معنی پرتو شناس

حل جدول

پرتو شناس

رادیولوژیست


پرتو

اشعه

لغت نامه دهخدا

پرتو

پرتو. [پ ُ] (اِ) شراب معروف کشورپرتقال که نوعی می پخته است. رجوع به پرتکال شود.

پرتو. [پ َ ت َ / تُو] (اِ) شعاع. (برهان) (زمخشری). روشنائی. (برهان). ضوء. (زمخشری). تاب. سنا. (دهار). روشنی. نور. ضیاء. تابش. فروغ. (برهان) (غیاث اللغات). و صاحب غیاث اللغات گوید بمعنی سایه چنانکه مشهور شده خطاست: سنا؛ پرتو روشنائی. (زمخشری). عَب ء؛ پرتو آفتاب. (منتهی الارب):
چو شب پرنیان سیه کردچاک
منور شد از پرتو هور خاک.
فردوسی.
در صدر مجلس منقله ای نهاد و حواشی آن بخانه های مربع و مسدّس و مثمن و مدوّر مقسم گردانیده که پرتو آن نور دیده ها را خیره و تیره میکرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). سایه ٔ کردگار پرتو لطف پروردگار ذخر زمان و کهف امان... (گلستان). و بضاعت مزجات بحضرت عزیز آورده و شبه در بازار جوهریان جوی نیرزد و چراغ پیش آفتاب پرتوی ندهد. (گلستان).
گر روی پاک و مجرد چو مسیحا بفلک
از فروغ تو بخورشید رسد صد پرتو.
حافظ.
در هر دلی که پرتو خورشید عشق گشت
خورشید عقل بر سر دیوار میرود.
عمادی.
|| آسیب. صدمه. (برهان). || عکس. انعکاس. نور. نور منعکس:
ز نور او تو هستی همچو پرتو
وجود خود بپرداز و تو او شو.
ناصرخسرو (روشنایی نامه چ تقوی ص 523).
کلیمی که چرخ فلک طور اوست
همه نورها پرتو نور اوست.
سعدی.
پرتو نور از سرادقات جلالش
از عظمت ماورای فکرت دانا.
سعدی.
|| اثر. تأثر:
پرتو نیکان نگیرد هر که بنیادش بد است
تربیت نااهل را چون گردکان بر گنبد است.
سعدی.
- پرتو افکندن، درخشیدن. انعکاس.
- پرتوکردن، در بعض لهجات ایرانی، پرتاب کردن.
- امثال:
چراغ در پرتو آفتاب رونقی ندارد.


شناس

شناس.[ش ِ] (اِمص) اسم مصدر و مصدر دوم غیرمستعمل شناختن. (یادداشت مؤلف). رجوع به شناختن شود. || (نف مرخم) مخفف شناسنده. در کلمات مرکب بمعنی شناسنده آید. (فرهنگ فارسی معین). شناسنده و دریابنده وهمیشه بطور ترکیب استعمال میشود. (ناظم الاطباء).
ترکیب ها:
- آب شناس. آدم شناس. آلت شناس. اخترشناس. انجم شناس. انگل شناس. ایران شناس. ایزدشناس. بنده شناس. پرده شناس. پی شناس. جمجمه شناس. جنگل شناس. جواهرشناس. جوهرشناس. چوب شناس. حشره شناس. حقایق شناس. حق شناس. حقه شناس. حقیقت شناس. حیوان شناس. خاک شناس. خداشناس. خسروشناس. خطشناس. خودشناس. خون شناس. دریاشناس. دشمن شناس. دم شناس. دواشناس. راه شناس (بلد). رئیس شناس. ردشناس. روانشناس. روشناس. زمین شناس. زیرک شناس. سبک شناس. ستاره شناس. سخن شناس. سرشناس. سکه شناس. سنگ شناس. شاه شناس. شرق شناس. شعرشناس. طبیعت شناس. طریقت شناس. عرب شناس. عنصرشناس. فراست شناس. قاروره شناس. قافیه شناس. قبیله شناس. قیافه شناس. کارشناس. کتاب شناس. گاه شناس. گوهرشناس. گیتی شناس. لشکرشناس. مردم شناس. مصالح شناس. معدن شناس. معنی شناس. منازل شناس. منت شناس. منزل شناس. موسیقی شناس. موقعشناس. میکرب شناس. نان شناس. نبات شناس. نبض شناس. نمک شناس. نیکی شناس. وقت شناس. هواشناس. هیئت شناس. یزدان شناس. یکی شناس.
|| (ص) آشنا: فلانی شناس است. (فرهنگ فارسی معین). آشنا. دوست (در تداول عامه ٔ خراسان). || (اِ) در کتب متقدمین پارسیان، شناس افاده ٔ معنی صفت معرفت می نماید، چنانکه صفات ثبوتیه را که عربی و مصطلح علما است پارسیان «شناسهای ایستا» ترجمه کرده اند، چه ایستا به معنی ایستاده و ثابت و غیرمتحرک است. (انجمن آرا) (آنندراج). || بیان و تفسیر و تعریف. (ناظم الاطباء).

فرهنگ عمید

پرتو

روشنایی که از یک جسم نورانی ظاهر شود، فروغ، روشنی، شعاع،
اثر، تٲثیر: پرتو نیکان نگیرد هرکه بنیادش بد است / تربیت نااهل را چون گردکان بر گنبد است (سعدی: ۶۱)،
(فیزیک) اشعه،
* پرتو افکندن: (مصدر لازم)
تابیدن، درخشیدن،
روشنایی دادن،

فارسی به عربی

پرتو

تالق، حریر صناعی، شعاع، عمود

نام های ایرانی

پرتو

دخترانه، روشن، تابش، فروغ، درخشش، تلألو

فرهنگ پهلوی

پرتو

فروغ، روشنایی

فارسی به ایتالیایی

پرتو

raggio

فارسی به آلمانی

پرتو

Kunstseide (f)

واژه پیشنهادی

پرتو

بارقه

بازتاب، تابش

فرهنگ معین

پرتو

فروغ و روشنایی، بازتاب نور، اثر، تأثر. [خوانش: (پَ) (اِمر.)]

مترادف و متضاد زبان فارسی

پرتو

اشعه، تاب، تابش، درخشش، روشنایی، روشنی، سو، شعاع، شعشعه، ضیا، فروغ، نور، اثر، نقش

معادل ابجد

پرتو شناس

1019

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری