش:
به حیله چو روبه فریبنده بود
به کینه چو شیر ستیهنده بود.
رودکی (احوال و اشعاررودکی تألیف نفیسی ص 1167)
آن رفت کتان خویش من رفتم و پردختم
چون گرد بماندستم تنها من و این باهو.
رودکی (از لغت فرس).
شب ازحمله ٔ روز گردد ستوه
شود پر زاغش چو پر خروه.
عنصری.
اندر ستیهش است به من این زن
مینازدی به چادر و شلوارش.
ناصرخسرو (دیوان ص 208)
> گاه تبدیل به «س » شود، چون:
آماه = آماس.
آماهیدن = آماسیدن.
آهن دار = آسوندار.
اهمند = اسمند.
براماهانیدن =براماسانیدن.
پاهنگ = پاسنگ.
پلاه = پلاس.
خروه (مخفف آن خره) = خروس:
سرد و تاریک شد ای پور سپیده دم دین
خره ٔ عرش هم اکنون بکند بانگ نماز.
ناصرخسرو.
> گاه تبدیل به «غ » شود، چون:
آهاردن = آغاردن.
اسپرهم = اسپرغم.
گیاه = گیاغ.
مه = میغ.
> گاه تبدیل به «ک » شود، چون:
ته = تک (قعر)
> گاه تبدیل به «ی » شود، چون:
برناه = برنای.
تاه = تای.
فربه = فربی:
اعدای شاه گیتی فربه شدند و لاغر
از تن شدند لاغر وز غم شدند فربی.
امیرمعزی (از آنندراج).
اگر شگفت نماید ز کلک تو نه شگفت
که لاغر است و تن فضل شد بدو فربی.
امیرمعزی (دیوان ص 728).
خانه ٔ تو سست و لاغر است ولیکن
ملک و خزانه به توست محکم و فربی.
امیرمعزی (دیوان ص 733).
ب - های مختفی با حروف ذیل بدل شود و گاه بدل از آنها آید:
> تبدیل به «الف » شود، چون:
بوزینه = بوزینا.
خاره = خارا.
گونه = گونا.
یاوه = یاوا:
حلوا نخورد چو جو بیابد خر
دیبا نبود به کار بوزینا.
ناصرخسرو (دیوان ص 17)
او را مجوی و علم طلب زیرا
بس کس که او فریضه ٔ یاوا شد.
ناصرخسرو (دیوان ص 140)
گر تو سنگ خاره و مرمر بوی
چون به صاحبدل رسی گوهر شوی.
؟
> تبدیل به «خ » شود، چون:
بنده = بندخ:
گر نه عشقت بدی ز لعب فلک
بندخی یا فرسی داشتمی (؟).
شرف شفروه (از آنندراج).
> تبدیل به «د» شود، چون:
زاغه = زاغد.
شنبه = شنبد:
به فال نیک به روز مبارک شنبد
نبید گیر و مده روزگار خویش به بد.
منوچهری (دیوان ص 177).
گاو لاغر به زاغذ اندر کرد
توده ٔ زر به کاغذ اندر کرد.
؟ (از لغت فرس ص 120).
> تبدیل به «ک » شود، چون:
جفته = جفتک.
چنبره = چنبرک.
چوبه = چوبک.
> تبدیل به «م » شود، چون:
باسره = باسرم:
پیوسته گشت زار امیدش ز آب کام
سیراب باد تا که بود نام باسره.
شمس فخری (از فرهنگ نظام).
|| برخی از کلمات عربی با ضمیر «ه » در فارسی متداول شده اند که روی هم رفته غالباً به جای قید در جمله به کار میروند، مانند: بنفسه، یعنی به تن خویش.فی ذاته. بذاته. برأسه. بعینه.
|| های زاید در وسط کلمه: خان آرزو در غیاث اللغات چنین آورده است: هائی که در وسط کلمه ٔ زائد آید، چنانچه رستم و رستهم نام پسر زال بن سام و زردشت و زردهشت. (از فرهنگ نظام). در فرهنگ آنندراج آمده است: و زائده نیز آید، چون میان و همیان، یعنی کمر، و رستم و روستهم به اشباع و او نام پسر زال بن سام و زردشت و زردهشت و زرتهشت لقب حکیمی از بلخ... و بعضی این لغت را سریانی گفته اند و به هر تقدیر زرهدشت و زرهتشت به تقدیم هاء علی الدال و التاء قلب اوست و کنانه و کهنانه بالفتح کهنه و قدیم.
فردوسی:
ببوسید رستهم تخت ای شگفت
جهان آفرین را ستایش گرفت.
کمال اسماعیل راست:
به روزگار تو نو شد ز سر جهان کهن
کنانه گر شودآن هم به روزگار تو باد.
بهرام پژدوی:
یکی تازه کن قصه ٔ زرتهشت
به نظم دری و به خط درشت.
شیوای طوس:
اگر شاه باشم وگر زردهشت
نهالین ز خاک است و بالین ز خشت.
میرخسرو:
تو باش نازک و سرمست عشق چند روی
که نازکی است بهمیان و مستی اندر جام.
شیخ اوحدی گوید:
نو نشود ماه عیش و روز نشاطت
جز به می سالخورده ٔ کهنانه.
و حق این است که مثال صحیح زیادت «ها» همین لفظ است و سائر کلمات احتمال اصالت هم دارند. هر اسم جامد که در آخر او های ملفوظه و ماقبل ها الف باشد اگر آن اسم بدون الف نیز مستعمل است پس های مذکور اصلی است چون کاه و چاه و ماه و مانند آن که بدون الف هم آمده مگر لفظ داه بدال به معنی پرستار و کنیز که با وجود جواز به حذف مستعمل نشده و اگر بدون الف مستعمل نیست پس های مذکور زائده است چون دیباه و دوتاه و برناه و آشناه و شناه که گذشت، و حتی قبا که لفظ عربی است در آخر آن هایی زیاده کرده اند. میرمعزی راست:
ز بهر جامه ٔ خصمان و نیکخواهانت
همی کنند شب و روز صنعت جولاه
به دست قدرت بر کارگاه ظلمت نور
یکی گلیم همی بافد و یکی دیباه.
خواجه جمال الدین سلمان راست:
ترا همیشه تفاخر به گوهری اصلی است
حسود را به کلاه گهرنگار و قباه
زهی سپهر جهاندیده با همه پیری
ترا متابع و محکوم دولت برناه
ز زخم سیلی حکم تو روی کوه کبود
ز بار منت جود تو پشت چرخ دوتاه.
و در لفظ گواه و گیاه و پادشاه و کلاه و سیاه می تواند که های زائده باشد و می تواند که اصلی باشد، زیرا که بدون الف و بدون «ها» هر دو آمده.
حکیم ازرقی راست:
زمرد و گیه سبز هر دو همرنگند
ولیک این به نگین دان برند و آن به جوال.
کمال اسماعیل راست:
ز صبح تیغ تو گردد به یک نفس رسوا
اگرچه سازد خصمت شب سیا پرده.
شیخ شیراز راست:
گوا کرد بر خود خدا و رسول
که دیگر نگردم به گرد فضول.
خواجه ٔ شیراز راست:
وام حافظ بگو که بازدهد
کرده ای اعتراف و ماگوهیم.
گاهی حرف «های » ملفوظ از آخر کلمه به منظور تخفیف یا ضرورت شعری لفظاً و خطاً حذف شود، مانند پادشا:
پادشا بر کامهای دل که باشد پارسا
پارسا شو تا شوی بر هر مرادی پادشا.
ناصرخسرو (دیوان ص 23).
وز رنج روزگار چو جانم ستوه گشت
یک چند با ثنا به در پادشا شدم.
ناصرخسرو (دیوان ص 272).
سیا:
ای برادر جز به زیر این ردا اندر نشد
این همه بوی و مزه ٔ بسیار با خاک سیا.
ناصرخسرو (دیوان ص 24).
گوا:
حجتی بپذیر برهانی ز من زیرا که نیست
آن دبیرستان کلی را جز این جزوی گوا.
ناصرخسرو (دیوان ص 24).
اگر دیو بستد خراسان ز من
گوای منی ای علیم قدیر.
ناصرخسرو (دیوان ص 192).
گیا:
گاو راگرچه گیا نیست چو لوزینه ٔ تر
بگوارد به همه حال ز لوزینه گیاش.
ناصرخسرو (دیوان ص 221).
چون بقای هر دو علت را نباشد جز غذا
نیست باقی در حقیقت نی ستور و نی گیا.
ناصرخسرو (دیوان ص 24).
«های » غیرملفوظ از آخر «که » و «چه » موصول در رسم الخط قدیم حذف میشد، مانند:
آنک و آنچ و هرک و هرچ:
گر دیانت نیست آنچ آموخت پیغمبر به خلق
آنچه خصمان داشتندش جز دیانت چیست پس.
ناصرخسرو (دیوان ص 206).
نه هرچ آن تو ندانی آن نه علم است
که داند حکمت یزدان سراسر.
ناصرخسرو (دیوان ص 182).
و در غیر «که » و «چه » گاه خطاً حذف شود، چنانکه از کلمه ٔ «نه »هنگامی که به «از» متصل شود به تخفیف حذف شود:
برخاستم از جای و سفر پیش گرفتم
نز خانم یاد آمد و نز گلشن و منظر.
ناصرخسرو (دیوان ص 174).
صاحب غیاث نوشته است: باید دانست در کلمه ای که آخر آن «های » مختفی باشد، وقت اضافت و توصیف آن «ها» را به همزه ٔ ملینه بدل کنند، چون: خوشه ٔ انگور و باده ٔ صاف - انتهی. حقیقت امر این است که همزه در آخر و وسط کلمه های فارسی یافت نمی شود و به کار نمی رود و در این مورد چون آوردن کسره ٔ اضافه به آخر اینگونه کلمه ها متعذر است از این رو که «ها» غیرملفوظ است و نمی توان به آخر آن کسره پیوست و حرف ماقبل «ها» نیز تغییرناپذیر یا (مبنی بر فتح یا کسر است) بنابراین به قیاس کلمه هایی نظیر کلمه های مختوم به های غیرملفوظ، یعنی کلمه های مختوم به الف و واو ساکن ماقبل مضموم برای ظهور کسره ٔ اضافه «یا» یی پس از «ها» می آورند و در مثال مزبور خوشه ٔانگور، علامت بالای «ها» که در رسم الخط متداول است همزه نیست، بلکه یای کوچک است که در تلفظ نیز نمودار است. چون «هاء» در آخر کلمه باشد در شعر فتحه ٔ حرف ماقبل آن را می توان ساکن خواند:
این لاله رخان که اصلشان از چگل است
یارب که سرشت پاکشان از چه گل است
دل را ببرند و قصد جان نیز کنند
این است بلا وگرنه زیشان چه گله ست.
شیخ نجم الدین کبری.
محمد معین نوشته است: در کلماتی که مختوم به «های » غیرملفوظند، در شعر - آنگاه که ضرورت ایجاب کند - یکی از دو قاعده ٔ ذیل را مراعات کنند: الف - مؤلف غیاث این مورد را یکی از موارد فک اضافت یاد کرده، گوید: «مثال فک اضافت از های مختفی » مولوی فرماید:
گر خدا خواهد که پرده ی ْ کس درد
میلش اندر طعنه ٔ نیکان برد.
فروزانفر نوشته است: هرگاه آخر مضاف های مختفی باشد، حذف کسره ٔ اضافه رواست، و حذف حرکت اضافه از آخر هدیه دراین بیت مولوی بنابر همین قاعده صورت گرفته است:
گفت ای هدیه حق و دفع حرج
معنی الصبر مفتاح الفرج.
ب - به جای «ی » مکسور، «ی » ساکن تلفظ کنند. غالب فاضلان معاصر از جمله علامه دهخدا این وجه را ترجیح دهند:
پذیره ی ْ فرامرز شد [پادشاه کابل] با سپاه
بشد روشنائی زخورشید و ماه.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 6 ص 1743).
زندواف زندخوان چون عاشق هجرآزمای
دوش بر گلبن همی تا روز ناله ی ْ زارکرد.
فرخی (دیوان ص 429).
جمله بدین داوری بر در عنقا شدند
کوست خلیفه ی ْ طیور، داور مالک رقاب.
خاقانی (دیوان ص 44).
دمدمه ی ْ این نای از دمهای اوست
های و هوی روح از هیهای اوست.
مولوی (مثنوی چ 1307 دفتر 1 ص 175).
گر تو علامه ی ْ زمانی درجهان
نک فنای این جهان در این زمان.
مولوی (ایضاً دفتر 1 ص 175).
پیش چشمت داشتی شیشه ی ْ کبود
زآن سبب عالم کبودت مینمود.
مولوی (ایضاً دفتر 1 ص 82).
بهمنیار نوشته است: در شعر گاهی کسره ی «یاء» بعد از «هاء» ملین به طور صریح تلفظ نمی شود، لیکن یاء را باید رسم کرد، مانند: عقده ی سخت است بر کیسه ی تهی. (اضافه تألیف معین ج 1 ص 24). در فرهنگ نظام آمده است: در زبان فارسی آخر اسماء عموماً ساکن است، مثل دل و جان و بدن و باران و میان و همانها گاهی در تکلم با کسر آخر تلفظ میشوند و با هاء نوشته می شوند که نشان آن کسره است، مثل دله جانه و بدنه و بارانه و میانه. و نیز بیان متحرک بودن آخر لفظ تا اشتباه به لفظ دیگر نشود، مثل جامه و خامه و بنده و گفته تا اشتباه به جام و خام و بند و گفت نشود. محمدبن خلف تبریزی در دیباچه ٔ برهان آورده: هاء ملفوظ خواه ماقبل آن مفتوح و خواه مضموم و خواه ساکن باشد که در جمع به حال خود میماند، همچو «رهها» و «اندهها» و «گرهها» و در تصغیر مفتوح گردد، همچو «رهک » و «گرهک » و «اندهک » و در اضافت مکسور شود، همچو «ره من » و «انده من » و «زره من ». برخی از لغویان و دستورنویسان گویند: های مختفی یا غیرملفوظ در جمع به «ها» از آخر کلمه حذف شود، چون نامها و جامها. ولی گروهی بر آنند که حذف «ها» هنگامی رواست که به جمع کلمه ٔ دیگری مشتبه نشود، مثلاً «نامها» و «جامها» هم ممکن است جمع«نامه » و «جامه » و هم جمع «نام » و «جام » باشد از این رو به عقیده ٔ این دسته حذف «ها» در کلماتی، مانند:تشنه و گرسنه که به جمع کلمه ٔ دیگری اشتباه نمیشوندرواست و در غیر این کلمات جایز نیست، اما متأخران بطور کلی های مختفی را در جمع به «ها» حذف نمی کنند وکلیه ٔ کلمات را در جمع بدینسان با «ها» آرند: تشنه ها، نامه ها و غیره.
های عطف - در غیاث اللغات آمده است: های عاطفه که موصله نیز نامند، چنانچه خورده رفت، و کشیده برد، و از طعام فراغت یافته سوار خواهم شد و بعضی این ها را های تعقیبیه نیز نامند. در فرهنگ آنندراج آمده است: «و افاده ٔ معنی عطف هم کند، چنانکه گوئی زید طعام پخته خورد و خوردن متفرع است بر پختن و طعام پخته رخصت گرفت که در اینجا همین قدر مدعا میشود که بعد آن کاراین کارکرد و در این صورت اسناد هر دو فعل به یک فاعل میباشد، چنانکه در مثال اول فاعل پختن هم زید است و فاعل خوردن هم اوست. در مثال ثانی فاعل پختن و رخصت گرفتن نیز یکی است. در فرهنگ نظام چنین آمده است:هائی که حرف عطف است، مانند زید غذای خود را پخته خورد و کار خود را کرده رفت که به معنی پخت و خورد و کرد و رفت است.
در اتصال به یای حاصل مصدر- در اتصال به «ی » حاصل مصدر «ها» به اصل خود بازگردد، یعنی به جای آن کاف فارسی آید. بیگانه، بیگانگی. پسرخوانده، پسرخواندگی. دوساله، دوسالگی:
پس از نه سالگی مکتب رها کرد
حساب جنگ شیر و اژدها کرد
چو بر ده سالگی افکند بنیاد
سر سی سالگان میداد بر باد.
نظامی.
دیرآمده، دیرآمدگی. نجیب زاده، نجیب زادگی. دیوانه، دیوانگی:
مرو پیش او جز به بیگانگی
مگردان زبان جز به دیوانگی.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 676).
در اتصال به کاف تصغیر- در اتصال به کاف تصغیر به آخر کلمه ٔمختوم به «ها» ها تبدیل به «گ » شود: جوجه، جوجگک:
آبی چو یکی جوجگک از خایه بجسته
چون جوجگکان از تن او موی برسته.
منوچهری (دیوان ص 120).
دایه، دایگک. شانه، شانگک:
شانگکی ز آبنوس، هدهد بر سر زده ست
بر دو بناگوش کبک غالیه ٔ تر زده ست.
منوچهری (دیوان ص 147).
سفره، سفرگک:
نارماند به یکی سفرگک دیبا
آستردیبه زرد اِبره ٔ آن حمرا.
منوچهری (دیوان ص 161).
ماسوره، ماسورگک:
سر او بسته به پنهان ز درون عمدا
سر ماسورگکی در سر اوپیدا.
منوچهری (دیوان ص 161).
و در نسبت: باره، بارگی:
ز خرگاه و از خیمه ٔ بارگی
بسازید پیران به یکبارگی.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 703).
خانه، خانگی:
بمالید پس خانگی رخ به خاک
همی گفت کای داور داد پاک.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 2861).
بسی آفرین گفت بر خانگی
بدو گفت بس کن ز بیگانگی.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 2864).
یکی خلعت افکند بر خانگی
فزون تر ز خویشی و بیگانگی.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ص 2868).
در جمع - محمد معین نوشته است: در کلمات (اسماء و صفاتی که به جای اسماء نشینند)، مختوم به هاء غیرملفوظ به هنگام جمع به «َان » های آنها به گاف (کاف فارسی) تبدیل شود: زنده، زندگان. بنده، بندگان.تشنه، تشنگان: و ما بندگان را اندر جهان پدیدار کرد [خدای]. (مقدمه ٔ شاهنامه ٔ ابومنصوری هزاره ٔ فردوسی ص 134). و درود بر برگزیدگان و پاکان ودینداران باد. (مقدمه ٔ شاهنامه ٔ ابومنصوری ایضاً ص 134). و مأمون... یک روز با فرزانگان نشسته بود. (مقدمه ٔ شاهنامه ٔ ابومنصوری ص 135). و اندر نامه ٔ پسر مقفع و حمزه ٔ اصفهانی و مانندگان ایدون شنیدیم... (مقدمه ٔ شاهنامه ٔ ابومنصوری ص 140).
پیش شاه جهان شما گویید
سخن بندگان شاه جهان.
فرخی (دیوان ص 269).
اورا قریب چهل پسر بوده و فرزندزادگان بیشمار از ایشان منشعب گشته اند... اما آنچ از پسران و پسرزادگان اومعروف و مشهورند... (جامع التواریخ رشیدالدین فضل اﷲج 2 ص 90).
به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 243).
چه غم از تابش خورشید قیامت دارد
هرکه در سایه ٔ مژگان تو در خواب رود؟
صائب (از جنگی خطی).
خنک گرسنگان و تشنگان ازبرای طاعت و تقوی، زیرا سیری و خجستگی یابند. (انجیل معظم ص 58). و شبانگاه آوردند پیش وی [عیسی] دیوانگان بسیار، و دیوها از ایشان بدر کرد بسخن خود و شفا داد... (انجیل معظم چ مسینا چ رم 2 1951 ص 88). فرشتگان آسمان تبسم کنان در کنار کودک خواب و بیدار زمین خم گردیده با نفس مشک بیز خود عارض نازنین او را... نوازش میدادند. (هفت قصه جمالزاده ص 76). و در میان همسایگان دیگر خود آنها را از همه پست تر و خوارتر میشمرده اند. (خاندان نوبختی عباس اقبال ص ط). یک عده ازنوادگان ابوسهل بن نوبخت بواسطه ٔ قبول مذهب جعفری ازمدافعین جدی این آئین شده... (خاندان نوبختی عباس اقبال ص 1). و زمزمه ٔ جویبار و خنده ٔ چمن و درخشیدن ماه و خورشید و ستارگان و سرود مرغان و گویندگان ایران جفت کرده، آنچه را از خوبی میهن به گفتن درنمی گنجد بیابند. (اندیشه محمد حجازی ص 2).
تبصره ٔ 1- باید دانست که در زبان تخاطب، در جمع این گونه کلمات به جای «َان »، «َها» به کار برند: زنده، زنده ها. مرده، مرده ها. ستاره، ستاره ها. و از قدیم نیز گاه نویسندگان ما، این شیوه را به کار برده اند: و ایمان نیاورده ام به فرشته های خدا و کتابهای او... (تاریخ بیهقی ص 135).
تبصره ٔ 2- جمع پله (پهلوی) پلکان و پله ها آید. (قاعده های جمع در زبان فارسی تألیف معین صص 26-28). های اصلی و وصلی - شمس قیس آورده است: شخصی از جمله ٔ استادان شعرای عجم در تقسیم هاآت اصلی و وصلی گفته است که هاء اصلی، آن است که کلمه بی آن معنی خویش ندهد، و وصلی، آن است که کلمه را در اصل معنی احتیاج نباشد (و) این تقسیم راست مانند است اما در تفسیر آن نظری هست، زیرا که گفته است هاء شانه و بهانه اصلی است که اگر [هاء] ساقط گردانند شان و بهان ماند و هیچ معنی ندهد و همچنین هاء جامه و نامه اصلی است که اگرهاء بیندازند [جام و نام ماند] و آن معنی که از جامه و نامه مطلوب است ندهد و هاء کرانه و میانه و نشانه اصلی نیست از [بهر آنک] اگر هاء بیندازند کران و میان و نشان ماند و همان معنی اول بدهد و این غلط است از بهر آنکه بناء این کلمات بر فتح است و این هاآت در کل احوال از لفظ ساقطند و جز دلالت حرکت ماقبل در معنی کلمه هیچ مدخل ندارند. پس اختلال معانی این کلمات از تسکین حرف متحرک میخیزد نه از اسقاط هاء غیرملفوظ از کتابت به دلیل آنکه اگر مبتدئی که بر دقایق علم خط وقوف ندارد و ندانسته باشد که در خط فارسی هر کجا کلمه ٔ مفتوح الاَّخر افتد هائی بدان الحاق باید کرد چون مثل این کلمات در قلم خواهد آورد البته بی هاء نویسد «و درست » خواند، زیرا که سبحان َ و ان ّ و کأن ّ در قرآن دیده باشد و خوانده و در آن هیچ حرف زاید ندیده و آنچ گفته است که کران و میان و نشان همان معنی می دهد [که کرانه و میانه و نشانه] (هم) غلط است از بهر آنکه نشانه دیگر است و نشان دیگر همچنانکه دندانه دیگر است ودندان دیگر و زبانه دیگر است و زبان دیگر پس گوییم هاء اصلی آن است که در کل احوال ملفوظ باشد علی الخصوص در اضافت و جمع و تصغیر و نسبت چنانکه زره من و زرهها و زرهک [و زرهی] و هاء وصلی آن است که جز ضرورت قافیت را در لفظ نیاید و در تقطیع به حرفی محسوب نباشد و در اضافت به همزه ای ملینه بدل شود و در جمع از کتابت نیز ساقط شود و در تصغیر و نسبت به کاف اعجمی بدل شود، اما در شعر و تقطیع چنانکه:
خسته دارم دیده در هجرت همیشه.
[که] هاء خسته و دیده از تقطیع ساقطند و هاء همیشه برای ضرورت وقف ملفوظ است و به حرفی محسوب و اما در اضافت چنانکه دایه ٔ من و بنده ٔ تو و در جمع چنانکه شانها و بهانها و در تصغیر چنانکه بندگک و دایگک و در نسبت چنانکه بندگی و دایگی، و چون شرح ماآت اصلی و وصلی بر نهج صواب معلوم شد، بدانکه هاآت وصلی دو نوع است: نوع اول آن است که در اواخر کلمات جز دلالت حرکت ماقبل هیچ فایده ندهد و آن را هاء سکت خوانند، یعنی هائی است که متکلم در وقف بر آن خاموش شود و این هاء در لغت عرب روشن در لفظ آید، چنانکه ما أغنی عنی مالیه هلک عنی سلطانیه (قرآن 28/69 و 29) و در پارسی هاآت زایده به هیچ وجه در لفظ نیارند مگر که قافیت باشد [و] به ضرورت شعر آن را به حرفی ساکن شمارند و پوشیده در لفظ آرند، چنانکه:
ای شمع رخت را دل من پروانه
وز عشق توام به خویشتن پروا، نه.
و مثال هاآت سکت در پارسی هاء شانه و بهانه و جامه و نامه و خامه وسرکه و سینه و سفره و خنده و گریه و امثال آن است واگرچه بر این تفسیر جمله هاآت وصلی هاء سکت باشد، اما چون در این کلمات جز دلالت حرکت ماقبل هیچ فایده ٔ دیگر را متضمّن نیست آن را بدین نام خواندیم تا موافق لغت تازی باشد. نوع دوم آن است که جز حرکت ماقبل معنی خاص را مستلزم باشد زاید بر اصل آن کلمه و آن چهارگونه است: در علم قافیه 1- هاء تخصیص. 2- هاء صفت.3- هاء فاعل. 4- هاء لیاقت و نسبت، و هیچیک از این هاآت نشاید که روی سازند و سنائی هاآت زایده را روی ساخته است، چنانکه می گوید:
نیک نادان در اصل نیکو نه
بد دانا ز نیک نادان به.
های «به » اصلی است و های «نه » زایدو هم او گفته [است]:
هرکه بشنید بخ بخ او را به
وآنکه نشنید خیره ما را چه.
و هم او گفته است [و هر دو قافیت هائی زایده کرده]:
بر زبان صوت و حرف و ذوقی نه
غافل از معنیش که از به چه.
و هم او گفته است:
هر کجا ذکر او بود تو که ای
جمله تسلیم [کن] بدو تو چه ای.
در این بیت [خود] آنچ ملفوظ است از قافیت کاف و جیم است و لفظ [ای] خود ردیف است و به تقلید او مهستی دبیر گفته است:
با روی چو نوبهار و با خوی دیی
با ما چو خمار و با دگر کس چو میی
بخت بد ما همی کند سست پیی
ورنه تو چنین سخت کمان نیز نه ای.
قافیت یائی است و روی در دی و می [و پی] درست [است] اما [قافیت] نی ای درست نیست و در قوافی هائی و آنگاه [و خرگاه] و درگاه بهم شاید [و آگاه و ناگاه بهم شاید و یازده و دوازده و ده بهم شاید] و سحرگاه و شبانگاه [بهم نشاید] و خرمن گاه و منزل گاه بهم نشاید و شاه و شاهانشاه بهم نشاید الا که یکی اسم باشد، و جمهور شعراءبگاه و بیگاه بهم جایز ندارند و اگر کسی روا دارد «جواز آن را» وجهی توان نهاد چه بیگاه و بگاه به معنی دیر و زود مستعمل است نه به معنی وقت و ناوقت به دلیل آنکه اگر کسی حاجتی به بزرگی رفع کند و در محل اجابت افتد او را نگویند که این [سخن] بگاه گفتی، بلکه گویند به وقت گفتی یا به هنگام گفتی و اگر گویند بگاه گفتی چنان فهم کند که زود گفتی و دیرتر از این می بایست گفت و اگر در آن تعویقی افکند و به اسعاف مقرون ندارد نگویند که این سخن بیگاه گفتی [بل که] گویند بی وقت گفتی یا بی هنگام گفتی و اگر گویند بیگاه گفتی چنان فهم کند که دیر گفتی و زودتر از این می بایست گفت. پس معلوم شد که بگاه و بیگاه به معنی زود و دیراست نه به معنی باوقت و بی وقت و چون اختلاف معنی آمد باید که اگر کسی هر دو بهم قافیت سازد خطا نباشد. و بعضی شعراء در آخر برنا ویکتا و دیبا و قبا حرف هاء درمی آرند و در قوافی هائی استعمال می کنند، چنانکه انوری گفته است:
شعله ٔ صبح از آفتاب دورنگ
درزد آتش به آسمان دو تاه.
و دیگری گفته است:
ماه است بتم اگر نهد ماه کلاه
سرو است اگر زیبد بر سرو قباه.
و دیگری گفته است:
پیشم آمد بگاه در راهی
نغزمردی شگرف برناهی.
(از المعجم فی معاییر اشعار العجم صص 183-187).
|| های نسبت - شمس قیس آرد: هاء نسبت و لیاقت آن هائی است که در اواخر جموع اسمی معنی لیاقت و نسبت دهد، چنانکه: «شاهانه » و «زیرکانه » و «مردانه » و «زنانه ». (المعجم ص 185). هدایت در فرهنگ انجمن آرا چنین آورده است: هاء مفید معنی نسبت است، چون: یکساله و یکروزه و دینه و فرزانه، یعنی منسوب به فرزان به معنی حکمت و از این مقوله است شبانه ومغانه و دیوانه و عروسانه که هاء این کلمات برای نسبت است. نجم الغنی در نهج الادب چنین آورده: های نسبت که در پهلوی الفاظ درآید و افاده ٔ معنی نسبت کند، چون: جامه به معنی صراحی که هاء برای نسبت است به جام. حکیم منجیک ترمذی گفته:
چو می ز جامه به جام اندرون فروریزی
هوای ساغر صهبا کند دل ابدال.
بدرالدین جاجرمی راست:
از جامه ٔ شرابت یک نم هزار دریا
وز خامه ٔ خطابت یک خط هزار کشور.
و دیگری گفته است:
خلق بر یاد خلق او خورده
هرچه در جام کرده از جامه.
و باده که های نسبت افزوده بنابر لطافت او را منسوب به باد کرده اند، زیرا که خوردنش اکثر باد و غروردر سر می آرد، چنانکه گفته اند:
باده را باد نام کرد استاد
زآن که آبی بود لطیف چو باد.
ادیب صابر گفته:
ز باد نام نهادند باده را یعنی
چو باد صبح دمیدن گرفت باده بخواه.
و در شرح اسکندرنامه ٔ مؤلفه ٔ گهلوی مذکور است: نوشه به واو مجهول و انوشه به زیادتی الف و به های نسبت منسوب است به نوش که به معنی شیرین است و زمانه منسوب زمان، همچنین بنده که وضع آن در اصل برای عبید و جواری بود زیرا که در بند آیند و به مرور ایام بر جمیع نوع انسان اطلاق یافته، لاله منسوب به لال به معنی سرخ یا آنکه ها زائده لاحق شده. اما نشان و «نشانه » از این عالم چنانکه بعضی گمان برده اند نیست، بلکه «ها» در این زائده است از عالم خان و خانه، چه «نشان تیر» و «نشانه ٔ تیر» به یک معنی است و نظایر این بسیار و صاحب هفت قلزم و تحفه العجم گفته اند که های نسبت گاهی بعد یا و نون ملحق شود همچو پارینه و دیرینه و گنجینه و زرّینه و مانند آن و گاهی بعد لفظگین که حرف نسبت است همچو آبگینه و مانند آن - انتهی. پوشیده مباد که «گین » و «دین » گاهی برای نسبت و گاهی برای اتصاف چیزی به چیزی آیند، پس در امثله ٔمذکوره با وجود قرار دادن کلمتین مذکورین را برای نسبت، لفظ ها را برای نسبت گفتن معنی ندارد و صواب آن است که در این امثله بر تقدیر بودن کلمتین برای نسبت این ها را های بیان فتحه گویند، مگر کلمه ٔ «ین » زائد یا به معنی غیر نسبت قرار دهند. و همچنین لفظ «گین » را زاید یا به معنی غیر نسبت گیرند. پس ها بر این تقدیر برای نسبت میتواند شد، لیکن قائلش سوای مؤلف قوانین دستگیری دیگری به نظر نیامده و یا به قاعده ٔ تجرید معنی یکی گیرند و دیگر را بگذارند و حق این است که این در حقیقت «ها»ی زائده است، چنانکه صاحب غیاث گفته است. (نهج الادب صص 272-273). در فرهنگ نظام آمده است: علامت نسبت است مثل «دسته » در دسته ٔ کارد و شمشیر و امثال آنها به معنی منسوب به دست که به دست گرفته میشود و مثل ساله و ماهه و امثال آنها در بچه ٔ دوساله به معنی منسوب به دو سال.
کسروی کلمات: دسته، گیره، قبضه، شوره و آدینه را در ذیل معنای «هرگونه نسبت » آورده و از آنها چنین یاد کرده است: از دسته مقصود دسته ٔ شمشیر است که به معنی جای دست به کار میرود. گیره جای گرفتن هر چیزی، قبضه هم که کلمه ٔ عربی است به همان معنی به کار میرود، چنانکه میگویند: قبضه ٔ شمشیر. گاهی نیز به جای دست و چنگ به کار میرود که ابزار قبض است. شوره چیزی است که از خاک شور بیرون می آورند. آدینه که به معنی روز آذین است. (کافنامه صص 37-38).
علامت نسبت است: بوشنجه (فوشنجه) منسوب به بوشنج: و گفتند که سبب لقب کردن طاهر بوشنجه را ذوالیمینین آن بود... (التفهیم ص 489).
نوشم قدح نبید فوشنجه
هنگام صبوح و ساقیان رنجه.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 181).
و باز سیستان عزیز فوشنجه را دادند. (تاریخ سیستان). ابوالمظفر فوشنجه اینجا آمد، یعنی نبید فوشنج و عزیز اهل فوشنج و ابوالمظفر اهل فوشنج. پوشنجه: خوشا قدحی نبید پوشنجه، یعنی پوشنجی. غرچه منسوب به غرچ. نبرده:
بیارید گفتا سیاه مرا
نبرده قبا و کلاه مرا.
|| از های نسبت معانی ذیل نیزبرمی آید: معنی «از» میدهد، مانند: خویشی دو جانبه، یعنی از دو جانب. دوستی یک جانبه، یعنی از یک جانب. || معنی «با» از آن مستفاد میشود، مانند: دوآتشه. دواسبه:
در پیش اژدهای دمان در محاربت
بر تار عنکبوت دواسبه رود سوار.
سوزنی.
دوتنوره، دودستماله در «دودستماله رقصیدن ». || به معنی «برای » آید، دوسره کرایه کردن (برای دوسر)، دونفره (برای دو نفر). || معنی «هر» از آن برآید: روزانه ده تومان مواجب دارد. سالانه هزارتومان درآمد دارد. ماهانه یک پیت نفت خرج آشپزخانه ٔ ماست. || های تشبیه. های تشبیه که برخی آن را های تخصیص هم نامیده اند. شمس قیس آرد: هاء تخصیص آن هائی است که در اواخر بعضی اسماء نوعی را از جنسی ممتاز گرداند و آن را تخصیص النوع من الجنس خوانند، چنانکه: «دندانه » از «دندان » و «چشمه » از «چشم » و «زبانه » از «زبان » و «پایه » از «پای » و «گوشه » از «گوش » و «دسته » از «دست » و «ناخنه » از «ناخن » و «تنه » از «تن » و «پشته » از «پشت » و علی هذا «زرینه » و «سیمینه » و «چوبینه » و «آوازه » و «چهله » و«دهه » و «هفته » و «ترشه » و «تلخه » و «بنفشه » و «سبزه » و «سیاهه » و «سپیده » و «زرده » و «نشانه » و «کرانه » و «میانه » و «آسمانه » که این [همه] هاآت بواسطه ٔحرکت ماقبل خویش هر نوع را از جنس خویش فصل میکند. (المعجم فی معاییر اشعار العجم ص 185). جمال الدین حسین اینجو مؤلف فرهنگ جهانگیری آورده است: هائی که چون نام چیزی بر چیزی دیگر مشابه آن چیز باشد بنهند درآخرش درآورند، مانند: «دندان »، «دندانه » و «دست »، «دسته » و «کوه »، «کوهه » و «گوش »، «گوشه » و «نشان »، «نشانه » و «زبان »، «زبانه » و امثال آن... (فرهنگ جهانگیری ص 32). محمد حسین بن خلف تبریزی در دیباچه ٔ برهان چنین آورده است: هاء مخفی بر چهار قسم است: اول هایی بود که چون نام چیزی را بر چیزی دیگر که مشابه آن چیز باشد بگذارند، در آخرش درآورند، همچو: «دهن » و «دهنه »، «دندان »، «دندانه » و «زبان »، «زبانه » و مانند آن. (برهان قاطع چ معین ص ل) مؤلف شمس اللغات چنین آورده است: هائی که برای نسبت و شباهت در آخر کلمات درآورند، چون: «دندان »، «دندانه » و «دست »، «دسته » و «کوه »، «کوهه » و «گوش »، «گوشه » و «نشان »، «نشانه » و «زبان »، «زبانه » و امثال آن. در غیاث اللغات آمده است: های تشبیه و آن در اواخر اسماء بعد الف و نون جمع آید، چون: دوستانه و حکیمانه و عاشقانه و ظریفانه و شاهانه و غریبانه و کریمانه و عاقلانه و دیوانه و دندانه، یعنی چیزی که مشابه به دندان باشد و زبانه به معنی شعله، زیرا که مشابهت به زبان است و گوشه مشابه به گوش، زیرا که گوش هر دو کناره ٔ روی است نه در وسط روی. هدایت در انجمن آرا آرد: و هائی که برای نسبت و شباهت در آخر کلمات درآرند، چون: «دندان »، «دندانه » و «دست »، «دسته » و «کوه »، «کوهه » و «گوش »، «گوشه »و «نشان »، «نشانه » و «زبان »، «زبانه » و امثال آن. در فرهنگ آنندراج آمده است: و در اواخر کلمات «دندان »، «دندانه » و «دست »، «دسته » و «گوش »، «گوشه » و «زبان »، «زبانه » و «کوه »، «کوهه » و «نشان »، «نشانه » و در «مغانه » و «عروسانه » و «دیوانه » و «مستانه » و «مردانه » و «زنانه » شاید که تمام کلمه ٔ «انه » برای نسبت بود این قدر هست که اطلاق زنانه و مستانه بر شخص شبیه به زن و شبیه به مست در کلام محاوره دانان نیامده هرچندقیاس تجویز آن می کند، بلکه میگویند فلانی جامه ٔ زنانه می پوشد و چشم مستانه یا رفتار مستانه دارد. ناظم الاطباء در فرهنگ نفیسی چنین آورده است: های نسبت و یاهای تشبیه، مانند: «زنانه » منسوب به زنان و «دسته » منسوب به دست و یا مانند: دست، و «دندانه » مانند دندان و «گوشه » مانند: گوش و یا منسوب به گوش و «زبانه »، مانند: زبان. نجم الغنی صاحب نهج الادب نیز آرد: های تشبیه که در آخر اسم آمده افاده ٔ معنی مانند دهد، چون: «گوشه » مشابه به گوش، زیرا که گوش بر دو کناره ٔ روست نه در وسط رو، و به قولی های «دندانه » نیز از این قبیل است، پس معنی دندانه چیزی است که مشابه به دندان باشد و «زبانه » به معنی شعله، زیرا که مشابه به زبان است. هدایت گفته:
سوزی زند ز حرف زبانم زبانه ای
از آتش دلم بود این خود نشانه ای.
و در جهانگیری آمده: «دهانه » چیزی را گویند که شبیه به دهان بود، مانند: دهانه ٔ کوزه و دهانه ٔ مشک و دهانه ٔ آب. نظامی گفته:
شد زمین کنده با دهانه ٔ آب
که کس آن گنج راندیده به خواب.
و صاحب انجمن (انجمن آرا) گوید: که بر این قیاس باشد های «دهانه » و «گونه » و «دسته » و «زبانه » و اگرچه به سبب شدت اتصال جزء لفظ می نماید. (نهج الادب ص 474). سیدمحمدعلی (داعی الاسلام) در فرهنگ نظام چنین آورده است: هاء بیان تشبیه و مانند بودن، مثل: «دندانه » یعنی چیزی مانند دندان و همچنین زبانه و دسته و گوشه و مانند آنها. کسروی در کافنامه چنین آورده است: «ریشه، دهانه، گردنه، گریوه، لبه، گوشه، زبانه، دندانه، دماغه، چشمه، انگشته، تنه، پشته، دسته، کفه، ساقه، پایه، رویه، دمبه، روده، برگه، آسمانه، پره، چنگه، لاله، کمره، شاخه، چادره، زمینه، تیغه و مانند های اینها که فراوان است. ریشه را از این جهت ریشه مینامندکه همچون ریش است. همین حال را دارد مثالهای دیگر در همه ٔ آنها مانندگی مقصود است. «گریوه » یا گردنه به یک معنی است، زیرا «گریو» در پهلوی به معنی گردن بوده و از اینجاست کلمه ٔ «گریبان » که در اصل «گریوپان » بوده و به معنی نگاهدارنده ٔ گردن. در فارسی کلمه ٔ «گریو» به کار نمی رود و گریوه به معنی مجازی خود که جایگاه بیمناک یا گرفتاری باشد به کار میرود. ولی بسیاری از گردنه ها در اینجا و آنجا هنوز گریوه خوانده میشود، از جمله گردنه ٔ کوچکی را که میانه ٔ تبریز و سردرود است با این نام میخوانند. «دهانه » و «گردنه » و «زبانه » و «دماغه » در علم جغرافی نیز به کار میرود و معنی هر یکی روشن است. «چشمه » که مقصود از آن جای بیرون آمدن آب میباشد از روی مانندگی که به چشم دارد با این نام خوانده میشود، چنانکه در عربی نیز همین مانندگی را منظور گرفته چشم و چشمه هر دو را «عین » نامیده اند. «انگشته » ابزاری باشد که برزگران با آن خرمن به باد دهند و گویا همان باشد که در آذربایجان شانه میخوانند. «پشته » به معنی تپه به کار میرود که چون به پشت آدمی یا چهارپایان مانندگی دارد با این نام خوانده میشود. باید دانست که در زبانهای اروپائی در علم جغرافی کلمه ٔ پلاتو به کارمیرود و مقصود از آن بلندیهای بسیار بزرگی است که بر روی کره ٔ زمین است. از جمله بلندی که ایران، سرزمین ما بر روی آن نهاده، کسانی از مؤلفان به جای این کلمه در فارسی «فلات » می آورند که دانسته نیست آیا مقصود همان کلمه ٔ پلاتو میباشد و اندک تغییری به آن داده اند و یا مقصود فلات کلمه ٔ عربی است. به هر حال غلط بیجائی است، زیرا اگر مقصود «پلاتو» است تغییر برای چیست ؟ و اگر مقصود کلمه ٔ عربی است فلات در عربی به معنی بیابان بی آب و تهی را گویند و با معنایی که ما میخواهیم سخت ناسازگار است. اگر ترجمه ٔ درستی برای پلاتو ازفارسی بخواهیم همان کلمه ٔ پشته است و بس که به معنی بلندی می آید چه بزرگ و چه کوچک این است که باید در کتابها نیز این کلمه را به کار برد. «دسته » در اینجا به معنی گروه است که گویا مقصود از آن مانندگی باشد. زیرا اگر میگوئیم «سپاه بر دو دسته شدند و دسته ای اینسو و دسته ای آنسو ایستادند». از این عبارت مانندگی بر می آید. ساق شاید عربی باشد، ولی «ساقه » شکل فارسی کلمه است و مقصود از آن ساقه ٔ درخت است که به ساق آدمی مانندگی دارد، چنانکه مقصود از «تنه » هم تنه ٔ درخت و مانند آن میباشد و اینکه کسانی این کلمه را در آدمی یا چهارپایان نیز به کار میبرند و مثلاً میگویند«فلانی تنه ٔ خود را به روی من انداخت » بیجاست، بلکه باید در اینجا «تن » را به کار برد. «پایه »، مقصود ازآن معنی بنیاد است که به پای مانندگی دارد، ولی پایه به معنی رتبه با این مقصود سازگار نیست و من نمیدانم برای چه رتبه را پایه نامیده اند. «کف » نیز حال ساق را دارد که شاید عربی باشد، ولی «کفه » شکل فارسی است و مقصود از آن کفه ٔ ترازوست که به کف دست مانندگی دارد. «دمبه » یا دنبه، گوسفند است که آن را دم ندانسته «مانند دم » دانسته اند. «روده »، برخلاف این کلمه هاست که پس از پیوستن پسوند نام اندام آدمی شده. روده را در درازی و پیچ و خم به رود تشبیه کرده و با این نام خوانده اند. «برگه » به معنی ورق است که مانند برگ درخت میباشد. برگه به معنی نمونه نیز از این باب است، زیرا چون میخواستند نمونه ای از یک چیز نشان بدهند اندکی از آن به اندازه ٔ برگ بریده نشان میدادند. «آسمانه »، سقف را میگویند که آسمان مانند است. «پره »، هر چیز پرمانند را گویند. «چنگه »، بیشتر در جانواران و مرغان به کار میرود و مقصود تشبیه به چنگ آدمی است. «لاله » را مانند لال دانسته اند و لال آن است که به عربی «لعل » گردانیده شده. «کمره »، جایی از کوه را گویند که به کمر مانندگی داشته باشد. در جای دیگری نیز به کار میرود. «شاخه » بی نیاز از گزارش است و به هر چیزی که از دیگری جدا میگردد میتوان گفت. «چادره » که به پوشاک رویی زنان گفته میشود، مقصود تشبیه آن پوشاک به چادر میباشد، زیرا بدانسان که از تاریخهای باستان برمی آید ایرانیان در زمانهای دیرین زنان را در خانه نگه داشته اجازه ٔ بیرون آمدن نمی داده اند و چون زنی ناگزیر از سفر میشد او را بر گردونه نشانیده چادرمانندی به گرد آن میکشیده اند که کم کم آن چادر به حال پوشاک امروزی درآمده. شاید هم بشود کاف (هَ) را به معنی کوچکی گرفت، زیرا پوشاک بدانسان که در آغاز بوده چون چادر کوچکی میتوانش پنداشت. «زمینه »، به معناهای گوناگون به کار میرود و مقصود از آن تشبیه به زمین است «تیغه »، هر دیوار یا چیزی است که در نازکی مانند تیغباشد... (کافنامه صص 16-20). در دستور زبان فارسی تألیف عبدالعظیم قریب، ملک الشعراء بهار، بدیعالزمان فروزانفر، جلال همائی و رشیدیاسمی آمده است: هاء نسبت و آن بر دو قسم است: 1- به معنی شباهت باشد: گوشه. دهانه. تخته. زنانه. دسته:
گوشه گرفتم ز خلق و فایده ای نیست
گوشه ٔ چشمت بلای گوشه نشین است.
سعدی.
امثله ٔ شباهت: آسمانه (سقف خانه):
تا همی آسمان توانی دید
آسمان بین و آسمانه مبین.
عماره ٔ مروزی.
وز دژم روئی ابر پنداری
کآسمان آسمانه ای است خدنگ.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 212).
برگه ابزرویه (روی بزمانند) بنه. پایه. (در تخت). پره. پنجه. تخمه. تنوره:
درخورد تنوره و تنور باشد
شاخی که در او برگ و بر نباشد.
ناصرخسرو (دیوان ص 141).
تنه (در درخت). چادره. چاله (از کله چال) چله، خاکه (از کلمه ٔ خاک). دسته. دمه. دماغه. دندانه (در کوشک).دهانه. دیواره. رگه. روده. ریشه. زبانه (در قفل). زمینه. زیره. ساقه. سره (در قلیان). شاخه. شوره. شیشه. صندوقه. کفه. کمانه. کمره. کونه (در پیاز و جز آن) کوهه. گردنه. (در کوه). گریوه:
کسی بر گریوه ز سرما بمرد
که از کاهلی جامه با خود نبرد.
سعدی.
گله. گوشه. لاله. لبه (در کلاه). میانه (در قلیان و در فرش)، مه رویه (مانند ماه). ناخنه. نافه. ناوه. نرده. || های لیاقت یا فاعلی: نجم الغنی در نهج الادب آورده است: هاء لیاقت که در آخر اسم واقع گشته مفید معنی لایق باشد، چنانکه لفظ کاره در این مثال من کاره نیستم، و هر کاره و ناکاره به معنی لایق هر کار و لایق کار نیست و صاحب غیاث این نوع ها را برای افاده ٔ معنی فاعلی دانسته و هو کماتری و در نژاده و در نبرده نیز احتمال افاده معنی لیاقت کند. خواجه نظامی راست:
نژاده منم دیگران پا و دست
نژاد کیان را که یارد شکست.
چنین صید روزآن نبرده سوار
نهانی همی کرد جنگ آشکار.
و حق تحقیق آن است که برای نسبت است، یعنی صاحب نژاد و صاحب نبرد و جنگ. (نهج الادب ص 474). درباره ٔ «های » آخر کلماتی، مانند: پیروزمندانه، چاکرانه، زنانه، ورد شبانه، عاشقانه، کودکانه، مردانه، می مغانه، نیازمندانه. و غیره اختلاف نظر است برخی «آنه » را پساوند مستقلی میدانند و بعضی بر آنند که اینگونه کلمات را نخست به «ان » جمع بندند و سپس «ه » تشبیه به آخر آنها افزایند. در غیاث اللغات آمده است: های فاعل، چنانکه هرکاره و ناکاره و گوینده و جوینده. || کثرت، شدت و مبالغه: آدمی خواره:
چو آن آدمی خواره یابد خبر
که هست آدمی خواره ای زو بتر.
نظامی.
بچه خوره، بدکاره، بسیارخواره، بیکاره، جگرخواره، خونخواره:
شد از رومیان رنگ یکبارگی
که دیدند از آنگونه خونخوارگی.
نظامی.
کسی گفت حجاج خونخواره ای است
دلش همچو سنگ سیه پاره ای است.
نظامی.
کرد خونخواره رفت و بر اثرش
تیغ زد وز قفا برید سرش.
نظامی.
رایگان خواره:
بپیچم سر از رایگان خوارگان.
زنهارخواره. ستمکاره:
سیاه و ستمکاره و سهمناک
چو دودی که آید برون از مغاک.
نظامی.
چو نحس اوفتد دور سیارگان
بود دور دور ستمکارگان.
نظامی.
گشادم در هر ستمکاره ای
ندانم در مرگ را چاره ای.
نظامی.
وگرنه چنانی که رفتم ز دست
ستمکاره شد با دو کشتی شکست.
نظامی.
سوگنده خواره، غمخواره:
به ناخفتگیهای غمخوارگان
به درماندگیهای بیچارگان.
نظامی.
موخوره، میخواره:
نه دل میدهدگفتن این می بنوش
که میخوارگان را برآرد ز هوش.
نظامی.
|| هاء صفت: شمس قیس رازی آرد: و آن هائی است که در اواخر صیغ ماضی فایده اتصاف دهد بدان فعل، چنانکه: «آمده » و «رفته » و «نشسته » و «خفته » و «کرده » و «گفته » و نزدیک به همین معنی «یک روزه » و «یک ساله » و«زنده » و [مرده] و «کشته » و «افتاده ». (المعجم فی معاییر اشعار العجم چ مدرس رضوی ص 185). در غیاث اللغات آمده است: های مفعول و آن بعد صیغه ٔ واحد ماضی مطلق آید و معنی شده از اومستفاد شود، چنانچه خریده و گزیده و چکیده و کشته وغیره. || های مدت و زمان و مقدار: محمدبن خلف تبریزی در دیباچه ٔ برهان آورده است: «هائی که به جهت تشخیص و تعیین مدت در آخر سال و ماه و روز و شب درآورند، همچو: «یک ساله » و «دوماهه » و «سه روزه » و «چهارشبه ». (برهان قاطع چ معین ص ل). مؤلف شمس اللغات چنین آورده است: «هائی »که برای تشخیص و تعیین مدت در آخر سال و ماه و روز و شب و ساعت بیاورند: چون یک ساله و یک ماهه و یک روزه و یک شبه و دوساعته اما ظاهر آن است که اینجا نیز برای نسبت است، یعنی چیزی در یک شبه و یک روزه و یک ماهه نسبت دارد و این دو قسم است: مغانه، یعنی چیزی که به مغان نسبت دارد و دیوانه، یعنی آنکه به دیوان نسبت دارد و عروسانه و شبانه. در غیاث اللغات آمده است: «های مقداریه » و آن برای تعیین مقدار در اواخر اسماء آید، چنانکه یک روزه و یک شبه و دوماهه و صدساله و ده مرده. هدایت در فرهنگ انجمن آرا چنین آورده است: «هائی » که برای تشخیص و تعیین مدت در آخر سال و ماه و روزو شب و ساعت بیاورند، چون: یک ساله و یک ماهه و یک روزه و یک شبه و دوساعته. ظاهر آن است که اینجا برای نسبت است، یعنی چیزی که به یک شب یا به یک روز یا به یک ماه نسبت داد و از این قسم است مغانه، یعنی چیزی به مغان نسبت دارد و عروسانه و شاهانه. نجم الغنی در نهج الادب چنین آورده است: با تمیز عدد ملحق گردد و معنی معدود پیدا شود، چون: یک ساله و یک ماهه و یک روزه و یک شبه و دوساله و چهارده ساله و امثال آن به معنی چیز یک سال و یک ماه و یک روزمانده و علی هذا انوری فرماید:
به بوالفتح قصاب گفتم که آخر
دو من گوشت کو از وجوه دوماهه...
برفتم بگفتم سه ساله وظیفت
چو برف سفیدم بدار آن سیاهه.
واله گفته است:
آب حیات و کیمیا عمر دوباره و وفا
این همه میرسد بهم، یار بهم نمی رسد.
و از رساله ٔ تنبیه الصبیان مستفاد میشود که «ها» در آخر تمیز عدد گاهی وقتیه ٔ ظرفیه باشد، چنانکه گوئی چندروزه می آئی ؟ گوید: چهارروزه برمیگردم. خواجه فرماید:
طی ّ مکان ببین و زمان در سلوک شعر
کاین طفل یک شبه ره یک ساله میرود.
و گاهی مقدار و کمیت را افاده نمای

معادل ابجد

پسرخواندگی

953

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری