معنی پرتو
لغت نامه دهخدا
فرهنگ معین
فروغ و روشنایی، بازتاب نور، اثر، تأثر. [خوانش: (پَ) (اِمر.)]
فرهنگ عمید
روشنایی که از یک جسم نورانی ظاهر شود، فروغ، روشنی، شعاع،
اثر، تٲثیر: پرتو نیکان نگیرد هرکه بنیادش بد است / تربیت نااهل را چون گردکان بر گنبد است (سعدی: ۶۱)،
(فیزیک) اشعه،
* پرتو افکندن: (مصدر لازم)
تابیدن، درخشیدن،
روشنایی دادن،
حل جدول
اشعه
مترادف و متضاد زبان فارسی
اشعه، تاب، تابش، درخشش، روشنایی، روشنی، سو، شعاع، شعشعه، ضیا، فروغ، نور، اثر، نقش
فارسی به انگلیسی
Beam, Light, Radiation, Ray
فارسی به عربی
تالق، حریر صناعی، شعاع، عمود
نام های ایرانی
دخترانه، روشن، تابش، فروغ، درخشش، تلألو
گویش مازندرانی
انداختن – پرتاب کردن
فرهنگ فارسی هوشیار
شعاع، روشنائی، ضیاء
فرهنگ پهلوی
فارسی به ایتالیایی
فارسی به آلمانی
Kunstseide (f)
واژه پیشنهادی
معادل ابجد
608