معنی پرگو
لغت نامه دهخدا
پرگو. [پ ُ] (نف مرکب) بسیارگوی. پرگوی. فراخ سخن. پرچانه (در تداول عوام). مکثار. پرحرف (در تداول عوام). قوّال. آنکه بسیار سخن گوید. بسیارسخن. درازنفس. پرسخن. روده دراز (در تداول عوام). پرروده. شاجب (در تداول عوام). ورّاج.
فرهنگ عمید
کسی که بسیارحرف بزند، بسیارگوی، پرچانه،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
پرچانه، پرحرف، حراف، رودهدراز، مکثار، وراج،
(متضاد) ساکت، کمحرف، کمسخن
فارسی به انگلیسی
فارسی به عربی
ثرثار، کثیر الکلام
واژه پیشنهادی
فراخ دهان
انگلیسی به فارسی
گویش مازندرانی
پرگو
معادل ابجد
228