معنی پرنمک

لغت نامه دهخدا

پرنمک

پرنمک. [پ ُ ن َ م َ] (ص مرکب) که نمک بسیار دارد. شور. || ملیح (آدمی).


شور گردانیدن

شور گردانیدن. [گ َ دَ] (مص مرکب) پرنمک کردن. (فرهنگ فارسی معین): اِملاح، شور گردانیدن طعام را. (منتهی الارب). || ایجاد آشوب و فتنه کردن. (فرهنگ فارسی معین).


شورابه

شورابه. [ب َ / ب ِ] (اِ مرکب) آب شور. شوراب. مایعی پرنمک. نمکاب. (یادداشت مؤلف). آب ِ شور و در این لفظ «هَ» برای اسمیت است چنانکه در سبزه و سفیده. (غیاث اللغات) (آنندراج):
غواص ترا جز گل و شورابه نداده ست
زیرا که ندیده ست ز تو جز که معادا.
ناصرخسرو.
اهل دنیا زان سبب اعمی دلند
شارب شورابه ٔ آب و گلند.
مولوی.
|| کنایه از اشک چشم:
دل همی سوزد مرا بر لابه ات
سینه ام پرخون شد از شورابه ات.
مولوی.


شور

شور. (ص) چیز پرنمک. (رشیدی). نمکین. (غیاث اللغات). چیزی پرنمک. (انجمن آرا) (آنندراج). نمکین و هر چیز که طعم نمک در آن باشد. (ناظم الاطباء). طعمی و لذتی باشد معروف. (برهان) (از جهانگیری). چیزی که در آن مزه ٔ نمک بیش از اعتدال باشد. پرنمک. (حاشیه ٔ برهان چ معین). طعم نمک. مالح. مملوح. نمک سود. با نمکی بیش از حد مطبوع. (یادداشت مؤلف):
کار بوسه چو آب خوردن شور
بخوری بیش تشنه تر گردی.
رودکی.
بیامد پس آنگاه تا شهر بلخ
ز دانش چشیده همه شور و تلخ.
فردوسی.
غم و شادمانی بباید کشید
ز هر شور و تلخی بباید چشید.
فردوسی.
کسی را که دانی تو از تخم تور
که بر خیره کردند این آب شور.
فردوسی.
کنون بیگمان تشنه باشد ستور
بدین ره بود آب یکرویه شور.
فردوسی.
شور است چو دریا بمثل ظاهر تنزیل
تأویل چو لؤلوست سوی مردم دانا.
ناصرخسرو.
چون بیابان سوخته رویش ز اشک شور گرم
چون به تابستان نمکزار بیابان آمده.
خاقانی.
رخ را نمکستان کنم از اشک شور از آنک
چشمم نمک چند ز لب نوشخند او.
خاقانی.
لب تشنه آمدم به لب بحر شور لیک
سیراب بحر عذب صدف وار میروم.
خاقانی.
خوشتر آید ترا کبابی گور
از هزاران چنین گیایی شور.
نظامی.
همه توشه ٔ ره ز شیرین و شور
روان کرد بر بیسراکان بور.
نظامی.
ای که اندر چشمه ٔ شور است جات
تو چه دانی شط و جیحون و فرات.
مولوی.
- آب شور؛ آب نمکدار:
خورش گور و پوشش هم از چرم گور
گیا خورد گاهی و گاه آب شور.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که ایدر ستور
نیابد مگر چشمه ٔ آب شور.
فردوسی.
تشنگی آب شور ننشاند
مخور آن کت از او شکم راند
آب شور است نعمت دنیا
چون برد آب شور استسقا.
سنائی.
خمطریر؛ آب شور. (منتهی الارب).
- ماهی شور، سمک مملوح.سمک مالح. ماهی نمک سود. (یادداشت مؤلف).
- || یک قسم ماهی خوراکی است که در خلیج فارس صید شود. (یادداشت مؤلف).
|| (اِ) مزید مؤخر امکنه: کچه قراشور. گوکله شور. بغشور. زرشوران. (یادداشت مؤلف). معشور (مهشور).


شور کردن

شور کردن. [ک َ دَ] (مص مرکب) پرنمک کردن. (فرهنگ فارسی معین). تملیح. (منتهی الارب).
- شور کردن آب، کنایه از ناسازگار کردن کار. ایجاد دشمنی و اختلاف کردن:
کسی را که دانی تو از تخم تور
که بر خیره کردند این آب شور.
فردوسی.
|| بانگ و خروش کردن. فغان و فریاد کردن:
نه جنبید رستم نه بنهاد گور
زواره همی کرد از آن گونه شور.
فردوسی.
پس آن شاهزاده برانگیخت بور
همی کشت مرد و همی کرد شور.
فردوسی.
با آنکه کنند ناله و شور
نتوان پس مرده رفت در گور.
امیرخسرو دهلوی.
|| فتنه و آشوب کردن. پیکار و جنگ کردن:
او نصیحت بشنید اما بدگوی لعین
در میان شور همی کرد سبب جستن شر.
فرخی.


تنیس

تنیس. [ت ِن ْ نی] (اِخ) شهری است به جزیره ای از جزایر بحر روم قریب دمیاط، و ثیاب فاخره را بدان نسبت دهند. (منتهی الارب) (آنندراج).شهری است [بمصر] میان دریای تنیس بر جزیره ای و ایشان را کشت و برز نیست و از وی جامه ٔ صوف و کتان خیزد با قیمت بسیار. (حدود العالم). در بحر فرنگ کمابیش ششصد جزیره است، مشاهیرش جزیره ٔ تنیس، دورش نودوپنج فرسنگ است و در او غله تمام بود و دیبای خوب بافند.دیبای رومی از آن بازگویند و خورش ایشان شیر و ماهی بود. (نزهه القلوب چ گای لیسترانج ج 3 صص 237-238).
بحیره ٔ تنیس یا دریای تنیس در مصر است و به دریای روم پیوسته است و رود نیل اندر او همی ریزد و این دریا به تابستان شیرین بود و به زمستان که رود نیل اندکی بود شور شود و اندر میان آن دو شهر است یکی تنیس نام و یکی دمیاط، درازای این دریا پانزده فرسنگ اندر پهنا پانزده فرسنگ است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نام شهری به جزیره ای از جزایر بحرالروم، نزدیک دمیاط و از آنجا ثیاب فاخر موسوم به تنیسی آرند. (قاموس از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). و آنرا تونه نیز گویند. (یادداشت ایضاً). جزیره ای بمصر، نام دیگر آن ذات الاخصاص است. (یادداشت ایضاً). جزیره ای است در دریای مصر نزدیک بر مصر میان فرما و دمیاط در جانب شرقی فرما، منجمان طول جغرافیایی آنرا 54 درجه و عرض آنرا 31 درجه و ثلث میدانند و در اقلیم سوم است... و در آنجا پارچه های رنگین و فرشهای رنگارنگ بافند... در بیشتر ایام سال آب دریاچه ٔ آن بعلت وزش باد شمال و دخول آب بحرالروم پرنمک است... و چون زمستان فرارسد و باد غربی وزیدن گیرد، آب شور نقصان گیرد... و مردم در انبار کردن آب شیرین اقدام کنند. گویند در تنیس حشرات موذی یافت نشود، چون زمین آن شوره ناک است... (از معجم البلدان). ناصرخسرو نویسد: به جایی رسیدم که آن را طینه می گفتند و آن بندر بود کشتی ها را، و از آنجا به تنیس می رفتند. در کشتی نشستم تا تنیس و این تنیس جزیره ایست و شهری نیکو و از خشکی دور است، چنانکه از بامهای شهر، ساحل رانتوان دید. شهری انبوه و بازارهای نیکو و دو جامع در آنست و به قیاس ده هزار دکان در آنجا باشد... شهری گرمسیر است و رنجوری بسیار باشد و آنجا قصب رنگین بافند از عمامه ها و وقایه ها و آنچه زنان پوشند... چون آب نیل زیادت شود آب تلخ دریا را از حوالی تنیس دور کند چنانکه تا ده فرسنگ حوالی شهر آب دریا خوش شود... و در این شهر تنیس پنجاه هزار مرد باشد و مدام هزارکشتی در حوالی شهر بسته باشد ازآن بازرگانان، و از ثقات شنودم که هر روز هزار دینار مغربی از آنجا به خزینه ٔ سلطان مصر رسد... و میوه و خواربار شهر از رستاق مصر برند و آنجا آلات آهن ممتاز سازند چون مقراض وکارد و غیره... و از تنیس به قسطنطنیه کشتی به بیست روز رود... (سفرنامه ٔ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی صص 46-48). رجوع به عیون الاخبار ص 284 و عقدالفرید ج 7 ص 277 و قاموس الاعلام ترکی و الوزراء و الکُتّاب ص 234 و معجم البلدان شود.


ارمیه

ارمیه. [اُ ی َ] (اِخ) (دریاچه ٔ...) بحیره ٔ ارومیه. دریاچه ٔ اورمیه. دریاچه ٔ شها. دریاچه ٔ تلا. دریاچه ٔ ارمیه در اوستا چَئِچَسْتَه ذکر شده و حمداﷲ مستوفی در نزهه القلوب چچست یاد کرده، در شاهنامه ٔ فردوسی بتحریف خنجست آمده و آن در اوستا (سیروزه ٔ بزرگ بند 9، آتش نیایش بند 5، آبان یشت بند 49) و بندهشن و دیگر کتب پهلوی مقدس شمرده شده است و مولد زرتشت را در گزن (جزنق - شیز) در حوالی دریاچه ٔ مزبور دانسته اند و آتشکده ٔ معروف گزن موسوم به آذرگشنسب، نیز بهمین مناسبت مورد توجه تام و احترام بوده است. مؤلف مرآت البلدان گوید: دریاچه ٔ ارومیه را در قدیم تلا مینامیده اند. دریاچه بیش از چهار ذرع عمق ندارد، آبش بشدت شور و بدمزه و با عفونت نفت و قیر و چند جزیره دارد. بزرگتر از همه جزیره ٔ شاهی است که آب شیرین دارد. حیوانات نباتی الشکل در این دریاچه بسیار است. حوضه ٔ دریاچه ٔ ارمیه بمساحت 35 هزارگز مربع و حدّ شمالی حوضه ٔ آن حوضه ٔ رود ارس و حدّ شمال شرقی کوه سبلان و سهند و حدّ جنوب شرقی حوضه ٔ قزل اوزن و حدّ جنوبی کوههای کردستان و صحنه و حدّ غربی کوههای سرحدّیست. پست ترین نقاط آن 1200 گز بلندتر از سطح دریا و ارتفاع متوسط حوضه ٔ این ناحیه 2000 گز است. طول دریاچه از شمال بجنوب 130 هزارگز و عریض ترین نقاطش 50 هزارگز و عمق متوسط آن 5 یا 6 گز است ولی هیچ یک از نقاط آن عمیق تر از15 گز نیست. در فصل تابستان سطح آب دو گز پائین میرود بقسمی که از 6000 کیلومتر مربع که سطح دریاچه است 1500 کیلومتر خشک شده و 4500 کیلومتر باقی مانده تشکیل سواحل باطلاقی با نشیب ملایمی میدهد (باستثنای ساحل غربی که کوهستانی است). دریاچه ٔ ارمیه بزرگترین دریاچه های ایران است، آبهای سهند از مشرق و آبهای کردستان از طرف مغرب و جنوب و آبهای جبال قراداغ از سمت شمال در آن جمع میشود، جبالی که مشرف به دریاچه نیست اصلاً درخت ندارد و تغییر سطح آب دریاچه در ایام سال کاملاً محسوس است، در ماه شهریور و مهر و آبان آب دریاچه کم میشود بعد بواسطه ٔ ذوب برف زیاده شده سطح دریاچه تغییر میکند، در موقع سرما و یخ بندان دریاچه بی حرکت است، در اوائل فروردین بواسطه ٔ ذوب برف و فراوانی آب رودخانه ها و دریاچه ها بمنتهی وسعت خود میرسد که گاهی چهار تا پنج گز از سطح معمولی بالاتر می آید.
این دریاچه در دوره ٔ پلیسن وسیعتر بوده از طرف شمال به دیلمقان، از سمت مشرق به تبریز و مراغه و از جانب جنوب تا مرحمت آباد امتداد داشته است. آب اغلب رودخانه هائی که به این دریاچه میریزد بواسطه ٔ عبور از طبقات پرنمک و سولفات دسودی که بقایای دریای قدیمی است، شور و وزن مخصوص آب آن در موقعی که سطح آب پائین است 1/155 گرم و در موقعی که بالاست 1/113 گرم و مقدار نمک آن هنگام کمی آب در هر گز مکعب 1/55 گرم است. حجم اقل ّ آب دریاچه دوازده گز مکعب و تبخیر آب آن تا حدّی بواسطه ٔ رودها جبران میشود ولی چون رودهائی که وارد دریاچه میگردد بر حسب بارندگی سالیانه و ذوب برف کم و زیاده میشود سطح آب متغیر و در هر فصلی بشکل معین است. آب دریاچه بی نهایت شور و مقدار املاح آن 23 در 100 و وزن مخصوص آب در ماه شهریور 1/175 است و املاح مهم آن مطابق تجزیه ٔ آبیش بقرار ذیل است: کلروردسدیم 86/37 گرم، کلروردمنیزیم 6/94 گرم، سولفات دشو 0/34 گرم، سولفات دمنیزی 6/08، کلروردکالسیم 0/27. این املاح از کلروردبرمور و یدوردسدیم و منیزیم و سولفات دفر مرکب است و نتیجه ٔ تجزیه ٔ مان لی چنین است: نمک طعام 86/203، کلرورمنیزیم 6/816، سولفات دمنیزی 3/915، سولفات دکلسیم 1/151 سولفات دپتاسیم 1/741 جمع 909/826. اغلب رودهائی که از مشرق و شمال و شمال غربی وارد آن میشود از طبقات گچی و نمکی عبور کرده، آبهای گرم معدنی متعدد وارد آنها میشود بقسمی که اغلب آنها قابل شرب نیست و هر جا آب شیرینی باشد بمصرف زراعت رسیده چیزی از آن به دریاچه وارد نمیشود (ولی چشمه های آب شیرین در خود دریاچه موجود است). بسیاری املاح مانع زندگی ماهی و حیوانات دردریاچه ٔ ارمیه است ولی موضوع قابل توجه آنکه رودخانه های پرآب و معظم آن مانند جَغتو و تاتائو که آب آنهاشیرین است دارای ماهیهای فراوان است که طول بعضی ازآنها مانند سیلور به یک گز میرسد (سواحل دریاچه بواسطه ٔ باطلاقی بودن همه غیرمسکون و دسترسی به آب جز در نقاط معدودی ممکن نیست).در مشرق آن شبه جزیره ٔ موسوم بشاهی بطول 8 هزار و بعرض 3 هزارگز واقع است که در موقع ارتفاع آب دریاچه بشکل جزیره درآمده و از خشکی جدا میشود و در جنوب آن جزائری موسوم به اسب و خر و گوسفند و صخره های زیادی که بعضی در آب پنهان و برخی ظاهر است دیده میشود. واردات دریاچه ٔ ارمیه از این قرار است:
1- رود آجی یا تلخ رود - بطول 160 هزارگز از کوه های سبلان سرچشمه گرفته و شعب عدیده ٔ آن از قوشه داغ و بزغوش و سهند جاری شده از شمال شهر تبریز گذشته نزدیک قصبه ٔ گوگان به دریاچه میریزد. شعبات مهم آن عبارت است از گومان رود که در قصبه ٔ گومان به آن ملحق میشود و میدان رود که از تبریز عبور کرده بمصرف شهر میرسد. رودآجی چون از شمال شوره زارهای متعدد عبور میکند در موقع بهار و فراوانی آب مقدار مهمی از املاح مختلفه در آن حل شده آبش تلخ و ناگوار میگردد و این شوره زارها بیشتر در دامنه ٔ شمال بزغوش واقع شده و آبهائی که ازاین کوه فرودآمده به آجی میرسد سبب تلخی آن میگردد.
2- دهخوارقان - از کوه سهند سرچشمه گرفته از جنوب قصبه ٔ دهخوارقان و گوگان و باغهای اطراف آنها گذشته وارد دریاچه میشود، طول آن قریب 40 کیلومتر است.
3- صافی رود - از سهند سرچشمه گرفته پس از مشروب ساختن مراغه و بناب به دریاچه میریزد.
4- مردی رود - از سهند سرچشمه گرفته از مشرق مراغه گذشته و تشکیل قوسی داده از جنوب به دریاچه میریزد.
5- رود زرینه یا جغتو - (تقریباً بطول 240 کیلومتر) از چهل چشمه ٔ کردستان سرچشمه گرفته شعبات متعدد به آن رسیده از جنوب به دریاچه وارد میشود. مهمترین شعبات آن عبارت است از: رودساروق که از افشار سرچشمه میگیرد و رود سَقِّز که از سقز میگذرد و لیلان که از سهند سرچشمه میگیرد. چون کوههای کردستان غالباً پوشیده از برف است شعبات این رود پرآب و از این حیث مهمترین رودهائی است که وارد دریاچه میگردد.
6- تاتائو - از کوههای سقز و بانه سرچشمه گرفته اغلب واردات آن از طرف مغرب است و پس از گذشتن از ساوجبلاغ مکری به دریاچه میریزد. این رود نیز پرآب و سبب حاصلخیزی نقاطی که از آنها عبور میکند گشته است. (ناحیه ٔ بین زرینه رود و تاتائو را میاندوآب مینامند).
7- قادررود - از کوه سرحدی گروه داغ سرچشمه گرفته ابتدا بسمت مشرق متوجه شده در حوالی قلعه ٔ حق بشمال منحرف شده مجدداً تشکیل قوسی داده چم قادر از جنوب به آن ملحق گردیده وارد دریاچه میشود.
8- باراندوزرود - از کوه سرحدی جمال الدین سرچشمه گرفته بطرف شمال جاری میشود و از قریه ٔ باراندوزگذشته از ماشقان بطرف مشرق رفته شعبه ای از باغ شیرین ضمیمه ٔ آن شده در جیران وارد دریاچه میشود.
9- ارومیه رود - از کوه کون کبوتر (بارتفاع 3271 متر) سرچشمه گرفته از بردسیر گذشته به اسم شهری رود از شهر ارومیه گذشته در جنوب دماغه ٔ حصار به دریاچه میریزد.
10- نازلورود - ازکوه کردستان ترکیه سرچشمه گرفته در شمال رباط قطعه ای از آن خط سرحدی را تشکیل داده وارد ایران شده و پس از تشکیل دادن دلتائی بدو شعبه وارد دریاچه میشود.
11- زولورود - از کردستان ترکیه در خارج ایران سرچشمه گرفته و از قلعه ٔ حاجی وارد ایران میشود، پس از ملحق شدن جویبارهای متعدد به آن بطرف شمال سیر کرده از جنوب دیلمقان گذشته در شمال کنگرلو به دریاچه میریزد. کوه های سرحدی محل تقسیم آبهای حوضه ٔ دریاچه ٔ ارومیه و وان و شعبات دجله است و تمام آبهائی که از این کوه ها در داخل ایران جاری است به دریاچه ٔ ارومیه وارد میشود و چون نشیب کوه های سرحدی بطرف ایران میباشد دامنه ٔ شرقی آنها کم آب تر و رودها کوچک و کوتاه است در صورتیکه رودهای غربی همه پرآب و طویل و سرچشمه ٔ رودهای بزرگ مانند دجله و غیره میباشد. کشتی رانی دریاچه ٔ ارومیه (دریاچه ٔ شاهی): کشتی رانی این دریاچه وسیله ٔ ارتباط حمل و نقل و اتصال آبادترین نقاط آذربایجان است، صرف نظر از منافع نظامی و سیاسی از لحاظ تجارتی و ثروت داخلی و خارجی بی نهایت مهم میباشد زیرا محصول آبادترین نقاط آذربایجان (ارومیه، مراغه، ساوجبلاغ، سلماس و کردستان) بوسیله ٔ دریاچه به شرفخانه و از آنجا با راه آهن تبریز به داخله ٔ ایران و جلفا حمل میگردد و همچنین احتیاجات این نقاط از خارجه و تبریز بوسیله ٔ دریاچه رفع میشود و بعلاوه بواسطه ٔ اتصال با راه رواندوز - موصل -طرابوزان اهمیت بین المللی را هم داراست. سابقاً امتیاز کشتی رانی دریاچه بموجب فرمانی بشاهزاده امامقلی میرزا واگذار شده بود ولی صاحب امتیاز مزبور برای دائر کردن کشتی رانی مرتبی نتوانست اقدام اساسی کند تا در سنه ٔ 1320 هَ. ش. با یک تن از اتباع روسی شرکت کرده دو کشتی موتوری و دو کشتی چوبی بارکش بدون موتور که در کنار دریاچه ساخته شده بود به آب انداختند و تا سنه ٔ 1303 اداره ٔ کشتی رانی بدست ( (بوداغیانس)) بود، در سنه ٔ مزبور بموجب قانون مصوب مجلس، کلیه ٔ دارائی بوداغیانس را دولت بمبلغ 320 هزار تومان خریداری کرد و کشتی های دریاچه را تحویل گرفته اداره ٔ کشتی رانی در تحت اختیار وزارت فوائد عامه درآمد. اکنون کشتی رانی دریاچه ٔ شاهی بعهده ٔ اداره ٔ راه آهن تبریز و جلفاست. این سرویس کلیهً دارای هفت جهاز موتوردار با قوه ٔ 20 الی 160 اسب است و فقط چهار فروند از جهازات برای کشیدن پانزده قایق باری (بارج) کار میکنند. رجوع به فهرست جغرافیای طبیعی و جغرافیای اقتصادی کیهان ورجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.


نمک

نمک. [ن َ م َ] (اِ) ماده ای سپید که به آسانی سوده می گردد و در آب حل می شود و آن را در تلذیذ غذاها به کار می برند و سبخ نیز گویند. (ناظم الاطباء). ملح. ابوعون. عسجر. (منتهی الارب). ابوصابر. ابوالمطیب. (المرصع). ماده ٔ کانی سفیدرنگ شورمزه ای که در غذا کنند. نمک طعام:
چون شود خود نمک تبه چه علاج.
خسروانی.
اندر نواحی داراگرد کوههاست از نمک سپید و سیاه و سرخ و زرد و هر رنگی و از او خوانها کنند نیکو افتد. (حدود العالم).
به خایه نمک برپراکند زود
به حقه درآکند برسان دود.
فردوسی.
هم ساده گلی هم شکری هم نمکی
بر برگ گل سرخ چکیده نمکی.
عسجدی.
هرگز نبود شکر به شوری چو نمک
نه گاه شکر باشد چون باز کشک.
محمودی (از فرهنگ اسدی).
گوشت ار گنده شود او را نمک درمان بود
چون نمک گنده شود او را به چه درمان کنند.
ناصرخسرو.
و هفت شبانروز در نمک آب نهند و هر روز آب و نمک تازه کنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). چوزه ٔ مرغ خانگی... بپزند و اندکی توابل برافکنند و نمک او نمک سقنقور کنند که با زنجبیل آمیخته بود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). گوشت نمک سود گرم و خشک باشد به سبب نمک و دیر گوارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
ز بس که بی نمکی کرده با من این ایام
در آب دیده ٔ گریان گداختم چو نمک.
ادیب صابر.
رخ را نمکستان کنم از اشک شور از آنک
چشمم نمک چِنَد ز لب نوشخند او.
خاقانی.
گر پیش ما به بوی بنفشه برد نمک
تیغش نمک تن است به رنگی بنفشه وار.
خاقانی.
چون بر این خوان نمک بی نمکی است
دیده از غم نمک افشان چه کنم.
خاقانی.
هم شکری تو هم نمک با تو چه نسبت آب را
چند به رغم دوستان دشمن خویش پروری.
خاقانی.
گلابم ولی دردسر می دهم
نمک خواه خود را جگر می دهم.
نظامی.
گر کبابش از نمک اندک غباری بر دل است
حاش ﷲ گر مرا زآن هیچ باری بر دل است.
بسحاق.
|| ملاحت. آن. لطف. جذابیت:
خشک شد آن دل که ز غم ریش بود
کآن نمکش نیست کز این پیش بود.
نظامی.
تا کمر از زلف زره بافته
تا قدم از فرق نمک یافته.
نظامی.
کس از این نمک ندارد که تو ای غلام داری
دل ریش عاشقان را نمکی تمام داری.
سعدی.
ای پیک پی خجسته چه نامی فدیت لک
هرگز سیاه چرده ندیدم بدین نمک.
حافظ.
|| ظرافت. لطافت. حسن. جمال. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود. || خوبی و لطف. (از آنندراج). || مزه. مطبوعی. جاذبه:
نمک صبح در آن است که خندان باشد
بخیه ظلم است به زخمی که نمایان باشد.
صائب (از آنندراج).
رجوع به نمک داشتن شود. || ممالحه. نمک خوارگی.
- حق نمک، حق ممالحت. حق نعمت:
ای دل ریش مرا با لب توحق نمک
حق نگه دار که من می روم اﷲ معک.
حافظ.
لب و دندانْت را حقوق نمک
هست بر جان و سینه های کباب.
حافظ.
شور من حق نمک بر همه دل ها دارد
نیست ممکن که فراموش کنند احبابم.
صائب.
|| نعمت. رجوع به معنی قبلی شود.
- نمک کسی را خوردن، از نعمت او متنعم شدن.
|| نان. (یادداشت مؤلف). رجوع به معنی قبلی شود. || جان. حیات. گذران. معاش (؟). (ناظم الاطباء). || (اصطلاح شیمی) نمک به طور عام جسمی است که از ترکیب یک اسید با یک فلز یا تأثیریک اسید بر یک باز به دست آید و در صورت اخیر فلز باز به جای ئیدرژن اسید می نشیند. نمک ها در طبیعت به حالت محلول یا جامد یافته می شوند. مهمترین نمک ها عبارت است از نمک طعام (کلرور سدیم) و سنگ آهک (کربنات کلسیم) و شوره (نیترات پتاسیم) و نمک فرنگی (سولفات سدیم) و سنگ گچ (سولفات کلسیم). اکثر نمک ها در آب محلولند و برخی نامحلول، بدین شرح: از کلرورها (نمک های اسید کلریدریک) بجز کلرورهای مس و جیوه و نقره بقیه در آب حل می شوند و کلرور سرب فقط در آب جوش محلول است. نیترات ها در آب محلول اند. از سولفات ها فقط سولفات های سرب و باریم و کلسیم نامحلول اند. از سولفورها تنها سولفورهای سدیم و پتاسیم و آمونیوم در آب حل می شوند. از کربنات ها کربنات های قلیائی یعنی سدیم و پتاسیم و آمونیم محلول اند. محلول نمک ها جریان برق را هدایت می کند. (از فرهنگ فارسی معین).
ترکیب های دیگر:
- آب نمک. بانمک. بی نمک. پرنمک. خوش نمک. کم نمک. کورنمک. رجوع به هریک از این مدخل ها شود.
- نمک اندرانی، نمک درآنی. نمک ذرآنی. (یادداشت مؤلف). رجوع به ملح اندرانی و نمک ترکی شود.
- نمک بلور؛ نمک ترکی. (فرهنگ فارسی معین).
- نمک بلوری، نمک بلور. نمک ترکی.
- نمک ترکی، ملح ذرآنی. ملح اندرانی. تبرزین. قسمی نمک شبیه به بلور که چون شیشه متبلور است و غیر حاجب ماوراء. (یادداشت مؤلف). قطعات متبلور نمک طعام که در سیستم مکعب متبلور می شوند و ضمن استخراج نمک سنگ از معدن به دست می آیند. دل نمک. نمک بلور. (فرهنگ فارسی معین).
- نمک چینی، ثلج الصین. حجر آسیوس. بارود. باروت. (یادداشت مؤلف).
- نمک حرام، قوت و روزی و نانی که از راه حرام به دست آید.
- نمک حلال، مقابل نمک حرام. (آنندراج). نان و قوتی که از راه حلال کسب کرده شود.
- نمک خوش، ملح المطیب. (یادداشت مؤلف).
- نمک سرخ و از او [از شهر کش] استران نیک خیزد و ترنگبین و نمک سرخ که به همه ٔ جهان برند:. (حدود العالم).
- نمک سقنقور، نام این دارو در ذخیره ٔخوارزمشاهی مکرر آمده است خاصه در داروهای زیادت کننده ٔ باه. ظاهراً مراد سقنقور نمک سوزکرده باشد، چنانکه مردم گیلان ماهی شور کنند و از آن به جای نمک استفاده کنند. (یادداشت مؤلف): و نمک او نمک سقنقور کنند که با زنجبیل آمیخته بود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- نمک سنگ، نمک طعامی که به صورت تکه سنگ و قطعات بزرگ و کوچک از معدن استخراج شده باشد. نمک نکوبیده. نمک سنگی. (فرهنگ فارسی معین):
از زبان لعل لبش تلخی گفتار نبرد
نمک سنگ کجا تلخی بادام کشد.
صائب (از آنندراج).
عکس رخسار تو گلرنگ کند آینه را
از ملاحت نمک سنگ کند آینه را.
نجفقلی خان (از آنندراج).
- نمک سنگی، نمک سنگ.
- نمک طبرزد، قسمی از نمک بلوری معدنی. (ناظم الاطباء).
- نمک طعام، ملح سدیم اسید کلریدریک است. نمک طعام به صورت معادن عظیمی در ته نشست ها و رسوبات در ضمن چین خوردگی ها وجود دارد که به شکل نمک سنگ آن را استخراج می کنند. همچنین در آب دریاها به مقدار فراوان موجود است و قابل استخراج است. (فرهنگ فارسی معین). نمکی که در غذا کنند. نمک خوراکی.
- نمک فرنگی، سولفات مَنْیَزی متبلور را گویند و به عنوان مسهل استعمال می شود. نمک فرنگی اصل. (از فرهنگ فارسی معین).
- نمک فرنگی اصل. رجوع به ترکیب قبل شود.
- نمک فرنگی مصنوعی، سولفات سدیم که آن را سولفات دوسود هم گویند و مسهلی است قوی.
- نمک قلیا، کربنات سدیم طبیعی که جسمی است سفیدرنگ و در پزشکی برای رفع ترشی معده مورد استعمال است و در شیشه سازی و صابون پزی نیز مصرف دارد.
ترکیب های دیگر:
- نمک کلوخه. نمک کله قندی. نمک کوفته. نمک کوهی. نمک هندی.
- چون نمک بر (در) آتش بودن، بی صبر و بی آرام بودن:
بر سر آتش از این بی نمکی
گر نمک نیستم افغان چه کنم.
خاقانی.
نعره کنان چون نمک بر آتشم ایرا
غم نمکم بر دل فگار برافکند.
خاقانی.
نشگفت که چون نمک بر آتش
لب را مدد از فغان ببینم.
خاقانی.
- چون نمک در آب گداختن:
ز بس که بی نمکی کرده با من این ایام
در آب دیده ٔ گریان گداختم چو نمک.
ادیب صابر.
- نمک بر (در) آتش افکندن، کنایه از شور و غوغا و فریاد کردن است. (از انجمن آرا) (برهان قاطع).
- نمک بر جراحت (زخم، ریش، خستگی، داغ، سوختگی، سوخته) کردن (ریختن، پاشیدن، افکندن، راندن، زدن، افشاندن، بستن، پراکندن)، داغ کسی را تازه کردن. با طعنه و شماتت بر اندوه مصیبت زده ای افزودن:
درخت خرمی را شاخ مشکن
نمک بر سوخته کمتر پراکن.
(ویس و رامین).
بشد دایه همانگه پیش رامین
نمک کرد از سخن بر ریش رامین.
(ویس و رامین).
نگار من چو درآید به خنده ٔ نمکین
نمک زیاده کند بر جراحت ریشان.
سعدی.
اگر سرمایه ٔ خونابه کم شد
دلا زآن لب نمک بر ریش افکن.
کلیم (از آنندراج).
آنکس که بر جراحت ما می زند نمک
می کرد کاش حق نمک را رعایتی.
صائب (از آنندراج).
این چه نمک بود به داغم زدی
بوی بهاری به دماغم زدی.
وحید (از آنندراج).
- نمک بر (در) جگر داشتن، کنایه از محنت و عذاب کشیدن است. (انجمن آرا). کنایه از محنت بر محنت و عذاب بر عذاب کشیدن. (برهان قاطع) (رشیدی) (آنندراج).
- نمک بردل کسی برافکندن، بر رنج و بیقراری کسی افزودن:
نعره کنان چون نمک بر آتشم ایرا
غم نمکم بر دل فگار برافکند.
خاقانی.
- نمک در چشم کردن (سودن، ریختن، افکندن، پراکندن)، کور کردن:
بخیه را چون محرم راز نهان خود کنیم
ما که از غیرت نمک در چشم سوزن کرده ایم.
صائب (از آنندراج).
در چشم اعتبار نمک سودن است و بس
در شوره زار علم اگر هست حاصلی.
صائب (از آنندراج).
- نمک در (به) دیگ سودا (آرزو، تمنا) کردن (افکندن):
آن نمک هائی که دیگ آرزو در کار داشت
روزگار از شوربختی می کند در مرهمم.
کلیم (از آنندراج).
دل را به آرزوی لبش نیست دسترس
مسکین نمک به دیگ تمنا نمی کند.
کلیم (از آنندراج).
کلیم از فکر آن لب های پرشور
نمک در دیگ سودا بیش افکن.
کلیم (از آنندراج).
- نمک نداشتن دست کسی، ناسپاس بودن کسان از احسان های او. (یادداشت مؤلف).
- امثال:
مثقال نمک است و خروار هم نمک است.
نمک خورد و نمکدان دزدید (یا شکست).
نمک یک انگشت است.
وای به روزی که بگندد نمک.
هرچیزکه در کان نمک رفت نمک شد.

فارسی به انگلیسی

حل جدول

گویش مازندرانی

شورتال

بسیار شور – پرنمک


شور

گونه ای علف که در کنار دریا روید، شور پرنمک، اضطراب درونی...

مترادف و متضاد زبان فارسی

نمکدار

پرنمک، شور، نمک‌زده، نمک‌سود، نمکی، نمکین،
(متضاد) بی‌نمک

فرهنگ عمید

شور

نمکین، پرنمک، ویژگی هر‌چیزی که طعم نمک داشته باشد،

فرهنگ معین

شور

(اِ.) هیجان، غوغا، فتنه، آشوب، مخلوط خیار وگل کلم و کرفس و هویج و سبزی را در آب نمک خیساندن، (ص.) پرنمک، بدشگون. [خوانش: (شَ) [ع.]]

معادل ابجد

پرنمک

312

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری