معنی پارانویا

حل جدول

پارانویا

بیماری توهم


بیماری توهم

پارانویا

انگلیسی به فارسی

paranoia

پارانویا


Delusions

هذیان. عقیده‌ باطلی است که با منطق قابل اصلاح نبوده و اعضاء دیگر گروهی که شخص متعلق به آن است، در آن عقیده شریک نیستند. هذیان‌ها مختص پسیکوزها هستند، بیشتر از همه در اسکیزوفرنی مشاهده می‌شوند، معهذا در سایر پسیکوزها، از جمله‌ سندرم‌های عضوی مغز، منیک – دپرسیو، پارانویا و پسیکوز پیری نیز نادر نیستند.

اطلاعات عمومی

بدگمانی بیش از حد به کدام بیماری روان شناختی گفته می شود

پارانویا


اسکیزوفرنی یا شیزوفرنی

اسکیزوفرنیا Schizophrenia نوعی اختلال چالش برانگیز است که اغلب تشخیص بین واقعیت و تخیل را سخت می کند و تفکر شفاف، مدیریت احساسات، ارتباط با دیگران و عملکرد عادی را دشوار می سازد. شکی نیست که شرایط برای کسی که مبتلا به اسکیزوفرنی است بسیار سخت و پر از استرس است اما به این معنا نیست که امیدی وجود ندارد. اسکیزوفرنی می تواند با موفقیت مدیریت و کنترل شود. اولین قدم شناخت علائم و نشانه هاست. گام دوم درخواست کمک بدون تاخیر است. با کمک درست، درمان و پشتیبانی، فرد بیمار می تواند یاد بگیرد که اختلال را مدیریت کند و زندگی رضایت بخشی را برای خود فراهم سازد.

اسکیزوفرنی یک اختلال مغزی است که طرز رفتار، افکار و بینشِ نسبت به دنیای اطرافِ فرد را تحت تاثیر قرار می دهد. این بیماری به پارانویا اسکیزوفرنی یا شیزوفرنیِ پارانویا معروف است. افرادی که مبتلا به این بیماری هستند، درک متفاوتی از واقعیت دارند. آن ها ممکن است چزهایی را ببینند یا بشنوند که در واقعیت وجود ندارد. به روش های عجیب و گیج کننده ای حرف می زنند و بر این باورند که دیگران سعی دارند به آن ها آسیب برسانند یا احساس می کنند که مداوم تحت مراقبت هستند. این مساله ممکن است در روابط یا کارهای روزمره مانند: استحمام، خوردن، یا هر کاری که یک فرد عادی در طول روز انجام می دهد، اختلال ایجاد کند و منجر به مصرف الکل یا مواد مخدر در تلاش برای خود درمانی شود. بسیاری از افراد اسکیزوفرنی از دنیای بیرون فاصله می گیرند و در معرض خطر سردرگمی، ترس و البته خودکشی قرار می گیرند. به خصوص در شش ماه ابتداییِ دوره ی درمانشان که آن ها دچار افسردگی شدید می شوند، ممکن است دست به خودکشی بزنند. در حالی که بیماری اسکیزوفرنی یک بیماری مزمن است، اما نگرانی ها درباره ی این بیماری بیش از حد لازم است. بیشتر افراد مبتلا در طول زمان درمان شده اند و به زندگی عادی خود برگشته اند. اسکیزوفرنی اغلب اپیزودیک است، بنابراین دوره های بهبودی معمولا نتیجه ی خوبی داشته اند. علاوه بر حمایت درست از طرف دیگران، دارو و دوره های درمانی بسیاری از این بیماران را قادر ساخته است که بیماری خود را مدیریت کنند و از زندگی عادی لذت ببرند.
نشانه های اولیه بیماری اسکیزوفرنی
در بعضی افراد، اسکیزوفرنی بدون هیچ علائم اولیه ای، خود ناگهان بروز می دهد. اما در بیشتر افراد این بیماری به مرور رشد می کند و به صورت تدریجی شدت می یابد. اغلب اطرافیانِ فرد بیمار زود متوجه می شوند که چیزی نادرست است، بدون اینکه متوجه بشوند دقیقا چیست. در مراحل اولیه، بیمار خیلی عجیب به نظر می رسد. او خود را از دیگران دور می کند، بی احساس می شود، خود را پنهان می کند، حرف های عجیب می زند و یک بی تفاوتی عمومی نسبت به دنیای اطرافش نشان می دهد. آن ها ممکن است از سرگرمی ها و فعالیت های روزانه ی خود فاصله بگیرند و عملکردشان در مدرسه یا محیط کار، عملکرد درستی نباشد و حتی ممکن است دست به خرابکاری بزنند.
شایع ترین علائم بیماری اسکیزوفرنی:
- افسردگی و کناره گیری از اجتماع
- بدگمانی و واکنش شدید به انتقادات فردی
- نگاه بی حالت و بی تفاوتی نسبت به افراد و اتفاقات
- ناتوانی در ابراز احساسات مانند: گریستن یا ابراز شادمانی و خندیدن و خنده ها و گریه های نا به جا
- گفتن جملات عجیب و غریب و استفاده از کلمات نا مفهموم
این علائم استدلال کافی برای این بیماری نیست، اما در حالی که این علائم را در فرد نزدیک یا حتی خودتان مشاهده کردید، حتما به دنبال مشاور پزشکی باشید. اگر مبتلا اسکیزوفرنی یا شیزوفرنی باشید حتما درمان خواهید شد. باید بدانید که اسکیزوفرنی 5 علائم مهم دارد: هذیان گویی، توهم دیداری و شنیداری، آشفتگی، رفتار نا منظم و علائم منفی که در افراد مختلف، متفاوت است. لازم به ذکر است که ممکن است این علائم در طول زمان از یکی به دیگری تغییر کند، (مثلا هذیان گویی به آشفتگی تغییر یابد).
روش های درمانی اسکیزوفرنی
به همان اندازه که تشخیص این بیماری ممکن است ناراحت کننده باشد، نادیده گرفتن آن باعث از بین رفتنش نمی شود. تشخیص این بیماری نباید منجر به حبس ابد فرد شود، با درمان درست و کمک به بالا بردن اعتماد به نفسِ فرد، به او کمک می کند تا در راه بهبودی قدم بردارد. یکی از موثر ترین روش های درمانی، استفاده از دارو و تغییر سبک زندگی است و حمایت اجتماعی است. اسکیزوفرنی نیازمند درمان طولانی مدت است. درمان گروهی در کنار افرادی که به این بیماری دچار هستند، نتیجه ی بهتری دارد. اگر کمی احساس بهبودی کردید، طول درمان را رها نکنید. شما نمی توانید تشخیص دهید که بیماری کامل از بین رفته است یا خیر. این مساله تنها با کمک پزشک باید انجام شود.

منبع: helpguide

سوئدی به فارسی

paranoia

جنون ایجاد سوء ذن شدید و هذیان گویی و فقدان بصیرت، پارانویا،

بیوگرافی

رابین ویلیامز

ذهن بدون توقف رابین ویلیامز موجب شادی میلیون ها نفر شد اما برای خودش دردی بی پایان داشت. توانایی او در شاد کردن مردم و ذهن بداهه پرداز او بی نظیر بود اما چیزی که هرگز کسی نفهمید این بود که مغز توانمند او چگونه او را از پای درآورد. رابین ویلیامز می گوید: " کمدی یک روی عمیق و تاریک دارد." هنگامی که او در سال 2014 در سن 63 سالگی درگذشت، دنیا در سوگ او نشست. یک کمدین، یک بازیگر توانمند و برنده ی جایزه اسکار که می توانست جهان را بخنداند. ویلیامز در فیلمهایی به یاد ماندنی چون: Dead Poet Society، Good Will Hunting، Jumanji، Aladdin ایفای نقش کرده است و آثاری فراموش نشدنی از خود به جای گذاشته است. بیلی کریستال یکی از دوستان او می گوید: "بازی کردن کنار رابین مانند تلاش برای گرفتن یک ستاره دنباله دار بود." رابین ویلیامز در جایی درباره کارش گفته است که: "کمدی برای من مانند یک تهوع است، یک نوع انفجار و سپس شما از آنجا شکل می گیرید. کمدی از یک جای عمیق و تاریک می آید. شاید از روی خشم شکل می گیرد زیرا من از این همه مزخرفات ظالمانه خشمگین هستم و ریاکاری که در همه جا وجود دارد، حتی درون خود آدم، جایی که به سختی می توان دید!"
شوق بامزه بودن در رابین ذاتی بود. برای او خنداندن مردم مانند نفس کشیدن بود، به این معنا که اگر مردم را نمی خنداند روی اجراهایش تاثیر بدی می گذاشت. مارک رومانک یکی از کارگردانانی که با رابین کار کرده است می گوید: " به یاد دارم که چگونه رابین در سخت ترین شرایط مردم را می خنداند و بیشترین انرژی را از آنها دریافت می کرد. خندیدن مردم برای او مانند اندروفین یا چیزی شبیه به آن عمل می کرد." بیلی کریستال در راستای این حرف می گوید: "خنده مردم کمدین ها را قدرتمند می کند. این خنده ها مانند مواد مخدر عمل می کنند. به سختی می شود جای آن را با چیز دیگری پر کرد."
روزهای پایانی عمر
ویلیامز در پایان عمرش مدعی شد که دیگر نمی داند چطور می تواند مردم را بخنداند. در اواخر سال 2013 رابین چیزهایی را تجربه کرد که نمی دانست منشا آن از کجاست. او مبتلا به پارانویا شده بود و دیگر نمی توانست متن هایش را به خاطر بسپارد. دچار بی خوابی شده بود و شنوایی اش مشکلات عمده ای پیدا کرد، از جمله شنیدن صداهای گوناگون که او را آزار می داد. اشنایدر در سال 2016 در مجله نورولوژی (عصب شناسی) نوشت: "رابین ویلیامز دچار مشکلات زیادی شده بود. او درگیر اضطراب شدید و رعشه شده بود که نمی توانست آنها را کنترل کند." در اوایل سال 2014 در هنگام فیلمبرداری فیلم "راز آرامگاه در ونکوور" او مدام تلاش می کرد علائم بیماری اش را پنهان کند. مینس می گوید: "رابین بعد از پایان هر ضبط پیش من می آمد و می گفت: وحشتناک بود." مینس به او پیشنهاد می دهد تا دوباره به روی صحنه برود و استندآپ کمدی کند تا بتواند اعتماد به نفس خود را برگرداند. او می گوید: " وقتی این پیشنهاد را به رابین دادم، او به گریه افتاد و گفت که دیگر نمی تواند. نمی داند که چگونه باید مردم را بخنداند." در ماه می تشخیص داده شد که رابین مبتلا به پارکینسون، یک نوع اختلال عصبی شده است. پزشکان گفتند که با دارو می توانند لرزش های او را کنترل و شدتش را کم کنند و احتمالا یک دهه دیگر به عمرش اضافه کنند اما رابین مشکل حادتری پیدا کرد. مغز او که زمانی همه واژه ها را در خود جای می داد و هر زمان که می خواست به سرعت از آنها استفاده می کرد، حالا دیگر نمی توانست مانند قبل کار کند و واژه ها را به یاد آورد.
خودکشی
ویلیامز پس از این بیماری، دچار افسردگی شدید شد و جان خود را گرفت. در 11 آگوست 2014 جسد او در خانه اش در کالیفرنیا پیدا شد. بعد از کالبد شکافی تشخیص داده شد که او خود را دار زده است و از هیچگونه مخدری استفاده نکرده است.
منبع: biography


مرلین مونرو

مرلین مونرو، ستاره ای در جدال با مادری مبتلا به بیماری اسکیزوفرنی پارانوئید
گلادیس بیکر، مادر مونرو، هنگامی که تنها دوهفته از تولدش گذشته بود او را به پرورشگاهی تحت سرپرستی زن و شوهری به نام آیدا و وین بولندر برد و هیچ نشانه ای از پدر فرزندش در اختیار آنها قرار نداد. آیدا فردی مذهبی بود که خانواده را با درکی بسیار قوی، محکم و دلسوزانه اداره می کرد و مرلین در کنار برادرها و خواهرهای ناتنی اش بزرگ شد. با وجود آنکه سالهای ابتدایی زندگی مونرو پایدارترین و بهترین دوران زندگی او بود اما همین دوری او از مادر اولین شکست را در رابطه متلاطم مادر-دختری آنها در طی 36 سال زندگی مونرو برجای گذاشت.
تولد مونرو در زمانی اتفاق افتاد که مادرش گلادیس، تنها به فکر خوشگذرانی خود بود و دو فرزند (یک پسر و یک دختر) از همسر سابق خود داشت و تصمیم گرفته بود که او را هم در زندگی اش نگه دارد. بنابراین پس از واگذاری او به پرورشگاه، گاهی به ملاقات او می رفت و پس از اینکه دخترکش به اندازه کافی بزرگ شده بود او را به آپارتمان خود در هالیوود نیز می برد.
اولین علائم بیماری اسکیزوفرنی پارانوئید در مادر مرلین
اما مشکلی بزرگتر از دوری مادر و دختر هم وجود داشت. گلادیس گاهی نشانه هایی از مشکلات روانی بروز می داد که دیگران را آزار می داد وخطرناک بود. همانطور که در کتاب "زندگی مخفی مرلین مونرو" نوشته جی. رندی تارابورلی آورده شده، یک روز او سراسیمه و پریشان به خانه خانواده بولندر مراجعه کرده و قصد داشته تا با زور دخترک سه ساله خود را درون کیفی قرار داده و فرار کند. پس از این حادثه و بستری شدن مادر مونرو در تیمارستان، همان اندک دوران مشترکی که با هم داشتند، پایان یافت.
اما پس از 7 سال از عمر مونرو و با وجود رد شدن تقاضای گلادیس بیکر برای به فرزندی گرفتن او، آیدا تصمیم گرفت که زمان مناسبی برای مادر و دختر است تا دوباره کنار هم باشند و گلادیس هم در فرصتی مناسب خانه ای جدید در حوالی هالیوود بول فراهم و تلاش کرد سر و سامانی به زندگی خود و دخترش بدهد. اما در سال 1933 سیلی از اتفاقات ناخوشایند همه چیز را به سمت بدترین شرایط سوق داد. بیکر متوجه شد که پسر 13 ساله اش به دلیل بیماری کلیه مرده و این منجر به بروز خشونت بیشتر در برابر مونرو شد. چند هفته بعد، گلادیس متوجه شد که پدربزرگش خود را دار زده است و استودیوی او در اعتصاب بود.
سرانجام در اواسط سال 1934، بیکر تسلیم فشارها شد و با شهادت مونرو به پلیس به خاطر اعمال وحشیانه اش، تشخیص داده شد که مبتلا به اسکیزوفرنی پارانوئید است و برای اولین بار در بیمارستان بستری شد.
دوران جوانی مونرو
طی چند سال بعد، مونرو مادرش را گهگاهی ملاقات می کرد و دائما بین محل اقامت قیم قانونی جدیدش، دوست صمیمی مادرش گریس گدارد و یتیمخانه لس آنجلس رفت و آمد می کرد. در همین دوران بود که مونرو از وجود خواهر ناتنی بزرگترش، برنیس، مطلع شد و یک بار برای همیشه احساس کرد که تنها نیست.
گلادیس بیکر در سال 1946 از بیمارستان مرخص شد و به زندگی کنار دخترش مونرو ادامه داد. آن زمان، دوران گذار در زندگی مونرو بود زیرا شغل مدلینگ او به مرحله رشد و به اوج خود رسیده بود، ازدواجش با یک تاجر به نام جیم دارتی در شرایط سختی قرار داشت، و با نام مرلین مونرو در آستانه خوانندگی در رسانه فاکس قرن 21 بود. اما مادرش متاثر از بیماری اسکیزوفرنی پارانویا رفتار بسیار غریبانه ای داشت و تنها برای بیان نارضایتی اش از بازیگر شدن مونرو با او صحبت می کرد و یا با او درگیر می شد. سرانجام پس از اینکه مونرو تصمیم به جدایی از همسرش گرفت، مادرش هم ناگهان اعلام کرد که می خواهد به ایالت دیگری برود و بعدها مشخص شد با مردی متاهل رابطه داشت.
ناپدید شدن بیکر یک اتفاق مناسب در حرفه رو به تکامل مونرو بود. او همه جا عنوان کرد که پدر و مادرش مرده اند و داستانی غم انگیز از کودکی اش تعریف کرد اما اندکی بعد دروغ او آشکار شد و بیکر اعلام کرد زنده است و در یک خانه سالمندان در لس آنجلس زندگی می کند. پاییز آن سال را بیکر با خانواده دخترش برنیس در فلوریدا گذراند و درخواست مونرو برای برگشت به کالیفرنیا را رد کرد اما بلیط قطار را قبول کرد و با حالتی دیوانه وار به خانه گودرد، دوست خانوادگی شان رفت و باز هم مونرو شاهد دستگیری و فرستادن مادرش به تیمارستان بود.
صعود و سقوط یک ستاره
گذشت سالها مونرو را به یکی ازستاره های هالیوود تبدیل کرد و مادرش هم دائما برای او ایمیل می فرستاد و درخواست می کرد که او را از تیمارستان بیرون بیاورد. البته، تصویر موفقیت مونرو تنها پوششی بر مشکلاتش از قبیل ازدواج های فروپاشیده اش با جو دیماگیو و سپس آرتور میلر و افزایش وابستگی او به دکترها و داروهای مخدر بود.
مونرو پس از مشورت با یک دکتر در فوریه 1961 متوجه شد که او هم در مسیر مادرش قرار گرفته و مدتی را در کلینیکی در نیویرک سپری کرد. این مدت هر چند کوتاه بود اما به اندازه کافی طولانی بود تا بین جراید و رسانه ها پخش شود بطوریکه پس از خبر آن، بیکر را بیهوش شده در اتاقش یافتند در حالیکه مچ دست چپش بریده شده بود.
طبق کتاب "زندگی مخفی مرلین مونرو" مرلین و مادرش آخرین بار در تابستان 1962 یکدیگر را ملاقات کردند. در آن زمان بیکر داروهایش را مصرف نمی کرد و اصرار داشت که به جای آنها فقط به عبادت نیاز دارد. سرانجام در 5 آگوست، بدن مونرو در برابر سالها اعتیاد به دارو فرو ریخت و او در اثر اوردوز فوت کرد اما مادرش 22 سال دیگر نیز بعد از او زنده بود و حتی روزهای آخر عمر خود را بیرون از تیمارستان هایی که سالها از او نگه داری می کردند، گذراند.
منبع:
biography

سخن بزرگان

آبراهام مازلو

همان گونه که شمپانزه به پاداش پاسخ میدهد، دانش آموزان نیز به نمره و آزمونها پاسخ میدهند.

در کلاس های عادی، بچه ها بسیار زود یاد می گیرند که پاداش آفرینش، تنبیه است، در حالی که تکرار پاسخی که از بر کرده اند، پاداش در بر دارد و به جای اینکه مسأله را درک کنند، بیشتر روی چیزهایی که آموزگار از آنها می خواهد، تمرکز پیدا میکنند.

نگرش آفریننده، مستلزم داشتن بیباکی و توانمندی است.

شرایط لازم و معین برای آفرینندگی، در هر گسترهای که باشد، این است که شخص آفریننده بتواند بیزمان، در بیخویشتنی و بیرون از مکان و اجتماع و تاریخ زندگی کند و بیافریند.

افراد آفریننده، آمادگی پذیرش همه چیز را همان گونه که هست دارند، بدون اینکه دچار شگفتی شوند یا ضربهای بر آنها وارد آید و آن را انکار کنند یا رنجش به دل گیرند.

ما باید به شاگردان خود بیاموزیم، چگونه آفریننده باشند، یعنی دست کم بتوانند با نوآوریهای امروز روبرو شوند و آنها را بپذیرند و دست به نوآوری بزنند؛ از دگرگونی نهراسند، بلکه در پذیرفتن دگرگونیها و نوآوریها آسوده باشند و در صورت امکان، بهترین روش این است که حتی بتوانند از دگرگونی و نوآوریها لذت ببرند.

آموزش و پرورش ما باید بر مبنای چَم جدید آموزش، یعنی آفرینندگی باشد.

همیشه افراد پیشگام، آفریننده و کاوشگر، افرادی یکه و تنها هستند که به تنهایی با تضادهای درونی، ترسها و سپرهای دفاعی خود در برابر خودخواهی و غرور و حتی در برابر پارانویا [=جنون بدبینی] مبارزه میکنند.

آدمی باید برای ابتکار و آفریدن، از غرور "آفرینش" برخوردار باشد.

شخص آفریننده، فردی پاکدامن است.

هدف آموزش و پرورش، "خودشکوفایی" شخص، انسان کامل شدن، رشد بالاترین شکل تعالی که نوع انسان بر آن پافشاری میکند یا فرد ویژهای میتواند بدان دست یابد، است.

آموزش و پرورشی که هویت راستین آدمی را بارز نسازد، بیثمر است.

اگر هدف نهایی آموزش و پرورش، خودشکوفایی باشد، پس آموزش و پرورش باید بتواند به مردم کمک کند که بتوانند از شرطی شدنی که فرهنگشان آنها را بدان وادار کرده است، فراتر روند و شهروند دنیا گردند.

باید یکی از هدفهای آموزش و پرورش این باشد که بیاموزیم زندگی گرانبهاست.

یک شیوهی پرورش افراد پخته این است که مسئولیتی به دوش آنها بگذاریم، با فرض اینکه میتوانند از پس آن برآیند و بگذاریم برای انجام آن تلاش کنند.

هدف آموزش و پرورش راستین این است که به هشیاری آدمی، تازگی بخشد؛ به گونهای که نسبت به زیباییها و شگفتیهای زندگی به گونهای مداوم، آگاهی داشته باشد.

یکی از وظایف آموزش و پرورش راستین این است که از دشواریهای دروغین درگذریم و با دشواریهای وجودی زندگی دست و پنجه نرم کنیم.

آن گونه آموزش و پرورشی "خوب" است که در جهت سازندگی هر چه بیشتر شاگرد باشد و به او کمک کند راستگوتر، بهتر، زیباتر و یگانهتر بشود.

انسان ایدهآل مذهبی و خداگونه، کسی است که به بهترین وجهی، ارزشهای بودن "خداگونه" را در خود بارز میسازد، یا دست کم، آرزومند رسیدن به آنهاست.

بسیاری از ما در بیشتر زمان ها، خودمان گوش فرا نمی دهیم، بلکه به بانگ درون فکن مادر یا پدر یا بانگ نهاد و بانگ افرادی که توانمندند و به بانگ سنتها گوش فرا میدهیم.

بزرگترین مردمان، تنها با حضورشان و با خویشتن راستین خود، خواسته یا ناخواسته سبب میشوند به کم ارزشی خود پی ببریم.

ما باید به مردم بیاموزیم به ذوق و سلیقه ی خود گوش فرا دهند؛ بیشتر مردم چنین نمیکنند.

بیان باورها به گونه ی درست، دربرگیرنده ی این است که جرأت کنیم با دیگران دیگرگون بوده و مورد مهر و دوستی نباشیم.

شرایط خوب، گرچه کارآیی خوبی در بیشتر افراد دارد، با وجود این، کارآیی بد و حتی اندوهباری هم در بخش کوچکی از جمعیت کشور دارد.

بزرگواری، یعنی فراتر رفتن از ناتوانی های آدمی و از وابستگی به دیگران.

فرد خودشکوفا به گونه ی خود به خود و طبیعی به کنش می پردازد و آسان تر در قالب خود قرار میگیرد تا در قالب دیگران.

تلاش برای سلامت روانی، تلاش برای آرامش معنوی و هماهنگی اجتماعی نیز هست.

کاری که یک نظریه باید آسان کند، این است که به مردم کمک کند امور درستی را که در مورد خودشان وجود دارد، برای خود کشف کنند.

بین جامعه ی خوب و شخص خوب، گونه ای پس خوراند وجود دارد. یعنی این دو به یکدیگر نیاز دارند و لازم و ملزوم یکدیگرند.

کنار آمدن با دنیای درونی خویشتن، به همان اندازه دارای اهمیت است که لمس واقعیت های اجتماعی.

آگاهی بسنده سبب از بین بردن دشواری میشود و بیشتر، در مراحل گزینش و تصمیم گیری، در انجام دادن یا ندادن کاری از نظر اخلاقی و رعایت اصول اخلاقی، به ما کمک میکند.

مردان، تنها زمانی میتوانند وجود زنان را تاب آورند و سرانجام از خودشکوفایی زنان که انسان های کامل هستند لذت ببرند که از نیرو و خودباوری کافی برخوردار باشند و یکپارچه شوند.

زنان نیرومند و مردان نیرومند، لازم و ملزوم یکدیگر هستند؛ زیرا هیچ یک نمی توانند بدون دیگری وجود داشته باشند.

هدف نهایی یادگیری در کلاس، خشنودی آموزگار است.

بهترین شیوه ی تدریس اعم از اینکه جستار درس، ریاضی، تاریخ یا فلسفه باشد، این است که شاگردان را از زیبایی های پیرامونشان آگاه سازیم.

آدمی نه تنها باید از استعدادهای خداگونه ی درونی خویشتن آگاهی داشته باشد، بلکه باید محدودیتهای وجودی انسان را نیز بپذیرد.

اگر دانسته می خواهید کمتر از آنچه هستید باشید، پس بدانید که باقی زندگیتان را در اندوه ژرفی به سر خواهید برد و استعدادها و توانمندی های خود را نادیده خواهید گرفت.

درست است که تایید یافته ها، پشتوانه ی دانش است، با وجود این، اگر دانشمندان، خود را تنها کسانی بدانند که حق تایید یافته ها را دارند، دچار خطای بزرگی می شوند.

هنگامی که آدمی، در موردی شک و تردید دارد، بهتر است به جای بیان باورهای نادرست، به راستی، به بیان دیدگاه خود بپردازد.

ما باید به توانمندی و توانایی خود باور داشته باشیم که اگر در آینده با چیز تازهای روبرو شدیم، بتوانیم نااندیشیده به کنش بپردازیم.

دوری کردن از بیان باورها و پیش داوری، بخشی از فرآیند پیشرونده ی شکوفا کردن آدمی است.

پدر و مادر، زمانی در برابر فرزندان خود ناتوان هستند که به گفته ها و رفتارشان باور ندارند و زمانی، استوار و نیرومند و رُک برخورد میکنند که به خود باور دارند.

دگرگونی و تکامل، یعنی درست برگزیدن و تصمیم گرفتن؛ که این خود به چَم [معنی] ارزشگذاری است.

آدمی نمیتواند دست به گزینش خردمندانه بزند، مگر اینکه جرأت داشته باشد در دمادم زندگی به ندای درونی خود، به خویشتن خود، گوش فرا دهد و خونسردانه بگوید: "نه، من چنین و چنان را دوست ندارم."

اگر روزانه به جای برگزیدن ترس، فرآیند رشد را برگزینیم، به همان نسبت در جهت خودشکوفایی گام برداشته ایم.

آدمی، پس از اینکه بر درد خودآگاهی پیروز میشود، در نهایت، خودآگاهی، چیز زیبایی به نظر میرسد.

آدمی باید با قالبهای فکری مبارزه کند و به هیچ چیزی خو نگیرد.

اگر اندیشه ی بکری به نظر آدمی برسد، اگر اندیشه ی تازهای را بیابد و آن را به انجام رساند، افراد گوناگون دیگری نیز همزمان به ساختن و پرداختن همان اندیشه سرگرم خواهند بود.

یکی از راههای برقراری و بهبود ارتباط با افراد، آن است که عبارت از همان فرد شویم.

هنگامی که آدمی، کسی یا چیزی را دوست داشته باشد، آن را رها میکند تا به حال خود باشد.

همیشه افراد پیشگام، آفریننده و کاوشگر، افرادی یکه و تنها هستند که به تنهایی با تضادهای درونی، ترسها و سپرهای دفاعی خود در برابر خودخواهی و غرور و حتی در برابر پارانویا [جنون بدبینی] مبارزه میکنند.

هر کسی در اصل میتواند خودشکوفا شود و اگر نشود، به چَم آن است که رویدادی سد راه جریان یافتن این فرایند شده است.

نه تنها افراد خودشکوفا به رشد و بزرگواری میرسند، بلکه افراد ناسالم و افرادی که خودشکوفا نیستند نیز تجربه های والای مهمی دارند.

معانی [چَمهای] "والا"، تنها برای افراد "والا" درک شدنی است.

مشکل این است که انسان، تنها موجودی است که میبیند انسان بودن دشوار است.

کشف انسانیت آدمی در سطحی گسترده، مستلزم کشف خویشتن آدمی است.

عاشق شدن، آشکارا با انجام وظایف آدمی یا انجام آنچه که خردمندانه یا منطقی است، دیگرگون است.

عاشق ِ بودن (کسی که بودن را درک میکند)، جزئیاتی را مشاهده خواهد کرد که از چشمان کسی که عاشق کمبود است یا عاشق هیچ چیز نیست، پنهان خواهد ماند.

زمانی که آدمی، برای یافتن بیشتر پاسخها به درون خویشتن مینگرد، به چَم آن است که میخواهد مسئولیت بپذیرد و این کار، خود، گام بزرگی در جهت شکوفایی است.

رفتار به گونهی ناب، یک تجربه است، نه ابزاری برای پارهای هدفهای میان فردی.

رشد یافته ترین افراد، کسانی هستند که بیشتر بتوانند به شادمانی و شوخ طبعی بپردازند.

دنیا میتواند تنها، چیزهایی را به آدمی بدهد که آدمی، سزاوار آن است و شایستگی آن را دارد.

دست یافتن به خویشتن خود سبب میشود که آدمی، پاک و راستگو باشد. به این چَم که بگذارد رفتار و گفتارش، بیان خود به خودی احساسات درونش باشد.

در فرآیند خودشکوفایی، الگوی یک درمانگر خوب این است که اگر انسان شایستهای باشد، هرگز خود و باورهایش را بر بیمارانش تحمیل نکند یا تلاش نکند بیمار را به پیروی از خود وادارد.

در عشق راستین (دست کم گاهی)، گزندی وجود ندارد و آدمی در ازای آن، چشم داشتی ندارد و میتواند از خود آن چیز لذت ببرد.

دانش، در بالاترین سطوح پیشرفت انسانیت به گونهای مثبت، با حسی از اسرار، احترام [بزرگداشت] آمیخته به ترس، فروتنی، نادانی نهایی و حسی از فداکاری، همبستگی دارد.

خویشتن راستین و تصور ایده آلی که آدمی از خود دارد، دگرگون میشود و در جهت ترکیب و یکی شدن پیش می رود، یعنی یک چیز میشود، نه دو چیز بسیار دیگرگون.

بی گناهی از روی نادانی مانند بی گناهی همراه با دانایی یا خردمندانه ی یک فرد نیست.

بهترین شیوه برای اینکه آدمی بداند چه باید بکند، این است که ابتدا ببیند خودش کیست و چیست.

برترین نگرش به دیگرگونی های بین افراد، این است که آدمی به آنها آگاهی داشته باشد و آنها را بپذیرد، ولی در عین حال، از آنها لذت ببرد و سرانجام، برای آنها به عنوان نمونه ای زیبا از آمادگی کیهانی شناسایی ارزش آنها و شگفتی از هریک از دیگرگونی ها، به گونه ای ژرف سپاسگزار باشد.

برای فرد پاکدامن، همه چیز به گونه ی برابر در راستای گمان پیش می رود؛ همه چیز به گونه ای یکسان از اهمیت برخوردار و جالب است.

آدمی، هر بار که مسئولیتی بر دوش میگیرد، خویشتن او شکوفا میشود.

آدمی، اگر از کارآیی کار خود، آسوده دل باشد، از به کار بردن زور هم کوتاهی نمیکند.

آدمی برای اینکه بتواند با بخشی از دنیای بیرون دوست بشود، بهتر است با همان بخش از دنیا که در درون او جای دارد، دوستی برقرار کند.

بدیهی است زیباترین سرنوشت و بهترین گونه ی خوشبختی که میتواند برای هر انسانی رقم زده شود، این است که برای انجام کاری که با شور، عاشق انجام دادن آن است، دستمزدی دریافت کند.

به راستی، تلاش به بهبود بخشیدن یا تزیین کردن چیزی، نشان دهنده ی آن است که آن چیز کامل نیست.

پدر و مادر نمیتوانند از فرزندان خود چیزی بسازند و این بچهها هستند که خویشتن را میسازند.

بادگیری اینکه چگونه انسان کامل باشیم و به کلی انسان شویم، مستلزم تلاشی است که همزمان برای کشف انسانیت و کشف خویشتن باید انجام گیرد.

تجربه کردن، تنها آغاز دانش به شمار می رود؛ یعنی تجربه، ضروری است، ولی کافی نیست.

اگر آدمی بتواند یاد بگیرد که چگونه بالاترین ارزش های دیگران را بی آلایش تر دوست بدارد، شاید بتواند با ترس کمتری، این کیفیت ها را در خود نیز دوست داشته باشد.

دانش، در بالاترین سطوح پیشرفت انسانیت به گونه ای مثبت، با حسی از اسرار، احترام [=بزرگداشت] آمیخته به ترس، فروتنی، نادانی نهایی و حسی از فداکاری، همبستگی دارد.

دگرگونی و تکامل، یعنی درست برگزیدن و تصمیم گرفتن؛ که این خود به چَم [= معنی] ارزشگذاری است.

ارج نهادن، برای از بین بردن احساس بیارزشی فرد، داروی بسیار کارآمدی است.

اگر آدمی به درستی بداند که چه میکند، حتی اگر بچه گریه کند، درد داشته باشد یا ناله کند نیز با نیرو و توان به کنش میپردازد.

بهترین راه درمان یا رفتار با کودکی که به اندازهی کافی از محبت برخوردار نشده، این است که او را بسیار دوست داشته باشیم و یکپارچه سرشار از عشق کنیم.

راستگویی میتواند به همه چیز شتاب بخشد. راستگویی حتی زمانی که موجب آزردگی آدمی میشود نیز جنبه ی درمانی پیدا میکند و به کارها شتاب می بخشد.

وظیفه ی درمانگر بالینی باتجربه این است که به بیمار خود کمک کند تا زوایای نهان خود را آشکار سازد، حالتهای دفاعی در برابر خودآگاهی خود را از دست بدهد، خود را بازیابد و به این ترتیب، خود را بشناسد.

برای افرادی که مراحل کمال را طی میکنند، قانون، بیشتر روشی است برای جستجوی برابری، راستی، خوبی و غیره تا امنیت مالی، نیکویی، مقام، ارزش، حاکمیت، مردانگی و مانند آن.

عشق، این توانایی را به آدمی می بخشد که چهره ی راستین خود را نشان دهد، شکفته شود، سلاح های دفاعی خود را از دست بنهد و بگذارد نه تنها از نظر جسمی، که از نظر روانی و معنوی نیز به کلی برهنه شود.

بی تردید، آدمی با دوستی که مورد ستایش است و همه او را درک می کنند، بهتر میتواند ارتباط برقرار کند، تا دشمنی ترسو، خشمگین و اسرارآمیز.

اگر آدمی هیچ چشم داشتی نداشته باشد، اگر نتواند هیچ چیز را پیش بینی یا تصور کند، اگر به چَم ویژه، آیندهای وجود نداشته باشد، نه جای نومیدی وجود خواهد داشت، نه احتمال رخ دادن رویدادی.

یکی از مهمترین جنبه های زندگی پس از مرگ و دوباره زنده شدن، این است که هر چیزی دارای ارزشی چندین برابر میشود.

اگر نادان باشی، هرگز بیچاره نخواهی شد.

تنها با دانش راستین و رشد و پختگی کامل است که می توان در جهان کاستی به رشد و بالندگی رسید.

خرد، یکی از بزرگترین و نیرومندترین نیروهای یگانگی ماست.

مدارس باید به بچه ها کمک کند تا آنها نگریستن به درون خویشتن را یاد بگیرند و از این دانش نسبت به خویشتن، یکسری ارزشها را کسب کنند.

یک راه شانه خالی کردن از مسئولیت، تشویش و آشفتگی، به طور ساده این است که از آگاهی درباره ی راستی، شانه خالی کنیم.

اگر آدمی، راستی را به عنوان یک ارزش به شکلی در خود جای داده باشد که گویی همانند خون آدمی، بخشی از وجود اوست، در این صورت، اگر در هر کجای دنیا دروغی گفته شود و آدمی بدان پی ببرد، آزرده خاطر میشود.

اگر جستارهای روانکاوی هیچ چیز هم به ما نیاموخته باشد، دست کم این را به ما آموخته است که سرکوب کردن امیال خویشتن، روش خوبی برای از بین بردن دشواری ها نیست.

انسان خودشکوفا یا انسان خودشکوفای در حال رشد، انسانی است که در فرهنگی ویژه ریشه دارد، ولی در برابر آن فرهنگ می ایستد و می توان گفت به جهاتی دیگرگون، جدا از آن فرهنگ است و از بالا بدان مینگرد.

پیدا کردن کاری که فرد باید در سراسر زندگی بدان سرگرم باشد، تا اندازهای مانند پیدا کردن زوج است.

درباره ی چیزی شناخت پیدا کردن بهتر است تا درباره ی آن چیز، سرگشته و سرگردان بودن و درباره ی آن به اندیشه پرداختن.

هر یک از ارزش های بودن به اندازه ی دیگری دارای اهمیت است و هر یک را میتوان برپایه ی دیگری تعریف کرد. هم دانشمندی که خود را وقف جستجوی راستی کرده است و هم حقوقدانی که خود را وقف دادگری کرده است، در اصل، هر دو وقف یک چیزند.

امور درست، چیزهایی نیستند که وجودشان بی فایده باشد، بلکه تا اندازهای، شاخص های راهنمایی هستند که سبب هدایت شما میشوند.

تا زمانی که نتوانسته اید تصویر خودتان را آن گونه که دنیا شما را میبیند، به دست آورید، شاید نتوانید به هویت خود شکل بخشید و یا تصویری درست از خودتان ارائه دهید.

درست همان گونه که برای شنیدن نوای زمزمه ی کسی باید سکوت کنیم و بی حرکت باشیم، نگرش ما به هنر نیز باید با عشق و ستایش همراه باشد.

راستی های ناقص مستلزم انجام کار درست است؛ همچون عکس کجی بر دیوار که میتوان راستش کرد.

ما در روابط عادی خود با پیرامونیان، تا اندازهای مرموز هستیم و نمیگذاریم شخص روبرو، پی به خویشتن راستین ما ببرد، ولی در رابطهی عاشقانه، نمیتوانیم چهرهی راستین خود را پنهان کنیم.

ممکن است "کوشش" برای آنچه که آدمی باید باشد، به خوبی آنچه که آدمی به راستی هست و خود را بیان میکند، نباشد، بلکه نومیدی و دست از تلاش و کوشش کشیدن، بهتر از آن است که آدمی بکوشد ماسک بر چهره بزند.

افرادی که پیشه ی خود را عاشقانه دوست میدارند، میخواهند با پیشه ی خود، یکی و ترکیب شوند و آن را به صورت ویژگی ستودنی خویشتن دربیاورند. در این صورت، پیشه، خود، بخشی از خویشتن آنها میشود.

اگر آدمی با مرگ آشتی کند، یا حتی اگر بداند که با مرگ، آسوده و باشکوه به ماورا خواهد پیوست، در آن صورت، هر روز با روز دیگر، دیگرگون خواهد بود؛ زیرا آن ذهنیتی که ما از مرگ داریم که کاسه ای زیر نیم کاسه است- یعنی هراس از مرگ- از بین خواهد رفت.

اگر آدمی به کاری سرگرم شود که دوست دارد و اگر خود را وقف ارزشی کند که برایش بالاترین ارزش است، در عین حالی که خودخواهانه رفتار میکند، با این حال، به عملی غیر خودخواهانه و ناشی از انسان دوستی دست زده است.

هر اندازه چیزی را بارزتر درک کنیم، بیشتر جنبهی "باید" پیدا میکند و ما را در اقدام به هر کاری، بهتر راهنمایی میکند.

اگر در زندگی، سرور و شادمانی نبود، زندگی، ارزش زیستن نداشت.

چنان کردار کنید که گویی همه ی دنیا به تماشای کارهای شما نشسته است که ببیند نتیجه ی تلاش های شما چیست.

ما نسبت به آنچه که در درون خود، کور و کر هستیم، نسبت به همان، در دنیای بیرون نیز کور و کریم.

هنگامی که دو نفر یکدیگر را سراپا دوست میدارند، هر یک از این دو میداند که آهنربا بودن و براده ی آهن بودن و هم زمان، هر دوی این ها بودن، چه دنیایی دارد.

یادگیری میتواند در سراسر زندگی انجام پذیرد.

معادل ابجد

پارانویا

271

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری